مقدمه ای که می نویسم درباره سرور بزرگ ما ، شخص فرشته خوی ، مایه افتخار دانشمندان ، استاد استادان ادب ، معدن لطایف روحانی ، گنجینه معرفت ، شمس الدین محمد حافظ شیرازی است . شاعری که مذاق عوام را با سخنان شیوا ، شیرین کرده و دهان خواص را با معانی دلربا نمکین ساخته است . هم ظاهر بینان را با خود آشنا کرده و هم ذهن معرفت جویان را روشنی بخشیده ، در هر واقعه ای ، سخنی مناسب حال گفته و درباره هر موضوع لطیف کلامی شگفت انگیز بر زبان آورده . معانی بسیار در لفظ اندک گنجانده و گونه گونه زیباییهای سخن را در شعر خود به کار برده . گاه سر خوشان کوی محبت را به راه عشق ورزی و نظر بازی انداخته و به آتش شوق آن سوختگان ، صد افروزینه نهاده و گاه معرفت جویان را به پیروزی از پیر می فروش ترغیب کرده است . سخنش معجزه وار است و در لطف و زیبایی از طبیعت فراتر ، گویی نسیم جان بخش بهار لطافت را از خلق و خوی او می گیرد و گل و نسرین ،طرافت و شادابی را از شعر آبدار او اخذ می کند و قامت زیبای سرو در لب جویباران ، اعتدال و موزونیت را در غزل او می جوید . باید اذعان کرد که طبیعت و نیروهای نا پیدای تاریخ ، هرچه از قدرت زیبایی آفرینی و تازه جویی و نو آ فرینی در بطن خود داشته اند برای آفریدن چنین شاعری و زیب زینت دادن دوشیزگان خلوت سرای ضمیر و ( مریم کده خاطر یوسف زای )او به کار برده اند و چنین است که در اندک مدتی کاروان غزل های درخشانش ، دور ترین سرزمین های فارسی زبانان را روشن ساخته و دل های مشتاقان را گرو کرده است . اینک دیر سالی است که محفل عارفان و خدا جویان بدون غزل شور انگیز او رونقی نمی یابد . و مجلس می پرستان بدون سخن ذوق آمیز او لطف و صفایی ندارد .
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
محمد گلندام ،دوست ،همکار و هم شاگردی حافظ
****
خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی ، متخلص به حافظ و ملقب به لسان الغیب ، مشهور ترین غزلسرای فارسی است . یکی از بزرگترین شاعران ایرانی ،و به نظر برخی از شعر شناسان ،بزرگترین شاعر ایرانی است . پدر او بهاءالدین در زمان اتابکان از اصفهان به شیراز رفته و در آن شهر به بازرگانی مشغول شده بود . او اهل کازرون است . تاریخ تولد او دقیقا معلوم نیست . ولی برخی به قراین ولادت او را سال 726 هجری میدانند . پس از مرگ پدر، خانواده او از هم پاشید و حافظ که کوچکترین فرزند خانواده بود ،با مادر خود در شیراز ماند . در کودکی به کار مشغول شد و مدتی به خمیر گری پرداخت . ساعات فراغ را به کسب علم اختصاص داد . علوم ادبی و شرعی را فرا گرفت . قرآن را حفظ کرد و حافظ ( حفظ کننده قرآن )نام گرفت . او خط خوش و پخته ای هم داشته است . از جزئیات زندگانی او اطلاع موثقی در دست نیست . بعضی از شارحان دیوان او معتقدند که وی زنی به نام شاخ نبات داشته و فرزندی هم به نام شاه نعمان که به هند مهاجرت کرده و در آن دیار در گذشته است . از رویدادهای مهم زندگی حافظ ،مرگ فرزند خردسال و همسر جوان اوست . در شعر های خود از این حادثه با اندوه فراوان یاد کرده است :
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فرو کش کنم این شهر به بویش
بیچاره نداشت که یارش سفری بود
بیشتر شعرهای حافظ غزل است . چند قصیده و رباعی و مثنوی کوتاه نیز دارد . او خود تا وقتی زنده بود ، شعرهایش را در یک جا گرد نکرد . پس از مرگش دوستان وی شعرهایش را در دفتری گرد آوردند . معروف آن است که یکی از دوستانش به نام ( محمد گلندام ) این کار را کرده است . بعضی از نسخه های خطی و چاپی دیوانش مقدمه ای دارد که ظاهرا ان را همین محمد گلندام نوشته است .
حافظ زادگاه خود ،شیراز را بسیار دوست داشته و در شعرهای خود این دوستی را نشان داده است :
خوشا شیراز و وضع بی مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
****
شیراز و آب رکنی و آن باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
به سفر علاقه ای نداشته و جز دو بار از شیراز بیرون نرفته . یک بار سفری به یزد کرد و چندی در آن شهر ماند . بار دیگر به دعوت محمود شاه دکنی ،فرمانروای دکن هندوستان ،به جزیره هرمز رفت تا از آنجا به هندوستان رود ،چون به دریا رسید و آن را آشفته دید ،از رفتن منصرف شد و به شیراز باز گشت .
حافظ در روزگاری آشفته زندگی می کرد . هر گوشه ای از خاک کشور در دست فرمانروایی بود . اینها اغلب با یکدیگر در جنگ و ستیز بودند و تاوان جنگ را به ناچار مردم می پرداختند . هر طرف پیروز می شد یا شکست می خورد ،این مردم بودند که پایمال می شدند و لابد در چنین اوقاتی بوده که ابیاتی از نوع ابیات زیر بر زبانش جاری می شده است .
سینه مالامال در دست ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیز رو
ساقیا جامی به من ده تا بیا سایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عا لمی
****
ز تند باد حوادث نمی توان دید ن
درین چمن گلی بوده است یا سمنی
ببین در آینه جام نقش بندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی
ازین سموم که برطرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
مزاج دهر تبه شد درین بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
****
در روزگار جوانی حافظ فارس اندکی آرامش داشت . به قول سعدی (پلنگان خوی پلنگب رها کرده بودند ) .
در این اوفقات فرمانروای فارس ابو اسحاق اینجو بود (744 – 758 هـ . ق ) ابو اسحاق اگر چه ،فرمانروای کارآمد و شایسته ای نبود اما سختگیر هم نبود . مردم آزادی و اندک آرامشی و اندک آرامشی داشتند . می توان تصور کرد که حافظ از آسایش مردم خشنود بوده و خاطری آسوده داشته است . کشته شدن ابو اسحاق حافظ را آزرده ساخت . در این باره غزلی سروده است که بسیار معروف است . از بیت بیت این غزل غم گران وی را می توان دریافت :
یاد باد آن که سر کوی تو منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن وگل ازاثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی می کرد
عشق می گفت به شرح آنچه برو مشکل بود
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توانم کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل درین مساله لا یعقل بود
راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آ ن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سر پنجه شاهین قضا غافل بود
پس از ابو اسحاق مردی کج اندیش و خونریز بر فارس چیره شد . نامش امیر مبارزالدین بود. مبارزالدین بر مردم سخت گرفت ،کتابهای فلسفه را سوزاند یا شست و با سنگدلی به کشتار مردم پرداخت . با این همه در ظاهر خود را دیندار نشان می داد . در لا به لای شعر های حافظ به این وضع اسف انگیز اشاره هایی است .
