مقاله سرا

این وبلاگ حاوی مقاله های بسیار کاربردی میباشد امیدواریم نهایت استفاده از آنها را ببرید

مقاله سرا

این وبلاگ حاوی مقاله های بسیار کاربردی میباشد امیدواریم نهایت استفاده از آنها را ببرید

داستان کوتاه


الاغ ناسپاس

 

مردی بود که کارش آبرسانی بود. او الاغی داشت که بر اثر کشیدن بارهای مشقت‌بار، پشتش خمیده بود و زخمهای بدی داشت؛ به طوری که شب و روز آرزوی مرگ می‌کرد. از طرفی سیخ آهنین سقا، دو طرف دمش را پر از زخم نموده بود. روزی رئیس طویله‌های شاه، که رفاقتی با آن سقا داشت، آن الاغ را رنجور دید و به سقا گفت: چند روز این خر را به من بده، تا در طویله شاه، قوت خود را بازیابد.

سقا با شادمانی، الاغ خود را به او سپرد و آن الاغ از زحمت جانکاه نجات یافت و به طویله‌ شاه رفت. در آنجا دید که اسبهای جنگی، بهترین خوراکها را دارند و همه از عیش و نوش، چاق و فربه می‌باشند و غلامان از هر سو به آنها خدمت می‌کنند و محل سکونت آنها را آب و جارو می‌نمایند... آن الاغ سر به آسمان بلند کرد و گفت: ای خدای بزرگ! گیرم که من خرم، مگر مخلوق تو نیستم؟ چرا باید این همه زار و لاغر و بیچاره باشم، ولی اسبهای شاه این همه در ناز و نعمت و شادی به سر برند:

حال این اسبان چنین خوش بانوا

من چه مخصوصم بتعذیب و بلا

پس از مدتی، اعلام شد که دشمن برای جنگ آمده است. باید سپاه شاه، به دفع دشمن بپردازد و همة اسبان را به میدان جنگ بردند. وقتی که آن اسبها از جنگ بازگشتند، بدنشان پر از زخم شده بود، پاهای آنها را محکم با نوار می‌بستند، و نعل‌بندان برای اصلاح سمهای آنها ایستاده بودند. بدنهایشان را می‌شکافتند تا تیرها را خارج سازند...

وقتی که الاغ، وضع دلخراش آنها را دید، فقر و بیچارگی خود را از یاد برد و گفت: ای خدای بزرگ، من بهمان بینوایی و بیچارگی، خشنود هستم:

 

چون خر آن را دید پس گفت ای خدا

                                                          من بفقر و عافیت دادم رضا

          زان نوا بیزارم و زین زخم زشت

                                                          هر که خواهد عافیت، دنیا به هشت     آری ای برادر! فریب زیبائیهای چند روزه دنیا را مخور، که در کنار دانه‌هایش دامها وجود دارد. به رضای خدا خشنود باش و ناشکری نکن و در هر حال سپاسگزار باش. اگر عافیت و سعادت می‌خواهی، دلبستگی به دنیا را رها کن.

 


الاغ بیچاره و کیفر توبه شکن

 

مردی بود که کارش لباسشویی بود. او الاغی فرتوت داشت که از بامداد تا شامگاه در زمین سنگلاخ رفت و آمد می‌کرد و با بدبختی و سرگردانی، بسر می‌برد.

در چند فرسخی آنجا جنگلی وجود داشت، که شیری در آن زندگی می‌کرد. کار شیر شکار حیوانات بود. شیر در یکی از روزها با یک فیل گلاویز شد و خسته و درمانده گردید، به طوری که نتوانست حیوانی را شکار کند. سایر درندگان که جیره‌خوار شیر بودند، درماندگی شیر را دریافتند و اندوهگین شدند. شیر به آنها گفت: به روباه بگوئید نزد من بیاید! روباه را خبر کردند. او نزد شیر آمد و شیر گفت: برو بیابان، گاو یا خری را پیدا کن و با مکر و حیله به اینجا بیاور، که سخت گرسنه هستیم:

گفت روبه، شیر را خدمت کنم

حیله‌ها سازم، زعقلش برکنم

حیله و افسونگری کار من است

کار من دستان و از ره بردن است

روباه با شتاب از طرف کوه سرازیر بیابان شد و الاغ بینوا و لاغر را پیدا کرد. اول سلام گرمی به او داد و سپس گفت: تو در این سنگلاخ بی‌آب و علف چه می‌کنی؟

الاغ: قسمت من همین است و شکر می‌کنم. زیرا هر کسی غمی دارد و دنیا پر از رنج است پس باید ساخت:

گنج بی‌ مار و گل بی‌خار نیست

                                      شادی بی‌غم، در این بازار نیست

روباه: جستجوی روزی حلال واجب است. این جهان، جهان اسباب است. پس برای کسب روزی بکوش، تا مانند پلنگ مال غصبی نخوری:

گفت پیغمبر که بر رزق ای فتی

در فرو بستست و بر در قفلها

جنبش و آمد و شد ما و اکتساب

هست مفتاحی بر آن قفل و حجاب

          گر تو بنشینی بچاهی اندرون

                                                رزق کی آید برت ای ذوفـــنـون؟

الاغ: این که می‌گویی بی‌تلاش، روزی بدست نمی‌آید ازضعف توکل است. زیرا خدایی که جان داده، نان هم می‌دهد. همة حیوانات بدون زحمت، غذا می‌خورند و قسمت هرکدام را خدا می‌دهد. اما کمی بردباری لازم است.

روباه: آن توکلی که تو می‌گویی کار هر کس نیست، بلکه امری نادر است. و انتخاب امرنادر، دلیل حماقت است؛ زیرا هرکسی استعداد پیمودن راههای عالی را ندارد.

روباه همچنان به گوش خر می‌خواند و تا او را در ظاهر به علفزار و در باطن نزد شیرگرسنه روانه سازد.

اگر آن الاغ عقل داشت، به روباه می‌گفت: تو که آن همه از مرغزار و غذاهای آن دم می‌زنی، پس دنبة تو کو؟ چرا خودت لاغر و ضعیف هستی:

کو نشاط و فربهی و فر تو

چیست این لاغر، تن مضطر تو

زآنچه می‌گوئی و شرحش می‌کنی

چه نشانه در تو مانده‌ای سنی

(سنی : بلند.)

سرانجام الاغ، گول زبان چرب و نرم روباه را خورد و همراه او به راه افتاد:

گوش را بربند و افسونها مخور

جز فسون آن ولی دادگو

          آن فسون، خوش‌تر، از حلوای او

                                                زانکه صد حلوا است، خاک پای او

هنوز الاغ به نزد شیر نرسیده بود که شیر به او حمله کرد. او گریخت و خود را به پای کوه رساند.

روباه به شیر گفت: چرا عجله کردی و خود را به زحمت انداختی. صبر می‌کردی او نزد تو می‌آمدی و به راحتی صیدش می‌کردی. اکنون او گریخت و تو بی‌آنکه نتیجه بگیری با دست خالی برگشتی.

شیر گفت: من خیال کردم که همان توانایی سابق را دارا هستم، وانگهی بر اثر شدت گرسنگی، کاسة صبرم لبریز شده بود. ولی عیبی ندارد، اگر بار دیگر بتوانی آن خر را نزد من بیاوری، گوشت زیادی به تو خواهم بخشید.

روباه گفت: اگر حملة شیر را فراموش کرده باشد، او را بار دیگر نزد تو می‌آورم. ولی این بار وقتی او را نزد تو آوردم مبادا عجله کنی که بار دیگر آن خر فرار کند.

شیر گفت: قبول کردم.

روباه مکار بار دیگر نزد الاغ رفت.

خر به او گفت: دیگر هرگز با تو همراهی نخواهم کرد:

ناجوانمردا چه کردم من تو را

که به پیش اژدها بردی مرا؟!

ناجوانمردا چه کردم با تو من

که مرا با شیر کردی پنجه زن؟

که مثال شیطان با آدمیان، همچون این روباه است:

آدمی را با هزاران کر و فر

اندر افکند آن لعین در شور و شر

آدمی را با همه وحی و نذیر

اندر افکند آن لعین بردش به بئر

(بئر بر وزن مهر: چاه)

روباه در برابر استدلالهای الاغ، گفت: تو چرا زود فرار کردی. آنچه که دیدی شیر نبود، بلکه «طلسمی سحر» آمیز بود که در چشم تو به صورت شیر نمودار شد؛ و گرنه من که از تو ناتوانترم، پس چگونه شب و روز در آنجا زندگی می‌کنم؟

این طلسم را صاحب چراگاه برای آن ساخته که هر شکمخواری به آنجا نیاید. زیرا در غیر این صورت، آن سبزه‌زار پر از فیل و کرگدن و ..... می‌شد. من خودم عمداً این کار را با تو کردم تا به تو درس شجاعت بیاموزم که از طلسم نترسی...

الاغ: تو با چه رویی نزد من آمده‌ای این تو بودی که خون و جانم را طعمة مرگ ساختی:

آنچه من دیدم زهول بی‌امان

طفل دیدی پیرگشتی در زمان

خدا مرا نجات داد و اگر آن شیر به من می‌رسید، مرا پاره‌پاره می‌کرد. برو که یار بد بدتر از ماراست:

مار بد زخم ار زند بر جان زند

                                      یار بد برجان و بر ایمان زند

در جهان نبود بتر از یار بد

وین مرا عین الیقین گشته است خود

روباه: اندرزهای من، صاف است و هیچگونه دروغ در آن نیست. چکنم که خیالاتی شده‌ای و پشت عینک خیال و بدگمانی به من می‌نگری. تو نسبت به برادران باصفا، خوش گمان باش. اگر چه ظاهراً از آنها جفا دیده‌ای، ولی خیالات صدهزار یار را از همدیگر جدا می‌سازد.

مکر روباه از یکسو و غلبة حرص و طمع الاغ از سوی دیگر الاغ را منقلب کرد. گر چه توبه کرده و سوگند یاد نموده بود که دیگر فریب روباه را نخورد، ولی بهرحال خر بود و حرص او را کور و کر کرد:

 حرص، کور و احمق و نادان کند

مرگ را بر احمقان آسان کند

جوع، نور چشم باشد در بصر

جوع باشد قابلیت در نظر

جمله ناخوش از مجاعت خوش شود

جمله خوشها بی مجاعتها است رد

(مجاعت: گرسنگی.)

سرانجام خر، همراه روباه تا نزدیک شیر رفت. در یک لحظه، شیر بر او جهید و بدنش را پاره پاره کرد و تمام آن را خورد. فقط دل و جگرش باقی مانده بود، که شیر دیگر تشنه شد و به طرف چشمه آب رهسپار گردید. روباه در غیاب شیر، جگر و دل آن بینوا را خورد.

وقتی شیر بازگشت و به جستجوی دل و جگر خر پرداخت، آن را نیافت، از روباه پرسید: دل و جگرش کو؟

روباه گفت: اگر او اهل دل و جگر بود، بار دیگر به اینجا نمی‌آمد:

چون ندارد نور دل، دل نیست آن

چون نباشد روح، جز گل نیست آن

نور، مصباح است داد ذوالجلال

صنعت خلق است آن شیشه سفال

آری، این بود کیفر آن کس که پس از پشیمانی، باز توبه‌اش را شکست و آزموده را آزمود و این گونه خود را به هلاکت افکند.


شتر دروغگو

 

شخصی از شتری پرسید: از کجا می‌آیی،

شتر گفت: از حمام گرم کوی تو.

آن شخص گفت: آری راست گفتی؛ که از چرک و کثافت زانوی تو پیدا است!

 

آن یکی پرسید اشتر را که هی

از کجا می‌آئی ای اقبال پی؟

گفت: از حمام گرم کوی تو

گفت خود پیداست در زانوی تو

 

 

 

داستان کوتاه


مقدمه:

ادب عامه آن را تاریخ رسمی به عمد یا سر خطا ضبط کرده در میان غصه‌ها- ترانه ها- لالایی ها- ضرب المثل و ... می آورد. پس زبان مردم است و از این رو در مردم شناسی جایگاهی ویژه دارد. بخشی از میراث فرهنگ معنوی سرزمین مان است. امروز اگر نپردازیم فردا خیلی دیر است.

به نظر من، ادب عامه خرافات را هم در بر می گیرد. ایرانیان به خرافات توجهی خاص قائل هستند و همین باعث عقب ماندگی شان شده است در صورتی کشورهای پیشرفته در سطح علمی رو به ترقی هستند. اگر سعی کنیم این باورهای غلط را دور بریزیم شاید راهی پیدا شود که دوران طلایی که زمانهای پیش داشتیم تکرار شود.

حتی صادق هدایت هم در مقدمه کتاب خود این خرافات را ذکر کرده

جادوگری- افسون- زهرها- نوش دارو- تسخیر جانوران- ارواح- پیشگویی- جن گیری- بد قدم و خوش قدم- خیمازه- عطسه- خیر و شر- آمد و نیامد- چشم زخم- چشم شور- فال قهوه- تخم مرغ- و از همه واضح تر در دنیای امروز ما فال حافظ است.

بدترین خرافات، خرافاتی هتسند که جایگزین اعتقادات دینی می شود و مبارزه با این ها خیلی سخت است کسی که با این نوع خرافات مبارزه می کند به او می گویند ضد مذهب.

کارلا سرنا:

ایرانیها مانند بیشتر شرقیان، رشته ای از رویداد را صدها بار بی هدف از بین انگشتان خود عبور می دهند من هم با نظر او موافقم. چون ایرانیان افراط و تفریط زیاد می کنند. واقعاً بعضی افراد بی هدف از تسیبح استفاده می کنند.

من استخاره را قبول دارم ولی بارها دیده ایم که این استخاره وسیله بازی ای برای این افراد عامه و حتی برخی ملاها شده است و این باعث تاسف است.

فرد به دکتر می رود و دکتر برایش نسخه می پیچید تازه می آید به خانه و استخاره می کند که این دارو را بخورم یا نخورم و قرآن اگر بگوید نخورد نمی خورد.

گاه تاثیرات این خرافات به حدی می رسد که فرد برای آموختن خرافات طبعه خود به مدرسه می رود.

عامه مردم ساده و زودباور و بخت و سرنوشتشان را در این خرافات می دادند. ما که مثلاً تحصیل کرده ایم چرا به جای تلاش و کوشش و دعا و توسل به خدا به خاطر نادانی در این خرافات غرق شویم.

به جای اینکه این باورهای غلط را در ذهنمان پرورش دهیم مهمتر به باورهای خوبی که میراث فرهنگی مان است بپردازیم. چه عیبی دارد که در بین صحبت هایمان یک یا چند بیت شعر یا ضرب المثل بیاوریم و یا حکایاتی تعریف کنیم.

این شعرها یا ضرب المثل ها یا حکایت ها گر چه ساده و بی پیرایه اند ولی در آنها دنیای معنا و مفهوم نهفته است. آینه تمام رفتارهای اجتماعی هستند- هر کدام مصداقی خاص در جامعه دارند.

از همه مهمتر به صحبت های ما جاذبه می دهند- بیشتر در یادها می مانند- چاشنی سخن هستند. هما نسبی را که نمک برای طعام دارند، این ها برای کلام ما دارند.

من بیشتر صحبتم در مورد ضرب المثل ها است، از جمله فرهنگهای معنوی ملت ایران (امثال و حکم) است که سینه به سینه از نسلی به نسل دیگر رسیده و امروزه (امثال و حکم) در نزد اقوام ایرانی همچنان باقی است. که بسیاری از آنها از همان تاریخ سرچشمه گرفته است.

این ملت صاحب فرهنگ، حتی در سخترین شرایط مثل فاجعه دردناک حمله مغولها با همه پرداخت سنگین قتل و عام ما فرهنگ ملی خود را پاسداری کرده و نه تنها آن را از دست نداده، امثالی چون کار، کار خداست را بر این گنجینه دیرپا افزوده است.

من نمی دانم در این گسترة جغرافیایی کره زمین چند میلیون مسلمان زندگی می کند ولی زبان اکثریت آنها عربی، فارسی، ترکی است و فرهنگ زبان آنها به قدری به هم نزدیک تاست که نمی توان براحتی تشخیص داد که فلان اندیشه و حکمت و مثل برای نخستین بار از کدام زبان سرچشمه گرفته است.

به قول حافظ:

یکی است ترکی و تازی در این معامله حافظ

حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی

اگر چه مثلهای هر کشوری در نوع بیان و ساختار متفاومت است ولی مضمون اصلی در بسیاری اوقات یکی است. اگر اندک تغییری در شکل و ساختار در میان ملل مختلف هم باشد به خاطر تفاوت در آداب و سنن مذهب- و وضعیت اقتصادی- سیاسی- جغرافیایی و فرهنگی و ...

البته بعضی از ضرب المثل ها در شرایط برابر و معنی یکسان در فرهنگهای متفاومت با زبان های مختلف بکار می روند و حتی در حالت های خاص، الگو و ساختار جمله نیز یکسان می باشد.

آفریدگان و خالقان ضرب المثل ها در میان هیچ ملتی شناخته شده نیستند و می توان گفت این مردم عادی کوچه و بازار بودند که به رسم ضرورت ها و نیازها آنها را آفریده اند و از دورانهای قدیم سینه به سینه و نسل به نسل با ما رسیده است.

انجیل- تورات قرآن پیشوایان مذهبی- رهبران سیاسی در آفریدگان ضرب المثل ها نقش اساسی داشتند ولی بشر مردم عادی کوچه و بازار بودند که آنها را آفریده اند ضرب المثل ها نقش اساسی داشتند ولی بیشتر مردم عادی کوچه و بازار بودند که آنها را خلق و یا شعر و سخنان بزرگان را گرفته و مورد استفاده قرار می داند.

نه تنها افراد عادی بلکه بزرگان و اندیشمندان هم برای تقویت استدلال و تاثیر گذاری بشتر از ضرب المثل ها استفاده می کنند. به قول مرحوم دهخدا (مثل، حکمت توده است و ... نشانه صعه فکر آن ملت)

 

علی اکبر دهخدا در سال 1297 هجری قمری در تهران متولد شد.

پرورش از ملاکان متوسط قزوین بود.

10 ساله بود پدرش وفات یافت و با توجه مادر خود به تحصیل ادامه داد.

در محضر درس فضلای عصر از جمله شیخ غلامحسین بروجردی و آیه ا... حاج شیخ هادی نجم آبادی زبان عربی و علوم اسلامی را فرا گرفت و آنگاه که مدرسه سیاسی در تهران افتتاح شد دهخدا در آن مدرسه که معلم ادبیات فارسی آن محمد حسین فروغی موسس روزنامه تربیت و پدر ذکاء الملک فروغی بود به تحصیل مشغول گردید. در دوران به تحصیل زبان فرانسه پرداخت سپس به همراهی معاون الدوله غفاری سفیر ایران در باسکان رهسپار اروپا شد و 2 سال در اروپا و بیش تر در اتریش و در آنجا زبان فراسنه و معلومات جدید را تکمیل کرد.

مراجعت دهخدا به ایران مقارن، با آغاز مشروطیت بود و از آن موقع به همکاری میرزا جهانگیر خان و میرزا قاسمخان به سال 1325 قمری روزنامه صورا اسرافیل را منتشر کرد که از جرائد معروف و هم صدر مشروطیت و درمبارزات آزادی خواهان تاثیر آن از یک سپاه رزمنده بیشتر بود. و جذابترین قسمت آن روزنامه ستون فکاهی بود که به عنوان (چرخه و پرفه) به حکم استاد دهخدا و با امضای دخو نوشته می شد و چون سبک نگارش این مقولات در ادبیات فارسی بی سابقه بود مکتب جدیدی در عالم روزنامه نگاری و نشر معاصر پدید آورد.

و اگر چه پس از آن روزنامه های فکاهی فراوانی شد و مقالات اقتصادی بسیاری نوشتند اما هیچیک اهمیت و شهرت مقالات او را نیافت.

دهخدا در این مقالات پردازش و کنایه با طغیانی زیرکانه با طبقات مختلف زمان را که سه راه پیشرفت جامعه بودند به باد مسخره گرفت. این روزنامه سخت مبغوض مرتجعین زمان بود. چنانکه پس از تحصیل مجلس شورای ملی در دورة محمد علیشاه میرزا جهانگیرخان به فرمان محمد علی شاه به قتل رسید و دهخدا را با جمعی از آزادی خواهان به اروپا تبعید کردند.

ولی در پاریش به علامه محمد قزوینی معاشر بود، سپس به سویش رفت و در آنجا نیز به سال 1327 قمری سه شماره صوراسرافیل منتشر کرد. آنگاه به استانبول رفت و با همکاری جمعی از ایرانیان مقیم ترکیه روزنامه سروش را به زبان فارسی و پس از اینکه مجاهدین تهران را فتح کردند و محمد علی شاره از سلطنت خلع گردید دهخدا از تهران و کرمان به نمایندگی مجلس شوراری ملی انتخاب شد و با استدعای آزادی خواهان و سران مشروطیت از ترکیه به ایران آمد و به مجلس رفت.

دهخدا در دوران جنگ بین المللی اول در یکی از قرای چهارمهال و بختیاری منزوی بود و پس از جنگ به تهران بازگشت از کارهای سیاسی کناره گرفت و به خدمات فرهنگی و علمی مشغول شد و پس از اینکه مدتی در وزارت فرهنگ و وزرات عدیه و ریاست مدرسه عالی حقوق و علوم سیاسی اشتغال شدات یکباره اوقات خود را به کارهای علمی اختصاص داد و تا پایان خدمت به مطالعه و تحقیق و تحریر مصنفاتت گرانبهای خویش مشغول شد.

از آثار دهخدا بر مقالات منتشر در جراید کتاب امثال و حکم (4 جلد)

دیوان اشعار به اهتمام دکتر معین مرشدح حال ابورحیان بیرونی- چاپ وزارت فرهنگ لغت نامه کبیر (52 جلد)- از سایر کتاب های او ترجمه عظمت و انحطاط و بیان تجرجمه روح القوانین از تالیفات مت کیو و فرهنگ فرانسه به فارسی هنوز به طبع نرسیده و از تعلیمات و یادداشتهای تحقیقی انتقادی استاد در تصحیح دو اوین منوچهری فرخی- سید حسن غزنوی- سوزقی- ناصر خسرو- مسعود سعد سلمان- ابن یمین- حافظ و در تصحیح لغت خرس اسدی- صحاح الفرس و یوسف و زلخیا، قسمتی از آنها در مجلات ادبی یا خیمه کتاب چاپ شده. ولی بیشتر این آثار و همچین مجموعه کامل مقالات و مجموعة پندها و کلمات قصار از آثار استاد هنوز به طبع نرسیده.

