مقاله سرا

این وبلاگ حاوی مقاله های بسیار کاربردی میباشد امیدواریم نهایت استفاده از آنها را ببرید

مقاله سرا

این وبلاگ حاوی مقاله های بسیار کاربردی میباشد امیدواریم نهایت استفاده از آنها را ببرید

سهراب سپهری


مقدمه

خلاصه بر زندگی سهراب

سهراب در خانواده‎ای دانش دوست و با سابقه‎ای طولانی ار ارادت به فرهنگ و هنر دیده به جهان گشود. مادربزرگش شاعره‎ای بود و پدربزرگش مورخ نامی و نویسنده ناسخ التواریخ از کودکی عاشق شعر و نقاشی بود، به طوری که نخستین شعرش را در هشت سالگی سروده است.

زمانی که سهراب در کلاس دوم دبستان درس می‎خواند، روزی به خاطر بیماری در منزل مانده بود. دل تنگ از دوری مدرسه، قلم بر کاغذ گذاشته و با خطی کودکانه این گونه سروده است:

زجمعه تا سه شنبه خفته نالان

نکردم هیچ یادی از دبستان

زدرد دل شب و روزم گرفتار

ندارم یک دمی از درد، آرام

این دو بیت در واقع قدیمی‎ترین شعری است که از سهراب سپهری به یادگار مانده است. وسواس عجیبی در خواندن و نوشتن داشت. به اغرق نمونه‎های اولیه کتاب «هشت کتاب» را ده بار خواند و غلط‎گیری کرد. به جای همه چیز به خواندن معتاد بود، به اشعار مولانا و حافظ علاقة زیادی داشت.

سهراب شیفتة ورزش بود. از تماشای مسابقات ورزشی لذت می‎برد. کم‎تر بعد از ظهرجمعه‎ای بود که با هم به تماشای مسابقه‎ای نرویم و یا در مقابل صفحة تلویزیون به تماشای برنامه‎های ورزشی نشسته باشیم. در میدان مسابقه و هنگام تماشا دچار هیجان فراوانی می‎شد و به تشویق بازیگران می‎پرداخت. اغلب ورزش کاران خوب ایران و جهان را می‎شناخت. مقالات ورزشی را می‎خواند و عجیب این که در این زمینه هم موشکاف و دقیق بود. در نامه‎ای به کیهان ورزشی و خطاب به سردبیر مجله، که خود از اساتید ادبیات دانشگاه بود، در زمینة نگارش و کاربرد غلط بعضی از واژه‎ها چنان تذکرات به جایی داده بود که به اذعان سردبیر، هرگز به فکرش خطور نکرده بود.

در همین نامه سهراب به نکته‎ای اشاره کرده بود که شاید تا آن زمان به مخیلة کسی نرسیده بود. چرا که پرسیده بود: «راستی شما کلماتی چون فوتبالیست و گلر را از کجا آورده‎اید؟ کلر یعنی چه؟» سهراب سوای طبع شعر، شیفتة نقاشی هم بود، آن طور که خودش می‎گفت: هرجا که برحسب اتفاق، قراری پیدا می‎کردم. در منزل، در کلاس درس و مهم نبود که زنگ کدام درس، نقاشی می‎کردم، تا این که روزی سرانجام سروصدای آموزگارم بلند شد. صدایم کرد و گفت: سپهری همة درس‎هایت عالی است، پسر خوبی هم هستی، اما تنها عیب تو این است که نقاشی می‎کنی.

سهراب روزی برای می‎گفت: آن روزها که هنوز جوان بودم، چند هفته‎ای به استخدام سازمان مبارزه با آفات درآمدم. اتفاقاً در همین مدت ملخ‎ها به روستایی هجوم آورده بودند. مرا برای مبارزه با ملخ‎ها فرستاند. عجب مبارزه‎ای، زیر درخت توت همة حواسم به این بود که خدای ناکرده، پایم ملخی را له نکند!