حافظ ـ چنانکه از شعرهایش فهمیده می شود ـ مانند صوفیان در جستجو پیر (راهنمای روشن دل و دانایی )
بوده تا او را به شاهراه حقیقت رهبری کند زندگی را همچون شبی سیاه میدانسته که باید ستاره درخشانی از گوشه ای بیرون آید و راه مقصود را نشان دهد و از کسی که به (مشرب مقصود ) و سرچشمه حقیقت راه یافته می خواهد که از دریای حقیقت قطره ای به وی ببخشد :
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
ای آنکه ره به مشرب مقصود برده ای
زین بحر قطره ای به من خاکسار بخش
حافظ از پیر و مرشد خود با عنوانهای (پیر مغان ) ،( پیر خرابات )، (پیر میفروش )،( پیر دردی کش)،( پیر پیمانه کش )،( پیر میخانه )،( پیر میکده ) یاد میکند :
گر مرشد من پیر مغان شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیرما هرچه کند عین عنایت باشد
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد
و اندر اینه از حسن تو کرد آگاهم
هیچ دانسته نیست که پیر وی چه کسی است . بعضی از حافظ شناسان معتقدند که (پیر)حافظ خیالی بوده است حافظ دارای عواطف تندو شورانگیز بوده است . خواننده شعرش را به روشناییها وشادیها فرا می خواند و او را از غم خوردن پرهیز می دهد . عشق مایه اصلی زندگی وشعر حافظ است . عشق در نظر او معنایی وسیع دارد : عشق به خداوند بندگی خداوند از روی عشق عشق به حقیقت عشق به هرچه زیبا و پاک وزلال است . زیبایی دوستی ، اندیشه ژرف ، و عواطف پرشور حافظ به شعر او حالتی می دهد که نظیر آن را در هیچ شاعری نمی توان یافت . تازگی ، طراوت شکفتگی ، و سرزندگی در بسیاری از شعرهایش موج می زند .
آنجا که اندوه و درد خود را بیان کرده ،شعرش تاثیری ژرف در خواننده یر جای می گذارد . از اینها گذشته حافظ با هنرمندی بی نظیری اندیشه های خود را به گفتار می آورد . کلمه ها را چنان کنار هم می نشاند که گویی جوا هرساز استادی قطعه های جواهر را در کنار هم چیده است ،و چنانچه از شعرهایش فهمیده می شود .
با موسیقی نیز اشنا بوده است . از این رو در ساختن جمله ها به آهنگ کلمه ها نیز توجه داشته است . در نتیجه از شعرش موسیقی دلنوازی به گوش می رسد .
با آنکه شعر حافظ بسیار زیبا و روان وگوشنواز است ،فهمیدن آن آسان نیست . هرکس حافظ را به گونه ای می فهمد . حتی در میان پژوهندگان نظرهای گوناگو نی درباره حافظ هست . شعر او مانند منشور چند وجهی است هرکس از زاویه ای یدان نگاه می کند و رنگ و جلوه ای دیگر می بیند . اندیشه واقعی حافظ در پشت کلمه ها پنهان است . آدوی را مجسم کنید که در اتاقی که همه جای آن آینه است در پشت پرده های توری رنگا رنگی نشسته باشد . در همان حال که یکی است چند تن به نظر می آید . هرکس در جایی که نشسته او را طوری دیگر می بیند . شعر حافظ نیز چنین است . هرکس مطابق فکر خود چیزی از آن در می یابد . شاید همین امر باعث شده که مردم از دیوان او فال بگیرند و شعر او را مطابق با (نیت )و خواست خود معنی کنند .
این که به حافظ ( لسان الغیب )می گویند از همین جا سرچشمه می گیرد .
مهمترین موضوعی که در شعر حافظ مطرح است مبارزه با ریاکاری و ظاهر سازی است ،به خصوص ظاهر سازی زاهدان ریاکار را با لحنی گزنده به باد نیشخند می گیرد : با آنان به ستیز بر می خیزد و مشت آنان را باز می کند . زاهدی که حافظ بدو می تازد کسی است که خود را پاک و بی عیب نشان می دهد اما درونش تیره ودلش سیاه است به هر پلیدی تن در می دهد اما خود را دیندار نشان می دهد ،مال وقف و ارث یتیمان را می خورد در مقابل نیمه شبان به دعا و نماز بر می خیزد و صدایش را بلند می کند تا مردم او را پیوسته در دعا و نماز بدانند . حافظ می گوید اینها گویا روز رستا خ یز را باور نمی کنند :
گوییا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند
در نظر حافظ این کسان با عمل خود نه تنها روز رستاخیز را انکار می کنند . بلکه قرآن را نیز دام تزویر (=ریاکاری )ساخته اند :
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
حافظ اغلب در برابر زهد فروشی و ریا کاری زاهدان ، میخواری را قرار می دهد و می گوید صد گناه همچون میخواری ، که آزاری از آن به کس نمی رسد ، بهتر است از اطاعت ظاهری خداوند که برای فریب دادن مردم باشد :
می خور که صد گناه زاغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
و بر آن است که ریا کاری زاهدان ،دین را به باد خواهد داد :
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
در برابر زاهدان و دیگر مردم ریا کار وظاهرساز ،حافظ خود را (رند) می نامد وبه (رندی) افتخار می کند :
عاشق و رند و نظر بازم و می گویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام
از این رو شناختن دقیق حافظ بسته به این است که بدانیم (رند) کیست ؟ و (رندی) چیست؟ رند در اصطلاح مردم به افراد سودجو حیله گر گفته می شود ولی آنچه از شعر حافظ و از شعر شاعران هم شیوه و هم فکر حافظ استباطد می شود این است که رندان هوشیاران پاکدلی هستند که آداب ورسوم قراردادی و کلیشه ای زندگی را نمی پذیرند ،فداکارند ،بلا کشند، خود خواه نیستند و مصلحت خود را نادیده میگیرند ،اما در همان حال در تحصیل دانایی و اخلاق می کوشند ،جوهر زندگی را در عشق می جویند : عشق به خداوند ،عشق به حقیقت ،عشق به زیباییها ،عشق به انسانها ،و عشق به همسر وفرزند .
حافظ از تباهی و فساد جامعه به شیوه خاصی انتقاد می کند . توضیح می دهیم :درجامعه ای که فساد وتباهی و دروغ و تظاهر و ریاگسترش یافته باشد ،بیشتر کلمه ها از معنای خود خالی می شوند ؛بدین ترتیب که آدمهای نیرنگ باز و فاسد ،رشته کارها را در دست می گیرند ولی خود را پاک و درستکار می دهند و برای اینکه از مردم پس نیفتاده پیش بیفتند از راستی و درستی دم می زنند و مردم را به اخلاق نیک دعوت می کنند . پیداست که در زبان چنین کسان ناپاکدل و آلوده و در جامعه ای که در آن چنین کسانی کارها را بگردانند ،دیگر کلمه ها معنای واقعی ندارند . مثلا (پاک) درباره آدم ناپاکی به کار می رود که پاک نیست و در نتیجه کلمه (پاک) در معنی واقعی خود به کار نمی رود . و بر عکس کلمه هایی که چنین کسان با معنای منفی به کار می برند در ذهن مردم معنای منفی ایجاد نمی کند . این است که حافظ و شاعران هم فکر او ،اغلب کلمه هایی را که در اجتماع و در زبان صاحبان قدرت معنای منفی دارد با بار معنایی مثبت به کار می برند تا به اصطلاح نعل وارونه زده به جامعه افتاده در غرقاب تباهی و انحطاط و به فرمانروایان چنین جامعه ای دهن کجی کنند و از آنان انتقاد نمایند . مثلا خرابات در زبان عموم به معنی میخانه و جای فساد و کارهای نا شایست مانند قمار بازی و جز آن است اما در زبان حافظ ،خرابات جایگاه پاکان و نیکان است تا جایی که نور خدا را در خرابت می بیند :
در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم
یا شراب و شرابخواری را که عموما ناپسندیده دانسته اند ،حافظ پسندیده میداند و میستاید :
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
علاوه بر این حافظ شراب را برای بر زبان آوردن اندیشه های دیگر نیز به کار میبرد . از این رو یکی از مسائل حافظ شناسی ،پاسخ این پرسش است که مراد حافظ از شراب ،که بارهاو بارها آن را به کار می برد ،چیست ؟شاید نخستین پاسخ آن باشد که شراب را ،به صورت رمز،نشان دهنده شورو حال شاعر عارف بدانیم .