و دهخدا در روز شنبه هفتم اسفند ما 1334 (1380 قمری) شمسی در سن 84 سالگی در تهران به رحمت ایزدی پیوست. دورنمای زندگی سیاسی استاد  دهخدا دورنمای زندگی احرار و آزادگان و رادمردان روزگار است و خدمات علمی و فرهنگی وی از این مرتبه ارجمند تر است. هر گاه از وطن پرستی و فداکاری در راه استقرار حکومت مشروط گفتگو می شود، نام دهخدا در همان سطرهای نخستین به میان می آید و آنجا که سخن از تحول و پدید آمدن شیوه ها و اسلوبهای تازه در ادبیات فارسی است از دهخدا نیز با نام مستعار او یعنی (دخو) به عنوان مبتکر و پیشوا یاد می شود. فصل شعر جدید فارسی نیز با نام دهخدا آغاز می شود اما این همه حاصل کارهای دوره جوانی وی تا حدود 33 سالگی است و نزدیک به 50 سال دیگر از عمر بزرگوار به تحقیق و تتبع در ادبیات زبان فارسی صرف شد که عظمت مقام او را در این زمینة علمی و در اثر بزرگ و جاویدان و امثال و حکم و لغت نامه که بزرگترین معرف فرهنگ ایرانی و اسلامی و خلاصه تمدن و معارف بشری است آشکار می سازد.

تالیف امثال و حکم در واقع نمونه ای و فرعی بود از تالیف اصلی لغت نامه کبیر که 50 سال از عمر دهخدا در تدوین آن معروف گردیده است. لغت نامه دهخدا بر روی یادداشت هایی فراهم آمده بود که شمار آنها به چهارمیلیون میرسد و از سالها پیش از وفات مولف بزگوار کار اساسی آن به سر حد کمال رسیده بود اما تنظیم و چاپ آن خود مستلزم صرف وقت و مال و وقت بسیار بود. این است که چاپ آن فرصتی لایق می بود و سرانجام از مجموع مجلات لغت نامه که به یکصد و بیشتر خواهد رسید در حیات استاد 22 جلد تا پایان سال 1334 شمسی به طبع رسید و چاپ مجلات باقی بر حسب وصیت مولف زیر نظر آقای دکتر معین قرار گرفت و تا کنون شماره مجلات منتشره به 52 رسیده است. اما امثال و حکم سال 1308 کتاب شد.

از زمانی که دهخدا به تدوین لغت نامه خود پرداخت یادداشتهای امثال و حکم را مانند لاروس بزرگ فرانسوی (6 و 8 جلدی) داخل لغات کرده بود و ... مرحوم اعتماد الدوله قراگز بودند زیر معارف وقت بدان سبک که طبع لغت نامه با وسائل آن عهد مسیر نبود. از ایشان درخواست کرد امثال و حکم را از یادداشتهای خود آنچه مثل حکمت و اصطلاح و حتی اخبار و احادیث بود بیرون کشید و مجموع را به نام امثال و حکم در 4 جلد به سالهای 1308 و 1311 در تهران به همت مرحوم تراگزلو به طبع رسانید و در پایا فهرست اعلامی بر آن می افزود.

بعد از آنکه امثال و حکم تالیف مستقل و جدا گردید و طبع شد دهخدا در یادداشتهائی که برای مقدمه لغت نامه یادداشت کرده بود نوشته است: در لغت نامه امثال را به حد لازم نیاورده ام، برای آنکه در کتاب امثال و حکم نقل کرده‌ا‌م و اگر در اینجا تکرار می شد وقت بسیار می خواست و حجم کتاب بسیار بیشتر می شد و کار طبع مشکلتر می گردید.

چاپ اول امثال حکم که آخرین قمست آن به سال 1311 منتشر شده بود مقدمه مولف را فاقد است و شروع آن از همان حرف الف تا ی و این نکته ضمن شرح حال استاد دهخدا که به قلم دکتر معین به طبع رسیده چنین توضیح شده است. اصولاً استاد علامه در باب مقدمة خود احتیاطی عجی مقرون به و ستایش داشت.

در پاسخ نگاهنده راجع به علت عدم تجدید مقدمه برای مقدمه برای امثال و حکم اظهار داشت. در زبان فرانسوی هنوز لغت پیدا کردم که در فرهنگهای عربی و فارسی همة آنها را مثل ترجمه کرده بودند و در فرهنگ های بزرگ فرانسوی تعریف های که برای آنها نوشته اند مقنع نیست.

 

آخرین دقایق زندگی به دهخدا:

دهخدا غروب روز دوشنبه 7 اسفند ماه 1344 شمسی در گذشت. ده روز بعد فریدون مشیری در مجله روشنفکران راجع به آخرین ساعات حیات دهخدا نوشت:

دهخدا با صورت متروم و چشمان برآمده دوزانو نشسته بود. بیماری و خستگی 48 سال کار او را از پای درآورده بود. سنگینی 48 سال مطالعه و تحقیق و جستجوی شانه های ناتوان او را خرد می کرد. هزاران جلد کتاب که در مدت 48 سال با او سخن گفته و گفتگو کرده بود. اینک چه خاموش نشسته و استاد پیر را تماشا می کردند.

در این هنگام دکتر محمد معین و سید جعفر شهیدی و همکاران صمیمی و مهربان او به عیادتش آمدند.

دهخدا در همان حال گفت پوست و استخوان ترنجیده. لحظاتی چند به سکوت گذشت استاد پیر هر چند لحظه یکبار به حالت اعماء فرو می رفت و باز به حال عادی بر می گشت. در یکی از این لحظات لبان دهخدا سکوت سنگین را شکست و گفت (که مپرس) باز چند لحظه سکوت برقرار شد و دهخدا مجدداً گفت (که مپرس) در این موقع آقای دکتر معین پرسید منظورتان شعر حافظ است؟

دهخدا جواب داد. بله

دکتر معین گفت: مایل هستید برایتان بخوانیم؟

دهخدا: بله

آنگاه دکتر معین دیوان حافظ را برداشت و چنین خواند:

درد عشقی کشیده ام که مپرس

 

زهر هجری کشیده ام که مپرس

گشته ام در جهان و آخر کار

 

دلبری برگزیده ام که مپرس

آنچنان در هوای خاک دوش

 

می رود آب دیده ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش

 

سخنانی شنیده ام که مپرس

سوی من لب چه می گزی که مگری

 

رنجهایی کشیده ام که مپرس

همچو حافظ غریب در ره عشق

 

به مقامی رسیده ام که مپرس


خروس بی محل

این مثل را دربارة کسی به کار می برند که گفتار و کردارش به موقع و به جای مناسب نباشد «آنکه گفتار و کردار نه به جای خویش دارد»

حال باید دید کدام واقعه ی تاریخی سبب پیدایش این مثل شده است؟

ابوعلی محمد بن محمد بن بلعمی یکی از دانشمندان بنام نیمه اول قرن سوم هجری است و علاوه بر آنکه وزرات سامانیان را بر عهده داشته است دو کتاب گرانبهای تفسیر طبری را از زبان عربی به فارسی برگردانیده و تلخیص کرده است و خوشبختانه هر دو کتاب از گزند روزگار محفوظ مانده و در دسترس عشاق زبان شیرین فارسی قرار گرفته است.

تاریخ طبری بلعمی به نام خودش مشهور به تاریخ بلعمی است و نخستین بار توسط استاد ملک الشعرای بهار با چند نسخه خطی مقالبه و تصحیح شد و بعدها به کوشش محمد پروین گنابادی در دو مجلد به چاپ رسید.

تاریخ مفصل طبری از ابتدای آفرینش جهان تا آغاز قرن چهارم اسلامی (302 هـ ق) را به قید ضبط آورده است. در گفتاری با عنوان: «کیومرث» چنین می خوانیم:

«... پس کیومرث چون از حد فرزندان خویش (بیرون) آمد. وقت نماز پیشین بود یکی خروس سپید دید بر میان (راه) و یکی از ماکیانی به دم اوی و ماری پیش خروس و آهنگ سفر کرده و خروس را بر مار (حمله) همی برد و به غلبه‌ی او همی زد. هر بار که (خروس) مار (را) بزدی بانگی خوش بکردی. پس آن دیدار و بانگ (و) حرب کیومرث را خوش آمد. گفت: از مرغان این عجب مرغی (است) و بر جفت خویش مهربان، که او را از دور همی دارد. و از قبل او حرب کند و با دشمن فرزند طبع آدم. طبع این با طبع مردم نزدیکیست.

پس کیومرث سنگی مار را بزد و بکشت. آن مرغ بدان مقدار الهام که او را بود، بانگ بکرد و به نشاط. کیومرث را سخت خوش آمد. طعامی که داشت پاره ای پیش روی انداخت آن مرغ سر بر زمین زدن گرفت و جفت خود را بخوراندن بگرفت و هیچ نخورد تا این ماکیان فراز نیامده، آن علف نخورد. کیومرث (گفت) با این هنر (ها) و طبع خساوت (نیز) دارد و به فال نیک است این مرغ، که من همی به طلب دشمنان شوم و یکی دشمن فرزند آدم مار است این با مار حرب همی کند. این فرخ مرغی است و داشتن (او) واجب است. چون از آن حال خویش، که همی داشت، بیرون بپرداخت، خروس و ماکیان را ببرد میان فرزندان خویش و گفت ایشان را نیکو دارید که طبع او با طبع آدمی نزدیک است (و) به فال نیک است و عجم خروس را و بانگ او به وقت خجسته دارند، خاصه خروس سپید را و چنین گویند که خانة (خانه ای) که اندرو باشد دیوان اندر نیایند و آنگه بانگ خروس به وقت نماز شام بد دارند و بگویند نه نیکست در آن بود که کیومرث (را) که به آخر رسید و نالان شد و آن خروس که او را بود نماز شام بانگ بکرد. هرگز بدان وقت که از او بانگ نشنیده بود (ند). گفت (اند) این چه شاید بودن این بانگ بدین وقت؟ با بنگرید (ند) کیومرث مرده بود.

از آن پس بانگ خروس بدان وقت به فال بد گرفتند تا امروز. و خداوندان زجر ایدون گویند که هر خروس که بدان وقت بانگ کند و خداوند خروس (آن خروس) را بکشد.

آن بد از او درگذرد و اگر نشکد در بلایی افتد. پس کیومرت روی بنهاد بدان نشان که او را نموده بودند...

سپس شرح می دهد که بانگ بی وقت خروس سپیدی سبب نجات سیامک می گردد:

«... آن روز ماریه از ماری پسری بزاد نیکو روی او را سیامک نام کردند. و این سیامک پدر ملوک بوده است. چون او را پیش کیومرث آورند، پس نیکوش یافت، مادرش را گفت این را گرامی بدار که اندر او نیکویی بزرگ است و بدان خانه اندر که او را اندر آنجا بپرورانی خروس سپید با ماکیان در آن خانه دار. بدان تا دیوار بدو گزند نتوانند آوردن. مادرش شاد گشت و چنان کرد که کیومرث گفت و به سیر عجم اندر گویند که دیوان آگاه شدند که این پدر همه پادشاهان خواهد بود، تدبیر هلاکش کردند. ماری را بگرفتند و بدان خانه که سیامک اندر بود در افکندند آن خروس سپید چون آن مار بدید بانگی بکرد بی عادت خویش. چون کسی (که) بیگانه ببیند بخروشد. مادر غلام آگاه شد، گفت این بی وقت بانگ کرد، چیزی شاید بودن.

به شب اندر چراغ خواست و بنگرید، ماری دید سهمگین و آن مرغ از مار ترسیده بود بانگ کرد. تا بیامدند و آن مار را بکشتنند. (بعلمی، محمد بن محمد/ ص: 124)

در اینجا نیز خروس بی وقت بانگ کرده است ولی از کشتن او خبری نیست.

قدیمترین سندی که اصطلاح مثلی «خروس بیوقت= خروس بی محل» را بکار برده است همین تاریخ بلعمی است و بزرگان ادب فارسی، در آثار خود به این مثل استناد جسته اند. به عنوان حسن ختام کاربرد این مثل را در ادبیات فارسی منظوم از چند شاعر بزرگ نقل می کنیم:

مرغ بی وقت سرت باید برید

 

عذر احمق را نمی باید شنید

جبر خفتن در میان ره زنان

 

مرغ بی هنگام کی باید امان؟

مرغ بی هنگام شد آن خشم او

 

 از نتیجه ی کبر او و خشم او

سر بردیدن واجب آمد مرغ را

 

 کو به غیر وقت جنباند درا

(مولانا/مثنوی 1/64-1159) /

امشب مگر به وقت نمی‌خواند این خروس

 

 عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس

رخسار یار در خم گیسوی تابدار

 

 چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس

یکدم که چشم فتنه نخفت زینهار

 

 بیدار باش تا نرود عمر در فسوس

تا نشوی ز مسجد آدینه بانگ صبح

 

 یا از در سرای اتابک بیهوده‌ی خروس

(سعدی/گلستان، ص: 741)

به مجلسی که در آید نگار باز این مرغ  گر آفتاب درآید خروس بی محل است

(صادق ملا رجب/ نقل از دهخدا)

 

 

 

پی نوشتها

روانشاد مهدی پرتوی آملی از سال 1340 به بعد در مجله «هنر و مردم» هر ماه ریشه ی تاریخی یک مثل را می نوشت که مجموعه ای از آن مثلها را در سال 1353 انتشارات سنائی (تهران) منتشر کرد. من که از بچگی با امثال انس داشتم (مقدمه ی نامه داستان به قلم، نگارنده- چاپ انتشارات مستوفی- بهزاد، تهران: 1378) با اشتیاق آن مقالات را می خواندم، تا اینکه در سال 1354 برای نخستین بار ریشه ی تاریخی این مثل را نوشتم و به همان مجله فرستادم که چاپ شد. بعدها مجموعه‌ی «ریشه های امثال و حکم» جناب آقای مهدی پرتوی آملی در دو مجلد قطور (جمعاً در 1392 صفحه) باز از سوی انتشارات سنائی (تهران: 1356) چاپ شد.

مثل «خروس بی محل» با انشای متفاوتی در این مجموعه چاپ شد و آن دانشمند گرانمایه در حاشیه ی صفحه 542 با امانتداری قال تحسین نوشته اند: «ریشة تاریخی این ضرب المثل به راهنمائی آقای رحیم چاوش اکبری به دست آمده بدینوسیله اظهار تشکر و امتنان می شود.

چنانکه در مقدمه هم آورده ام اولین مبتکر این روش تحقیق آن دانشمند متواضع و بزرگوار بودند و نگارنده هر چه در این رساله نوشته ام به پیروی از کار بسیار ارزشمند ایشان است، رحمته ا... علیه.

2 دهخدا، علی اکبر/ امثال و حکم

3 بلعمی، محمد بن محمد/ تاریخ بلعمی، مقدمه

4 (زجر) به فتح اول و سکوی ثانی و ثالث گویی کردن به مرغان است.

محال باشد فال و محال باشد زجر مدار بیهوده مشغول دل به زجر و به فال 

(قطران تبریزی/دیوان، ص 348)

المنجد زجر را در معنی فال نیک گرفتن و از پرواز مرغ به طرف راست و تطیر را در معنی فال بد گرفتن از پرواز مرغ به طرف چپ آورده است «زجر الطیر اطاره عین الیمین و او تطیر منه ان کان عن السیاره»

5 رسم الخط تاریخ بلعمی عیناً آورده شده است.

6 - «ماری و ماریه» تلفط دیگر از مشی و مشیانه است. کیومرث به عنوان نخستین انسان مد نظر آیین زرتشت است و:

«چون کیومرث، هنگام درگذشت تخمه بداد. آن تخمه ها به روشنی خورشید پالوده شد... چهل ساله (آن تخمه) در زمین بود. با به سر رسیدن چهل سال زیباس تنی یک ستون، پانزده برگ، مهلی و مهلیانه (مشی و مشیانه) (از) زمین رستند. درست (بدان) گونه که ایشان را دست بر گوش باز ایستند. یکی بر دیگری پیوستهخ، هم بالا و هم ریشه بودند. میان هر دو ایشان فره برآمد. سپس هر دو از گیاه پیکری به مردم پیکری گشتند و آن غره به مینیویی در ایشان شد که روان است...

هرمزد به مشی و مشیانه گفت: که «مردم اید. پدر (و مادر جهانیان اید...

(فرنبغ دادگی/ص: 81)


عذر بدتر از گناه

وقتی که کسی به گناهی متهم باشد و برای تبرئه خود دلیلی ارائه کند که متضممن جرم بدتری باشد، به این مثل استناد کرده و گویند: عذر بدتر از گناه آورده است.

این مثل سابقه ی تاریخی طولانی دارد و گویا در دوره ی صدر اسلام اولین کسی که عذر بدتر از گناه آورده، معاویه بن ابوسفیان است. «عمر بن خطاب در زمان خلافت به شام رفت تا از نزدیک به چگونگی حکومت کردن معاویه بر مردم آگاه شود. چون به جایگاه او رسید دید که هر روز بامداد، با دستگاه پرشکوه و خیزه کننده ای ظاهر می شود و شامگاه با دم و دستگاه تازه ای با همان شکوه.

عمر در شگفت شد و به او گفت: ای معاویه!! می بینم که بر خلاف وصیت من به جای آنکه به خدمت خلق بپردازی به آراستن جایگاه و دستگاه خود پرداخته ای.

بیشتر اوقات خود را در اندرون به سر می بری و به ستم رسیدگان و نیازمندان که ساعتها چشم بر در سرای تو دوخته اند، نمی پردازی.

معاویه گفت: ای امیر، خبرگیران و جاسوسان دشمنان اسلام بسیارند. چنین می کنم تا عظمت و ابهت و عزت ما را به مدعیان دریابند و حشمت ما آنان را بترساند:

اگر این نمی پسندی آن کنم که رضای تو باشد (یغمایی، اقبال/صص: 60-59)

با توجه به نامه ی حضرت امام علی (ع) به حاکم بصره در می یابیم که:

سرچشمه شاید گرفتن به بیل      چو پر شد نشاید گذشتن به پیل

(سعدی / ص: 147)

عمر بن خطاب وقتی که آن جلال و جبروت دستگاه معاویه را دید نمی بایست در عزل او از حکومت شک کند. وای کاش موضوع را با مولا در میان می نهاد و از او صلاح و مشورت امت را می پرسید.

مولا علی (ع) به «عثمان بن حنیف الانصاری» فرمانده بصره- که در یک مهمانی تجملی شرکت کرده بود بدون دادن فرصت به آوردن عذر بدتر از گناه نوشت:

اما بعد! ای پسر حنیف! به من گزارش داده شده که مردی از متمکنان اهل «بصره» تو با به خوان میمهانیش دعوت کرده، و تو به سرعت به سوی آن شتافته ای، در حالیکه طعامهای رنگارنگ، و ظرفهای بزرگ غذا یکی بعد از دیگری پیش تو قرار داده می شد. من گمان نمی کردم تو دعوت جمعیتی را قبول کنی که نیازمندانشان ممنوع، و ثروتمندان دعوت شوند. به آنچه میخوری بنگر (آیا حلال است یا حرام؟)

آنگاه چنانچه حلال بودنش برای تو مشتبه بود از دههان بینداز و آنچه را یقین پاکیزیگی و حلیتش داری تناول کن!

آگاه باش! هر ماموی امام و پیشوایی دارد که باید به او اقتدا کند.

و از نور دانشش بهره گیرد، بدان امام شما از دنیا بهمین دو جامعه کهنه و از غذاها بدو قرص نان اکتفا کرده است، آگاه باش! شما توانایی آنرا ندارید که چنین باشید اما مرا باورع، تلاش عفت، پاکی و پیمودن راه صحیح یاری دهید، بخدا سوگند من از دنیای شما طلا و نقره ای نیدوخته ام، و از غنائم و ثروتهای آن مالی ذخیره نکرده ام و برای این لباس کهنه ام بدلی مهیا نساخته‌ام، و از زمین آن حتی یک وجب در اختیار نگرفته ام. و از این دنیا بیش از خوراک مختصر و ناچیزی برنگرفته ام. این دنیا در چشم من بی ارزشتر و خوارتر از دانه تخلی است که بر شاخه درخت بلوطی بروید.

آری از میان آنچه آسمان بر آن سایه افکنده تنها فدک در اختیار ما بود که آن هم گروهی بر آن بخل و حسادت ورزیدند و گروه دیگری آن را سخاوتمندانه رها کردند (و از دست ما خارج گردید) و بهترین حاکم خداست.  

(نهج البلاغه/ ص: 167)

این مثل را شعرای بزرگ ایران، از دیرباز- تمثل کرده و در آثارشان آورده‌اند:

عذر نادان زهر هر دانش بود     عذر احمق بدتر از جرمش بود

(مولانا/ مثنوری 1/1160)

عقل تو از پس که آمد خیره سر            هسمت عذرت از گناه تو بتر

(مولانا/ مثنوی 4/365)

نظیر: خیال کردم خانم است.     (دهخدا/ ص: 1025)

«با اینکه اشعار فوق الذکر گویای آنست که مثل حتماً قبل از قرن ششم هجری در بین مردم رایج بوده است و اگر داستان مربوط به عمربن خطاب و معاویه تاریخ محض باشد و از صدر اسلام نیز وجود داشته است، ماخذ قطعی برای تاریخ پیدایش مثل به دست نیامده است، اما ماجرایی در دوره قاجار باعث شد که مثل تجدید حیات کند و بر سر زباهها افتد.

از روزگاران کهن در دربار اغلب پادشاهان افراد شیرین سخن و حاضر جوابی بوده اند که اغلب آنها را دلقک یا مسخره نامیده اند که از آن جمله می توان کربلایی عنایت دلقک درباره شاه عباس صفوی، طلحک مسخره درباره سلطان محمود غزنوی، لوطی صالح دلقک دربار کریم خان زند و بالاخره کریم خان شیره ای دلقیک بسیار مشهور دربار ناصرالدین شاه قارجار را نام برد. (محجوب، دکتر محمد جعفر/ص: 50)

کریم مردی بوده است از شهر اصفهان که به علت کارهای شیرینش به «شیره‌ای» ملقب شده بود و اغلب درباریان ناصرالدین شاه به او باج سبیل می دادند که از مسخرة آنها در نزد شاه خودداری کند. و همیشه برای گرفتن پول از آنان می گفت: «نعل ها خرم کهنه شده و بایستی عوض شود» و شاه هم به درباریان می گفت اگر خواستید از زبان کریم در امان بمانید باید خرش را نعل کنید. یعنی پولی به عنوان رشوه به او بپردازید تا با شما کاری نداشته باشد. تا اینکه این سخن به زبان مردم افتاد و هر جا پای رشوه به میان می آمد، به طور کنایه می گفتند باید خر کریم را نعل کرد.

جالبتر اینکه نخستین شهردار (بلدیه) تهران در آغاز حکومت رضا شاه پهلوی سرلشکر کریم بوذر جمهری بود که گویا در آن شهرداری هم بازار رشوه رواج داشت. و یکی از معاصرین با استفاده از تشابه اسمی یکی از شهرداران تهران (همان سرلشکر کریم بوذر جمهوری) استفاده کرد و ارسال المثل کرده است.