سهراب در تمام طول حیاتش لب به سیگار نزد. ولی با این حال در اتومبیل مشهورش. همیشه چند پاکت سیگار به همراه داشت. می‎دانید چرا؟ از زبان خودش بشنوید: روزی در کوه و کمر می‎رفتم، تا از طبیعت خدا طرحی بردارم. کنار جاده پیرمردی خسته از کار نشسته بود. به عادت همیشه که برای طراحی می‎رفتم کمی نان و فلاکسی چای به همراه داشتم. چهرة خستة روستایی را که دیدم، بی اختیار ایستادم. دعوتش کردم که خستگی‎اش را با فنجانی چای بشوید. تشکر کرد و گفت که به جای چای اگر ممکن است سیگاری به او بدهم. اما افسوس که نداشتم. عذر خواستم و شرمنده را هم را گرفتم و رفتم. به شهر که برگشتم.به اولین سیگار فروشی که رسیدم چند بسته سیگار خریدم.

سهراب از آن روز تا پایان حیاتش به هر جا که می‎رفت سیگار را با خود می‎برد!

سهراب دوستدار جدی بچه‎ها بود. به آن‎ها که می‎رسید، هم بازی و هم پای آن‎ها می‎شد. چه بسا بچه‎های حالا بزرگ‎شدة کوی 24 گیشا، هنوز خاطرة آن روزهایی را که همراه بستنی فروش دوره گرد، تا مقابل خانه سهراب می‎رفتند، تا میهمان او شوند، به یاد داشته باشند.

یکی از خصوصیات اخلاقی سهراب، نظافت و آراستگی وی بود. هرگز غباری بر ورقی از کتاب‎های کتاب خانه‎اش نمی‎نشست. کفش را دوست داشت و آن را با سلیقة خاصی انتخاب می‎کرد. لباس‎هایش، ضمن آراستگی، بسیار ساده و بدون زرق و برق بود. به قول یکی از دوستانش حتی یک روز هم او را با کراوات و لباس‎های «شق و رق» ندیده‎ام! همواره ساده و ساده پوش بود.

سهراب آشنایی کامل به زبان‎های اروپایی داشت و دست کم همه روزه چند ساعتی را به خواندن کتاب‎ها و نشریان فرانسه و انگلیسی زبان می‎گذرانید. ولی با همة این تفاصیل از کاربرد واژه‎های خارجی در نوشته‎هایش پرهیز می‎نمود و در صحبت‎های دوستانه هم تنها بر سیاق طنر از واژه‎های غربی استفاده می‎نمود.

آب رمز خود شاعر است که آرام و تازه از هرگوشه و کناری عبور کرده است و همان مسافر منظومة بعدی است. «در تحریر اول: «ارازنی شب‎های خاموش مادرم باد.»


معنی شعر صدای پای آب

انگیزه سرودن شعر، مرگ پدر و تسلی به مادر است.

در قسمت اول شعر، خود را چنین معرفی می‎کند :

اهل کاشانم

روزگارم بد نیست .

تکه نانی دارم، خرده هوشی، سرسوزن ذوقی .

مادری دارم، بهتر از برگ درخت.

دوستانی، بهتر از آب روان.

وزن این شعر تکرار فعلا تن (UU--) است یعنی رمل مخبون.

رمل مخبون محذوف (اگر رکن آخر فعلن باشد) از رایج‎ترین اوزان در شعر فارسی است و در دیوان حافظ بیشترین بسامد را دارد. این وزن برای روایت بسیار مناسب است، ضربی نیست و با آن می‎توان حرف زد: آب را گل نکنیم در این وزن، شاعر مختار است که در رکن‎های اول هر مصراع، به حای فعلاتن، فاعلاتن بگوید، چنان که در مصاریع فوق چنین کرده است. اما اگر می‎بنید که گاهی کلمات وسط مصاریع هم به فاعلاتن تقطیع می‎شود، به این علت است که آنجاها آغاز مصاریع دیگر هستند، اما سپهری گاهی مصراع‎ها را پشت سر هم به صورت افقی می‎نویسد. مثلاً «بهتر از برگ درخت» یا «بهتر از آب روان» مصراع‎های مستقلی هستند. زبان این شعر زبان ادبی عصر ماست؛ یعنی در آن از لغات ادبی مطنطن قدیم خبری نیست بلکه لغات عامیانه هم دیده می‎شود: «سرسوزن ذوقی»، منتها ترکیب و نحو و به اصطلاح کمپوزیسون، مجموعاً ادبی و فصیح است.