وقتی که خود را به خداوند نزدیک می بیند . چنین حالتی شبیه است به حال کسی که در اثر نوشیدن شراب ،سر مست و شادمان است ،شور وحالی دارد و یا غمی ناشناس در دل احساس می کند . د راین صورت کلمه (شراب) همچون واژه ای عرفانی به کار رفته است . جدا از عرفان ،گاهی شراب معنای فلسفی پیدا می کند :بیان کننده نوعی شیوه زندگی و اندیشیدن می شود ؛نوعی نگرش به زندگیو رفتارهای خاص ـ که آنشیوه و نگرش را خود شاعر (رندی) می نامد ،که پیشاپیش از آن سخن گفتیم . و گاهی شاعر از شراب سخن می گوید .
وآن قصدش انتقاداز ریاکاران و تباهی جامعه است . د راین قبیل موارد ،البته از شراب معنای حقیقی آن فهمیده می شود ولی شاعر از به کار بردن آن قصدی خاص دارد . الفاظ می ،معشوق ،خانقاه ،خرقه ،درویش،شراب،شاهد و به کار گرفتن مفاهیم آنها در جهت ارائه بی ارزشی ها ،همان چیزی است که حافظ را درپس پرده ای ازتعبیرات مطلق ادبی و تاریخی و مذهبی پنهان می کند . در حالی که این الفاظ و مفاهیم آنها نقشی جز انتقال جهان بینی حافظ به ساحت کلام ندارند . اگر خواننده و محقق شعر حافظ بخواهد این انتقال را در سطح و پوسته الفاظ بررسی کند هرگز به نوع کیهانی اضطراب و دلهره حافظ نخواهد رسید و در درک جهان بینی او به وادی ضلالت راه خواهد برد . یکی دیگر از ویژیگیهای شعر حافظ ،وجود طنز،در آن است . طنز سخنی است که در آن آمیزه ای از شوخی و انتقاد ،به خصوص انتقاد اجتماعی ،وجود داشته باشد . طنزهای حافظ نیز اغلب درباره نا بسامانیهای اجتماعی است . چنانچه گفتیم زمانه حافظ ،زمانه ای بود پر از تزویر و ریا. شاه،وزیر،دانشمند،فقیه،زاهد و بسیاری از گردانندگان جامعه ،هر یک به نوعی ،با ریا کاری و تظاهربه دین داری و اخلاق ،درکار فریب مردم بودند . در این میان زاهد بیش از همه هدف کنایه ها و نیشهای حافظ است ؛شاید بدان دلیل که خریدار ریای شاه و وزیر و دیگران ،همان زاهد ریا کار بوده است :
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبشدوا کنند
شاعر در این دو بیت مدعیان کشف و کرامت و ارشاد را که ادعا می کنند (ما خاک راه را به نظر کمیا کنیم ) به باد انتقاد گرفته است و ریشخندشان می کند .
حافظ می گوید : در نمودی از شعرم مرا حافظ قرآن می بیند ودر نمودی دیگر از همان شعر ،رندی شرابخوار چنین است که هم عارفان ومومنان حافظ را باخودهم فکروهم عقیده یافته اند وهم سست عقیدگان و کفر اندیشان دوست و هم شاگرد و همکارش محمد گلندام ،در مقدمهای که پس از مرگ حافظ بر دیوانش نوشته ،یاد آور شده است : با موافق و مخالف به طنازی و رعنایی در آویخته و در مجلس خواص و عوام و خلوت سرای دین و دولت پادشاه و گدا و عالم و عامی بزمها ساخته و در هر مقامی شغبها آمیخته و شورها انگیخته .
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
آنانکه اهل هدایتند دارای چراغ معرفتند محرم اسرار حضرت عزتند هر حجایی در راه افتدمیبرند و هوای نفس را به ریاضت از خود دور کنند بهترین کارها شناختن حق تعالی است که اولو آخر همه چیزهاست.
عرفان یکی از تابناکترین تجلیات اندیشه بشری است که موجب و موجد بسیاری ازپدیدههای فکری و هنری بوده است و آن طریقهای از معرفت در نزد آن دسته از صاحب نظراناست که بر خلاف اهل برهان و کشف حقیقت بر ذوق و اشراق، بیشتر اعتماد دارند تا بر عقل واستدلال.
اساس عرفان عبارتست از اعتقاد به امکان ادراک حقیقت از طریق علم حضوری و اتحاد عاقلو معقول به عالم درون و بدین قرار، عارف ذات مطلق را نه به برهان، بلکه به ذوق و وجد درکمیکند و به اعتقاد او اگر برای دریافت جمال حق و نیل به آن راهی هست راه عشق است نه راهعقل .
و اما درد همان عشق است و درمان همان وصل. گرچه پیر هرات گوید «عشق درد نیست لیکنبه درد آرد» و هم در این راه خطرات بسیار است و سرها باید انداخت و جانها فدا کرد.
و چون پرتو عشق و عرفان بر تن آدمی تابیدن گیرد نور معرفت از روزنه جان او سر میزند آنچنان نسبت به معشوق مهربان میشود و به حدی میرسد که هر آنچه دارد در کف مینهد و درپای معشوق میریزد و بر سر قمار عشق در میبازد و در راه معشوق خود را نادیده میگیرد و بهاستقبال بلاها و خطرات میرود و از هیچ چیز نمیهراسد و در واقع در اینجاست که دردی کهمتحمل میشود با لذت و جان دل پذیرا میشود و به جای رنج لذتها نصیب خودش میکند.
البته درجات درد نیز در افراد مختلف تفاوت دارد حذبات عشق در دلهای اشخاص بر اساسظرفیت و استعداد و شایستگی جلوه گر است و جلوه سلطنت عشق بر تختگاه دل هر عاشقی بهگونهای است که او را سزد. چنانکه بعضیها را همچون دریا به تلاطم و حرکت وا میدارد و بهبعضی به ظاهر آرامش میدهد و به سکوت و سکون میخواند یکی از سر درد، گریه میآغازد ودیگری از مستی و سرخوشی.