خورشید صفت به قدرت سعی و عمل   گر در بلدیه سنگ را لعل کنی

هرگز نشود فایده ای زان حاصل                        (الا که خر کریم را نعل کنی)

(پرتوی آملی، مهدی/ ص: 529)

روزی ناصر الدین شاه در یک مجلس خصوصی که از درباریان تشکیل یافته بود روی به اطرافیان خود کرد و پرسید:

چه کسی می تواند بگوید عذر بدتر از گناه چیست؟

حاضران در مجلسه، یکی یکی گفتند:

چاکر می توانم

خیلی ساده است قربان

اگر اجازه بفرمایید بنده عرض کنم

جوابهای متعددی به این سوال می توان داد، مهم این است که کدام را اعلیحضرت بپسندد.

بعد از همگی موافقت خود را با بیان مفهوم واقعی عذر بدتر از گناه اعلام داشتند، با اشاره شاه، یکایک عقیده ی خویش را بیان کردند. ولی هیچکدام مورد قبول واقع نشد. اتفاقاً کریم شیره ای هم در آن مجلس حضور داشت و با دقت به سخنان آنها گوش می کرد. در این وقت که همه از دادن جواب عاجز شدند ناصرالدین شاه کریم را مخاطب ساخت و از او پرسید:

کریم تو می توانی عذر بدتر از گناه را برای ما شرح دهی.

قربان این همه آدم عالم و فاضل که نتوانند بنده ی دلقک چگونه می توانم و بعد این شعر را خواند:

جاییکه عقاب پر بریزد   از پشه ناتوان چه خیزد؟

ده روز این ماجرا گذشت و کم کم موضوع به فراموشی سپرده شد. ظهر روز یازدهم که ناصرالدین شاه توی راهرورهای کاخ گلستان قدم می زند یک مرتبه کریم شیرازه ای از پس ستونی بیرون آمد و از پشت سر شاه را در آغوش گرفت و دیوانه وار مشغول بوسیدنش شد. ناصرالدین شاه از این عمل او یکه ای خورد و فریادی کشید. و بر اثر صدای او، ناگهان ده ها پیش خدمت و نگهبان و خواجه به راهرو دویدند و با چشم های دریده و از حدقه درآمده به شاه و کریم نگریستند وقتی چشم ناصرالدین به قیافه ی مضحک کریم شیره ای افتاد، با خشم و غضب فراوان بر سر او بانگ زد که:

مردکه پدر سوخته این چه کاری بود که کردی؟

کریم دستپاچه شد و در حالی که ظاهراً به خود می لرزید گفت:

ق، ق قربان- خ، خ خیلی معذرت می خواهم. من شما را به جای نیاوردم، خیال کردم علیا حضرت ملکه است.

ناگهان خون به چهره ناصرالدین شاه ریخت و با بلندترین صدای ممکن خود فریاد زد:

بی شرم بی حیا! تو برای من عذر بدتر از گناه می آوری... بگویید میرغضب بیاید و سر این مردکه نفهم را همین جا از تن جدا سازد.

دستور ناصرالدین شاه، برو برگرد نداشت و به این جهت رنگ از روی همه پرید ولی کریم مثل کوه استوار بر جای ایستاد و خم به ابرو نیاورد و چند لحظه بعد که شاه کمی آرام گرفت، کریم لبخندی زد و خطاب به ناصرالدین شاه گفت:

بلی! قربان این را می گویند عذر بدتر از گناه.

ناصرالدین شاه یکه ای خورد و موضوع را به خاطر آورد و آنوقت چهره اش از هم گشوده شد و قاه قاه بنای خنده را گذاشت. حاضران نیز با دیدن سیمای شاد شاه نفسی به راحت کشیدند و همراه با او خندیدند.

در خاتمه ناصرالدین شاه به قول خود وفا کرد و دستور داد کیسه ای پر از اشرفی به کریم دادند. (نوربخش، حسین/ صص 72-70)

از آن تاریخ این مثل به سرزبانها افتاد.

البته باید اضافه کنم که در بین عوام مشهور است که مستخدمی به دنبال ارباب خو از پله های خانه بالا می رفت که ناگاه اربابش را در آغوش کشید و در برابر غضب اربابش گفت. ببخشید خیال کردم خانم است.

و پیشاپیش خواندیم که علامه دهخدا این سخن مستخدم را نظیر مثل آورده است.         (دهخدا/ ص: 1095)

 

پی نوشتها:

1 یغمائی، اقبال/ طرفه ها

2 سعدی، شیخ مصلح الدین/ کلیات

3 حضرت امام علی (ع) نهج البلاغه

4 مولانا جلال الدین/ مثنوی معنوی

5 محجوب، دکتر محمد جعفر/ مقدمه بر کتاب «کریم شیره ای» نوشته ی: حسین نوربخش

6 پرتوی آملی، مهدی/ ریشه های تاریخی امثال و حکم.

7 نوربخش، حسین/ کریم شیره ای دلقک ناصرالدین شاه.


این به آن در

بعضی ها وقتی به قدرتی زود گذر دست یابند و بلافاصله بر یاران دیرین خود قدرت نمایی کنند و از یاد ببرند که زندگی را نشیب و فراز فراوان است و روزگار است آنکه گه عزت دهد گه خوار دارد وقتی او را قدرت از دست بشد و آن یار متقابل به قدرت رسید، او را گوید: این به آن در.

بزرگانی که از قدرت نفس خداداد برخوردارند و در عین قدرتمندی، چون مولی الموحدین نماد عینی دین مبین، شعارشان «العفو عند القدره» است هرگز در پی انتقام نبوده، بلکه به رافت و عطوفت آنها افزوده شده است.

این مثل چهار کلمه بیشتر ندارد و الز یک ماجرای آموزنده ای اخذ شده است و معادل دیگر آن اینکه، گویند: چیزی که عوض دارد، گله ندارد.

روانشاد، مهدی پرتوی آملی، پیش از من در کتاب گرانقدرشان «ریشه های تاریخی امثال و حکم» نخستین گوینده ی این مثل را «عمر و عاص» می دانند. با احترام فراوان به روح پر فتوح آن گرانمایه فقید و پیش کسوتی ایشان، به استناد تاریخ نشان خواهم داد که این مثل یادگاری ارجمند از پیامبر رحمت (ص) است.

می دانیم که پرداختن به ورزش در دین مبین اسلام ستوده است، چنانکه گفته اند: یادگیری شنا و اسب سواری و تیراندازی استجاب دارد و بعضی ها «واجب» نیز شمرده اند.

لابد توجه دارید که در مواقع جهاد- خاصه در صدر اسلام- پیروزی بیشتر و نهایی از آن کسانی بود که چابک و سالم و ماهر در فنون ورزشی شنا، اسب سواری، دو و تیراندازی باشد و این امر وقتی می شد که مشوقی چون رسول اکرم (ص) در جمع مجاهدان باشد.

شیخ مجدالدین فیروز آبادی در کتاب «صراط المستیم» آورده که به صحت رسیده است که رسول (ص) به پای مسابقت می کرد (یعنی در مسابقه ی دو و راهپیمایی شرکت می فرمودند) و به ثبوت رسیده که حضرت با کسان مصارعت می فرمود. یعنی کشتی می گرفت. (صفی، مولانا فخر الدین علی/ ص: 22)

«در کتاب «صفوه الصفوه» این جوزی آورده که در صحیحین ثابت شده است که یکی از امهات مومنین گفت که در سفری همراه پیغمبر بودم و من در آن؟! محل جاریی بودم بدن من گوشت کمتر داشت. پس آن حضرت در منزلی مردم را گفت: پیش روید، مردم پیش رفتند و مرا گفت بیا تا مسابقت کنیم، یعنی با هم بدویم تا ببینیم که کدام پیشی می گیریم. پس با حضرت مسابقت کردیم و من بر او پیش گرفتم. هیچ نگفت تا وقتی با حضرت در سفر بودیم و بدن من گوشت گرفته بود. پس مرا گفت بیا تا مسابقت کنیم. حضرت بر من سبقت گرفت، پس بخندید و گفت:

«هذه بتلک» (یعنی: این به آن در)          (صفی، مولانا فخرالدین علی/ ص: 22)

 

پی نوشتها:

1 از مطلع قصیدی تاریخی و دردناک شهید میرزا ابوالقاسیم قائم مقام فراهانی است:

روزگار است آنکه گه عزت دهد گه خوار دارد

چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

2 از کلمات قصار حضرت علی (ع) (درر و غرر)

3 پرتوی آملی، مهدی/ ریشه های تاریخ و امثال و حکم، جلد اول/ ص 137

4 صفی، مولانا فخرالدین علی/ لطایف الطوائف

5 ابوالفرج بن جوزی دانشمند بزرگ قرن هفتم و صاحب ده ها تالیف گرانقدر به تصریح شیخ اجل سعدی، استاد او هم بوده است که در گلستان از او با احترام فوق العاده یاد کرده است: «چندان که مرا شیخ اجل ابوالفرج بن جوزی رحمه الله علیه ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشارت کردی، عنفوان شبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب...» (سعدی/ ص 75) 7

من به دلایلی که در شرح مثل «به یک تیر و دو نشان زدن» آورده ام (به همان مثل در این کتاب) ابوالفرج بن جوزی را از دانشمندان شیعی می دانم که با متعصبین آن روزگار به تقیه رفتار می کرده است. و به علاوه، هرگز بین این دو فرقه اختلاف نینداخته و چنانکه در متن گفتار خواندیم در همان کتاب «صفوه الصفوه» به صحیح مسلم و بخاری (پی نوشت 6) استناد کرده است.

6 حافظ ابی عبدالله محمد بن اسمعیل بخاری (510-597 ه ق) و ابی الحسین مسلم بن الحجاج القشیری (202-261) از جوامع اهل سنت هر کدام کتابی به نام «صحیح» دارند که آنها را «صحیحین» می نامند.

7 سعدی/ کلیات


تو نیکی می کن و در دجله انداز

این مثل مشهور از شعر سعدی است که می گوید:

تو نیکی می کن و در دجله انداز           که ایزد در بیابانت دهد باز

ناظر بر همین مثل حافظ می گوید:

مرا به کشیت باده در افکن ای ساقی      که گفته اند نکویی کن و در آب انداز

و از «ویس و رامین» فخرالدین اسعد گرگانی است:

بکن نیکی و در دریاش انداز     که روزی در کنارت آورد باز

(نقل از شواهد و دهخدا)

مثل را وقتی استعمال کنند که کسی را تشویق و تحریض به احسان و نیکی کنند و نوید پاداش دورتر باشد. از ماخذی که ما را به ریشه ی تاریخی این مثل راهنمایی می کند داستانی است که امیر عنصر المعالی کیکاوویس بن اسکندر بن قابوس و شمگیر بن زیاری در کتاب «قابوس نامه» نقل می کند. نامبرده به سال (؟) هجری قمری ولادت یافته و در سال 462 تالیف کتاب را به پایان برده است. پس از حداقل مثل با استناد به داستانی که نقل می کنیم از قرن پنجم وارد ادبیات فارسی شده است، هر چند که ما ماخذ اولی پیدایش مثل را در پایان گفتار نقل خواهیم کرد.

باب ششم قابوس نامه اندر فروتنی و افزونی هنر است و در نخستین حکایت این باب آمده است.

«شنیدم که متوکل را بنده ای بود فتح نام. به غایت خوبری و روزبه و همه منبرها و ادبها آموخته... این فتح خواست که شنا کردن آموزد. ملاحان بیاوردند و او را در دجله شنا کردن همی آموختند و این فتح هنوز کودک بود و بر شنا کردن دلیر نگشته بود فاما- چنانکه عادت کودکان بود- از خود می نمود که شنا آموخته ام. یک روز پنهانی استاد به دجله رفت و اندر آب جست و آب سخت قوی می رفت. فتح را بر می گردانید. چون فتح دانست که با آب بسنده نیاید با آب بساخت و روی آب همی شد تا از دیدار مردم ناپدید شد. چون وی را از آب پاره ای ببرد بر کنار دجله سوراخ ها بود. چون به کنار آب به سوراخی برسید، جهد کرد و دست بزد و خویشتن اندر آن باری خود را از این آب خون خوار جهانید و هفت روز آنجا بماند که خبر دادند متوکل را که فتح در آب جست و غرقه شد.

از تخت فرود آمد و بر خاک بنشست و ملاحان را بخواند و گفت هر که فتح را زنده یا مرده بیاورد هزار دینارش بدهم و سوگند خورد تا آنگه که وی را بر آن حال که هست نیارند من طعام نخورم.

ملاحان در دجله رفتند و غوطه می خوردند و هر جای طلب می کردند تا سر هفت روز، اتفاقی را ملاحی بدان سوراخ افتاد. فتح را بدید. شاد گشت و گفت: هم اینجا باش تا زورقی بیاورم از آنجا بازگشت و پیش متوکل رفت و گفت یا امیرالمومنین اگر فتح را زنده بیاورم مرا چه دهی. گفت پنج هزار دینار نقد بدهم. ملاح گفت: یافتم فتح را زنده. زورقی بیاورند و فتح را ببردند. متوکل آنچه ملاح را گفته بود بفرمود تا در وقت بدادند. آنگاه گفت: طعام بیاریت(=بیاورند) که وی گرسنه ی هفت روزه است.

فتح گفت: یا امیرالمومنین من سیرم. متوکل گفت: مگر از آب دجله سیر شدی؟

فتح گفت: نه کی من این هفت روز گرسنه نبودم، کی (=که) هر روز بیست تا نان بر طبقی نهاده بر روی آب فرمود آمدی و من جهد کردمی تا از آن نان سه تا برگفتم و زندگانی من از آن نان بودی و بر هر نان نوشته بود: که محمد بن الحسن الاسکاف.»

متوکل فرمود که در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله افکند کیست؟

بگوییت (=بگویید) تا بیاید که امیرالمومنین با او نیکویی خواهد کرد. تا نترسد، چنین منادی کردند. روز دیگر مردی بیامد و گفت: منم آن کس، متوکل گفت به چه نشان؟ مرد گفت: نشان آن که نام من بر روی هر نانی نوشته بود که «محمد بن الحسن الاسکاف» متوکل گفت: نشان درست است. اما چند گاهست که تو در این دجله نان می اندازی؟ محمد بن الحسن گفت: یک سالیست. متوکل گفت: غرض تو از این چه بود؟ مرد گفت: شنوده بودم که نیکی کن و در دجله انداز که روزی بر دهد و به دست من نیکی دیگر نبود. آنچه توانستم همی کردم و با خود گفتم: تا بر دهد. متوکل گفت:

آنچ شنیدی کردی و به آنچ کردی ثمره یافتی و او را ضیاع و عقار بخشید و فرزندان وی در بغداد مانده اند تا به روزگار القائم بالله.

تا من به حج رفتم ایزد تعالی مرا توفیق داد، تا زیارت خانه ی خدا بکردم و فرزندان وی را بدیدم و این حکایت از پیران و همراهان بغداد شنودم...

(عنصر المعالی/ صص: 21-20)

با اینکه داستان فوق مثل را خیلی روشن و زیبا توجیه می کنند و مسلماً در شعر سعدی و حافظ هم تاثیر گذاشته است اما ماخذی از قبل از اسلام نشان می دهد که این مثل در میان ملل قبل رایج بوده است.

«کتاب مقدس» (=عهد عتیق و عهد جدید) به تورات و انجیل اطلاق می شود که حداقل پانصد سال قبل از اسلام تالیف و تدوین شده اند.

من در این بخش با تایید یا تکذیب محتویات این کتاب کاری ندارم، بلکه منظور ریشه یابی مثل مورد بحث است زیرا مثل مزبور در نخستین آیه ی باب 11 کتاب جامعه (بخشی از عهد عتیق) آمده است: «نان خود را به روی آبها بینداز که بعد از روزهای بسیار آن را خواهی یافت»       (کتاب جامعه/ باب 11 آیه‌ی 1)

من به دلایلی که ذیلاً خواهم آورد، اعتقاد دارم که این مثل ایرانی است. و دلیل آنکه، تالیف عهد عتیق باید در اواخر عهد هخامنشیان باشد زیرا در کتاب «کتاب عزرا» از کوروش بنیانگذار سلسلة هخامنشی و آزادی قوم بنی اسرائیل به دست کوروش و به علاوه و دستور بنای خانه ی خدا به فرمان او (باب چهارم کتاب عزرا)، بعد از پادشاهی داریوش و به تعویق افتادن بنای خانه خدا تا دومین سال سلطنت داریوش سخن می گوید. (آیه 34 باب چهارم عزرا).

پس قعطاً باید تالیف عهد عتیق بعد از سلطنت داریوش هخامنشی باشد که کاهنان از این پادشاهان در عهد عتیق یاد کرده اند و قبل از این سلسله- به گواهی تاریخ و خود عهد عتیق، قوم بنی اسرائیل در اسارت آشوری ها در بابل بودند و فرهنگ مادیها در سرزمین فلسطین به طور مستقیم گسترده بود. و کوروش مادی توانست با متحد کردن ماد و پارس، ایران گسترده ای را تحت یک حکومت واحد درآورد که در عصر داریوش به بزرگترین وسعت جغرافیایی خود رسید، و ظهور حضرت مسیح (ع) نیز مصادف با سلطنت اشکانیان بود. و برابر تحقیق آقای دکتر بهمن سرکاراتی تاریخ تقریبی تالیف عهد جدید (انجیل) نیز مشخص شده است:

(تاریخ قطعی تالیف هیچ یک از اناجیل چهار گانه معلوم نیست و در این میان تنها انجیل لوقاست که از روی شواهد مذکور در خود کتاب و گواهیهای خارجی تاریخ تالیفش تقریباً معلوم شده که در فاصله سالهای 105-95 میلادی بوده است. در جدول زیر تاریخ تقریبی پردازش و نگارش اناجیل اربعه و دیگر رسالاتا کتاب عهد جدید را باز نموده می شود:

یک- 30 تا 65-60 میلادی= دورانهای سنتهای شفاهی. در این دوره انجیل یا رساله ای کتابت نشده است و به احتمال قریب به یقین روایت پولسن رسول دربارة شام واپسین مسیح (رسالة اول پولسن به قرنتیان، باب پانزدهم، بند 23 به بعد) با آنچه دربارة این وقایع در اناجیل آمده است ارتباط تالیفی ندارد.

دو- 65 تا 110 میلادی= دوران تالیف اناجیل:

الف- انجیل مرقس 70-65 میلادی.

ب- انجیل لوقا (و کتاب رسولان) 100 میلادی.

ج- انجل متی 110-100 میلادی.

د- انجیل یوحنا 110-100 میلادی.

سه- 110 تا 150 میلادی= دوران پذیرش اناجیل اربعه از طرف کلیسا.

چهار- 150 تا 190 میلادی- دوران تدوین و تثبیت در این دوره پایه های اعتقاد به اناجیل اربعه بطور قعطی تحیکم شده است. برای آگاهی بیشتر رک:

F.C. Burlikitt, ERE, VI , p 335-349.

H. Guy , A Critical Introduction to the Gospels.

F. G Garant The Gospels, Tehir Origins of the Gospels, Tehir Orgin and Their Growth (1957).

در مورد انجیل متی بویژه:

G. D. Kilpartick, The Oirgins of the Gospal according to St. Mattehew (1942)

G. Borkamm, Barth und Held, Ubrlieferung und Auslegung im P. Nepper- Christensn, Das Matthausevangelium, ein juden christliches Evangelium (1958).

(سرکاراتی، بهمن/ صص: 2-51)

ما می بینیم که در انجیل هم امثالی ایرانی وارد شده است، چنانکه در انجیل متی، باب هفتم، آیه ی ششم آمده است: «آنچه مقدس است به سگان مدهید و مرواریدهای خود را پیش خوکان نریزید» (سرکاراتی، بهمن/ ص: 51)

که آقای دکتر سرکاراتی مثل اخیر را در همان ماخذ یاد شده، با دلایل غیر قابل انکار یک مثل ایرانی می داند.

و با دلایلی که ذکر شد اندیشه های ایرانی در تالیف عهد عتیق و عهد جدید تاثیر فراوانی داشته است.

و اصولاً رد پای فرهنگ و تمدن ایران در جهان آن روز قابل لمس است تا جاییکه استدامت این تاثیر و تاثر را در دیوان شرقی گوته هم می یابیم.

نکته آخر اینکه کلمة «آب» در این مثل به معنی رودخانه است و در عصر عنصر العمالی و سعدی و حافظ هم مهشورترین آبها دجله و فرات بود. و گمان من آن است که محمد بن الحسن الاسکاف هم به قول خودش شنیده بود که: «نیکی کن و به آب انداز که روزی بردهد» یعنی مثل از قبل بوده و او خواسته ی مثل را عمل کرده است.

 

پی نوشتها:

1 توجه دارند که کتاب در قرن پنجم هجری تالیف شده است و اغلب افعال به شکل رایج در زبان پهلوی ساسانی آمده است. چنانکه فعل «گویید» را همه جا «گوییت» نوشته است و ما برای حفظ امانت نگارش کتاب را عیناً آوردیم.

2 عنصر المعالی، قابوس/ قابوسنامه

3 سرکارتی، کتاب بهمن/ سایه های شکار شده (مجموعه مقالات)، نشر قطره، تهران 1378

4 کتاب مقدس


دسته گل به آب دادن

درباره ی محل استفاده ی این مثل، در امثال و حکم دهخدا آمده است: «کار ناسزاوار مرتکب شدن. فتنه یا فسادی را باعث گشتن. مثال

نشده از گل رویش سیراب                    که فلک دسته گلی داد به آب. جلال الملک

گویا در قدیم به جای این مثل گل به آب دادن می گفته اند:

(دهخدا، علی اکبر/ ص: 812)

حدسی که دهخدا دارد، مقرون به صحت است زیرا در فرهنگهای «چراغ هدایت» و «آنندراح» به همان صورت درج شده است.

«گل به آب انداختن- فتنة تازه بر پا کردن. مما ینقل آنکه دختر پادشاهی به سر دریایی نشسته بود گلدسته از دستش به آب افتاد و روان شد تا در شهری به دست شاهزاده ای افتاد، اول دل از دست داده بر بوی وصال صاحب گلدسته جامة جان چاک کرده، در سراغ مطلوب قطره زن شد. سلیم:

شب ز مستی شور در بزم شراب انداختیم

باده نوشان گل به آب و ماکباب انداختیم

(محمد پادشاه، متخلص به شاد/ ذیل همان واژه)

«دسته گل (به) آب دادن. 1 مرتکب خطای فاحش یا پردردسر شدن: «همین فرداست که دسته گلی به آب می دهد و برای ما آبروریزی به بار می آورد.» (درازنای شب، 222). «کجا بودی؟ من خیلی ناراحت شدم. خیال کردم شاید باز هم دسته گلی به آب داده باشی. می خواستم به ادارة پلیس تلفن کنم، ببینم تو را جلب نکرده باشند. آخر تو هر کجا می روی خراب کاری می کنی. (اسمال 411-410).

2 (برای کسی) گرفتاری درست کردن. (برای کسی)، به مخمصه انداختن (کسی را): «کم کم به اخلاق ایرانیان کم و بیش آشنا شده بودم و می ترسیدم رندان ناغافل ... دسته گلی برایمان ... آب بدهند.» (یکی بود، 89» «از روز دوم عروسیش همین طور پی الواطی و پدر سوختگیش بود. دست آخرش هم این دسته گلی را وسه ام به آب داد».