وخدایی که در این نزدیکی است:

لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.

روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.

بین «لای» و «پای» سجع متوازی است. بدین وسیله موسیقی درونی شعر را (وزن فعلاتن موسیقی بیرونی است) اعتلاء داده است و کمبود قافیه را جبران می‎کند. بین لازمة معنی شب بو و کاج تضاد است. یکی کوتاه و دیگری بلند است. کاج هم مانند سرو رمز جاودانگی و بی‎مرگی است و از برخی از نقوش کهن چنین برمی‎آید که میترا (خدای خورشید) از کاج زاده شده است.

در ص 57 اطاق آبی می‎نویسد:

«ژاپنی در پس گذرا بودن نیلوفر و پایداری کاج چیزی یکسان می‎بیند: «نیلوفر ساعتی شکفته می‎ماند، اما در باطن با کاج که هزار سال می‎پاید، فرقی ندارد»

بین آگاهی و قانون و بین آب و گیاه تناسب است. آگاهی استعاره از روشنی است. اما قانون گیاهان رشد و تکامل و طراوت و سبزی است. پس می‎گوید: خدائی که همه جاست، پائین و بالا، در روشنی آب و در طراوت گیاه دیده می‎شود. یعنی انسانی که به طبیعت نزدیک است به خدا نزدیک است. و نحن اقرب الیه من حبل الورید (50/15): و ما از رگ گردن به او نزدیک تریم.

من مسلمانم

قبله‎ام یک گل سرخ

جانمازم چشمه، مهرم نور.

در مصراع دوم، «اما» به قرینه معنوی محذوف است، زیرا اضراب و استدراک کرده است زیرا قبلة مسلمانان کعبه است. گل سرخ از آنجا که تشخصی دارد و حواس و نظر همه را به خود جلب می‎کند و به طور کلی از نظر روی آوردن بدان به قبله تشبیه شده است. خود قبله نیز اسم نوع (بر وزن فعله) به معنی جهت است و «قبل» یعنی روی آورد بدان.

تقطیع مصراع جانمازم چنین است -U- - ا - - - 1 - - یعنی در رکن‎های دوم و سوم به جای دو هجای کوتاه، هجای بلند آورده است. این از اختیارات شاعر است و به آن تسکین می‎گویند: تسکین همه جا جز در آغاز مصراع جایز است و در این شعر هم نمونه‎های فراوانی دارد.

جانماز باید ظاهر باشد و آب مظهر طهارت است. مهرم نور، یعنی به نور و روشنی سجود می‎کنم. الله نور السموات و الارض. شاعر طبیعت را چونان خدا ستایش می‎کند.

این قسمت تصویر کسی را که در کنار چشمه یا رودی به حالت نماز ایستاده است و تصویر خورشید یا ماه را در آب می‎‏بیند به ذهن متبادر می‎کند.

مراد از دشت، مجاز به علاقه جزء و کل، همة بسیط زمین می‎تواند باشد.

من وضو با تپش پنجره‎ها می‎گیرم.

تپش پنجره‎ها ذکر مسبب و اراده سبب است که نور و روشنی باشد. در شعر «ورق روش وقت» می‎گوید:

از هجوم روشنائی شیشه‎های در تکان می‎خورد

صبح شد، آفتاب آمد،

پس هجوم روشنائی است که باعث تپش پنجره‎ها می‎شود. نور و روشنی با وضوء از مادة ضیاء به معنی روشنی تناسب دارد. «رسول گفت صلی الله علیه و سلم: الوضوء علی الوضوء نور علی نور».

اسرار التوحید مصحح دکتر شفیعی ص 156

در شعر مسافر برای حقیقت، مصدر هجوم را آورده است:

و در که باز شد

من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.

تپش از واژه‎های مورد علاقه شاعر است. اسم شعری در کتاب حجم سبز «تپش سایة دوست» است که همان خداست. و در شعر پیغام ماهی‎ها می‎گوید:

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی

درنمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف

سنگ از پشت نمازم پیداست:

همه ذرات نمازم متبلور شده است.