اما عارف درد را با تمام سوزناکی اش میپذیرد چنانکه عطار میگوید :
کفر کافر را و دین دیندار را
ذرهای دردت، دل عطار را
درد موهبتی الهی است که بر قلب شایسته میرسد که در نزد صاحب دردان جایگاهی ارزشمندداشته و دارد در واقع (درد حالتی است که است که از محبوب ظاهر شود و محب طاقت تحملآن را ندارد) اگر قصه حرمان و غصه هجران این نوع شکایتی بودی و آن در طول حکایتینمودی که به دستیاری قلم به زبان دراز و مددکاری طبع سخن طراز بیان توانستی کرد و در میانتوانستی آورد میشنیدی که این سوختگان داغ فراق و دل افروختگان آتش اشتیاق در کوچه غم ودوری و کنج کاشانه ناصبوری چه غمها دیده و چه المها کشیدهاند.
و ما این چنین بی زاد و راحله با توشه محبت مالامال از درد در این کویر قدم مینهیم و باحرارت عشق وی جان میگیریم و این اثر را به همه سوخته جانان در این طریقت هدیه مینمائیم،هدیهای پر از نور وروشنائی و هدیهای سرشار از عشق و محبت آلوده به درد تا سر منزل درمان.
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد، آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
تعریف عارف و عرفان و صوفی
عارف در لغت به معنی شناسا، مرد شکیبا و خداشناس و عرفان در اصطلاح لغوی، شناختن.وشناختن حق تعالی و خداشناسی است. عرفان در اصطلاح راه روشی است که طالبان حق براینیل به مطلوب و شناسایی برمی گزینند. به عبارت دیگر شناخت عرفان آن نورانیت روحی استکه دوجهان برونی و درونی را روشن ساخته و آن دو را در رابطه با حقیقت با لذات ارزیابی نمودهو میتواند شخصیت آدمی را در شعاع آن حقیقت با لذات قرار دهد.
عرفان یا معرفت به معنی شناخت و در اصطلاح معرفت قلبی است که از طریق کشف شهودحاصل میشود. کسی را که واجد عرفان است عارف میگویند ودانش مبتنی بر عرفان را معرفتگویند .
عرفان معجونی شگفتانگیز از مکتبهای مختلف فلسفی جهانی است از کلمه عرفان«میستیک» یا «میستیسیزم» یا «گنوسیسم» که به معنی مرموز پنهانی مخفی است و به فارسی«عرفان» ترجمه شده جهان بینی دینی خاصی مفهوم میگردد که امکان ارتباط شخصی و حتیپیوستن آدمی را با خداوند از طریق شهود و تجربه باطن و حال ممکن الحصول میشمارد.
عرفان طریقه و مکتب و مرامی است میان اقوام مختلف که در کشف حقایق و پیوند انسان وحقیقت نه بر عقل و استدلال بلکه بر «ذوق» و «اشراق» و «وصول» و «اتحاد» با حقیقت تکیه داردو برای نیل به این مراحل دستورات و اعمال ویژهای را به کار میگیرند.
عارف کسی است که فنای در حق یافته و هنوز به مقام بالله نرسیده و از مقام تقید به مقام اخلاقسیر نموده باشد معروف ؛ حق مطلق است که مبدأو معاد همه است.
عارف در اصطلاح کسی است که حضرت الهی او را به مرتبه شهود ذات اسما و صفات خودرسانیده این مقام از طریق حال و مکاشفه بر او ظاهر گشته باشد نه از طریق علم و معرفت .
برخی گفتهاند :
عارف که از عرفان یعنی «آگاهی» مشتق شده است همین معنی را نیز دارد و عارف را آگاهنامیدهاند. و عارف را شخصی که جمیع امور محیط خود اعم از مادی و معنوی آگاهی داشتهباشد و آگاهی نیز توانایی به دنبال دارد در این زمینه خواجه عبدالله انصاری میگوید: «نور تجلیناگاه آید، ولی بر دل آگاه آید».
در اصطلاح صوفیه عارف کسی را گویند که به دو طریق حال و شهود مشاهده ذات و صفات واسماء الهی نموده باشد و معرفت حالیست که وی رااز آن شهود حاصل گردد.
گفتهاند شناخت حق به دو طریق میسر است ؛ یکی به استدلال از اثر به مؤثر. از فعل به صفت وازصفت به ذات که مخصوص انبیاء و اولیاء و عرفاست. این معرفت شهودی هیچکس را جزمجذوب خلق دست نمیدهد مگر به سبب طاعت و عبادت آشکار پنهان قلبی و روحی وجسمی .
در عرفان عقاید بر همنها، بودائیها، رواقیان، سطوریان، مهریان، عقاید مسلمانان زاهد،عقاید افلاطیون جدید و حتی نکاتی از آئین زرتشت میتوان یافت.
عارف به سعادت این جهان رغبتی ندارد بلکه میکوشد تا به سعادت متعالیتر از آن دست یابدو فقط به ارزشهای روحی توجه دارد و در این کنکاش به لذتی دست مییابد اما او این لذت رامقصود غایی خود قرار نداده، زیرا هدف غایی او، اتحاد با خدا میباشد. و این اتحاد در بین اقواممختلف به گونه هایی متفاوت بیان شده است.
دیگری گفت عامه مؤمنان را عالم نشاید خواندن و جز خاص اولیاء را عارف نشاید خواندن.
تصوف به معنی پشمینه پوشی است و متصوف کسی را گویند که پشمینه پوش و پیرو راهصوفیان باشد.
لغت «صوفی» که در اول به مناسبت آن که عادتا لباس زهاد صوف یا پشم بوده پیدا شده بعدهامترادف با لغت عارف شده است اعم از این که عارف لباس پشمی بپوشد یا نپوشد به طوری کهدر لغت عرب اصطلاح «لبس الصوف» به معنی «عارف شدن» و «در زمره فقرا و صوفیه در آمدن»است. مثل آن که در فارسی هم اصطلاح «پشمینه پوش» عینا به همان معنی است و از مترادفاتصوفی و عارف و درویش است.
صوفی: صاحبدلی که خدای را عاشقانه میپرستد.
در شرح تصوف چنین آمده است:
«صوفیان را از بهر آن صوفی خوانند که سرهای ایشان روشن بود و اثرهای ایشان پاکیزه بود، واسرار بواطن راست و آثار ظاهر را یعنی ظاهر و باطن ایشان روشن است و پاک است و پاکیسرایشان، آن است که سر خویش رااز درون حق پاکیزه گردانیده باشند و جز به خدای امید ندارندو جز از خدای نترسند و جز او را دوست ندارند. و جز به او با کسی دیگر نیارامند و جز بر اواعتماد نکنند و جز او را نخواهند و هرچه ایشان را از حق تعالی ببرد دل بهآن چیز مشغولنکنند...»
شهاب الدین ابوحفص سهروردی در «عوارف المعارف» گوید:
«صوفی کسی است که پیوسته درون خود را از اوصاف نفس و طبع پاک کرده است و آنگاه مددجذبه الهی وی را دریابد و در تخلیه و تجلیه نیرو بخشد و او را اتصال به جمال الهی دست دهد.
برخی صوفی را از وجوهی دیگر گرفتهاند چنانکه هجویری گوید:
«گروهی گفتهاند که صوفی را از آن جهت صوفی خوانند که جامه صوف دارد و گروهی گفتهاندکه بدان صوفی خوانند که اندر صف اول باشند. و گروهی گفتهاند که بدان صوفی خوانند که تولیبه اصحاب صفه کنند. و گروهی گفتهاند که این اسم از صفا مشتق است اما بر مقتضی لغت از اینمعانی بعید میباشد...»