(شکر تلخ، 148)                      (نجفی، ابوالحسین/ ص: 665)

در عرف عوام برای شرح این مثل داستانهای شیرینی نقل می کنند که عاقلانه تر از همه داستان بسیار کوتاهی است که از «آنندارج» نقل شد. و مسلماً ذوق لطیف ایرانیان این داستانها را پرداخته است.

داستان آنندارج صدرصد در هند ساخته شده و وجود دریا یکی از شواهد می تواند باشد ولی داستان زیر- که از کتاب شادروان امیر قلی امینی نقل می گردد.- فضای کاملاً ایرانی دارد وجود جویباری که از بیرون شهر می آید و از خانه های متعدد می گذرد، شاهد ایرانی بودن داستان است که تا این اواخر این جویباران در شهرهای کهن وجود داشت و معمولاً خانه ها را هم سطح نمی ساختند و من در خانه پدری دیده بودم که آب از جوی خیابان می آمد و از زیر گذر خانه ها می گذشت برای اینکه به خانه های دیگر بتواند جاری شود آن خانه ها پایین تر از خانه های قبلی بنا شده بود تا حدی که روبروی در وردی خانة پدرم از سه پلة بلند پایین می رفتیم تا به خانه برسیم. اما داستان مثل:

«گویند مردی که بسیار بدیمن و شوم و بدقدم بود، در دهکده ای مسکن داشت. او معمولاًٌ در هر کاری قدم می گذاشت و در هر امری که ملاحظه می کرد ممکن نبود آن کار فاسد و آن امر منتهی به خرابی نشود. مثلاً اگر در مجلس عروسی وارد می شد آن مجلس را به مجلس سوگواری مبدل می ساخت و اگر در یک مهمانی شرکت می کرد، آن را به جلسه جنگ و جدال تبدیل می نمود. یا اگر می خواست دو نفر را صلح بدهد به مراتب بدتر با هم دشمن می شدند و اگر می خواست گره ای از کار کسی بگشاید، کار او بیشتر گره می خورد و این معنی نه تنها در بین مردم دهکده ی خودش بلکه در میان حوزه ی دهکده های اطراف نیز شیوعی داشت.

روزی بردارش که کدخدای دهکده بود به دهکده ی مجاور رفت تا دختر کدخدای آنجا را که برای پسر خود نامزد و عقد کند، خانواده ی دختر به انجام این وصلت به شرطی موافقت کردند که از آغاز تا پایان عروسی عموی داماد که همان مرد شوم و بد یمن بود، نه درکار این مواصلت مداخله بکند و نه به مجلس عقد و عروسی قدم بگذارد.

خانواده ی داماد شرط را پذیرفتند و به عموی داماد گفتند که موقع عروسی فرا رسید دو روز قبل به یکی از قراء مجاور رفت و در آنجا رحل اقامت افکن تا وقتی که امر عروسی به پایان برسد.

صبح روزی که در شب آن زفاف برادر زاده اش واقع شده بود، سخت از وضع زندگی خود غمین و دلگیر گردیده، در دل می نالید که چرا او باید چنین شود و نامیمون باشد که حتی در عروسی برادرزاده اش راهش ندهند؟ تا او هم در عیش و عشرت انها شرکت نموده، دستی افشانده و پایی بکوبد! در این اثنا چشمش به بوته گلی افتاد خواست که دسته گلی قشنگ به بندد و آن روی نهری که از این دهکده به دهکده ی خودشان روان بود و اتفاقاً از داخل عمارت برادرش می گذشت، بیفکند و حالا که توانسته است با حضور خود تقدیم خدمتی بکند و به عروس و داماد تبریک بگوید لااقل بدینوسیله حسن نیتی از خود بروز داده و انجام خدمتی کرده باشد. دسته گل را خیلی زیبا قشنگ بست و روی نهر انداخت و آب در فاصله ی دو سه ساعت، دسته گل را به خانه ی برادرش رساند.

اهالی خانه با کمال شادی سرگرم انجام تشریفات عروسی بودند. ساز و دهل و کرنا می زدند و به آهنگ آن می رقصیدند و دست می افشاندند و پای می کوبیدند و با صدای قهقه ی خوشی  و شادمانی خویش گوش عالمی کر می ساختند.

در این بین دو بچه ی کوچولو که یکی برادر کوچک داماد و دیگری خواهر کوچک عروس بود در کنار نهر سرگرم بازی بودند، که چشمشان به دسته گل افتاد و زیبایی آن یک باره آنها را فریفته هر یک بر دیگر پیشی جست و دست خود را دراز کرد تا آن را بگیرد ولی بر اثر عجله و تصادم با یکدیگر از سر در آب افتادند و چون عمق آب زیاد و جریان آب سریع بود، بدون اینکه صدای آنها در میان همهه ی میهمانان و تماشاچیان اهل منزل به گوش احدی برسد، آب آنها را با خود برد و خفه ساخت و ساعتی بعد دهقانی که در خارج آبادی مشغول آبیاری بود جسد بی روح آنها را از روی آب گرفت و چون پسر کدخدا آنان را شناخت هر دو جنازه ی طفل معصوم را به قریه آورد و تحویل پدران و مادران بدبخت آنها داد و مجلس عروسی که تا آن لحظه در انتهای شور و شادی بود به ماتمکده ای تبدیل شد.

بعدها خانواده های عروس و داماد دانستند که چرا بچة آنها غرق و دستخوش مرگ نابهنگام و سورشان به عزا تبدیل شد. فهمیدند که پیش آمد عزا با آنهمه پیش بینی ها و احتیاط باز هم نتیجه ی عمل آن مرد شوم بوده که به قصد انجام خدمتی دسته گلی به آب داده و محیط عیش و شادمانی آنها را به یک مجلس غم و اندوده بدل نموده است.

(امینی، امیر قلی/ ص: 273)

از آن موقع این مثل پدید آمد. اینک در مورد کسی بکار برند که کار بد و ناپسند یا غیر مترقبی از او سر بزند، در این صورت می گویند: فلانی دسته گلی به آب داد. یا باز هم دسته گلی به آب داد.

 

یدی گئجه، یدی گونوز توی دوتوپ

هفت شب و هفت روز عروسی سها طول می کشید

اولادیمیز اونو بیر دب سانیدی

و فرزندان ما این رسم را به رسمیت می شناختند

« در افسانه های ملی و محلی آذربایجان می گویند در عروسی های قدیم برای اظهار شادمانی کوه ها را باید مشعلها یا چراغهایی که سوختنش «بوته» بود چراغانی می کردند و عروسیها هفت شب و روز ادامه داشت.

البته این چراغانیها و جشن عروسی ها هفت شبانه روزی هیچگونه خرجی نداشت و بر خانواده عروس و داماد تحمیل نمی شد. بلکه همه ی مردم در این مراسم سهیم بودند و تعاون در حد نهایت انسانیت و صفا وجود داشت.

در این بند از «دومانلی داغ» من حسرت این صفا و صمیمیت را می خورم که ای کاش فرزندان ما هم این مراسم ساده و در عین حال با شکوه و بی ریا را باور داشتند و جامعه از این همه چشم و هم چشمی دست بر می داشت و زندگی بر مبنای صفا و سادگی و پاکدی مردم آن زمانها اداره می شد. (چاوض اکبری، رحیم- یسنای تبریزی/ص: 75) 7

6 امیر قلی امینی/ داستانهای امثال

7 رحیم چاوش اکبری/ دومانلی داغ

خیام


مقدمه :

 

ابوالفتح عمربن ابراهیم نیشابوری،معروف به خیام ، از چهره های تابناک علوم ریاضی و نجوم وحکمت جهان در قرون وسطی است. معدودی از رباعی های نغز و حکممت آمیز او به جای مانده ، نام خیام را در دفتر ادبیات جهانی نیز ، ویژه در برون مرز ایران ثبت نموده است.

این بحر وجود امده بیرون زنهفت       کس نیت که این گوهر تحقیق سبقت

هرکس سخنی از سر سودا گفتند       زان روی که هست کس نمی داندگفت

خیام چنانکه از رباعیات او بر نمی آید، عالمی کمی گر است، به مسائل بنیادی توجه ویژه دارد ومسائل بنیادی را با دید ژرف ریاضی وفلسفی تجزیه و تحلیل می کند. هر رباعی خیام محتوای ژرف ودقیق وماندگار دارد، شعر ناب فارسی است.خیام بی آنکه درس مکتبی بدهد.پند وموعظه درمیان بیاورد خواننده را آگاهی و هشیاری می بخشد. چیزهائی را که فیلسوفان در الفاظ پیچیده و نامانوس دور و دراز می پوشانند، او به سادگی و زیبائی و کوتاهی می آفریند و جلوه گر می کند.

درباره رباعیات خیام چند هزار مقاله در فهرست های غربی دیده می شود. اما شعارمقالات پژوهشی درباره کارهای علمی به خیام به چند درصد این رقم هم نمی رسد .کشفیات علمی کهنه می شوند ولی لطایف شعر ناب دیرپاست.

خیام هزارو چهارصد سال بعد ازاقلیدس با همان هندسه واستدلالهای اقلیدسی سرو کار داشتند وعمرخیام درفاصله زمانی نیمه راه میان ابوعلی سینا و خواجه نصیر طوسی قراردارد.

((پیشگفتار))

حکیم عمر خیام ، ریاضی دان و منجم ایرانی و سراینده رباعیات نغز را همه می شناسند. چند هزار مقاله و کتاب درباره او به زبانهای مختلف در جهان به چاپ رسیده که بیش از نود و پنج درصد آنها با رباعیات وی پیوند می یابد.

انبوه کتاب ها و مقالاتی که غربیها درباره ی عمر خیام نوشته اند ، غالبا در گرد محور ((می نوش))و(( خوش نوش)) دور می زند ، که در نگاه اول بعضی از رباعیات منسوب بر او به چشم می خورد، ولی از مقام والای علمی خیام کتب سخن به میان می آورند.

سیمای خیام چنین بنظر می یاید:

دانشمندی متفکر،اهل حساب وتیزبین به دوراز مسائل خرد، مکتبی و اجتماعی، قهرمان هماوردی با دشواریهای بنیادی فلسفی و ریاضی مانند چگونگی حدها و امکانات عقلی در برابر معالات ، اندیشمندی دلیر که از سیطره امپراطوری گسترده هزار و پانصد ساله هندسه اقلیدسی بدر می رود و پرچم استقلال بر میافرازد، آزاد اندیشی بی پروا که مدعیان علم و داوریهای جزمی را به چیزی نمی گیرد. ولی آنگاه که با مردم معمولی سخن می گوید، عصاره تفکرات بلند فلسفی خود را بی   و پیچیدگی،درقالب چهارپاره های زیبا برایشان بیان می کند.

خیام مانند دانشوران مکتبی به مراجع ونامها پناه نمی برد، نمی گوید اگر کتاب های ارسطو افلاطون،ابن سینا ومانند آن ها را دریابی،جهان را خواهی شناخت و دیگر مشکلی در این زمینه نخواهی داشت. نه،می گوید مطلب ژرفتر از اینهاست.

((سرسری برپا نگشته است این سرای پرشکوه ))

آنانکه محیط فضل و آداب شدند        در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون       گفتند فسانه ای و در خواب شدند

                                                                                (منسوب و خیام )

دانشمند نامدار خراسان با دگراندیشان نمی ستیزد، همینقدر با یک ریشخند ژرف بی آزارانه با جرم اندیشان همه دان روبرو می شود و در همه حال به عارف وعامی وکافر ومسلمان ومبتدی و استاد، به زبان خوش دری می گوید: چند روزی بیش دراین سرای دو در نخواهید ماند، وقت را غنیمت بشمار، فرصت ها را از دست مده ، شادو سرخوش بزی .

گر یکی نفست به زندگانی گذرد           مگذار که جز به شادمانی گذرد

هشدار که سرمایه ی سودای جهان     عمر است چنان کش گذرانی گذرد

برچشم تو عالم ارچه می آرایند           مگرای بدان که عاقلان نگرانید

بسیار چه تو روند و بسیار آیند        بر بای نصیب خویش کت بربایند

در بسیاری از رباعیات که به خیام نسبت می دهند، تشتت آراء ، تناقضهای منطقی ، ناهمخوانی افکار ، یا تاکید بر می خوارگی دیده می شود که ناگزیر از احتمال انتساب آنها به یک دانشمد بلند پایه می کاهد.ژرف نگری،کلان بینی، کوتاهی و برندگی سخن و درخشش جهان در سروده های خیام می باید از همان دست باشد که در کارهای ریاضی او جلوه گر است.

با اینکه این نمونه ها از کتاب های ممتاز(محمد علی فروغی قاسم غنی ، صادق هدایت و علی دشتی) برگرفته شده در اصالت برخی از آنها شک باقی است. دانشوران نامبرده هم مدعی نبوده اند که بطور یقین هم این رباعیات از خیام می باشد. تطبیق نسخه های معروف رباعیات خیام و بحث در جست و جوی صحیحترین آنها مورد نظر نگارنده نبوده است .

ارزیابی شهرت جهانی خیام :

نخستین ترجمه کارهای خیام به زبان فرانسوی در سال 1851 ، یعنی فقط چند سالی پیش از شهر ترجمه رباعیات فیترجرالد صورت گرفته است ناگزیر باید پذیرفت که شهرت جهانی نام خیام در نیمه دوم قرن نوزدهم بر اساس کارهای او نبوده است.شهرت عمرخیام درمیان مردم اروپاوآمریکا، بیشتر مرهون ترجمه رباعیات معدود اوست که سرشار از زیبایی و تفکر بنیادی حکیمانه و شاعرانه است .شاعر انگلیسی ادوارد فیتنرجرالد این گردنبند مرصع شرقی را از گوهرای فکری عمرخیام چنان به رشته کشیده است ، که عروس ادبیات جاودانه بدان می نازد.

شهرت خیام در برون مرز بیشتر مرهون ترجمه رباعیات فیتز جرالد است . که بر اثر آن اینک عمر خیام را در برون مرز ایران معروفترین شاعر فارسی زبان می انگارند. ترجمه های شاهنامه و گلستان و حافظ و مولانا هنوز به آن اندازه شهرت دست پیدا نکرده اند.

شهرت خیام در ایران :

قدیمی ترین نسخه های رباعیات خیام بزبان فارسی ، نسخه ایست که کسی بنام شارتعالی در 64 صفحه در کلکته بسال 1836 میلادی مطابق با 1252 هجری قمری بچاپ رسانیده است.

نخستین نسخه چاپی رباعیات خیام در ایران از سال 1272 قمری یعنی چند سال پیش از چاپ ترجمه انگلیسی فیتز جرالد است. بدیهی است که نسخه های چاپی فارسی رباعیات در آن زمان ها بدست مردم نمی رسید و حتی خواص هم بندرت از آن مطلع می شدند.

عمر خیام :

ولادت و وفات عمرخیام در حدود 409 هجری قمری 509 هجری قمری) بوده است مناسب است یادآور شوم که هر چهار ریاضی دان بزرگ نامبرده : عمر خیام ، نصیر الدین طوسی ، پاسکال نیوتن ، طبع شعر داشتند و به ندرت شعرسروده اند،ولی هیچ یک را نباید به شاعری شناخت . به قول ناصرخسرو:

شاعرم مشعار اگرچه شاعرم:

ریاضی دانان نقش آخرین در جست و جوی زیباترین نقش شناساندن حقایق انتزاعی هستند.

زیبایی اشعاری که نگرش فلسفی و عارفانه دارند در هنر کلامی گویندگان آنهاست که پرسش های ساده ذهن مردم معمولی را هوشمندانه به صحنه می آورند.

آنچه که باعث تعجب می شود کلان بینی خیام است که از مسائل ناشناخته کوچک درمی گذرد و یا مسائل بنیادی کلان هماورد می شود . این همان جهان بینی است.که در رباعیات او دیده می شود:‌

از زبان رباعی سرای معروف خراسان ، این شعری عارفانه حافظ را می باید شنید: شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

حدیث نسخه های اقدم :

در دایره که آمدن و رفتن ماست             اورانه برایت نه نهایت پیداست

کس می نزند دمی در این معنی راست   کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

بیهقی در   صوان الحکمه می گوید:

((مظفر را بلند مرتبه  وارجمندی در علوم بوده و با امام عمر خیام مناظرات و مباحثات داشته ولیکن مرتبه خیام از او برتر بوده است. ))

سید حسن تقی زاده که در تاریخ گاه شماری ایرانی صاحب نظر بود، عقیده داشت که خیام در سالهای اول سلطنت ملکشاه بسیار جوان بوده و بعید به نظر می رسد که درتدوین تقویم جلالی چندان موثر بوده باشد. وی معتقد بود که در این اواخر شهرت و رواجی که رباعیات خیام در دنیا پیدا کرده موجب شده که در سهم خیام در این باب مبالغه کنند.

دیدگاه فلسفی خیام :

بحث فلسفی خیام در نظم و ترتیب و بیشی و بیشی آفرینش مخلوقات و کیهان اعظم است.می فرمای نزدیکترین موجودات ابداعی به خدا اشرف آن موجودات است))دریافت اشرافی اینگونه مطالب را درنگرش های مذهبی و شعری عارفانه می توان گنجاند.چه آنجا صحبت ازعشق و ارادت است و پای استدلال مکتبی به میان نمی آید.

شادروان جعفری درکتابش برخی ازجملات خیام را به زعم خود تفسیر و بحث می کند.در پایان نتیجه می گیرد که نگرش کسی که با این دقت مسائل فلسفی ومنطقی را می شکافد، با نگرش پوچ گرایی و لذت پرستی که در بعضی برداشت ها از رباعیات منسوب به خیام دیده می شود، سازگار نیست. خیام دانشمند کسی نیست که شما را به می خوارگی بخواند.

این نتیجه گیری درست و معقول به نظر می اید. بنیان تفکر منطقی در بحث های خیام ویژه در رسالات ریاضی او آشکار است و لو اینکه نگرش های ((فلسفی دینی )) آن زمان را فیزیک کیهانی امروز مورد سوال قرار دهد. دقت خیام در گزینش کلمات و برتری تحول و خبر وانفورماسیون برچیزهای دیگر ستایش انگیز است و جا دارد که آن را بیشتر بررسی کنند.

گر برفلکم دست بدی چون یزدان        برداشتمی من این فلک را زمیان

زنو فلکی دگر چنان ساختمی             کازاده بکامک دل رسیدی آسان

خیام کم چیزمی نوشت،رسالات علمی اوبه نسبت دیگردانشمندان زیاد نیست. کم گوی وگزیده گوی بود. چنانکه می دانیم ، رباعیات اصیل بجای مانده از او  به شصت نمی رسد. هرچند نویسندگان و ناشران، از راه لطف و برتر بگوییم کمی دقت علمی و امانت فرهنگی، صدها رباعی به نام او چاپ کرده اند.

به نظر صاحبان ادب، ذهن خیام به اغتتام فرصت و شادمانی و دلیری درتفکرو مثبت گرایی درعدل، پیوند دارد ونقش باده گساری و تن آسیایی منظور نیست.

پرسش های او درباره بدایت و نهایت جهانی و آغاز و فرجام آدمی و چراها، همه حکیمانه و شاعرانه و زیباست و بنده در آن کارمندی و ادبی به دید کفر و الحاد نمی نگرم.

شک نیست که حکیم عمرخیام مانند بعضی دانشمندان دیگر، گاهی چند رباعی نغزمی سرود. شعار این رباعیات اصیل خیام را در حدود پنجاه یا شصت رباعی می دانند. بعبارت دیگر، در دوران پنجاه یا شصت سال پژوهش علمی  این حکیم ، از او صد بیت شعر به یادگار ماندگار است که به طور میانه سالی یک رباعی می شود. در مقایسه کمی با سروده های شاعران معروف زبان فارسی، حکیم نیشابور را شاعر نمی شمارند. هرچند رباعیات او در زیبایی و پرمغزی و ایجاز بی مانند است.

بعضی تذکره نویسان وکاتبان ،غالبا بدون دقت وتامل هرجارباعی را پسندیده اند، درزیرنام خیام ثبت کرده اند.نسخه خطی کتابخانه دانشگاه آکسفورد انگلستان که مورد استفاده فیتنر جرالد قرارگرفتن متضمن 157 رباعی است که به سال 865 هجری در شیراز کتابت شده بود. شعار رباعیات منسوب به خیام در نسخه های کهنه تر کنند، و در نسخه های جدیدتربیشتر است.

محمد علی فروغی و دکتر قاسم غنی 66 رباعی را که در کتاب های تا سده هشتم هجری دیده شده به احتمال بسیار قوی از خیام می دانند. صادق هدایت 143 رباعی را از انبوه رباعیات منسوب به خیام برگزیده است. علی دشتی 76 رباعی را به احتمال قوی از خیام می داند.

در دایره ی   که آمد و  رفتن ماست                او را نه بدایت  نه  نهایت    پیداست

کس می نزند دمی در این  معنی راست            کاین آمدن از کجا و رفتن یکجاست

                                                                                                (منسوب خیام )

این رباعی زیبا که از نغز دانشمند ادیبی تراوش کرده ، تصویر هندسی بهمراه دارد. خط مستقیم نامحدود،یا دایره یا منحنی بسته ای را در نظر بگیرید. بدایت و نهایت آنها نامعلوم  است.واژه های آغازوانجام هنوز تعریف نشده و جا نیفتاده اند.آمدن و رفتن ما یک عصاره ،از ناچیز ،چیز شدن و از چیز ، ناچیز شدن را در بردارد. یک دنیا میسم تحول و شدن را می رساند. نقطه بدایت و نقطه نهایت و از نقطه ای به نقطه ی دیگر رفتن ،همه از اندیشه های کسی است که در هندسه اقلیدس غرفه شده باشد و اینک می خواهد یک مدل هندسی برای جهان آفرینش در ذهن خود بیافریند.

رباعی دیگر:

دارنده چو ترکیب طبایع آراست     از بهرچه افکندش اندر کم و کاست

گرنیک آمد محبت از بهر چه بود      ورنیک نیامد این صورعیب کراست

                                                                              (منسوب به خیام )

خیام با اندیشه ی فلسفی می گوید آنکه ما را آفرید، توانایی داشت که ما را نیک بیافریند که عیب و کاستی در ما نباشد.اکنون که چنین آفریده نشده ایم و همه گونه کاستیها داریم ،زود نابود می شویم و سرانجام چون جام ما را درهم می شکنند، آیا این آراستن و شکستن خطا بر قلم صنع نیست؟

خیام می گوید، امروز ترا چون گل نوبهاری آراستند و فردات می بزمرانند.پس امروز را غنیمت بشمار:

برچشم تو عالم ارچه می آرایند    مگرای برای که عاقلان نگرانید

بسیار چه تو روند و بسیار آیند    بر بای نصیب خویش کت بربایند

برداشت از بربای نصیب خویش ، اغتنام وقت و فرصت حیات است آنچنان که در تران و ر ذهن ماست. صفت لایعقل بگوشه ای خزیدن را در صحنه نمی بینم ولی با دگراندیشان ستیز ندارم. هرکس بذوق خودش غزل حافظ و رباعیات خیام را تفسیر می کند و اختلاف ذوق ها زیاد است.