یعنی خلوص نیت دارم و نمازم لطیف است.

در اطاق آبی (ص 22) می‎نویسد: «پنهانی به اطاق آبی می‎رفتم. نمی‎خواستم کسی مرا بپاید. عبادت را همیشه در خلوت خواسته‎ام. هیچ وقت در نگاه دیگران نماز نخوانده‎ام».

من نمازم را وقتی می‎خوانم

که ازانش را باد گفته باشد سر گلدستة سرو

باد به مؤذنی تشبیه شده است که بر گلدستة سرو، گلبانک می‎زند (تشبیه مضمر یا استعارة بالکنایه). گلدسته به معنی مأذنه و مناره است و گلدستة سرو اضافه تشبیهی است. سرو به لحاظ بلندی و سبزی به مأذنه تشبیه شده است.

در سر گلدسته سرو همحروفی است (تکرار سین). و بین گل و سرو تناسب است (گل + دسته = گلدسته).

من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می‎خوانم

پی قد قامت موج.

تکبیره الاحرام الله اکبر گفتن در نماز است که بلند ادا می‎شود و با بلندی علف‎ها تناسب دارد. قد قامت الصلاه: برپاشد نماز، برقرار گردید نماز که دوبار در اقامه گفته می‎شود. قامت از مصدر قیام به معنی برخاستن هم هست که با بلند شدن موج تناسب دارد. هر دو اضافه تشبیهی است. در این قسمت، با مراعات النظیر، قبله و تکبیره الاحرام و قد قامت و وضو و سجاده و مهر را که همة از اجزاء نماز هستند کنار هم آورده است.

کعبه‎ام بر لب آب

کعبه‎ام زیر اقاقی‎هاست.

کعبه‎ام مثل نسیم، می‎رود باغ به باغ، می‎رود شهر به شهر.

کعبه در بیابان است، اما کعبه آمال شاعر کنار اب و زیر اقاقی‎هاست. اقاقیا از درخت‎هائی است که در شعر نور بر خلاف شعر کهن از آن زیاد نام برده شده است. گل‎های خوشه‎یی سفید یا صورتی رنگ خوشبوئی دارد. شاید فقط جنبة زیبائی آن مطرح باشد. در اطاق آبی (ص31) می‎نویسد: «در خانة ما، روبروی اطاق ظرف‎ها یک درخت اقاقیا بود. اقاقیا لب آب روان بود. بهارها، گاه در سایه‎اش ناهار می‎خوردیم. و ناهار، گاه آش بود. دو عبارت کتاب به هم می‎پیوست. جان می‎گرفت. عینی می‎شد: کاسة آش داغ زیر درخت اقاقیاست. ساز از روی درخت می‎پرد. به هم خوردن بال‎هایش آش را خنک می‎کند». اما اقاقیا از درخت‎هائی است که در برخی از مذاهب جادوئی قدیم هم نقشی دارد، مثلاً عزی از بت‎های معروف عرب که از خدایان مؤنث بود در درخت سمر که یکی از انواع اقاقیاست قرار داشت و بعد از اسلام به فرمان پیغمبر اکرم آن درخت را سوزاندند.

در فرهنگ سمبل‎ها ذیل acacia می‎نویسد: نزد مصریان مقدس بود (تا حدودی به سبب گل‎های سفید و قرمزش). در آموزه‎های هرمی رمز Testament of Hiram است که می‎گوید «آدمی باید بداند که چگونه بمیرد تا بتواند دو باره در ابدیت زنده شود». رمز روح و جاودانگی بودن اقاقیا در هنر مسیحی مخصوصاً رومانسک مورد استفاده بود.

حجرالاسود من روشنی باغچه است

بین لازمة معنی حجرالاسود که سیاهی است و لازمة معنی روشنی که سفیدی است، تضاد است.

اهل کاشانم

پیشه‎ام نقاشی است.

گاه گاهی قفسی می‎سازم با رنگ، می‎فروشم به شما

تا به آوازه شقایق که در آن زندانی است

دل تنهائی تان تازه شود

می‎فروشم به شما، مصراع مستقلی است که به مصراع قبل به صورت افقی الحاق شده است؛ زیرا گاف رنگ به اصطلاح، مصراع را جامد و تمام و کامل کرده بود.