همچنین برخی آن را مشتق از صوفانه به معنی گیاه خرد و ناچیزی است میدانند و وجه تسمیهآن به سبب تواضع و تذلل صوفی دانستهاند. گروهی آن را از «سوفیا» و گروهی آن را ساخته شدهاز حروف رمزی قرآن دانستهاند. همچنین در حلیة الاولیاء و انساب سمعانی و اساس البلاغهزمخشری صوفی را از صوفیه و بنی صوفه یا از صوفان مشتق گرفتهاند.
البته از بین تمام اقوال همان اشتقاق از «صوف» به معنی «پشم» و پشمینه پوش صحیحترمیباشد چنانکه رسول خدا در جایی از قرآن «مزمل» به معنی «گلیم به خود پیچیده» خطاب شدهاست و در ابتدای آن انقطاع از خلق و پیوستن به حق و وکیل ساختن خدا در همه امور امر شده کهرعایت این مسائل شعار صوفیه است.
قول ابوعلی رودباری از حضرت رسول (ص):
از حضرت رسول (ص) روایت است که بر شما باد جامه پشمین تا حلاوت ایمان دریابید و نیزهر که لباس پشمین پوشد نرم دل شود.
جنید گوید:
«تصوف اصطفاست، هر که گزیده شده از ما سوی الله او صوفی است»
ابوالحسن خرقانی گوید:
«صوفی تنی است مرده و دلی است نبوده و جانی است سوخته»
ذوالنون گوید :
پرسیدند که صوفیان چه کسند؟ گفت: «مردمانی که خدای را بر همه چیز برگزینند و خدایایشان را بر همه بگزینند»
بشر گوید:
«صوفی آن است که دل صافی دارد باخدای.»
عرفان عملی جسورانهترین کمال مطلوب و والاترین اشتقاق روحای در حیات دینی است. عرفان عملی روابط و وظایف انسان را با خود و با اجتماع و با خدا بیان میکند و مانند علم اخلاقاست سالک باید مقامات و منازلی را طی کند تا به قله رفیع انسانیت برسد. و باید بداند که وصولبه این درجه به عقل و اندیشه نیست و کار دل و حاصل مجاهده و تهذیب نفس است یعنی سالکمتحرک و پویا است و از هرچه بیاغازد باید به خداوند بیانجامد. «انالله و انا الیه راجعون» درعرفان علمی کوشش بی وقفه سالک برای بازگردانیدن کثرت به وحدت و گذشتن از وجود ممکنو فانی و رسیدن به وجود متعال است.
(علم به خدا و جهان هستی) عارف میخواهد به کنه و حقیقت هستی که خدا است برسد ومتصل گردد و آن را شهود نماید و در این راستا با عقل کاری نداردابزار کار عارف دل و مجاهده وتصفیه و تهذیب و حرکت و تکاپو در باطن است.
هر دو عالم را به دشمن ده که ما را دوست بس.
ابن سینا میگوید:
مطلوب و مقصود عارف «حق اول» است نه چیزی جز به حق که او هیچ مقصودی را بر عرفانحق ترجیح نمیدهد. و حق را میپرستد زیرا که او شایسته پرستش است واین که پرستش یکنسبت و رابطه گرانقدری است به حق.
عارف حق را میخواهد نه برای چیزی غیر حق. و هیچ چیزی را بر معرفت حق ترجیحنمیدهد. و عبادتش حق را تنها به خاطر این است که او شایسته عبادت است و بدان جهت استکه در عبادت رابطهای است شریف فی حد ذاته نه به خاطر میل و طمع در چیزی یا ترس ازچیزی. علی (ع) گوید: «الهی! من تو را از ترس آتشت و یا به طمع بهشتت عبادت نکردم بلکه تو راشایسته عبادت یافتم و عبادت کردم.»
سعدی گوید:
خلاف طریقت بود کاولیا تمنا کنند از خدا جز خدا
ابو سعید ابوالخیر گفت: تصوف دو چیز است: «یک سو نگریستن و یکسان زیستن»
و گفت این تصوف عزتی است در دل و توانگری است در درویشی و خداوندی است در بندگیو سیری است در گرسنگی و پوشیدگی است در برهنگی و آزادی است در بندگی و زندگانیاست و مرگ و شیرینی است در تلخی .
و در میان مشایخ این طایفه اصلی بزرگ است که این طایفه همگی یکی باشند و یک همه. میانجمله صوفیان عالم هیچ مضادت و مباینت و خود روی در نباشد. هر که صوفی است که صوفینمای بی معنی در این داخل نباشد. و اگر چه در صور الفاظ مشایخ از راه عبادت تفاوتی نمایدمعانی همه یکی باشد چون از راه معنی درنگری چون همه یکی اند. همه دستها یکی بود وهمه نظرها یکی بود.
ابوالحسن نوری میگوید: «تصوف ترک جمه نصیبهای نفس است برای نصیب حق.»
ذوالنون گوید:
سه سفر کردم از سفر اول علم توبه را آوردم که خاص و عام پذیرفت سفر دوم علم توکل ومعاملت و محبت که فقط خاص پذیرفت سفر سوم علم حقیقت آوردم که نه به طاعت علم و عقلخلق بود در نیافتند.
شیخ الاسلام گفت: آن سفر پسین نه به پای بوده که به او نه به قدم روند که به همم روند گویند چون جنازه ذوالنون را میبرند ؛ مرغانی در آسمان پدید شدند و چنان بال بر بال نهادند که برسر مردمان سایه افتاد و دیگر روزی بر سر قبر او نوشته یافتند. چنانکه به خط آدمیان نمیمانست ـکه ذوالنون حبیب الله من الشوق قتیل الله و هرگاه آن نوشته را میتراشیدند باز آن را نوشتهمییافتند.
ابو سعید گفت: « تصوف آن است که هرچه در سرداری، بنهی ؛ هرچه در کف داری بدهی، وهرچه پیش آید نجهی.»
شیخ عطار در تذکرة الاولیاء حسن بصری را اولین صوفی میداند وی پس از بازگشت به بصرهچنان خویشتن را در انواع مجاهده و عبادت افکند که به قول شیخ عطار: «در عهد او کسی رایارای بالای آن ریاضت کشیدن نبوده و در دریافت به جایی رسید که گفتند هفتاد سال طهارت اودر طهارت جای باطل میشد.»
عبدالرحمن جامی در نفحات الانس، ابوهاشم کوفی را اولین کس که به صوفی مشهور شدمعرفی میکند همچنین اولین خانقاه را در رمله شام میداند چنان که گوید:
«اولین کسی که به صوفی مشهور شد: ابوهاشم الصوفی، قدس الله سره ـ بود. و اولین خانقاهبرای صوفیان در رمله شام ساخته شد توسط امیری ترسا که هنگام شکار دو تن را دید که چونفراهم آمدن گفت: ندانم گفت: ترا چه بود؟ گفت: هیچ چیز. گفت: از کجا بود گفت ندانم امیر گفتاین انس و الفت چگونه بود گفت این ما را طریقت است. امیر گفت: برای شما جای بسازم تا بایکدیگر آنجا فراهم آیید پس آن خانقاه به رمله بساخت.
عبدک الصوفی را اولین کس میداند که به لقب صوفی ملقب شد.