چند نمونه از رباعیات منسوب به خیام :

رباعی زیر را به خیام ، ابن سینا و فارابی نسبت داده اند:

ازجرم گل سیاه تا اوج زحل             کردم همه مشکلات کلی را حل

بگشادم بندهای مشکل بحیل             هربند گشاده شد بجز بند اجل

                                                                         (منسوب به خیام )

بزعم من،سراینده این ابیات را نمی توان از گروه دانشمندان است. هر پژوهنده ای می داند که چه اندازه آدمی در کشف دشواریهای علم ناتوان است. خیام مانند بسیاری دیگر از دانشمندان آن سده ها در تمام عمر کوشیدند که ماهیت اعداد اصم مانند جذر2 را روشن کنندوبه حسرت مردند. بسیاری از ریاضیدان قدیم عمرشان را برسد مسایل لاینحل یونانیان مانند تر بیع دایره و تضعیف مکعب گذراندند.ابن سینا و فارابی و خیام بی شک برای حل معادلات ساده درجه دوم و سوم ، که امروز نوجوانان در دبیرستانها بر آن است می یابند ، مشکل داشتند. اعداد منفی و اعداد موهومی را به تصوردر نمی آوردند. خود این پژوهندگان می دانستند که آدمی چه کم می داند و عالم نادانسته و ناشناخته ها چه گسترده و پهناور است.

مرددانشی هیچگاه نمی گوید که هر بند گشاده شد. او ممکن است بگوید هر بند را روزی خواهند گشود مگر بند اجل را  ، دیگران هم چنین گفته اند- به قول فردوسی :

همه کارهای جهان را در است           مگر مرگ کانرا در دیگر است

درتصور نمی گنجد که چنین ادعائی را که هربند گشاده شد از ذهن مرد عالمی بگذرد.این گونه شعرها را کسانی سروده اند که محوکتاب ها وکشفیات دانشمندان شده اند، بی آنکه محتوای آن کشفیات را شناخته باشند. این گروه با معیار ذهن فرو بسته و ساده دلی خودشان ، از راه ارج و تحسین می خواهند چنین سخنانی را از زبان محققان و عالمان چون ابن سینا و فارابی و خیام بشنوند.

مولوی بفروتنی قطره در برابر دریا، در این بیت شعر ناب بدعا می فرماید:

قطره دانش که بخشیدی زپیش         متصل گردان به دریاهای خویش

رباعی زیر را هم،که در بیت اول آن شاعر ادعای معرفت کلی دارد، نمی توانیم از خیام بدانیم و از عرفا هم نمی باشد چون عارف ادعای دانستن ظاهر و باطن ندارد.

من ظاهر نیستی و هستی دانم            من باطن هر فراز و پستی دانم

با اینهمه از دانش خود شرمم باد       گرمرتبه ای و رای مستی دانم

                                                                        (منسوب به خیام )

باز این رباعی که در غالب نسخه های چاپی (فروغی- غنی ) آورده شده ، نباید از خیام باشد:‌

من بی می ناب زیستن نتوانم                بی باده کشید بار تن نتوانم

من بنده آن که کم که ساقی گوید         یک جام دگربگید و من نتوانم

بیت اول ژرفای معنوی ندارد. چرا بی زیستن نتواند؟ از کشیدن بار تن چه منظوره دارد؟ آیا بارغم و آلام این جهان است؟ میلیون ها مردم بی نشات باده در جنبشند. اگرهم بپذیریم که شاعر حساس و دلسوخته ای از رنج روزگار بباده پناه ببرد، باز بیت درم صحنه را مشوش می کند. شاعر اگر می خواهد به نشات مستی و سد خوشی یک دم بسنده کند دیگر چرا آنقدر بخورد که تاب گرفتن پیاله در وی نماند.

این سخن نه با عقل می خواند. ونه لطافت شعری و هنری در بردارد.

این گونه قافیه پردازی را می توان از ناظمان حساس زبان آور پذیرفت ، ولی ریاضی دان بزرگ ایرانی که ذهنش دربنیانگذاری هندسه تحلیلی چندین قرن برفیلسوف بلند مرتبه اروپا،رنه دکارت پیش گرفته است ، گمان نمی رود چنین صحنه ای را در ضمیر ناخودآگاه هم راه دهد.

دشتی در کتاب دمی با خیام ، بسیاری از رباعیات منسوب به خیام را بررسی می کند واضافه می کند که احیانا مردمان خوشگذران که از تعصب ها و سختگیری عوام فریبان به جان آمده اند رباعی هایی ساخته و آنها را به خیام نسبت داده اند.این رباعی ها دست به دست و دهان به دهان افتاده و گاهی جنگ نویسان آنرا در جنگ خویش ثبت کرده اند. مانند این رباعی :

من می خورم و مخالفان از چپ وراست   گویند مخور باده که دین را اعداست

چون دانستم که می عدوی دین است        بالله بخورم خون عدد را که رواست  

                                                                                 (منسوب به خیام )

گوینده رباعی به خیام خودش استدلالی در میان آورده که ژرفا ندارد. قدری هم شیرین زبانی ابتدایی در بیت دوم بکار برده است.

آیا خیام حکیم ریاضی دان ، همان خیام شاعراست؟

درشعرخیام،تعبیرات می و مستی و معشوق به معنی فراغ خاطر و نفی آیین و مقررات است.خیام شاعری رسمی نبوده، پس آن اشعاری که صرف توصیف شاعرانه و مصنوع و متکلف از شراب و ساقی است و خالی از تامل و اندیشه ای فیلسوفانه است طبق نقد داخلی نمی تواند از خیام باشد.

ازرباعیات کم شمار وپربارخیام شاید تنها محرم ترین دوستانش اطلاع داشتند، شاید هم فقط آنها را در گوشه و کنار بهایش یاد داشت می کرد. یک دو نسل پس از درگذشت خیام بود که اشعارش تک تک شروع به بروز و ظهورکرد. اولین بار فخر رازی از یک رباعی اصیل خیام یاد کرده است:‌دارنده چو ترکیب چنین خوب آراست.

گذری بر رسالات فلسفی خیام :

با توجه به نظر خیام که مطلب سوال ((چرا )) را موخر بر سایر سوالات می داند و به نظر او سوال (چرا)را برای چیزها گاهی مورد ندارد. می توان سوالاتی را به زحمت بیفکند و سنگ های بزرگ پیش پایشان بیندازد و سر به سرآنها بگذارد انگاشت.برای مثال می توان پرسش درباره خیروشر را خصوصا بابارارزشی و اعتباری آن سوالی کلامی- دینی یا عاطفی شاعرانه شمرد نه سوالی فلسفی که از ادراک و علم سرچشمه بگیرد چون همانطور که گفته اند : (ناخدا با طوفان قهر نمی کند و حکیم به روزگار بد نمی گوید) ولی ما نمی دانیم آخرین پرسش های خیام چه بوده؟

شاید یکی از نقاطی که از آنجا بتوان به اندیشه های نهایی خیام راه یافت ،مطالب منتهی به ((واحد )) الهیات شفا باشد که در آخرین ساعات زندگی به گفته ی دامادش- همان را مطالعه می کرده است.

خیام سراینده رباعیات ، به چند یا برای نشان دادن تعارض افکار متکلمان ظاهرا متمایل به این است که افعال باری معلل به غرض نیست: ازکین که پیوست و به مهر که شکست)

حکما میان غرض فعل و غرض فاعل فرق می گذاشتند. یک تقریر دیگر در رفع  این معضل این است که (حکمت ، متاخر از فعل خداست نه مقدم بر فعل او )

از اینجاست که به مسئله تصادف طبیعی یا تقدیر الهی می رسیم.

به نظر می آید خیام در سیر عالم اندیشه ها ازدو راه به مسئله ی بخت و اتفاق و تصادف نزدیک شده باشد. اولا مسئله ی فوق درفلسفه ی مشاء مطرح بوده وفی المثل درطبیعیات شفا مورد بحث قرارگرفته است. ثانیا معتقدان به جزء لاینجزی از قبیل دموکریتوس و پیروان او که نظریاتشان بین متکلمان و فیلسوفان اسلامی شناخته می بود ترکیب عالم را بر اثر حرکت جاودانی و برخوردهای تصادفی ذرات می دانند.

در اینجا تاکید بر این نکته ضروری است که اگر خیام در رسالات فلسفی اش بر اساس فلسفه مشایی و قول مشهور حکما پاسخ سوال کننده ای را می دهد دلیلی بر این نیست که خود به آن مبانی و نتایج یقین داشته است.

رباعیات خیام میان فلسفه و کلام :

یکی از رباعیات کلیدی خیام که درتاریخ گزیده و نزهه المجالس و فردوس التواریخ آمده و در طربخانه نیز به شماره ی 169 ثبت شده چنین است؟

هر ذره که بر روی زمینی بوده ست   خورشید رخی زهره جبینی بوده است

گرد از رخ نازنین به آزرم نشان         کان هم رخ و زلف نازنینی بوده ست

خیام طبق تعالیم مشاییان در آغاز معتقد به هیولای اولی بوده و مانند بوعلی مذهب ذره را رد کرده است.اما آخر به مذهب ذره گراییده و در رباعیات معتبر متعددی ما با این نظریه مواجه می شویم. گویی این حکیم چشمی به چرخ فلک و چشمی به چرخ کوزه گر دارد که خاک ما را گاهی پیاله و گاه شبو می سازد. این تعبیر که در شعر عربی و فارسی سابقه دارد دارای نکته هایی است که اصرار خیام را در تکرارآن توجیه می نماید، وپس ازآن نیز حافظ و دیگران آن را مکرر در مکرر آورده اند. حال اگر جسم انسانی مثل کوزه و پیاله و خم و قدح و جام باشد. روح هم که طبق نظر اصحاب ذره جز جسم لطیف چیز دیگری نیست. قابل تشبیه به شراب خواهد بود.

زنهار گلم به جز صراحی مکنید

شاید که پر از باده شود، زنده شوم

جسم است پیاله و شرابش جان است

در هر رباعی که کلم روح آمده یا از باب معاشات با زبان قوم و تعبیرات جاری است یا به همین معنای جسم لطیف است :

دریاب که از روح جدا خواهی رفت

در یک رباعی خیام تصریح شده است که تفاوت گذاشتن میان روح و جسم چیزی جز زرق 1= حیله ، نفاق ، دروغ ، ریا ....) نیست:

آنان که بنای کار بر زرق نهند   آیند و میان جان و تن فرق نهند

چون مشاییان فقط معاد روحانی را قابل اثبات می دانستند و برای خیام روح مجرد ثابت نبوده است لذا به برداشت خاص خود از دنیای بعد از مرگ رسیده است.

اکنون که تو با خودی ندانستی هیچ     فردا که زخود روی چه خواهی دانست؟

و نیز برخلاف اکثر فلاسفه قدیم که افلاک را دارای نفوس می دانستند خیام بنا بر مذهب ذره می گوید ، تنها مخلوق ذی شعور بشر است :

زین سقف برون رواق و دهلیزی نیست  جز با من و با تو هیچ تغییری نیست

هرچیز که و هم کرده ای کان چیزی ست   خوش بگذر از آن خیال کان چیزی نیست .

و برهمین اساس ، آن عبارت که در بعضی رباعیات آمده توجیه می شود: (( چه بالا و چه پست)) آن (( سلسله الترتیب)) و قاعده ی امکان اشرف، حرف های رسمی مشاییان و تلفیقی از حرف های ارسطو و فلوطین است درمذهب ذره و درجهانی مرکب از ذرات مادی معنی ندارد .به قول داریوش شایگان(( خیام ، جهان افلاطونی را واژگون کرد، بالا و پست وجود ندارد.))

درباره ی رباعیاتی که به نحوی ارتباط با عقیده ی معاد می یابد می توان گفت هیچ یک مخالفت قطعی با اعتقاد اسلامی ندارد .خیام همین قدر می گوید که انسان به این به همین موقعیت است و تکرار نمی شود و ما نمی توانیم آن سو چه خبر است؟

کس می ندهد نشان باز آمدگان

باز آمده کیست تا به ما گوید راز

باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی

احوال مسافران عالم چون شد؟

ظاهر امر همین است و منکری ندارد که این شخص مشخص نیست می شود.

بعضی گفته اند همه ی نفوس به یک نفس واحد می پیوندد و بعضی گفته اند روح هر کس منفردا و مشخصا پای حساب می رود.

آن مفهوم که اکثریت و عامه از دنیای پس از مرگ دارند در رباعیات خیام بالحن طنز بلکه طعن مطرح شده ، اما هیچ یک انکار صریح نیست:

گویند بهشت و حور و کوثر باشد        جوی می و شیر و شهد و شکر باشد

یک جام بده زباده های ای ساقی          نقدی زهزار نسیه خوشتر باشد

اما اینکه گفته است : ((آنجا که بهشت است رسی یا نرسی)) به معنی انکار بهشت نیست بلکه تردید در این است که ما با رفتار و کرداری که داریم بعید است به بهشت موعود دست یابیم. کمتر مسلمان متشوعی است که خویشتن را حتما و بلاشک بهشتی داند.

آن تعداد رباعیات قابل اعتماد خیام که نوعی تشکیک در امر معاد را می رساند اگر تحلیل شود در حقیقت جز تشکیک در تصورات (( زمانه بساز آمدگان )) نیست. مسلما خیام به عنوان یک حکیم درس خوانده و اندیشمند نمی توانسته است اوهام موروثی را در ذهن خود نگه دارد. به قول استاد مطهری :

((فهم عوام الناس هرگ نمی تواند ملاک قرار بگیرد.))

گذشته از اینکه تصور حکما با تصورات عوامانه درباره ی معاد مختلف بود، شاید مراد خیام تعجیز متکلمان است، او می خواهد دشواریهای اثبات معاد جسمانی را گوشزد بنماید همان مطلبی که بوعلی تصریح کرده و عین القضاه همدانی نیز بوعلی را تحسین می نماید.

در رباعیات خیام می خوانیم :

دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست    فردوس دمی ز وقت آسوده ماست

ممکن است تصور رود که خیام فقط به خود می اندیشیده ، چنین نیست اما در زبان شعر و فلسفه قدیم اعتراضات اجتماعی هم شکل اشکالات ماوراء طبیعی به خود می گیرد:

گر برفلکم دست بدی چون یزدان .....

درهیج یک از رباعیات معتبر خیام به سرنوشت از پیش تعیین شده اشاره  ای نرفته است و اگر هم باشد برای تعجیز متکلمان و از باب جدل است یعنی استفاده از مسلمات خصم علیه خود او مثلا رباعی زیر را در نظر بگیرید:

آن را که به صحرای علل تاخته اند        بی علت از کار بپرداخته اند

امروز بهانه ای در انداخته اند           فردا همه آن بود که دی ساخته اند

در توضیح این رباعی نویسنده صوفی مسلک روح الارواح چنین حاشیه زده است:‌

((خاک نبود، این لطف به این خشت و خاک بود. در اول بی علت نهاده اند، در آخر بی سبب داده اند)). ملاحظه می شود که در این تفسیر، انسان اشرف مخلوقات لحاظ شده.

خیام مثل دیگر مشاییان مثل افلاطونی و معارف فطری را منکر بوده و اگر گوینده رباعی خیام باش ، تفسیر از نوع(( بعالایرضی صاحبه)) است.

اتفاقا یک رباعی از نجم الدین رازی صوفی مخالف خیام در همین طرح داریم که به نظریه جبر صوفیانه اشعری و به تفسیر مذکور نزدیک تر و سازگارتر است:

کار من و تو بی من و تو ساخته اند       وزنیک وبد من وتو پرداخته اند

تسلیم کن امروز که فردا به یقین           تخمی روید که دی در انداخته اند

حافظ تندتر از خیام در رباعیات معتبرش رفته و کارش به افراط کشیده است بدین سبب است که در زمان حافظ مسلک اشعری بر همه ی نظریات غلبه یافته بود و اوضاع اجتماعی و سیاسی هم زمینه ذهنی پذیرش آنگونه نظریات را تقویت می کرد.

حافظ در جبریگری از اندیشه ی خیام نیز اثر پذیرفته است. خیام با آنکه منجم بوده ولی برخلاف بسیاری از منجمان آن عصر حتی به تاثیر ستاره و طالع و ((علم احکام نجوم)) اعتقادی نداشت وچرخ را بیچاره تر از خود ما  می دانست ،چرا که آن چاره گری و شعور اندکی را هم که بشر دارد، چرخ ندارد. ما و چرخ مقهور و هریم.

خیام نسبت برگذشته وآینده هرگونه ترهم را نفی کرده است.اگر به زبان اوگوست گفت حرف بزنیم،بوعلی مرحله تخیلی راگذرانده بود، خیام متافیزیک را کنار زده و درآستانه ی علم ایستاده است چون او ریاضی دان بود و به دنبال یقین ریاضی در پاسخ مسائل جست و جو می کرد.

فلسفه با حیرت شروع و به حیرت ختم می شود و از همه بیشتر احساس خلاء و حیرت و دهشت در خیام محسوس است:

ای بیخبر این مشکل مجسم هیچ است      وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است

خیام در عین آنکه تعقلی است حساسیت عجیبی دارد، به طوری که می ترسد قدم روی خاک بگذارد. مبادا آن خاک ، مرد یک پوسیده ای باشد یا زلف و رخ نازنینی .تاسف بر مرگ ، مرگی بی بازگشت در تمام اشعار خیام به نجومی عجیب تکرار می شود در آن دعوت به شادی و لذت و خوشی که در آنها هست و پوچی زندگی را از دیدگاه شاعر پنهان نمی دارد.

حتی تنگ خلقی که به خیام نسبت داده اند و عکس العملهای تندی که گاه از خود نشان می داده ، از درون غمناک او سرچشمه می گیرد:

گردون کفری بر تن فرسوده ی ماست    جیحون اثری ز اشک پالوده ماست

بر همین اساس بدبینی و نومیدی به خیام چیره است و گاه آرزوی نیستی می نماید در عین آنکه سخت از نیستی می ترسد :

تا چند زتنگنای زندان وجود        ای کاش سوی عدم دری یا منفی

رباعیات اصیل ومعتبر خیام را نباید ساده نگریست. گاه ازسوال جواب پیداست و گاه از نتایج ، باید مقدمات را حدس زد. تناقضات خیام از نوع ضد و نقیض با فیهای قافیه بندان بی فکر یا اشفته مغز نیست. بعضی از این رباعیات ، صورت مساله است نه حل مساله .

گاه در یک رباعی،خیام تقریر ادعای مشهور را می نماید، بی آنکه بر آن صحه گذارده باشد مثلا:

خوش باش که عالم گذران خواهد بود     روح از پی تن نعره زنان خواهد بود

خیام به شیوه ی شاعران حرفه ای در رباعیات خویش تخلص به کار نمی برده است.

هدایت از تعارض و تناقض میان رباعیات خیامی به شگفت آمده و می نویسد اگر کسی به فرض بیش از صد سال عمر کند و هر روز عقیده اش عوض شود این قدر ضد و نقیض نمی گوید:

البته امروزه هیچ محققی در رد انتساب بسیاری از رباعیات مجموعه ها به خیام تردید ندارد اما از همان رباعیات معدود معتبر نیز لزوما نباید انتظار داشته باشیم نظام استواری استخراج شود. باید شخصیت تاریخی و آثار و رسالات مسلم خیام را همراه رباعیات در نظر گرفت.

خیام حامل اندیشه های زروانی است که سینه به سینه در محیط ایران نقل می شده و حتی در شاهنامه فردوسی نیز و سیعا انعکاس یافته است ، تقریبا تمام اندیشه های اصیل خیامی را در شاهنامه می توان یافت.

فردوسی را ارائه کننده راستین اندیشه های زروانی شمرده اند و به نوبه خود پیشدر آمد اندیشه های خیامی است.

با این همه به قول دکتر اسلامی ندوشن ((در فردوسی خرد غلبه دارد ودر خیام هوش)) فردوسی تسلیم است :

نه آن با آنت مهر و نه با اینت کین  که به دان تویی ای جهان آفرین

نمونه ای از عربده عامیانه و گاه الحاد آمیز رباعیات خیام در زیرآمده که با طبیعت عصبانی خیام و حرکات و کلمات و عکس العملهای خارج از انتظاری که از او سر می زده است در ذهنیت عامه با سواد ولی بیخبر از مبادی و نتایج مطالب ، سازگار است .

خاکش بر سر که غم خورد، می نخورد

دختر به حرام به که مادر به حلال

سگ به زمن است اگر برم نام بهشت

می گرچه به شرع زشت نام است، خوش است

به هرحال گمان می رود که در اشعار اصیل خیام مرا در از ((می نوش)) و ((خوش باش )) تجویز یا تشویق تمتع اعتدالی از زندگی است ، ونه لزوما عیاشی و می پرستی .

نقد خارجی و داخلی رباعیات خیام :

مشهورترین و معتبرترین مجموعه های چاپ شده رباعیات خیام :

1) مجموعه ی محمد علی فروغی که شصت و شش رباعی را از خیا دانسته است.

2) مجموعه طربخانه چاپ جلالی همایی

3) مجموعه ی نادره ایام تاسف اسماعیل یکانی

گاه در مجموعه های خیامی به یک رباعی برمی خوریم که معلوم می شود جواب یکی از رباعیات خیام است مثلا رباعی ((گر از پی شهرت و هوا خواهی رفت )) در جواب رباعی است .

(( دریاب که از روح جداخواهی شد )). زیرا در رباعی اخیر آمده است : (( می نوش ندانی به کجا خواهی شد)) و در رباعی قبلی که گفته شد در جواب این سروده شده می خوانیم :

((می دان که چه می کنی کجا خواهی رفت )).


بخش پایانی

به پایان آمد این دفتر ، حکایت همچنان باقی است.

خیام همراه با دانش گسترده زمان خود در نگاه به کیهان اعظم و دقائق تفکرات مجرد عالمان ریشخند حکیمانه ی ویژه ای دارد. او درژرفا می داند که ما پشه ای بیش نیستیم ، دیروز دیرگاه آمده ایم و فردا سحرگاه می رویم. ادعای داوری در چگونگی پدید آورنده و گرداننده چرخ فلک ، از جانب پشه خنده آور است .

طی این مرحله بی همرهی خضر مکن     ظلما تست بترس از خطر گمراهی

                                                                                         (حافظ )

خیام


مطلبی رو که در زیر می‌خونید در مورد زندگی حکیم بزرگ عمر بن خیام نیشابوریه که از کتاب ادبیات ایران فصل سوم (وضع ادبی ایران از میانه قرن پنجم تا ...،صفحه 263) انتخاب کردم و گفتم که چه خوبه که برای آشنایی بیشتر شما و بقیه اونو توی وبلاگ بزارم .