سپهری چند جا به نقاش بودن خود در شعرهایش اشاره کرده است و معمولاً از نقاشی یک مرغ سخن می‎گوید:

در شعر «پرهای زمزمه» می‎گوید:

بهتر آن است که برخیزم

رنگ را بردارم

روی تنهایی خود نقشة مرغی بکشم.

و در شعر «ساده رنگ» می‎گوید:

طرح می‎ریزم، سنگی، مرغی، ابری.

در اینجا می‎خواهد شقایقی را بکشد که بتواند آواز بخواند، اما این در نقاشی ممکن نیست فقط در قلمرو شعر امکان پذیر است. این غبطة نقاش است که از عهدة چنین تصویری برآید. پیکاسو می‎گوید «می‎خواهم قوطی کبریتی بکشم که هم قوطی کبریت باشد و هم خفاش» ولی در نقاشی برای این کار ابزار کافی نداریم. از این روست که می‎گوید: چه خیالی، چه خیالی

اما خوشبختانه سهراب شاعر هم هست و در شعر برای این کار ابزار کافی وجود دارد: استعاره، ایهام، اسناد مجازی

چه خیالی، چه خیالی، می‎دانم

پرده‎ام بی جان است

خوب می‎دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است.

«حوض نقاشی» اضافة تشبیهی است. نقاشی را از جهت احتواء آن بر تصاویر زنده به حوضی تشبیهی کرده است که در آن ماهی است. ماهی رمز روح و حیات است. این گونه تشبیهات را که در سبک جدید رواج دارد باید تشبیه موقوف المعانی گفت، به این معنی که حوض نقاشی تشبیهی است که خود به خود وجه شبهی ندارد مگر آن که تشبیه و استعاره بعدی را بخوانیم. یک تعبیر ساده‎تر هم ممکن است: خوب می‎دانم حوضی که در نقاشی کشیده‎ام بی ماهی است. به طور کلی بر این نقاشی‎های او هر چند هم که استادانه باشد، باز زنده و جاندار نیست دریغ می‎خورد.

تا اینجا شاعر کلاً خود را معرفی کرد؛ مثلاً دانستیم او نقاشی است که نقاشی او را ارضاء نمی‎کند.

اهل کاشانم

نسیم شاید برسد

به گیاهی در هند، بخ سفالینه‎یی از خاک «سیلک».

نسیم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.

از اینجا به بعد شاعر از نسب و حسب خود سخن می‎گوید. شعر دو سطح دارد، هم از پدر و مادر خود و هم از پدر و مادر انسان نوعی و تاریخی سخن می‎گوید.

اولین انسان کیومرث بود به معنی زندة میرا. وقتی کیومرث مرد، پس از چهل سال از نطفة او دو ساقة به هم چسبیدة ریباس رویید که یکی مشی و دیگری مشیانه (معادل آدم و حوا) شد و بشر از نسل آنان است. این اسطورة آریایی‎هاست که در هند و ایران معمول بود. از این رو می‎گوید: به گیاهی در هند.

سیلک یکی از مناطق باستانی در جنوب غربی کاشان است و آن دو تپه مجاور به هم است که تقریباً 600متر از هم فاصله دارند و در اطراف آن‎ها دو گورستان است. آثار آنجا مربوط به اواخر هزارة ششم تا هزارة اول پیش از میلاد است. در اواخر هزارة پنجم ظاهراً ساکنان تپه شمالی به تپه جنوبی کوچ کردند و به طور کلی از مدارک باستان‎شناسی چنین برمی‎آید که زندگی در این تپه‎ها استمرار نداشته و چند بار قطع شده است. از این تپه‎ها آثار باستانی متعدد از جمله سفالینه‎های ارزشمندی به دست آمده است. جز این باید توجه داشت که کاشان شهر کاشی‎ها و سفالینه‎هاست. و مخصوصاً در دورة سلجوقیان هنر سفالگری در کاشان در اوج خود بود.

پدرم پشت دوبار آمدن چلچه‎ها، پشت دو برف

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی

پدرم پشت زمان‎ها مرده است.