بعضی از مورخین هم مانند (ابن تمیمه) مؤلف کتاب (صوفیه و فقرا) آغاز ظهور صوفیه را دربصره دانسته واولین کسی که دیر (خانقاه) کوچکی برای صوفیه ساخت بعضی از پیروانعبدالواحد از اصحاب حسن بصری است بعد اضافه میکند صوفیه بصره در زهد و عبادت وترس از خدا مبالغه میکردند و از این جهت از مردم سایر شهرها ممتاز بودند. از معروفترین ایندسته میتوان ابوهاشم کوفی، ابراهیم ادهم و ذوالنون مصری و داود طائی و حارث محاسبی ومعروف کوفی و حاتم اصم و سری سقطی را نام برد.
عین القضاة همدانی مینویسد:
«پویندگان راه خدادر اعصار گذشته و سدههای نخستین به نام صوفی شناخته نشدهاند وصوفی لفظی است که در قرن سوم شهرت یافت و نخستین کسی که در بغداد بدین نام نامیده شده«عبدک صوفی» بود وی از بزرگان مشایخ و قدمای آنان و پیش از بشر حافی و سری سقطی بود.
شیخ الاسلام گفت:
ذوالنون از آن است که وی را بنیارایند به کرامات و بنستانید به مقامات مقامو حال و وقت در دست وی سخره بود و درمانده. نخستین کسی بود که اشارت با عبارت آورد وجنید این علم را ترتیب نهاد و بسط کرد و کتب ساخت و این علم را با سر منبر برد و آشکارا کرد.
به طوری که نوشتهاند حبیب ایرانی معروق به عجمی ابتدا پول قرض میداد یعنی صراف بودبعد زاهد شد و خانقاهی در کنار سواحل فرات برپا کرد او دوست بصری بود وی را مؤسس فرقهتصوف ایرانی دانستهاند و سال فوت او را (116 یا 120 هجری) ثبت کردهاند.
نخستین کس از پیروان تصوف که شعر فارسی را وسیله برای بیان تعلیمات خود پذیرفتابوسعید ابوالخیر بوده است و بیشتر اشعارشان را به زبان عوام مینوشتند تا خواص. اما آنچهمبرهن است این است که پس از ظهور تصوف ابن عربی در مغرب زمین و نزدیک شدن پیروان آنبه ایران افکار ابن عربی که آمیخته به اسرائیلیات و افکار مغرب زمین است در تصوف ایران راهیافته و آن را قلب کرده است.
عرفان با نظری جامع و عمیق به شخصیت انسان مینگرد و با طبع انسانی سخت سازگار استو راز قدرت عظیم عرفان را باید در همین جست. عرفان در همان حال که سر کوی نفس را اساسزندگی میشمارد فعالیت عقلی را از انسان دریغ ندارد.
(علامه اقبال لاهوری)
در این زمینه آذر بیگدلی شاعر قرن دوازده هجری میگوید:
به شیخ شهر فقیری ز جوع برد پناه بدن امید که از جود خواهدش خوان داد
هزار مسئله پرسید از مسائل و گفت: اگر جواب ندادی نبایدت نان داد
نداشت حال جدال آن فقیر و شیخ غیور ببرد آبش و نانش نداد تا جان داد
عجب! که با همه دانایی این نمیدانست؟ که حق به بنده نه روزی به شرط ایمان داد؟
من و ملازمت آستان پیر مغان که جام می به کف کافر و مسلمان داد .
1. عمل اصل و اساس حرکت: در این مکتب تنها بر علم تکیه نمیشود بلکه عمل اصل واساس کار است و علم خود نتیجه و محصول عمل است.
2. اعتقاد به حقیقت جهانی: اعتقاد به حقیقت جهان خارج و وحدت واقعی این حقیقت.
3. اعتقاد به اصالت: اعتقاد به اصالت ارتباط حضوری و مشهودی میان انسان و حقیقت درعین قبول علمهای حصولی و ارتماسی.
آنان عشق و عقل را دو حریف میشمارند اما با دو قلمرو جداگانه هر کدام در قلمرو خاصخود توانایی و ارزش خود را دارد.
عارف نباید در قلمرو عقل که مربوط به عوالم وظواهر مادی است محدود سازد.
در این زمینه مولوی میگوید:
عقل باشد مرد را بال و پری گو نباشد عقل، عقل رهبری
تاز مفتاح خرد، این قرع باب از هوی باشد، نه از روی صواب 4. قول حقیقی واحد و عینی قول حقیقی واحد و عینی که هدف هر عارف وصول به آن حقیقت و اتحاد و فنا در آن است.
5. رابطه ممتاز انسان با حقیقت کلی جهان و امکان وصول و اتحاد و فنای وی در آن حقیقت وبقایش با آن
پیدایش ریشههای اولیه تصوف و عرفان
تصوف مورد مطالعه ما یک نوع روش خاصی در زندگی است که اطمینان و راحتی و تسکیندرونی و سعادت ایده آل شخصی صوفی را از غیر راه کار و کوشش و نظامات و فعالیتهای عادیزندگی بوسیله تحمل مشقات و زهد و ترک لذائذ و بالاخره با پیروی از اصل «فرا راز زندگی مادی»تأمین مینماید.
مسلم است که رسیدن به سعادت و حقیقت زندگی برای بشر همیشه محور اساسیترین آرمانهاو شیرینترین رویاها بوده و جستجوی راه وصول به آن، هدف اصلی زندگی روحی و معنوی ویرا تشکیل میداده است.
درست است که تصوف در دنیای اسلام از زهد و فقر آغاز شد و با عشق الهی و ذوق وحدتوجود و شهود به کمال رسید ؛ ظهور و توسعه آن در سرزمین ایران در طی قرون نخستین اسلامیخالی از غرابتی به نظر نمیرسد چرا که ایران به عنوان مهد دیرینه آیین زرتشت با عوالم زهد و فقرآشنائی و توافقی داشته تا از این حیث آمادگی خاصی برای پرورش تصوف نشان داده باشد. و ایننکته از آمادگی فکری و مادی آن دوران ایران حکایت دارد و تاحدی نیز به سبب بروزکشمکشهای اجتماعی و برخوردهای شدید طبقاتی و مبارزان مذهبی و کلامی ایران صدراسلامحاصل شده است. البته عقاید مذاهب عهد ساسای مثل آیین مانی، عقاید ساسانی هم، پارهایعناصر عرفانی در عقاید و آداب مردیسنان و هم تعالیم....زرتشت و مطاوی اوستا در پیدایشتصرف تأثیر داشته است.
به عقیده مانی انسان نیز مانند همه چیز از دو قسمت آشتیناپذیر، «نور و ظلمت» تشکیل یافتهو همواره مظاهر آن دو در زندگی انسان منعکس است وروی این اصل تعلیم میداد که انسان:انسان باید برای آزادی روح خویشتن و نجات از اهریمن ظلمت از راه ریاضتهای شاقه و ترکمشتهیات کوشش کند و آنهایی که میخواهند به مرتبه جاودانی نور «ننا و نیرو انا» برسند باید ازتوالد تناسل و زناشوئی و اشتهار اجتناب ورزند. و به حالت تجرد و فقر و توکل و انزوا و ریاضتکشی و ترک حیوانی بسر برند. حتی برای یکبار هم به خوردن گوشت اقدام نکنند و به حالت روزه(روزه وصال) باشند.