خیام :

حجه‌الحق ، حکیم ابولفتح عمر بن ابراهیم خیامی نیشابوری از حکما و ریاضی‌دانان و شاعران بزرگ ایران در اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم است .

قدیمی‌ترین مأخذی که در آن از خیام نامی آمده چهار مقاله نظامی عروضی است و خلاصه سخن نظامی درباره وی آن است که : به سال 506 در بلخ به خدمت خواجه امام عمر خیامی رسید و در میان مجلس عشرت از وی شنید که می‌گفت :«گور من در موضعی باشد که هر بهاری شمال بر من گل افشان می‌کند» و چون در سال 630 به نیشابور رسید چند سال بود که از یشابور رسید چند سال بود که از وفات او می‌گذشت . و نیز درباره اختیار او در نجوم حکایتی دارد .


    بعد از نظامی عروضی ، ابوالحسن علی بن زید بیهقی صاحب تتمه صوان الحکمه ، که خود خیام در ایام جوانی ملاقات کرده بود چنین است : الدستور الفیلسوف حجه الحق الخیام در نیشابور ولادت یافته و نیاکان او هم از آن شهر بوده‌اندو او چندان بود که در اصفهان هفت بار کتابی را خواند و حفظ کرد و چون به نیشابور بازگشت آن را املاء نمود و بعد از آنکه املاء او را با نسخه اصل مقابله کردند بین آنها تفاوت بسیار ندیدند . وی در تصنیف و تعلیم ضنت داشت و من از و تصنیفی ندیدم مگر کتابهای : مختصر فی الطبیعیات ، رساله فی الوجود ، رساله فی الکون و التکلیف ... اما در اجزاء حکمت از ریاضیات و معقولات آگاه‌ترین کسان بود . روزی امام حجه‌السلام محمدالغزالی نزد او رفت و از و سؤالی در تعیین یک جزء از اجزاء قطبی فلک کرد . امام عمر در جواب او سخن به درازا کشاند لیکن از خوض در موضع نزاع خودداری کرد ، و این خوی خیام بود ، و به هر حال سخن او چندان طول کشید تا نیمروز فرا رسید و مؤذن بانگ نماز در داد . امام غزالی گفت :« جاء الخق و زهق الباطل!» و از جای برخاست .


روزیدر ایام کودکی سنجر که ویرا آبله دریافته بود ، امام عمر به خدمت او رفت و بیرون آمد . وزیر مجیرالدوله از وی پرسید : او را چگونه یافتی و به چه چیز علاجش کردی ؟ امام گفت : این کودک مخوف است ! خادم حبشی این سخن را بشنود و به سلطان رساند . چون سلطان از آبله برست بغض امام عمر را به سبب آن سخن در دل گرفت و هیچگاه دوستش نمی‌داشت در صورتی که سلطان‌ملکشاه او را در مقام ندما می‌نشاند و خاقان شمس‌الملوک در بخارا بسیار بزرگش می‌داشت و خیام با او بر تخت می‌نشست. آنگاه بیهقی حکایتی از امام عمر مربوط به روزی که در خدمت ملکشاه نشسته بود و همچنین داستان نخستین ملاقات خود را با خیام و دو سؤالی که خیام درباره یکی از ابیات خماسه و یک موضوع ریاضی از او کرده بود ، می‌آورد و می‌گوید : داماد خیام امام محمدالبغدادی برایم حکایت کرده است که خیام با خلالی زرین دندان پاک می‌کرد و سرگرم تأمل در الهیات شفا بود ، چون به فصل واحد و کثر رسید خلال را در میان دو ورق نهاد و وصیت کرد و برخاست و نماز گزارد و هیچ نخورد و هیچ نیاشامید و چون نماز عشاء بخواند به سجده رفت و در آن حال می‌گفت : خدایا بدان که من تو را چندانکه میسر بود بشناختم ، پس مرا بیامرز! زیرا شناخت تو برای من به منزله راهیست بسوی تو! و آنگاه بمرد .


از جمله مطالبی که در کتب بعدی درباره خیام آمده داستان مجعول دوستی خیام و حسن صباح و خواجه نظام‌الملک از اوان کودکی و همدرسی نزد یک استاد است که نخست از کتاب سرگذشتسیدنا در کتاب جامع‌التواریخ رشید‌الدین فضل‌الله نقل شده و از آن کتاب به کتب دیگری از قبیل تاریخ گزیده و روضه‌الصفا و حبیب‌السیر و تذکره دولتشاه راه جسته است . اگر چه این هر سه بزرگ ، معاصر یکدیگر بوده‌اند لیکن همشاگردی آنان بعید به نظر می‌آید زیرا وفات خیام چنانکه خواهیم گفت در حدود سالهای 509 یا 517 یا سنین دیگر است که ذکر کرده‌اند و وفات حسن صباح در سال 518 اتفاق افتاده و اگر این دو در کودکی با نظام‌الملک در نزد یک استاد درس می‌خواندند می‌بایست با خواجه همسال باشند و چون خواجه به سال 408 ولادت یافته بود پس ناگزیر سن دو همدرس او هنگام وفات می‌بایست بقریب یکصد و ده رسیده یاشد و چنین امر غریب‌الاتفاقی در شرح حال این دو بزرگ به نظر نرسیده است .


خلاصه سخن درباره خیام آن است که ور از مشاهیر حکما و منجمین و اطبا و ریاضیدانان و شاعران بوده است . معاصران او وی‌را در حکمت تالی بو‌علی می‌شمردند و در احکام نجوم قول او را مسلم می‌داشتند و در کارهای بزرگ علمی از قبیل ترتیب رصد و اصلاح تقویم و نظایر اینها بدو رجوع می‌کردند . برای حکیم سفرهایی به سمرقند و بلخ و هرات و اصفهان و حجاز ذکر کرده‌اند و گفته‌اند که با همه فرزانگی مردی تند‌خوی بود و بسبب تفوّه به حقایق و اظهار حیرت و سرگشتگی در خقیقت احوال وجود و تردید در روزشمار و ترغیب باستفاده از لذایذ موجود و حال ، و امثال این مسائل که همه خارج از حدود ذوق و درک مردم ظاهربین است ، مورد کینه علماء دینی بود . درباره او گفته‌اند که در تعلیم و تصنیف ضنّت داشت . ضنّت در تألیف نسبت بی‌معنایی بنظر می‌آید ، ولی بخل در تعلیم شاید بر اثر آن بود که حکیم شاگردی که شایسته درک سخنان او باشد نمی‌یافت .

وفات خیام را غالباً در سنین 509(روایت تاریخ الفی) و 517 نوشته‌اند . نظامی عروضی چنانکه دیده‌ایم او را به سال 506 (ست و خمسمائه) در شهر بلخ ملاقات کرده بود و بنابراین تا سال 506 زنده بوده است . عروضی در دنبال سخنان خود آورده است که چون به سال 530 به نیشابور رسید چهار (ن:چند) سال بود تا آن بزرگ روی در نقاب خاک کشیده بود . اگر به نقل از بعضی نسخ که «چهار سال» ظبط کرده‌اند اعتماد کنیم در یکی از سنین بین 506 تا 530 فوت کرده باشد . برخی از محققان سال 517 را برای تاریخ وفات خیام برگزیده‌اند .

خیام اشعاری به پارسی و تازی و کتابهایی بدین دو زبان دارد .

خیام ، پدر رباعی در ادبیات فارسی

بیست و هشتم اردیبهشت ماه ، مصادف است با روز بزرگداشت حکیم عمر خیام ، شاعر ، منجم و فیلسوف ایرانی .

حکیم عمر خیام نیشابوری یکی از بزرگترین دانشمندان ایرانی و رباعی سرایان و از مفاخر ملی ما ایرانیان است . زادگاهش نیشابور و روزگار زندگانی اش قرن پنجم و دهه های نخستین سده ششم هجری بوده است. نامش عمر و کنیه اش ابوالفتح و لقبش غیاث الدین و نام پدرش ابراهیم بود. خیام در وصف خود چنین گفته است

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا /  چون لاله رخ و چو سر و بالاست مرا / معلوم نشد که در طرب خانه خاک /  نقا ش  ازل  بهر چه  آراست  مرا خیام به همه فنون و معلومات معمول زمان خود تسلط داشته و در فلسفه و ریاضیات و نجوم تخصص داشت . در حکمت او را تالی ابوعلی سینا می‌خوانند و در ریاضیات و احکام نجوم هم سرآمد فضلایش برمی‌شمردند.خیام اگر چه در درجه اول علم و فضل بوده است ، عامه مردم او را به سبب ربا‌عیات فلسفی و زیبایی که سروده ، می‌شناسند : می ‌نوش که عمر جاودانی این است /  خود حاصلت از دور جوانی این استهنگام گل و باده ویاران سرمست /  خوش باش دمی که زندگانی این است .

این رباعی گویای بی اعتبار بودن زندگی دنیوی است . وقتی که خیام ازغنیمت دانستن دنیا سخن می گوید ، مقصود این است که قدر وقت را شناس وعمررا بیهوده تلف نکن وخود را گرفتار دنیا وظاهرزندگی نکن  . دلیل این که برخی از رباعیاتش به زعم برخی زننده می‌نماید ،  این است که مخاطبان درهرمورد یک نکته را می‌بینند وازهزارنکته دیگرغافل می مانند . در روزگار خیام هر نوع آزادی و آزاد اندیشی از میان رخت بربسته بود ،  محیط سیاسی آن روزگار هم آلوده به تعصب و قشری گری بود . در چنین زمانه‌ای پر آشوب و تنگ نظری است که خیام اندیشه‌ها و تاًملات فلسفی خود را درقالب اشعاری کوتاه  و به عنوان رباعی می‌ریزد و بی آنکه ادعای شاعری داشته باشد برای زمزمه در لحظه‌ های  تنهایی و بی همزبانی درگوشه‌ای یاداشت می‌کند رباعی و ترانه مخصوص اندیشه‌ های کوتاه وعمق و تاًملات فلسفی است . درعین حال اگرگفته شود که شیواترین ترانه ها در قالب رباعی درادب فارسی به نام او ثبت شده است  و او به او پدر رباعی نسبت داده شود ،  گزافه نیست. تعداد ترانه‌ هایی که خیام سروده اندک است و به دویست رباعی می‌رسد . بعد از خیام در مجموعه‌ها و کتاب ها مقدارزیادی رباعی به او نسبت داده است که قطعاً بسیاری از آنها ، سروده شاعر دردمند  و کم سخن نیشابوری نیست .

 در اینجا باید درباره رباعیات خیام مختصری بگوییم :

درباره رباعیات خیام تحقیقات فراوانی به زبان پارسی و زبانهای دیگر صورت گرفته است . استقبال بی‌نظیری که از خیام و افکار او در جهان شده باعث گردیده است که این رباعیات به بسیاری از زبانها ترجمه شود و بسی از این ترجمه‌ها با تحقیقاتی درباره احوال آثار و افکار خیام همراه باشد . خاورشناسان نیز در این باب تحقیقات مختلف دارند . تحقیق مفصل و پر دامنه درباره رباعیات خیام و نسخ مختلف قدیم و جدید آنها و اینکه کدامیک از آن همه رباعیات که به خیام نسبت می‌دهند اصلی است و کدام منسوب و غیر اصلی ، در این مختصر ممکن نیست و باید به تحقیقاتی که به همین منظور شده است مراجعه کرد . بعضی از رباعیات خیام یا منسوب بدو منشأ افسانه‌هایی شده است و بسبب شهرتی که رباعیهای فلسفی او هم از روزگار شاعر حاصل کرده بود ، بسیاری از رباعیهای فلسفی دیگر شاعران پارسی گوی بوی نسبت داده شده است و به همین سبب است که هرچه به دوره‌های اخیر نزدیک می‌شویم عدد رباعیات منسوب به خیام بیشتر می‌شود . اما رباعیهایی که بتوان گفت که از اوست بنا بر دقیق‌ترین تحقیقات از میانه 150 تا 200 رباعی تجاوز نمی‌کند . این رباعی‌ها بسیار ساده و بی‌آرایش و دور از تصنع و تکلف و با اینحال مقرون به کمال فصاحت و بلاغت و شامل معانی عالی و جزیل در الفاظ موجز و استوار است . در این رباعیها خیام افکار فلسفی خود را غالباً در مطالبی از قبیل تحیر یک متفکر در برابر اسرار خلقت و تأثر از ناپیدایی سرنوشت آدمیان است ، بیان می‌کند . او برای آدمیان بازگشتی را که اهل ادیان معتقدند ، قائل نیست و چون فنای فرزندان آدم را از مصائب جبران‌ناپذیر می‌شمارد ، می‌خواهد این مصیبت آینده را با لذات آنی جبران کند .

خیام رباعیهای خود را غالباً در دنبال تفکرات فلسفی سروده و قصد او از ساختن آنها شاعری و درآمدن در زیّ شعرا نبوده است و به همین سبب وی در عهد خود شهرتی در شاعری نداشته و بنام حکیم و فیلسوف شناخته می‌شده است و بس . اما بعدها که رباعیهای لطیف فیلسوفانه وی شهرتی حاصل کرد نام او در شمار شاعران درآمد و بیشتر در این راه مشهور گردید و طریقه او مقبول بعضی از شاعران قرار گرفت و بسیاری از آثار آنان در شمار گفته‌های خیام در آمد و رباعیهای فیلسوفانه معدود او فزونی یافت و همچنانکه دیده‌ایم در نسخ اخیر بالغ بر چند‌صد رباعی گردید.

 

 

 

 

 

 

 

 


 

بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم                  در زیرزمین نهفتگان می‌بینم

چندانکه به صحرای عدم مینگرم                 ناآمدگان و رفتگان می‌بینم

 

داستان ِ قصد سفر حج کردن ِ حکیم عمر خیام نیشابوری

صدا آمد. خیام به باغ شد...

- او کیست که از سر گذشته، پای به درگاه غریبِ مطرود  ِنشابور گذاشته؟!

- کسی شبیه آنکه بهشتِ نیشابور گذاشته ، قصد سفر به  صحرای عرب
کرده !،

دروازهء چوبی باغ مصفای تربت ِ عشق گشوده شد . در نیمه باز بود...

بوالحسن در آستانهء در، آغوش گشود و لبها به خنده باز نهاد . عمر ، سه پله را به یک گام برداشت و با روی فراخ و شادمان ، وی را خوشآمد گفت.

شب بود و فانوس ، به دست خیام ، راهبر بود  ققنوسان ایرانشهر را ...

****

- چگونه ای بوالحسن ؟ عارفان بردار دیدی و دیده زان پس بستی و زبان ِ خطابه دوختی ! جز باد خبرت نیاورد و جز شام ، کس اثرت نیافت . چه شد که عهد همکناری با کوه نشینان شکستی و خورشید چهره ! روی به باغ خیام گرفتی . خود دانی که اینجا را خبر از هیچ ، جز عشق و دانش ، نیست. کینه را در سرای ما ، جای نیست ! ،


خیام ، بدان حال که فانوس به دست چپ داشت  و شعاع نورش ، راه می گشود، با دست راست ، ریش اش را نوازشی داد و لبخندی به لبان نشاند ، که حکایت از کمی شیطنت و شوخی با درویش بوالحسن داشت . پس به موازات بوالحسن گام برداشته ، از گوشهء چشم به وی نظرداشت ، تا پاسخی گیرد ، کنایات تیز و تلخ خویش را .

 بوالحسن، که پوست از روزگار بر گرفته ، و در انبان خویش ، کوهی از تلخ و شیرین ایام داشت ، لذت کنایات حکیم عمر خیام نیشابوری را ، نیک در می یافت . پس ، گام آهسته راند و گفت : (( ای مرد ! بر تو آفرین !! که تو درویشان بر دار ندیده ، بار ِ جهان به دار دیدی و این فقیر ِحکمتت ، چشم ، گشاده نشد ، جز با مرگ دوستان ... و صد افسوس ! ... حالیا ، راست گوئی ، دل گرفته از هیاهو ، بار غم به دوش کشیده ، به آستانت شتافته ام ، تا مگر کشتی شکسته ء دلم ، بر ساحل شراب حکمتت ، لنگر انداخته ، آرام گیرد.

- خوش آمدی بوالحسن ! سرای عمر ، دروازه ندارد . قفل دارد ، در دارد ، دیوار ندارد! پس از چهار جهت ، گرگ و باد ، آیند و روند ، و از زشت رویان ِ دلپاک گرفته ، تا خاکدلان ِ زیبا روی ، هر یک ، لختی ، بدان بیاسایند . هر کس گل آورد ، عشق برد . هر کس که دیده را آب آورد ، سبکبال و سبکبار رود . آنکس را که یاد خیام بدین سرای کشانّد ، یقین ، که مستی جاودانه با خویش برد !

*******

پس از ورود ، خیام ، فانوس به طاقچه نهاد و شولا از دوش برگرفت .  میهمان را مجدد خوشآمد گفت و جای راحت داد . پس او را گفت : (( لختی بیاسای
بوالحسن )) . سپس ، به اندرون شتافت و با ساغری و پیاله ای بازگشت . در کنار فانوس ، دو ظرف سفالین قرار داشت . در یکی ، کشمش بود و مغز گردو ، در دیگری ، چند گلابی و سیب . آنها را نیز ، پیش میهمان گذارد . آنگاه ، خویش دو زانو ، روبروی میهمان نشست و از ساغر ، پیاله ای شراب چکاند ، چکه چکه ، همچو قطره های باران
  و بدست بوالحسن داد و چنین گفت : (( کهنه شرابی ست ، که انسان به خود خواند و ، ضمیر ، صاف کند . به قدر کفایت بنوش ! که مسافر حج ام و هزاران بلا در پیش . نیک می دانم ، که بر این سیاق ، که زمانه ره گزیده است ، در این سرای ، دگر بار ، خورشید شراب را ، طلوع ، کس نخواهد دید !

 بوالحسن ، لب به آتش عشق تازه ساخت . وانگه ، پیاله بر زمین نهاده ، سرشک ز دیده سترد .

- هان ! عمر ! ترا چه رفته است بدین سالیان ، که چشممان به رخسارت روشن نبود؟ تو کجا و بتخانهء عرب کجا ؟ در شهر نیز همین شایع بود ، که غریبانه ، خویش بر زبان راندی .

  - راست است بوالحسن ، راست است . جسم بر شتر نهاده ، عازمم . جان به نیشابور است. تا چه پیش آید و چه شود فردا را ، کس نمی داند !  هزار آرزو ، بدین سرزمین ، در آنی بباد رود و هزار اندیشه به آنی سوزد . قدر هیچ ، هیچکس نداند و ، قدر ِ آدمی ، بقدر زور بازو و تعداد درم اوست . چنین سرای ، چنین خوار و چنین حیات ، چنین زار ، حالیا ، حال نزار گرداند و اندیشه و حکمت را خوار . پس چاره چیست ، جز دم فروبستن ، یا خیمه در صحرا فروهلیدن و همنشین مار و عقرب بودن ، که بسا مهربانی توان  ز ایشان دیدن ، و زان چنان آدمیان ، نه هرگز ، لحظه ای نوشین ، چشیدن ! پس عزم سفر کرده ام ، بلکه رضای خدای ابلهان و هم ایشان فراهم آید ، آنگه ، اگر بود عمری به بقا ، باقی به آنچه نیمه تمام در حکمت و دانش است ، تمام گردانم ، و گر نبود جز بادم بدست ، پس ، بیادگار تراست ، و آنانکه در پی آیند ، نگاشته هائی را که ، مستی شراب دارند و ، عمق ِ قاموس ، و نامشان رباعی ست .

********

تاب مهتاب ، در همنشینی ابرهای گریزان ، رقاص شب عازمان و عارفان بیدار خراسان بود . نسیم ، در آغوش پنجره جسته ، پرده را نوازش می داد . آوای جیرجیرکان ، دستگاه دستان باد شبانه را کوک می کرد . خیام ، کام تلخ خویش ، به دو - سه مویز ، شیرین ساخت . پس بوالحسن را گفت ؛ (( به چه کاری کنون و در چه حالی و تراست چه فسون ؟ )) .

 بوالحسن ، پیاله را سیراب کرده ، بدست خیام داد . سپس ، دستار ز سر بر گرفت و بر زمین نهاد و گفت : (( خوشم که عمر را به باقی ، اگر باقی ست ، به زخم خنجر قلم ، نقش زنم . بر آنم که قصه سازم ، حکایت میر و خلق را . پس آن ، به یادگار گذارم ، هم آنان را که عقل  از پی آید و دانش فزون باشد . چونان تو رسم دارم آئین و کار ، زین پس ! )).

- حالیا شادکامم که بوالحسن را چنین نیوشم .

 - عمر ! حکایت کن ! شیخکان را بر تو عزت بود و احترام . از چه چنین آمد قیام و فتوای ، چنین تمام ؟!

- بوالحسن ! غریب پرسشی ست مرا ! چه کس به ز تو داند ، که این جماعت را ، چه مرام است و چه آئین ؟ مکتب ، به کذب استوار سازند و ، دین و مذهب ، به ریا . سپس بدین دو رشته ببافند چو عنکبوت ، دام را ، تا خلایق شکار آیند  و ، ایشان را کام ، تمام . به شهر آواز داده اند که : ((  خیام ، خیمه کفر بپا داشته ، جن و پری ، میهمان اویند ! پس ، روز شراب نوشد و شب با شیطان به بستر رود )). هر غروب به منبر روند و باز گویند فسانه ای غریب ، که : (( ارواح خبیث به چشم دیده اند که باغ خیام را به رقص و پایکوبی آمده اند و پیامبر به سخره گرفته اند !)) . دو- ده روز پیش ، به شهر بودم . خباز را نان طلبیدم به یکماه ، تا اجبار ناید مرا خروج از منزل مدتی ! خباز با دیدهء شک ، نان به پیش نهاد و کنایه گفت : (( عمر را میهمان بسیار است ، می دانم ! )). و مرا منظور آشکار بود که امام جماعت ، قصه ای تازه کرده است . چنین بود که تأمل را جایز ندانسته ، با خویش گفتم ، عزم حج ، شایع سازم ، بلکه قصد جانم نکنند ، هر چند که تلخ تر از شرنگ آمد مرا چنین نیت ، اما چه می توان کرد با چنین جاهلان و چنان جانیان ؟

 - و مرا اکنون پرسشی دیگر است ، که آیا به راستی ، حکیم را ، چنین سخت نماید به حج شتافتن ، و خدای را ، دیدار، تازه ساختن ؟

( حکیم را خنده آمد به سیمای ) - هان ! بوالحسن ! اگر جهان را توان ز روزن سوزن عبور دادن ، پس خدای را نیز توان خانه دادن !! محمد ، خدای را منزل داد ، تا تجار مکه را ، کسب به راه باشد و ، حمایت ِ ایشان ز دین جدید ، مهیا . گر غیر از این بود ، قدس را قبله نمی ساخت ، در ابتدا !