یعنی پدرم دو سال پیش (پدر فردی) و هزاران سال پیش (پدر نوعی) مرده است. از دو بهار و دو زمستان و دو تابستان سخن گفته است، اما از دو پائیز سخن نگفته است (چرا؟).

پدر وقتی مرد، آسمان آبی بود

ظاهراً یعنی روز معمولی آرام زیبائی بود.

مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد

برطبق اعتقادات برخی از مردم، اگر زائو دفعة از خواب بیدار شود، فرزندش زیبا می‎شود. به کنایه به کسی که فرزندش زشت است می‎گویند مگر یکهو از خواب بلند شدی؟!

پدرم وقتی مرد، پاسبان‎ها همه شاعر بودند.

یعنی همه مهربان شدند و سخنان مهر‎آمیز لطیف می‎گفتند.

مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه می‎خواهی؟

من وارد زندگی شدم و مثلاً خرید به دوش من افتاد، اما همه با من مهربان بودند. «چند من» مصراع مستقلی است. بین دو «من» جناس تام است. من دوم واحد بزرگ وزن است که در ضمن با «سیر» واحد کوچک وزن در مصراع بعد تناسب دارد.

من از او پرسیدم: دل خوش سیر چند؟

اما من گرفتار زندگی شده بودم و باید فکرتان می‎کردم که خربزه آب بود.

پدرم نقاشی می‎کرد

تار هم ساخت، تار هم می‎زد

خط خوبی هم داشت

از معدود مصاریعی است که در آن‎ها بدون تصویر و با منطق نشر سخن گفته است.

«پدر در چهرة گشایی دستی داشت. اسب را موزون می‎کشید. و گوزن را شیرین می‎نگاشت گیاهش همواره گل داشت خط را هم پاکیزه می‎نوشت» (اطاق آبی ص 37) طرحی از پدر سهراب در اطاق آبی چاپ شده است.

تا اینجا نسبت خود و مرگ پدر را شرح داده است، بعد کودکی و آغاز زندگی خود را توصیف می‎کند.

باغ ما در ظرف سایة دانائی بود

در پناه دانائی بودیم. یا هنوز به خود دانایی نرسیده بودم (به مناسبت کودکی) یا باغ ما در سمت خنک و مرطوب دانائی بود، در قسمت‎های خوش و مصفای دانائی. در «مسافر» می‎گوید:

و در جوانی یک سایه راه باید رفت.

سایة دانائی اضافة استعاری است، استعارة مکنیة تخییلیه اما از آن نوع نادری که مشبه به جاندار نیست، زیرا دانائی را به دیوار یا کوهی یا باغی تشبیه کرده که از ملائمات آن سایه است.

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه

با طبیعت سروکار داشتیم.

باغ ما نقطة برخورد نگاه و قفس و آینه بود.

باغ ما در ملتقای چشم و پرنده و نور بود.

باغ ما شاید قوسی از دایرة سبز سعادت بود.

قوس تکه‎یی کوچک و دایره فرا گیرندگی و جامعیت است. زندگی ما تکه کوچکی از خوشبختی بود ولی همین کافی بود. دایرة سعادت اضافة تشبیهی است. وجه شبه: در برگرفتن.

بین قوس و دایره، تناسب است. صدای «س» در مصراع تشخصی دارد.

میوة کال خدا را آن روز، می‎جویدم در خواب

شاید مراد از میوة خدا سیب باشد که رمز معرفت است. هنوز کودک بودم و به حقیقت و معرفت نرسیده بودم.

آب بی‎فلسفه می‎خوردم.

توت بی دانش می‎چیدم.

هنوز گرفتار عقل استدلالی و سب اندیش نشده بودم و برخوردها بنا به فطرت، تر و تازه بود. اعمالم به صورت طبیعی و از روی غریزه بود.

فلسفه در نزد صوفیان از آنجا که راهبر به حقایق نیست بلکه مانع دریافت درست است، جنبه منفی دارد و در عداد اباطیل قلمداد می‎شود. مولانا می‎گوید: قصه گفت او شاه را و فلسفه (دفتر چهارم).