گروهی از زرتشتیان از طریق ریاضت و مجاهدت و روش باطن، راه تزکیه نفس و تخلیه سر وتجلیه روح میکوشند و به حالت تجرد و پرهیزکاری و توکل و بردباری به سر میبرند.
طالب یزدان به عقیده این گروه نخست باید ترک دین و مذهب آباء خویش نماید و با همه خلقصلح کند و خلوت گزیند و از غذای معتاد روزانه مقداری کم کند و طریقه ریاضت از راه گرسنگیو خاموشی و تنهایی و یاد یزدان دنبال نماید.
دیگر سالک پیرو و مرشد خود را در نظر گیرد و چنان داند که وی حاضر و ناظراست و درحقیقت پیر را بی مثل و منزه شناسد و پیوسته بر این فکر ادامه دهد. و همه حواس ظاهری وباطنی را در آن متمرکز سازد و جمع موجودات را عدم انگارد در این حالت است که بیخودی برسالک دست میدهد و پیوستگی و اتحاد بر وی هویدا میگردد و خیال دوئی ودورنگی از میان برمیخیزد.
جمعی از محققان در بررسی عرفان و تصوف اسلامی، شباهت هایی میان آن و روشهای فکریو مذاهب عرفان ملل دیگر دیدهاند و چنین پنداشتهاند که تصوف اسلامی بر گرفته از آراء واعمالحکمهای یهود و رهبانان مسیحی و متفکران یونانی و بودائیان و برهمنان هندی و پیروانطریقه گنوسی و آئین میتر و مانویت و غیره است واز خود چیزی ندارد. گروهی نیز اینهمانندیها را حاصل برخورد اندیشهها میدانند.
در مسیحیت به جنبههای «روحانی مفرط و ترک دنیا» و در یهودیت بیشتر به جنبههای «بیم ویأس و ترس» پرداختهاند و تصوف هندی به «تنهایی و انزوا» تحمل رنج اهمیت میدهد. البتههیچ یک از این امور با روح شرع اسلام سازگار نیست و به مدلول «لارهبانیه فی الاسلام» صوفیباید در میان مردم باشد و از بیکاری و عطلت بگریزد و به خلق و خالق خدمت کند اما دل به دنیانبندد واسیر ظواهر نشود.
تصوف اسلامی در معارف و تعالیم اسلامی زمینه هایی داشته، و گرنه به این آسانی در هماندوران نزدیک به صدر اسلام این چنین جایگاهی در جهان اسلام، نمیتوانست به دست آوردچنانکه ماسینیون معتقد است که «بذر حقیقی تصوف در قرآن است و این بذرها آن چنان کافی ووافی هستند که نیازی بدان نیست که در سفره اجنبی نشست.»
و نیز گوید: «هر محیط دینی که مورد تقوا و تأمل و اخلاق به پیروان خود تأکید اکید کرده باشد،صلاحیت آن را دارد که روح تصوف در آن ظهور کند بنابراین تصوف مخصوص یک نژاد یا یکزبان یا یک طبیعت مخصوص نیست. بلکه آن پدیدهای روحی است که به حدود مادی لغت ونژاد محدود نمیشود. پس تصوف اسلامی از قرآن که مسلمان آیاتش را تلاوت میکند و در آنآیات تأمل مینماید و به انجام واجباتش قیام میکند، سرچشمه گرفته و نمو یافته و تطور پذیرفتهاست.
خداوند در قرآن میفرماید:
اینما تولوا فثم وجه الله
«هر کجا رو کنید خدا آنجاست»
و:نحن اقرب الیه منکم.
و: هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن.
«اول همه اشیاء و آخر همه اشیاء اوست».
این سخنان توحیدی بالاتر از توحید عوام را بیان میکند. همچنین :
آیات مربوط به «لقاءالله» و «رضوانالله» و مربوط به وحی و الهام و مکالمه ملائکه باپیغمبرانمثلا حضرت مریم ـ همگی نشان از سیر و سلوک وطی مراحل قرب حق تا آخرین منازل میدهد.و در این راستا ابزار رسیدن به قرب حق (دل، مجاهده، تصفیه، تهذیب، و حرکت و تکاپو درباطن) است. در قرآن نیز از تزکیه نفس به عنوان یگانه موجب فلاح و رستگاری یاد شده استچنانکه گوید:
قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها
با توجه به این شواهد کافی بوده که چنین مسائلی الهام بخش معنویتی عظیم و گسترده در موردخدا و روابط انسان با خدا بشود.
زندگی و حالات و کلمات و مناجاتهای رسول اکرم (ص) سرشار از شور معنوی الهی و مملو ازاشارات عرفانی است. علی (ع) نیز اکثریت قریب به اتفاق اهل عرفان و تصوف سلسلههای خودرا به ایشان میرسانند کلماتش الهام بخش معنویت و معرفت است.
اهل عرفان هرگاه با عنوان فرهنگی یاد شوند با عنوان «عرفا» و هرگاه با عنوان اجتماعی شانیاد شوند غالبا با عنوان «متصوفه» یاد میشوند.
عرفا و متصوفه هر چند یک انشعاب مذهبی در اسلام تلقی نمیشوند و خود نیز مدعی چنینانشعابی نیستند و در همه فرق و مذاهب حضور دارند در عین حال یک گروه وابسته و به همپیوسته اجتماعی هستند. یک سلسله افکار و اندیشهها و حتی آداب مخصوص در معاشرتها ولباس پوشیدنها و احیانا آرایش سر و صورت و سکونت در خانقاهها و غیره به آنها به عنوان یکفرقه مخصوص مذهبی و اجتماعی رنگ مخصوص داده و میدهد.
البته همواره خصوصا در میان شیعه ـ عرفایی وجود دارند که هیچ امتیازی ظاهری با دیگرانندارند و در عین حال عمیقا اهل سیر و سلوک عرفانی میباشند و در حقیقت عرفای حقیقی اینطبقهاند نه گروههایی که صدها آداب از خود اختراع کرده و بدعتها ایجاد کردهاند.
در آغاز تصوف آداب ورسوم خاصی نداشت و به صورت زهد و اعراض از دنیا و مواظبتمستمر بر واجبات و مستحبات ظهور کرد و زاهدان که درد دین داشتند برفتند بر ضد کسانی کهدین به دینا میفروختند قیام میکردند «زهاد ثمانیه» نمونه بارزی از این گروه به حسابمیآیند.
عرفان و تصوف از مکتب بصره به مکتبهای بغداد و خراسان منتقل شد و تصوف زاهدانه بهتصوف عاشقانه بدل گردید. صوفیه خراسان تصوف و عرفان اسلامی را زنده و پویا یافتند و زهدصرف و تقشف را مناسب آن ندیدند و به سلاح عشق و مودت و بلند اندیشی و اخوت و انسانمداری و فتوت و وجد و حال و قبول ملامت مسلح شدند و به ارائه و ترویج جنبههای ذوقی وعاطفی عرفان اسلامی پرداختند .
اگر چه این شهرت و محبوبیت سبب شهادت مردانی چون حلاج و عین القضاة و شیخ اشراقشد اما در تنویر و تلطیف افکار مردم و غنا و وسعت نظم و زبان فارسی و نفوذ آن در تمام قلمرواسلامی اثری شایسته و عمیق نهاد.