 دوم آنستکه ، طواف کعبه ، نقض غرض آید اسلام را ،  که مبنای قرار داد ، خدای ِ حی و حاضر را ، همه جا ! پس هر آن مکان ، کعبه است و ، هر جاست ، منزلگه خدا !

 این دو برهان ، ایشان راست ، که خدای باور دارند ! و اما ... سوم آنکه ، خیام را ، خیمه گاه  ،عقل است و دانش . وانکس را ، که دانش است و عقل ، چراغ ِ راه ، بر هر پرسشی ست ، کند و کاو واجب ، و هیچ را ، به هیچ ، حوالت نسازد ، و از پیش ، پاسخی را آماده نسازد پرسشی را ، مگر منطقش استوار سازد بر سنجش عقل و تأئید دانش . پس چو عقل از در آید ، خدای را علت جوید و دانش را به تأئید طلبد . چون چنان کند ساز ، چنین آید آواز ؛ هر معلولی ست را علت ، لیک جمع معلولها را نیاید یک علت ، که آید علل ، پس هستی را تفرق آید و علل جدا ، چون چنین شود ، تناقض آید وجود خدا ! علت العلل راست بی معنا ، که ماه را علت است چیزی و نیشابور را علتی ست دگر ! این شهر را علت ، صنعت نیشابوریان است و آن قمر را شمس ، علت . پس راه حقیقت ، نه چنین راهی ست ، که مبنای ، معلول و علت نهد . دیگر آنکه خدای را ز جنس هستی اش خوانم؟ ؛ که هستی راست ، آنی به آنی ، دگر ! این نفس که بر آمد ، یک خیام باشد و ، آن هواست که فرو ، خیامی ست دگر ! پس ثبات را ، بر تغییر، نتوان استوار ساخت . که اگر وجود او ثابت است ، جزء وجود نیست ، چونکه وجود را ، در تغییر ، وجود آید و ، معناست ، روا ! اگر نیست در این هستی و وجود ، پس عدم را ، چگونه توان خواندن ، عامل وجود ؟ که عدم را لغتی ست و مفهومی ، از برای درک وجود . در عدم ، وجود نیاید به سجود . حالیا ، هستی اش چگونه خوانم ، که جوز را جوز ، در خویش ، تواند دگر شود ، لیک نیستی اش ، به هستی ، کی ثمر شود ؟ آری ست چنین ! که خیام ، دهری خوانند و ، چون خدای خویش را ، صاحب دهر دانند ، پس خود ، مالک دین و دهر پندارند ، و توانا ، که هر حکم رانند و ، هر چه کنند ، بی آنکه عقل باشد و برهان ، یا نسیم ِ دانشی ، بر بام ِ ایمان !

ایدل همه اسباب جهان خواسته گیر               باغ طربت به سبزه آراسته گیر 

و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم             بنشسته و بامداد برخاسته گیر 

* * *

این اهل قبــور خـاک گـشتند و غبار           هر ذره ز هـر ذره گــرفتند کنــار 

آه این چه شراب است که تا روز شمار         بیخود شده و بی‌خبرند از همه کار

* * *

خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر              بوی قدح از غذای مریم خــوشتر 

آه سحــری ز سینــه خمــاری                  از ناله بوسعید و ادهم خــوشتر 

* * *

در دایره سپهــر ناپیـدا غـور                     جامی‌ست که جمله را چشانند بدور 

نوبت چو به دور تو رسد آه مکن       می نوش به خوشدلی که دور است نه جور

* * *

دی کوزه‌گری بدیدم آنــدر بازار       بر پاره گلی لگد همی زد بسیار 

و آن گل بزبان حال با او می‌گفت       من همچو تو بوده‌ام مرا نیکودار 

* * *

ز آن می که حیات جاودانیست بخور سرمایه لذت جوانی است بخور 

سوزنده چو آتش است لیکن غم را     سازنده چو آب زندگانی است بخور 

* * *

گر باده خوری تو با خردمندان خور   یا با صنمی لاله رخی خندان خور 

بسیار مخور و رد مکن فاش مساز     اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور 

* * *

وقت سحر است خیز ای طرفه پسر      پر باده لعل کن بلورین ساغر 

کاین یکدم عاریت در این گنج فنا        بسیار بجوئی و نیابی دیگر 

* * *

از جمله رفتگـــان این راه دراز                    باز آمده کیست تا بما گوید باز 

پس بر سر این دو راهه‌ی آز و نیاز    تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز 

* * *

ای پیر خردمنـــد پگه‌تــر برخیز                و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز 

پندش ده گو که نرم نرمک می‌بیز                مغز سر کیقباد و چشم پرویز 

* * *

وقت سحر است خیز ای مایه ناز            نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز 

کانها که بجــایند نپاینـد بسی                و آنها که شدند کس نمیاید باز 

* * *

مرغی دیدم نشسته بر باره طوس        در پیش نهاده کله کیکاووس 

با کله همی گفت که افسوس افسوس   کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس 

* * *

جامی است که عقل آفرین میزندش   صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش 

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف   می‌سازد و باز بر زمین میزندش 

* * *

خیام اگر ز باده مستی خوش باش   با ماهرخی اگر نشستی خوش باش 

چون عاقبت کار جهان نیستی است   انگار که نیستی چو هستی خوش باش 

* * *

در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش           دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش 

ناگاه یکی کوزه برآورد خروش            کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش 

 


ایام زمانه از کـــسی دارد ننگ            کو در غم ایام نشیند دلتنگ 

می خور تو در آبگینه با ناله چنگ         زان پیش که آبگینه آید بر سنگ 

* * *

از جرم گل سیــاه تا اوج زحل    کردم همه مشکلات کلی را حل 

بگشادم بندهای مشکل به حیل            هر بند گشاده شد بجز بند اجل 

* * *

با سرو قدی تازه‌تر از خرمن گل          از دست منه جام می و دامن گل 

زان پیش که ناگه شود از باد اجل         پیراهن عمر ما چو پیراهن گل 

* * *

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم          وین یکدم عمر را غنیمت شمریم 

فردا که ازین دیر فنا درگذریم              با هفت هزار سالگان سر بسریم 

* * *

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم         فانوس خیال از او مثالی دانیم 

خورشید چراغداران و عالم فانوس       ما چون صوریم کاندر او حیرانیم 

* * *

برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم         زان پیش که از زمانه تابی بخوریم 

کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی     چندان ندهد زمان که آبی بخوریم 

نوروز، در تاریخ و تقویم

جشن و شادی لازمه زندگی هر انسان طبیعی و امیدوار است. گذشته از آن، پرداختن به آغاز سال دارای معنایی است، معنایش آنست که ما بدانیم سالی از زندگانیمان پایان یافته، سالی در آغاز یافتن است، سالی گذشته و سالی می آید از آن که گذشته یاد کنیم و نیکی ها و بدی های خود را بسنجیم و برای آن که می آید برنامه ای گذاریم و نیکی هایی را به اندیشه گیریم پیداست که این کارها باید با احساسات نیک و پاکدلانه و نیکخواهانه توام باشد، با شادی و امیدواری همراه باید باشد.

درباره تاریخچه نوروز تا کنون سخنان فراوان گفته و نوشته اند که بخشی از آنها افسانه های بی پا و کهن و مسخ شده بخشی نیز بیشتر درباره چگونگی برگزاری آیین های آن در دوره هایی گوناگون تاریخ ایران است و می توان گفت، هنوز تجزیه و تحلیل تاریخی مستند و جستجوی دانشی در انگیزه های پیدایش این عید بزرگ ایرانی انجام نگرفته و ریشه های علمی و نجومی آن چنانکه باید و شاید روشن نگردیده است. بجز ابوریحان بیرونی و نویسنده نا معلوم نوروزنامه کمتر کسی درباره بنیاد پیدایش نوروز اندیشیده و تحقیق کرده است.


اما افسانه ها درباره پیدایش نوروز فراوان است از آن جمله : پرواز جمشید در هوا، به مظالم نشستن او در نوروز آغاز گشتن آسمان، تجدید دین، ساختن تخت و تابیدن نور بر آن، گشتن فلک و برج ها، گردونه بلور جمشید تخت جمشید در برابر آفتاب بر گوساله نشستن جمشید و از این گونه مطالب که اگر هم مبتنی بر وقایعی بوده اند همه فراموش و مسخ شده، صورت خرافه و افسانه بر خود گرفته اند

ابوریحان بیرونی در کتاب (التفهیم لاوایل صناعه التنجیم) در سبب نهادن نوروز می نویسد نوروز چیست؟ نخستین روز است از فروردین ماه، زین جهت روز نو نام کردند زیرا که پیشانی سال نو است. باز می نویسد: اعتقاد پارسیان اندر نوروز نخستین آنست که اول روزی است از زمانه و بدو فلک آغازید به گشتن.

اما درکتاب نوروزنامه که در اواخر سده پنجم هجری تالیف شده درباره منشائ نوروز و تحولات آن اشاره هایی دقیق و سودمند و مهمی آمده است:

نویسنده نوروزنامه مانند ایرانیان عهد باستان معتقد است که در آفرینش حرکت خورشید در بامداد نخستین روز فروردین از اولین درجه برج حمل شروع شد و میگوید: چون ایزد تبارک و تعالی بدان هنگام که فرمان فرستاده که ثبات برگیرد (یعنی خورشید به حرکت در بیاید.) تا تابش ومنفعت او به همه چیزها برسد، آفتاب از سر حمل برفت وآسمان او را بگردانید و تاریکی و روشنایی جداگشت و شب و روز پدیدار شد و آن آغازی شد بر تاریخ این جهان را پس از هزار و چهارصد و شصت و یک سال به همان دقیقه و همان روز باز رسید ... چون آن وقت را دریافتند ملکان عجم از بهر بزرگداشت آفتاب را و از بهر آن که هر کس این روز را در نتوانستندی یافت. نشان کردند و این روز را جشن ساختند و عالمیان را خبر دادند تا هنگام آن را بدانند و آن تاریخ را نگاه دارند.

در جای دیگر می نویسد: چون کیومرث، اول از ملوک عجم به پادشاهی نشستو خواست که ایام سال و ماه را نام نهد و تاریخ سازد تا مردمان آن را بدانند بنگریست که آن روز بامداد آفتاب به اول دقیقه حمل آمد، موبدان را گرد کرد و بفرمود که تاریخ از اینجا آغاز کنند و موبدان جمع آمدند و تاریخ نهادند.

در همین کتاب در سبب ایجاد نوروز می نویسد: اما سبب نهادن نوروز آن بوده است که چون بدانستند که آفتاب را دو دور بود: یکی آنکه هر سیصد و شصت و پنج روز و ربعی از شبانروز، به اول دقیقه حمل باز آید. (لیک در سال بعد به همسان وقت و روز که رفته بود، بدین دقیقه نتواند آمدن، چه هر سال از مدت، همی کم شود.) و چون جمشید آن روز را دریافت نوروز نام نهاد و جشن و ایین آورد، پادشاهان و دیگر مردمان بدو اقتدا کردند.

باز در جای دیگر نوشته است از این تاریخ (یعنی از زمان نهادن تاریخ به دست کیومرث) هزار و چهارصد سال گذشته بود و آفتاب اول روز به فروردین و به برج نهم آمد (در پادشاهی هوشنگ و تهمورث) چون کبیسه نمی کردند، آغاز سال و نوروز تقریباً در این مدت نه ماه عقب افتاده بود) چون از ملک جمشید چهار صد و بیست و یک سال بگذشت (1461=421+1040) این دور (یعنی دور اول از زمان تاریخ گذاری کیومرث ودور دوم از آغاز آفرینش) تمام شده بود و آفتاب به فروردین خویش به اول حمل باز آمد ... پس در این روز که یاد کردیم. جشن ساخت و نوروزش نام نهاد و مردمان را فرمود که هر سال چون فرودین نو شود، آن روز جشن کنند و آن روز نو دانند تا آن گاه که دور بزرگ باشد که نوروز حقیقت بود (یعنی نوروز حقیقی)

به هر حال نظر بیرونی و نویسنده نوروزنامه درباره منشاء نوروز چنین است که ایرانیان عقیده داشته اند که پس از آفرینش زمین و آسمان و هر چه در آنهاست چندین هزار سال به حال سکون و بی حرکت ایستاده بوده اند چون به فرمان اهورامزدا آغاز به حرکت کردند، حرکت خورشید در آن هنگام از بامداد نخستین روز ماه فروردین یا روز هرمزد و از نخستین نقطه یا دقیقه یا درجه برج حمل بود ولی در سال بعد که در آن روز و ساعت حرکت کرده نتوانست به آن دقیقه برسد و ناچار آغاز سال از جای خود تغییر یافت و عقب افتاد و هر سال در درجات برج ها به طور قهقرایی تغییر یافت تا در یک دور طولانی دوباره به همان روز و ساعت که در آغاز حرکت کرده بد باز آمد و  و این مدت 1460 سال طول کشید و نخستین کسی که این روز (یعنی نوروز حقیقی) را دریافت کیومرث بود و آن را آغاز تاریخ تعیین کرد و دوباره دور دوم از بامداد روز هرمزد، از نخستین درجه برج حمل و روز اول بهار شروع شد.

علت گردیدن آغاز سال در درجه های مختلف برج ها و واقع شدن نوروز های همه ساله در روزهای گوناگون به طور قهقرایی این بود که چون ایرانیان طول سال خورشیدی را 365 روز و 6 ساعت و 12 دقیقه حساب می کردند، ولی به علت کبیسه نکردن چون با آن آشنایی نداشتند آغاز سال با نقطه اعتدال ربیعی هر چهار سال تقریباً یک روز فاصله پیدا می کرد . ناچار لحظه تحویل سال و نوروز یا روز هرمزد و ماه ها در برج ها و فصل ها می گردید چنانکه در دوران پادشاهی هوشنگ و تهمورث که 1040 سال از تاریخ گذاری کیومرث گذشته بود، آغاز فروردین ماه یا نوروز در برج نهم بود و این محاسبه تا اندازه ای درست است، زیرا در 1040 سال اگر ربع شبانه روز یا 6 ساعت تحویل خورشید از نقطه اعتدال ربیعی دور افتار باشد، در طول این مدت می شود 6240= 6 * 1040 ساعت که با تقسیم آن به 30 روز (تعداد روزهای ماه) می شود هشتاد ماه و بیست روز و اگر دقیقه ها محاسبه شود، به هر حال آغاز سال پس از آن مدت در داخل برج نهم قرار می گیرد.

 

خیام


خیام نیشابوری

اســــــرار ازل را نه تو دانی و نه من            وین حرف معما نه تو خوانی و نه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو           چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من

ترانه ها و اشعار خیام هیچ وقت تازگی و لطافت خود را از دست نخواهد داد . چون این ترانه های در ظاهر کوچک ولی پر مغز تمام مسائل مهم و تاریک فلسفی را در دوران مختلف انسان را سرگردان کرده و او را به وادی سرگردانی کشانده ، و افکاری را که جبراً به او تحمیل شده و اسراری را که برایش لاینحل باقی مانده مطرح می کند . خیام ترجمان شکنجه های روحی ، و فریاد او انعکاس دردها و اضطرابها ، ترسها ، امیدها و یاسهای میلیون ها نوع نسل بشر است . خیام ترانه های ناب فلسفی را با زیبایی تمام به زبان آورده و بدرستی که لقبهایی که به او نسبت داده اند در خور شان والایی چون اوست . از جمله القاب وی حجه الحق می باشد . حکیم ابوالفتح خیام نیشابوری از حکما و ریاضی دانان و شاعران بزرگ ایران در اواخر قرن 5 و اوایل قرن 6 است . نامش عمر و کنیه اش ابوالفتح  و لقبش غیاث الدین و نام پدرش ابراهیم بوده است شهرت او به خیام به درستی معلوم نیست . ظاهراً پدرش این عنوان را داشته و شاید چادر دوز بوده است . از تاریخ تولدش اطلاع چندان یدر دست نیست و سال وفاتش نیز بدرستی معلوم نمی باشد . آنچه می دانیم این است که از سال 520 هجری دور نبوده است . زندگی خیام مانند دیگر بزرگان مجهول است . اما بزرگی او همه جا نمایان است چنانکه در سال 467 در سلطنت جلال الدین ملکشاه سلجوقی و وزارت خواجه نظام الملک چون خواستند تقریب تقویم یعنی محاسبه سال و ماه را موافق قواعد نجومی به درستی معین کنند . هیئتی از دانشمندان اهل فن هیئت و نجوم را برای این مقصود برگزیدند . و مأمور ساختند تا محاسبه را ترتیب دادند و آن درست ترین محاسبه سال شماری و معروف به تقویم جلالی است و خیام یکی از آن دانشمندان بوده و گویا بر همه مقدم بوده است از جمله مطالبی که در مورد خیام  گفته شده این است که : خیام و حسن صباح و خواجه نظام الملک از دوران کودکی و همدرسی نزدیک استاد برخوردار شدند . اگر چه این هر سه بزرگ معاصر یکدیگر بوده اند لیکن هم شاگردی آنان بعید به نظر می رسد زیرا وفات خیام در حدود سالهای 509 یا 517 یا سنین دیگر است .

وفات حسن صباح در سال 518 اتفاق افتاده و اگر این دو در کودکی با نظام الملک در نزدیک استاد درس می خواندند می بایست با خواجه هم سال باشند و چون خواجه به سال 408 تولد یافته پس ناگزیر سن دو همدرس او هنگام وفات می بایست به یکصد و دو رسیده باشد و چنین امری غریب الاتفاقی در شرح حال این دو بزرگ به نظر نرسیده است . در احوال خیام گفته اند : در تصنیف و تعلیم بخل داشت و تند خو بود . تندخویی او را می توان تصدیق کرد چون از سخنش پیداست که بسیار حساس بوده و بنابراین از ناملایمات زود به شدت متألم می شده تندخویی می کرده است . خیام نزد همه دانشمندان همچنین بزرگان و سلاطین منزلتی عظیم داشته است و در حکمت او را تالی ابو علی سینا می خوانند .

در ریاضیات وی را سر آمد فضلا می شمردند . در احکام نجوم هم قول او را مسلم می داشتند . اگر چه ظاهراً او خود چندان اعتقادی به درستی آن احکام نداشت ، خیام در فن و جبر و مقابله معلومات تازه بدست آورده بود . کتابی در این باب نوشته که معروف است رسالت دیگر هم در موضوعات علمی دیگر دارد که همه بسیار کوچک و مختصر است و روی هم رفته می توان تصدیق کرد که خیام پرگویی را دوست نداشته است . افسوس و صد افسوس که خیام را آنگونه که باید نشناختند چرا که خیام اگر چه در درجه  اول از عالمان و فاضلان بوده است ولی عامه مردم او را به سبب رباعیاتش می شناسند و جای بسی تأسف است که هر چند خیام این رباعیات نامی را ساخته ، مردم ما از عارف و عامی قدر او را ندانسته و تصوراتی متعصبانه و وهم آلود و خشک دربارة او کرده اند که می توان گفت « مظلوم واقع شده است . » عابدان و مقدسان خشک ماب اشعار او را کفر آمیز دانسته و عامه مردم او را شرابخوار پنداشته اند و به اشعار او فقط از نظر تحریض و ترغیب به میخوارگی نگریسته اند . و جماعتی او را بی اعتقاد به مبدأ و معاد معرفی کرده اند ، کسانیکه رباعیات خیام را دلیل بر کفر و زندقه او دانسته اند ، غافل بوده اند  که این جستجوی حقیقت با دین و ایمان منافی نیست و چه مانعی دارد که کسی بر حسب ایمان قلبی یا دلایل فلسفی به وجود پروردگار یقین داشته باشد و همه تکالیف شرعی خود را بجا نیاورد و بگوید من از کار روزگار سر در نیاوردم یعنی حکمت کار خدا را نیافتم . بلکه اگر گوید عجب است : زیرا که فهم بشر از دریافت حکمت کار خدا عاجز است و اگر عاج زنبود ، بشر نبود و اگر این اقرار به جهل و اظهار حیوانی کفر است ، پس چرا پیغمبر فرمود : « ما عرضناک حق معرفتک » یعنی حق این است که آنکه این پرسشها را می کند ، دیندار است زیرا معلوم می شود به حقیقتی قائل است که آن را در نیافته و می جوید تا آن را بیابد اما آنکه به هیچ حقیقتی قائل نیست می داند . فکرش آسوده است و چیزی ندارد که بجوید . پس کسانی که خیام را از جهت اظهار در کار جهان سرزنش می کنند ، ملتفت نیستند که خود نیز چیزی در نیافته اند و در جهل مرکب به سر می برند . چرا که در نیافته اند و معنی حرف آنها این است که حقیقت منم سر اطاعت فرو بیاور و فضولی مکن و عقلی را که خدا به تو داده تا حقیقت را بجویی کنار بگذار و این در شرح حکمت و معرفت کفر است و اگر اعتراض این است که چرا به این شیوه سخن می گویی ، فراموش کرده است که این شعر است و لحن سخن شعر غیر از لحن تعلیم دین و فلسفه است . عده ای دیگر خیام را صوفی دانسته اند و به رباعیاتش معنی تصوفی داده اند . ممکن است خیام اصول تصوف را پسندیده و تصدیق داشته باشد و گاهی اوقات هم افکارش با عقاید صوفیان سازگار می شود و به این دلیل است که اصول تصوف با هر حقیقتی سازگار است ، و دلیلی بر صوفی بودن آن نیست و بر خلاف نظر آنها اکثر رباعیاتش صوفیانه  نیست . عده ای دیگر گفته اند : مذهب تناسخ داشته ، اما مأخذ این ادعا معلوم نیست و به علاوه اگر خیام تناسخی بوده ، چرا مکرر در رباعیات خود  اظهار تأسف می کند که می رویم و بر نمی گردیم و چرا این اندازه از مرگ متأثر است . خصایص کلام خیام : نخست اینکه در نهایت فصاحت و بلاغت است . در سلامت و روانی مانند آب است ساده و دور از تصنع و تکلف است و از ریا و تظاهر فرسنگها دور است . صنعت شاعری به خرج نمی دهد ، تخیلات شاعرانه نمی جوید . همه متوجه معنایی است که منظور نظر اوست . در رباعیات او آنچه بصورت خیالات شاعری می نماید ، در واقع تنبه و تذکر به نکات و دقایق است . سبزه می بیند و خود را متنبه می شود که این سبزه از خاک رسته و آنچه امروز خاک است ، دیروز تن و اندام مردمان بوده است . به کاخ و ایوان می نگرد و به یاد می آورد که در این کاخ پادشاهان می زیستند و امروز قرارگاه وحش است ، آسمان و ستارگان می بیند و به فکر فرو می رود که سرگردانی این اجرام برای چیست ؟ و مدبر آنها کیست ؟

دیگر از خصایص خیام ذوق لطیف و حس شدید اوست با اینکه قصد شاعری ندارد ، از دیدن مناظر زیبای طبیعت گل و سبزه و کیفیت شام و بامداد و مهتاب و ابر و باران و مانند آنها بی اختیار طبعش به اهتزاز در می آید . نکته ای که در کلام خیام جلب توجه می کند تأثری است که از مرگ خوش اندام و به قول او نگران خورشید در می یابد ، چنانچه گویی عزیز یا عزیزانی از زن و فرزند یا محبوبان داشته که در رفتن داغ بر دل او گذاشته اند و منشاء این تذکر و تأسف دائمی بر مرگ شده اند و از سخنانش بوی مرگ نمی اید یا اینکه بیم مرگ دارد . زیرا کسی که از مرگ می ترسد این اندازه اصرار به یاد آوری مرگ نمی کند .