یا:

علم نیز نجات و سحر و فلسفه                    گرچه نشاسند حق المعرفه

دفتر پنجم

تا اناری ترکی برمی‎داشت، دست فوارة خواهش می‎شد.

انار هم مثل توت از میوه‎های بومی کاشان و مورد توجه شاعر است:

من اناری را می‎کنم دانه، به دل می‎گویم

خوب بود این مردم، دانه‎های دلشان پیدا بود.

ساده رنگ

هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می‎داد

صدای دیدار

دست، فواره خواهش می‎شد تشبیه محذوف الادات است. دست از نظر جهیدن به سوی انار به فواره تشبیه شده است. لطف سخن این است که بین فواره و انار تناسب است. اما فواره خواهش اضافه اقترانی است، یعنی فواره‎یی از روی خواستن، قواره‎یی به سبب خواستن: دست خواهش، فواره می‎شد. فواره از لغات مورد توجه سهراب است: فوارة هوش بشری (¬پشت دریاها)، فوارة جاوید اساطیر زمین (¬خانة دوست کجاست)، فوارة اقبال (¬ صدار پای آب).

تا جلویی می‎خواند، سینه از ذوق شنیدن می‎سوخت.

در تحریر اول به جای «چلو» چغوک است که آن هم نوعی گنجشک است.

گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می‎چسبانید

شوق می‎آمد، دست در گردن حس می‎انداخت

به اصطلاح به تنهائی و شوق انسانی داده است (تشخیص، پرسونیفیکاسیون) و یا بهتر است بگوئیم آن‎ها را جاندار انگاشته است. در ادبیات همه چیز جاندار است و ممکن است مراد از تنهائی، انسان تنها باشد و بدین ترتیب به اغراق افزوده است. در تحریر اول چنین است:

نور می‎آمد، دست در گردن من می‎انداخت.

فکر، بازی می‎کرد.

در تحریر اول: عشق شوخی می‎کرد.

زندگی رسم خوشایندی است

سهراب سپهری مانند عارفان مکتب خراسان زندگی را دوست دارد و از آن بد نمی‎گوید.

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

زندگی استعاره مکنیة تخییله است. به پرنده‎یی تشبیه شده است.

در فلسفة سپهری مانند عارفان مکتب خراسان، مرگ و زندگی به هم درآمیخته است. یک مفهوم است که یک سرش را زندگی و سردیگرش را مرگ می‎بینیم. مولوی گوید:

آمد موج الست کشتی قالب ببست

با چو کشتی شکست، نبوت وصل و لفاست

لاهیجی در شرح گلشن راز (ص 495) در باب تجدد و تبدل جهان در هر لحظه، می‎نویسد:

«مردن و زائیدن با هم است و مردن در حقیقت غیر زائیدن و زائیدن غیر مردن است. و مردن عبارت از رجوع کثرت است به وحدت و زائیدن عبارت از ظهور وحدت است به صورت کثرات»

برشی دارد اندازة عشق

این مصراع در تحریر اول نبود. بال و پر زندگی آفاق مرگ را هم دربرمی‎گیرد. پرندة زندگی تا اوج عشق می‎پرد.

اندازة از واژگان مخصوص شعر نو است و مخصوصاً در شعر فروغ و سهراب تشخصی دارد. بعداً در این مورد توضیح خواهم داد.

هر کجا هستم، باشم

یعنی یا باشم

آسمان مال من است

پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است

این مصراع در تحریر اول نیست.

چه اهمیت دارد

تلفظ درست اهمیت، Pa-ham-mi-yat است که در اینجا مراعات شده است.

گاه اگر می‎‏رویند

در تحریر اول: بگذارید بروید از خاک

قارچ‎های غربت؟

اضافة تشبیهی است. وجه شبه ناگهان و همه جا روییدن است. علاوه بر این درون قارج سیاه است و نیز قارچ زندگی پارازیتی دارد.

زندگی به نظر شاعر رسم و آئین مطبوع و خوشایندی است، گاهی اگر قارچ‎های دلتنگی می‎رویند، طبیعی است و نباید بدان اهمیتی داد.