تصوف و عرفان زاییده و عکس العمل عجز تعقل و تعبد از درک راز وجود است.
بدان که مراتب طبقات مردم ـ علی اختلاف درجاتهم ـ بر سه قسم است: قسم اول به مرتبهواصلان و کاملان و آن طبقه علیاست. و قسم دوم به مرتبه سالکان طریق کمال و آن طبقه وسطیاست. و قسم سیم مقیمان وهده نقصان و آن طبقه سفلی است. واصلان، مقربان و سابقان اند. وسالکان، ابرار و اصحاب یمین، و مقیمان اشرار و اصحاب شمال. (نفحات لانس).
و اهل وصول بعد از انبیاء (ص) دو طایفهاند: اول: مشایخ صوفیه که به واسطه کمال متابعترسول (ص) مرتبه وصول و بعد از آن در رجوع برای دعوت خلق به طریق متابعت مأذون و مأمورشدهاند. و این طایفه کاملان مکمل اند که فضل و عنایت ازلی ایشان را بعد از استغراق در عینجمع و لجه توحید از شکم ماهی فنا به ساحل تفرقه و میدان بقاء خلاصی مناصی ارزانی فرمود تاخلق را به نجات و درجات دلالت کند.
و اما طایفه دوم آن جماعت اند که بعد از وصول به درجه کمال حواله تکمیل و رجوع به ایشاننرفت و غرقه بحر جمع گشتند و در شکم ماهی فنا چون ناچیز و مستهلک شدند که از ایشان هرگزخبر به ساحل تفرقه و ناحیت بقاء نرسید. و بعد از کمال وصول ولایت تکمیل دیگران به ایشانمفوض نگشت.
عطار هم در این زمینه در منطق الطیر میگوید:
سالکان پخته و مردان مرد چون فرو رفتند در میدان درد
گم شدن اول قدم زین پس چه بود لاجرم دیگر قدم را، کس نبود
واهل مسلک نیز بر دو قسم اند:
طالبان معتقد اعلی و مریدان وجه الله. یریدون وجهه وطالبان بهشت و مریدان آخرت.
انعام 52 / یا کهف / 28
«و منکم من یرید الآخره» آل عمران / 152
و طالبان حق دو طایفهاند: متصوفه و.....
نقد صوفی و عارف
«نقد صوفی نه همه صافی و بیغش باشد» و حافظ گوید:«ای بساخرقه که مستوجب آتش باشد»
باید دانست که صوفی وصوفیان و صوفی مسلکان همگان مورد تأیید نبودهاند. چنان که حافظافرادی را که صرفا خرقه میپوشند را مستوجب آتش میداند لذا اینان را صاحبان تذویر میداندکه نقابی از ریاکاری بر چهره دارند. اینان را فقهای تشرع نیز انکار میکنند.
صوفیان گه تندرویهایی داشتهاند و سخنهایی نامعقول میزدند که بارها مورد اعتراض افرادیچون جنید، خواجه عبدالله انصاری و شیخ احمد نیز قرار گرفته ند اما زبدهترین اعتراضات برصوفیان اعتراضات جامعه اسلامی به خصوص اهل سنت آن هم قبل از انقراض خلافت بغدادبوده است که در تصوف ایران نیز تأثیر گذاشته است از آن جمله ابوالفرج ابن جوزی (وفات 597)در کتاب تلبیس ابلیس روشنترین و صریحترین اعتراضات رابر طریقه تصوف مینماید.
از جمله ایراداتی که بر صوفیه گرفتهاند: طریقه پوشیدن لباسهای مندرس و رقعه رقعه، که البتهدر این کارشان خود رابه پوشیدن لباس رقعه دار رسول (ص) و اویس قرنی و دیگر یارانش وابستهمیدانند که باید ذکر کرد هدف رسول و یارانش فقط زهد بوده است.
از دیگر عیوب این که مال و ثروت خود را به دیگران میبخشند و خود محتاج میشوند وحرفهو پیشهای نیز ندارند اما صوفیان متأخر از این شیوه عدول کردهاند و به مال و ثروت رویآوردهاند عدهای در مساجد مینشینند و به قول خود منتظر فتوح میباشند و از صدقه دیگرانبهره میجویند و آن را از جانب خدا میدانند.
ابن بطوطه در مورد خانقاه محمد بطائحی مینویسد: «هفتاد تن در خانقاه او بسر میبردند و ازفتوحات و نذورات مردم استفاده میکردند.»
غذای صوفیان کم و ساده بوده است و مقصودشان ضرر رساندن به نفس بوده است. گاه بهجای آب صاف و زلال، آب کدر مینوشیدند. البته این کارها مورد نقد است چون ضعف بدن ونهایتا قدرت عبادت را کم میکند.
برخی صوفیان سماع را بر مبتدی ناروا دانستهاند. زیرا سماع راباعث تحریک و هیجان در قلبوی میدانستهاند. در این باره جنید گوید:«اگر مریدی را دیدی که گوش به سماع دارد بدان که هنوزدر وی بقایایی از لعب هست.»
در رابطه با نقد صوفی و عارف دکتر یوسفی چنین میگوید:
«در آثار صوفیه افکار بلند نکتههای عبرتانگیز عواطف بشر دوستی، وارستگی، جوانمردی وسعه صدر وبزرگواری، حقیقت، دوستی، حمایت از مظلوم، و رد اجحاف چندان فراوان است کهبه واقع در میان شاعران و نویسندگان زبان فارسی عرفا و صوفیان بیش از دیگران بشر را بهانسانیت و انسان دوستی فرا خوانده و راهنمائی کردهاند.»
«چنانکه کسی گزیده هایی از آثار عرفا قرن پنجم و نهم هجری را نوشته و یک جنگ عرفانیترتیب دهد بی گمان تأثیرش از تورات یهود و انجیل نصاری وکلیه کتب اخلاقی و دینی این دوقوم بالاتر است و برای آدم کردن این جنس دو پا، بهتر و مفیدتر خواهد بود چنانکه در حوزهاسلام تنها فرقهای که بیش از همه فرق دیگر در تصفیه اخلاق بشر مؤثرتر بوده فرقه صوفیه است.
از خصایص خوب عرفان روش آزاد اندیشی و مردم گرایی است که از وسعت نظری وافیبرخوردار است و از هر گونه قید و بندی آزادند و در مراحل مختلف پر دام و فریب زندگی مادیتوقف ندارند. عماد خراسانی شاعر درد آشنای معاصر در این باره میگوید :
پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکیست حرم و دیر یکی، مسجد و پیمانه یکیست...
از امام حسن عسگری (ع) نقل شده که فرمود: از امام جعفر صادق (ع) پرسیدند: ابو هاشمکوفی چگونه آدمی است فرمود: وی شخصی فاسد العقیدهای بوده و او همان کسی است کهمذهب را بدعت گذارد که آن را یوسف مینامند. و وی این مذهب را پناهگاهی برای عقیدهزشت و ناپسند خود قرار داد.
بزنطی از اسماعیل بن بزیع از امام علی بن موسی الرضا (ع) نقل میکنند که امام فرمودند:
«کسی که به نزد او نامی از صوفیه برده شود و نسبت به آنها ابراز تنفر و مخالفت نکند این چنینکسی از ما نیست و کسی که آنان را انکار نماید چنان است که در رکاب پیامبر خدا (ص) با کفارجهاد کرده باشد.