دیگر از خصایص خیام سنگینی و متانت اوست . بذله گویی نمی کند . اهل مزاح و مطایبه نیست . معترض مردم نمی شود . و با کسی کاری ندارد پیداست که حکیمی متفکر و متذکر است . سخن نمی گوید مگر برای اینکه نکته ای را که به خاطرش رسیده ابراز کند . مدار فکرش بر دو سه مطلب بیش نیست : و آن تذکر مرگ است و تأسف  بر ناپایداری زندگانی و بی اعتباری روزگار و اینکه بی خبریم و هر چه جستیم نیافتیم و ندانستیم به کجا آمده ایم و چرا می رویم .

خیام اشعاری به پارسی و تازی و کتابهایی بدین دو زبان دارد . درباره   رباعیات خیام تحقیقات فراوانی به زبان پارسی و زبانهای دیگر صورت گرفته است . استقبال بی نظیری که از خیام و افکار او در جهان شده باعث گردیده است که این رباعیات به بسیاری از زبانها ترجمه شود و بسی از این ترجمه ها با تحقیقاتی دربارة احوال و آثار و افکار خیام همراه باشد . خاورشناسان نیز در این باب تحقیقات مختلف دارند . خیام رباعیات خود را غالباً به دنبال تفکرات فلسفی سروده و قصد او از ساختن آنها شاعری نبوده به همین سبب وی در عهد خود شهرتی در شاعری نداشته و بنام حکیم و فیلسوف شناخته شده است اما بعدها رباعایت لطیف و فیلسوفانة وی شهرتی حاصل کرد و نام او را در شمار شاعران قرار دادند .

وفات خیام را غالباً در سنین 509 و 517 نوشته اند در نیشابور نقاب در خاک کشید و روح نا آرامش به پرواز در آمد روحش شاد .

خیام از زبان نویسنده بزرگ کشورمان صادق هدایت

شاید کمتر کتابی در دنیا مانند مجموعه ترانه های خیام تحسین شده ، مردود شده ، منفور شده ، تحریف شده ، بهتان خورده ، محکوم گردیده ، حلاجی شده شهرست عمومی و دنیا گیر پیدا کرده و سرانجام نا شناس مانده . اگر همه کتابهایی که راجع به خیام و رباعیاتش نوشته شده جمع آوری شود ، تشکیل کتابخانه بزرگی را خواهد داد . ولی کتاب رباعیاتی که به اسم خیام معروف است و در دسترس همه می باشد ، مجموعه ای است که از هشتاد الی هزار و دویست رباعی کم و بیش در برابر دارد اما همه آنها به تقریب جنگ مغلوطی از افکار مختلف را تشکیل می دهند حالا اگر یکی از نسخه های رباعیات را از روی تفرع ورق بزنیم و بخوانیم در آن به افکار متضاد ، به مضمونهای گوناگون و به موضوعهای قدیمی و جدید بر می خوریم ، بطوریکه اگر یک نفر صد سال عمر کرده باشد و روزی دو مرتبه کیش و مسلک و عقیده خود را عوض کرده باشد . قادر به گفتن چنین افکاری نخواهد بود مضمون این رباعیات روی فلسفه و عقاید مختلف است ، از قبیل : الهی ، طبیعی ، دهر ، صرفی ، خوشبینی ، بد بینی ، تناسخی ، افیونی بنگی ، شهرت پرستی ، مادی ، مرتاضی ، بی مذهبی ، رندی و قلاشی خدایی و افوری . . .

آیا ممکن است یک نفر این همه مراحل و حالات مختلف را پیموده باشد و در آخر فیلسوف و ریاضیدان و مجم هم باشد ؟ پس تکلیف ما در مقابل این آش در هم جوش چیست ؟

اگر به شرح حال خیام در کتب قدیم هم رجوع بکنیم ، به همین اختلاف نظر بر می خوریم  . این اختلافی است که همیشه در اطراف بزرگان روی می دهد ولی اشتباه مهم از آنجا ناشی شده که چنانچه باید اشکال را در انتخاب رباعیات او ایجاد کرده است . در اینجا ما نمی خواهیم به شرح زندگی خیام بپردازیم و یا حدسیات و گفته های دیگران را راجع به او تکرار کنیم چرا که صفحات این کتاب خیلی محدود است . اساس کتاب ما روی یک هشت رباعی فلسفی قرار گرفته است که به اسم خیام همان منجم و ریاضیدان بزرگ مشهور است و یا به خطا به او نسبت می دهند . چیزی که انکار ناپذیر است ، این رباعیات فلسفی در حدود قرن 5 و 6 هجری به زبان فارسی گفته شده است . تاکنون نسخة « بولدن » آکسفورد می باشد که در سال 865 در شیراز کتابت شده یعنی سه قرن بعد از خیام و دارای 158 رباعی است ولی همان ایراد سابق کم و بیش به این نسخه وارد است زیرا رباعیات بیگانه نیز در این مجموعه دیده می شود «   فیتز جرالد » که نام تنها مترجم رباعیات خیام بوده بلکه از روح فیلسوف بزرگ نیز ملهم بوده است ، در مجموعه خود بعضی رباعیاتی آورده که نسبت آنها به خیام جایز نیست .

قضاوت فیتز جرالد مهمتر از اغلب شرح حالاتی است که راجع به خیام در کتب قدیم دیده می شود : چون با ذوق و شامه خودش بهتر رباعیات اصلی خیام را تشخیص داده تا « نیکلا » مترجم فرانسوی ، رباعیات خیام که  او را به نظر یک شاعر صوفی دیده و معتقد است که خیام عشق و الوهیت را به لباس شراب و ساقی نشان می دهد چنانکه از همان ترجمه مغلوط او شخص با   ذوق دیگری مانند « رنان » خیام حقیقی را شناخته است ، قدیمی ترین کتابی که خیام اسم آورده و نویسنده آن ، هم عصر خیام بوده و خودش شاگرد و یکی از دوستان ارادتمند خیام معرفی می کند و با احترام هر چه بیشتر اسم او را می برد ، نظامی عروضی مولف چهار مقاله است ولی او خیام را در ردیف منجمین ذکر می کند و اسمی از رباعیات او نمی آورد . کتاب دگیر مؤلف که مؤلف آن ادعا دارد  در ایام طفولیت در مجلس درس خیام  مشرف شده « تاریخ بیهقی » و « تتمه صوان الحکمه » نگارش  ابوالحسن بیهقی می باشد که به تقریب در سال 562 تالیف شده است . او نیز از خیام چیز مهمی نمی گوید فقط عنوان او را ذکر می کند که :

          دستور ، فیلسوف ، حجه الحق نامیده می شد . پدران او همه نیشابوری بوده اند و در علوم و حکمت تالی ابوعلی  بوده ولی به شخصه آدمی خشک ، بد خلق و کم حوصله بوده است . در چند کتاب از آثار او معلوم می شود که خیام علاوه بر ریاضیات و نجوم در طب و لغت و فقه و تاریخ نیز دست داشته و معروف بوده است . ولی در آنجا هم اسمی از اشعار خیام نمی آید . گویا ترانه های خیام در زمان حیاتش به  واسطه تعصب مردم مخفی بوده و تدوین نشده و تنها بین یک دسته از دوستان همرنگ و صمیمی او شهرت داشته و یا در حاشیه جنگها و کتب اشخاص با ذوق هرزگاهی چند رباعی از او ضبط شده و پس از مرگش منتشر گردیده که داغ بی مذهبی و گمراهی رویش گذاشته اند .

          بعدها با اضافات مقلدین و دشمنان او جمع آوری شده است . انعکاس رباعیات او در کتاب « مرصاد العباده » ، می باشد . اولین کتابی که در آن خیام شاعر مورد گفتگو قرار می گیرد ، کتاب « خریده القصر » تألیف عمادالدین کاتب اصفهانی ، به زبان عربی است که در 572 یعنی قریب 50 سال بعد از مرگ خیام نوشته شده و مؤلف آن خیام در زمره شعرای خراسان نام برده و ترجمه حال او را آورده است . کتاب دیگری که خیام شاعر را تحت مطالعه آورده « مرصادالعباد » تألیف نجم الدین رازی می باشد که در سال 621 620 تألیف شده . این کتاب وثیقة بزرگی است زیرا نویسنده آن صوفی متعصبی بوده و از این لحاظ به عقاید خیام به نظر بطلان نگریسته و نسبت فلسفی و دهری و طبیعی به او می دهد و می گوید : ( ص 18 ) « . . . که ثمرة نظر ایمان است و ثمره قدم عرفان » .

فلسفی و دهری و طبایعی از این دو مقام محرومند و سرگشته و گم گشته اند . یکی از فضلا که به  نزد نابینایان به فضل و حکومت و کیاست معروف است و آن عمر خیام است از غایت حیرت و ظلالت ، این بیت را می گوید :

رباعی

در دایره ای که آمدن و رفــــتن ماست        آن را نه بدایت نه نهایت پـــــــیداست

« دارنـــده چو ترکیب طبـایع آراســـت        بازارچه سبب فکندش اندر کم و کاست ؟

گر زشت آمد این صور ، عیب کراست ؟       ور نیک آمد ، خرابی از بهر چه خواست » ؟

( ص 227 ) . . . و اما آنچه حکمت در میرانیدن بعد از حیات و در زنده کردن بعد از ممات چه بود ، تا جواب به آن سرگشتة غافل و گم گشته عاطل می گوید : « دارنده چو ترکیب طبایع آراست . . . »

قضاوت این شخص ارزش مخصوص در شناسانیدن فکر و فلسفه خیام دارد . مؤلف صوفی مشرب از نیش زبان و فحش نسبت به خیام خودداری نکرده است . البته به واسطه نزدیک بودن زمان از هر جهت مؤلف مزبور آشنا تر به زندگی و آثار خیام بوده ، و عقیده خود را درباره او ابراز می کند . آیا این خود دلیل کافی نیست که خیام نه تنها صوفی و مذهبی نبوده ، بلکه  بر عکس یکی از دشمنان ترسناک این فرقه بشمار می آید ؟ اسناد دیگر در بعضی از کتب قدما مانند : « نزهه الارواح ، تاریخ الحکماء ، آثار البلاد ، فردوس التواریخ ، » و غیره درباره خیام وجود دارد که اغلب اشتباه آلود و ساختگی است و از روی تعصب و یا افسانه های مجهول نوشته شده و رابطه خیلی دور با خیام حقیقی  دارد . ما در اینجا مجال انتقاد آنها را نداریم . تنها سند مهمی که از رباعیات اصلی خیام در دست می باشد ، عبارت است از : رباعیات سیزده گانه « مونس الاحرار » که در سال 741 هجری نوشته شده و در خاتمه کتاب رباعیات روزن استنساخ و در برلین چاپ شده . ( رجوع شود به نمرات 8 و 10 و 27 و 29 و 41 و 45 و 59  و 62 و 67 و 93 و 115 و 127 ) رباعیات مزبور علاوه بر قدمت تاریخی با روح فلسفه و طرز نگارش خیام درست جور می آیند و انتقاد مؤلف مرصادالعباد به آنها نیز وارد است پس در اصالت این سیزده رباعی و دو رباعی مرصاد العباد که یکی از آنها در هر دو تکرار شده ( غیر 100 ) شکی باقی نمی ماند و در ضمن معلوم می شود که گوینده آنها یک فلسفة مستقل و طرز فکر واسلوب معین داشته ، و نشان می دهد که ما با فیلسوفانی مادی و طبیعی سروکار داریم . از این رو با کمال اطمینان می توانیم این رباعیات چهارده گانه را از خود شاعر بدانیم و آنها را کلید و محک شناسایی رباعیات دیگر خیام قرار بدهیم . از این قرار 14 رباعی مذکور سند اساسی این کتاب این کتاب خواهد بود و در این صورت هر رباعی که یک کلمه و یا کنایه مشکوک و صوفی مشرب داشت ، نسبت به آن به خیام جایز نیست مشکل دیگری که باید حل شود ، این است که می گویند خیام به اقتضای سن ، چندین بار افکار و عقایدش عوض شده در ابتدا لاابالی و شرابخوار و کافر و مرتد بوده ودر آخر عمر سعادت رفیق او شده راهی به سوی خدا پیدا کرده و شبی روی مهتابی مشغول باده گساری بوده !  نا گاه  باد تندی وزیدن می گیرد و کوزه شراب روی زمین می افتد و می شکند آن وقت خیام بر آشفته به خدا می گوید :

ابــــــــــــریق مـی مرا شکستی ربی           بـــــر من در عیش را ببستی ربی

من می خورم و تو می کنی بد مستی           خاکم به دهن مگر تو مستی ربی

خدا هم او را غضب می کند ، صورت خیام سیاه می شود و خیام دوباره می گوید :

ناکرده گناه در جهان کیست ؟ بگو              آن کس که گنه نکرده چون زیست ؟ بگو

من بد کنم و تو بد مکافات دهی                  پس فرق میان من و تو چیست ؟ بگـــو

خدا هم او را می بخشید و رویش درخشیدن می گیرد و قلبش روشن می شود بعد می گوید : « خدایا مرا بسوی خودت بخوان ! » آن وقت مرغ روح از بدنش پرواز می کند .

چند رباعی از خیام :

 

خـــیام اگر زباده مستی خوش باش             با مــــاهرخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است             انگار که نیستی چو هستی خوش باش

 

 

از جـــــملة رفتگان این راه دراز                  باز آمده ای کیست تا بما گوید راز

پس بر سر این دو راهه آز و نیاز                 تا هیچ نمانی که  نمی آیی بـــــاز

 

 

یـک روز زبند عالم آزاد نیم                        یک دم زدن از وجود خود شاد نیم

شاگردی روزگار کردم بسیار                        در کار جهان هنوز استـــــاد نیم

پروین اعتصامی

پروین به کجروان سخن از راستی چه سود      کو آنچنان کسی که نرنجد زحرف راست

عمر پروین بسیار کوتاه بود او در 25 اسفند 1285 شمسی در تبریز متولد شد کمتر زنی از میان سخنگویان اقبالی همچون پروین داشته که در دورانی کوتاه سرشار از تفکر و تلاش ذهنی و آفرینش هنری است اندیشه های پروین  در دو مسیر کلی در حرکت است و این دو مسیر در پایان به وحدت می رسد که کل حیات بشری را در بر می گیرد او در همان حال فلسفه هستی و راز آفرینش و پیچیدگی سرنوشت آدمی را در ارتباط با مابعد الطبیعه در اندیشة خود زیر و رو می کند از زندگی عادی و روزمره انسان و تکالیف و وظایف او نیز غافل نیست پروین که در کودکی به همراه خانواده به تهران آمده بود مقدمات عربی و برخی متون فارسی را در خانه نزد پدر فرا گرفت از همان زمان کودکی پروین با شعر و ادب آشنا شد چرا که خانه آنها محفل شاعران و فرزانگان آن روزگار بود و پروین با ادبیات و شعر بزرگ می شد بعد از آموختن ادب فارسی و عربی به مدرسه دخترانه ( ایران نبل ) که از سوی آمریکا ییان اداره می شد رفت و در خرداد 1303 شمسی دوره تحصیلی آن مدرسه را به پایان رسانید پروین بعد از اتمام تحصیل در هم آن مدرسه به تعلیم پرداخت اما پروین باز به سوی شعر رو آورد و به گفتن مضامین بکر و لطیف پرداخت پروین روحیه ای متین و آرام داشت چنانکه با حادثة غم انگیز ناکامی در ازدواجش و مرگ پدر با فروتنی و وقار هر دو حادثه را پذیرفت . چنانکه پروین در 19 تیرماه 1313 با پسر عموی خود به نام فضل ا. . . که رئیس شهربانی بود در کرمانشاه ازدواج کرد و چهار ماه پس از عقد با همسر خود به کرمانشاه رفت اما از همان آغاز پیدا بود که دیگر با دل و جان به شعر و شاعری نمی پرداخت چرا که روح خشن و نظامی شوهرش با روح لطیف پروین هم خوانی نداشت پروین نمی توانست برخوردهای او را تحمل کند پس با برادرش راهی تهران شد و سرانجام در 11 مرداد 1314 با چشم پوشی از مهریه از وی جدا شد این تجربه تلخ از زندگانی مشترک پروین را در دنیایی از غم و اندوه و انزوا فرو برد و با هم متوسل به روحیه آرام خود شد و از کم و کیف آن با هیچ کس صحبت نکرد فقط چند بیت سرود :

ایـن گل تو ز جمعیت گلزار چه دیــــدی       جز سرزنش و بد سری خار چه دیــدی

ای لـعل دل افروز تو با این همه پرتـــو       جز مشتری سفله به بازار چه دیـــدی

رفتی به چمن ، لیک قفس گشت نصیبت     غیر از قفس ای مرغ گرفتار چه دیدی

انزوا و تنهایی پروین به او فرصتی بخشید تا او به یاری پدر فاضلش به نظم و تدوین اشعار خویش بپردازد ، پنجاه سال است که از درگذشت این زن شاعر می گذرد و همگان اشعار پروین را می خوانند و وی را ستایش می کنند اشعارش نزد همگان پذیرش یافته و بسیاری از ابیان آن بصورت ضرب المثل به زبان خاص وعام جاری گشته است . افسوس که زمانه با او مهربان نبود و بار دگر او را در غم و ناراحتی فرو برد و با مرگ پدر که در 12 دی ماه 1319 هـ ق اتفاق افتاد و او را غرق در ناراحتی و حرمان کرد این قطعه را در اندوه فراق پدر سرود :

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل     تیشه ای بود که شد باعث ویرانی مــن

مــــه گردون ادب بودی و در خاک شدی       خاک زندان تو گشت ای مه کنعانی من

بــر سر خاک تو رفتم خط پاکش خواندم       آه از این خط که نوشتند به پیشانی من

شعر پروین شیوا ، ساده و دل نشین است مضمونهای متنوع پروین به باغ پر گیاهی مانند است که به راستی روح را نوازش می دهد اخلاق و همه تعابیر و مفاهیم زیبا و عادلانه آن چون اختری تابناک بر دیوان پروین می درخشد چنانکه استاد بهار در مورد اشعار وی می فرمایند « پروین در قصاید خود پس از بیانات حکیمانه و عارفانه روح انسان را بسوی سعی و عمل امید ، حیات ، اغتنام وقت ، کسب کمال ، همت ، اقدام نیکبختی و فضلیت سوق می  دهد . سرانجام آنکه او دیوان خوبی و پاکی است بدین  نحو گذشت .

فوت پروین

سرانجام سوم فروردین 1320 فرا رسید پروین بی هیچ سابقة بیمار شد و حصبه گرفت ، پروین مانند همیشه متین و آرام بود . با آنکه در تب می سوخت آه نمی کشید پروین در لحظات آخر عمر از دایی خود که هر روز بر سر بالین او می آمد خواست تا برای مادر تسکینی باشد و بعد بیهوش شد و در نیمه شب جمعه 15 فروردین  1320 در آغوش مادر جان داد جنازه پروین در صحن حضرت معصومه در قم کنار آرامگاه پدرش به خاک سپرده شد .
اشعار پروین

کودکی کوزه ای شکست و گریست
چــه کــنم ، اوســـــتا اگــر پرسد
زیـــن شکسته شدن ، دلم بشکست
چــــــــــه کنم اگر طلب کند تاوان
گـــر نکوهش کند که کوزه چه شد

 

کــــــــه مرا پای خانه رفتن نیست
کــــوزة آب از اوست از من نیست
کار ایــــــــام ، جز شکستن نیست
خجلت و شـــرم ، کم زمردن نیست
سخنیم از بـــــــــرای گفتن نیست

 کــــــاشکی دود آه مــــــی دیدم
چــــیزها دیــــده و نـــخواسته ام
روی مـادر نـــــدیده ام هـــــرگز
کودکــــان گــــریه می کنند و مرا
دامـن مادران خوش است ، چه شد
خواندم از شوق هر که را مـــــادر
از چه یک دوست بهر من نـگذاشت
دیشب از من خجسته روی بــتافت
من که دیبا نداشــــــتم هــمه عمر
طوق خورشید ، گـــر زمــــرد بود
لعل من چیـــست ، عقده هــای دلم
اشــــک مـــن گوهر بنا گوشــــم
کودکان را کـــــــلیج هست و مـرا
جامه ام را بــه نــــیم جـــو نخرد

تــــرسم آنـــــــگه دهــند پیرهنم
کودکی گفت مسکن تو کجاســت
رقعه ، دانم زدن بـــه جامة خویش
خوشه ای چـــــــند می توانم چید
هـــــــــــمه گویند پیش ما منشین

 

حیف ، دل را شکاف و روزن نیست
دل مــــن هم دل است ، آهن نیست
چشم طفل یــــتیم ، روشــن نیست
فـــــرصتی بـهر گریه کردن نیست
که سر من بــــه هیــچ دامن نیست
گفت با من که مـــــــادر من نیست
گــــر که با من زمانه دشمن نیست
کـــز چه معنیت ، دیبه بر تن نیست
دیدن ایدوست ، چون شنیدن نیست
لعل من هم به هیچ معدن نیست
عـــقد خونین به هیچ مخزن نیست
اگرم گوهـــــری به گـــردن نیست
نــان خشک از برای خوردن نیست
ایــن چنین جامه ، جای ارزن نیست
کــــه نــشانی و نامی از تن نیست
گـــفتم : آنجا که هیچ مسکن نیست
چه کنم،نخ کم است و سوزن نیست
چـــــــه کنم در چراغ روغن نیست
هیـــچ جا ، بـــهر من نشیمن نیست

 بر پلاسم نشانده اند از آن
نزد استاد فرش رفتم و گفت
همگانم قفا زنند همی
من نرفتم به باغ با طفلان
گل اگر بود ، مادر من بود
گل من خارهای پای من است
اوستادم نهاد لوح به سر
من که هر خط نوشتم و خواندم
پشت سر او فتادة فلکم
مزد بهمن همی زمن خواهند
چرخ ، هر سنگ داشت بر من زد
چه کنم خانه زمانه خراب

 

که ترا جامه خزاد کن نیست
در تو فرسوده ، فهم این فن نیست
که ترا جز زبان الکن نیست
بهر پژمردگان  ، شکفتن نیست
چونکه اونیست، گل به گلشن نیست
گر گل و یاسمین و سوسن نیست
که چو تو ، هیچ طفل کودن نیست
بخت با خواندن و نوشتن نیست
نقص خطی و جرم کلمن نیست
آخر این آذر است ، بهمن نیست
دیگرش سنگ در فلاخن نیست
کــــــــه دلی از جفاش ایمن نیست