در قسمتی که در زیر می‎آیند نصیحت و امر به معروف می‎کند، دستور زندگی می‎دهد و مردم را به یک زندگی ساده و طبیعی و از طرفی آرمانی دعوت می‎کند، در این قسمت است که سخنان او شبیه به سخان کریشنا مورتی می‎شود:

من نمی‎دانم

که چرا می‎گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست

نگاه ما به غبار عادات آغشته است و همه چیز را از دریچة آموخته‎ها و شنیده‎ها و به اصطلاح مسبوق به فرهنگ و معارف سنتی و موروثی می‎بینیم. به ما آموخته‎اند که کبوتر زیبا و کلاغ زشت است، اسب تجیب و سگ نجس است و در نتیجه برخورد ما با محیط پیرامون ما، زایا و تز و تازه نیست و به قول سپهری صبح‎ها وقتی که خورشید طلوع می‎کند متولد نمی‎شویم و همان انسان دیروزی هستیم. حال آن که باید آگاهی و شناخت و برخورد ما بدون تعمد و گزینش و بد و خوب کردن باشد، به طول کریشنا مورتی: choiceless awareness و به قول خود سپهری در اطاق آبی (ص 58): پرهیز از سیستم ترجیح.

در مصراع «و چرا در قفس» صدای «س» تکرار شده است.

گل شبدر چه کم از لالة قرمز دارد

گل شبدر همان آسپست است که واژة ترکی آن یونجه است و چون خوراک ستوران است ارج و بهائی ندارد.

چشم‎ها را باید شست،‌جور دیگر باید دید

این مصراع کلیدی در تحریر اول نیست. باید در دیدن‎های خود تجدید نظر کنیم و بدون شائبه ماضی و مستقبل ببینیم.

حضرت مولانا نیز در این باب سخنان هوش ربای بسیاری فرموده است از جمله گوید:

فرع دید آمد عمل بی هیچ شک                    پس نباشد مردم الا مردمک

مردمش چون مردمک دیدند خرد                در بزرگی مردمک کس پی نبرد

من تمام این را نیارم گفت از آن                  منع می‎آید زصاحب مرکزان

دفتر اول

واژه‎ را باید شست

واژه‎ها هستند که در مقام صفت اشیاء را به بد و خوب تقسیم می‎کنند و یا اسم‎هائی هستند که به حقیقت مسمای خود دلالت ندارند.

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

نه این که آغشته به تلقیات موروثی و پیش فرض‎های ما باشد و به اصطلاح اسم مسمی را پوشانده باشد.

مولانا می‎فرماید:

هیچ نامی بی حقیقت دیده‎ای             یا زگاف و لام گل، گل چیده‎ای؟

اسم خواندی رو مسمی را بجو         مه به بالا دان نه اندر آب جو

خویش را صافی کن از اوصاف خود تا بینی ذات پاک صاف خود

دفتر اول

و سپس جنین توصیه و سفارش می‎کند:

چترها را باید بست

زیرباران باید رفت

زیرا باران تازگی می‎آورد و گرد و غبار عادات را می‎شوید و دید را تر و تازه می‎کند.

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد

با همة مردم شهر، زیر باران باید رفت

دوست را، زیر باران باید دید

عشق را زیر باران باید جست

زیر باران باید با زن خوابید

زیر باران باید بازی کرد

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت

باران رمز نگاه تازه و برداشت بدون شائبه است. همه چیز را باید زیربارانی شوینده برد و تازه کرد. در شعر «تا نبض خیس صبح» می‎گوید:

یک نفر امد کتاب‎های مرا برد

روی سرم سقفی از تناسب گل‎ها کشید

عصر مرا با دریچه‎های مکرر وسیع کرد

میز مرا زیر معنویت باران نهاد.

بزرگی، کتاب‎های او یعنی آموخته‎های او را برد و میزش را که در پشت آن می‎خواند و می‎نوشت به زیر باران کشید تا غبار عادات پاک شود.

مولانا در بارة این گونه باران‎ها می‎گوید :

غیب را ابری و آبی دیگرست                      آسمان و آفتابی دیگرست

ناید آن الا که بر خاصان پدید                     باقیان فی لیس من خلق جدید

در مصراع «زیر باران باید بازی کرد» هجای «با» تکرار شده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد