مقاله سرا

این وبلاگ حاوی مقاله های بسیار کاربردی میباشد امیدواریم نهایت استفاده از آنها را ببرید

مقاله سرا

این وبلاگ حاوی مقاله های بسیار کاربردی میباشد امیدواریم نهایت استفاده از آنها را ببرید

جلال ال احمد


دیباچه

ما در کشوری زندگی می‌کنیم که به اعتراف همه‌ی نویسندگان و هنرمندان جهان، مهد هنر، ادب و تمدن است. دانستن شرح حال نویسندگان نامدار ایران زمین یک نیاز ضروری و یا به عبارتی دیگر یک وظیفه است.

اینکه بدانیم قدمای ما یا ادیبان معاصر در عرصه‌ی داستان، رمان یا مقاله چه کرده‌اند و چه آثاری را به رشته تحریر درآورده‌اند و یا اینکه در این ساحل شنی بی‌انتهای دنیای ادبیات چه ردپایی از خود به جا گذاشته‌اند.

این امر ما را کمک می‌کند تا با مطالعه‌ی آثار آنان و یا نقد و بررسی یا تحلیل هر یک از آثارشان به عمق اندیشه‌های ناب و بکر آنها پی ببریم و این خود به خواننده لذتی خوشایند می‌بخشد که هیچ چیز را توان قیاس و برابری با آن نیست.

در پایان آرزو می‌کنیم این مختصر کار پژوهشی گروهی ما مورد پسند شما خوانندگان عزیز واقع گردد و اگر کاستی در محتوا و یا غلط چاپی در این کتاب ملاحظه می‌نمایید به بلند همتی خود ما را ببخشید چرا که ما نوخاستگان پژوهش در گام اول تحقیق قرار داریم و به راهنمایی‌های دلسوزانه شما سخت محتاجیم.

جلال آل احمد

در شمارة نوروز 1324 مجلة سخن داستانی به چاپ رسید که تولد نویسنده‌ای دیگر را نوید می‌داد، نویسنده‌ای که همچون چوبک با تأثیر از هدایت شروع کرد اما خیلی زود در پی یافتن استقلال هنری برآمد و پاره‌ای از «ایرانی» ترین داستان‌ها را پدید آورد.

داستان « زیارت » نام داشت و جوان 22 ساله‌ای به نام جلال آل احمد

(1348-1302) آن را نوشته بود. آل احمد موفق شده بود با شوری مذهبی شرحی دقیق و درونی از یک سفر زیارتی به دست دهد. جنبة مذهبی داستان آنقدر قوی است که توصیفها را نیز در برگرفته است:

خورشید که با قرص قرمز رنگ خود کم‌کم فرو می‌نشست در نظرم پرچم خونین عزیزان زهرا می‌نمود که اندک اندک سرنگون می‌شد.

داستان « زیارت » ویژگی‌های اساسی داستان نویسی آل احمد را در خود دارد: راوی داستان آدمی است بیگانه از جمع: « هر کس حالی دارد و جز من هیچ‌کس در اینجا تماشاچی نیست». همین ناظر وقایع است که در دیگر داستان‌ها نیز از وقایع و آدمها برایمان گزارش می‌دهد. در داستان « دید و بازدید عید » و چند داستان دیگر از مجموعة دید و بازدید (1324)، راوی تماشاگر تصویرهایی انتقادی اما سطحی از سنخ‌های مختلف اجتماعی ترسیم می‌کند. جرقه‌هایی از سمتگیری به سوی ایده‌های نوین، به صورت همدردی با مردم فقیر، نیز در اولین داستان‌هایش به چشم می‌خورد؛ جرقه‌های کم‌سویی که قادر به روشن کردن و نشان دادن درون زندگی محرومان نیست. اما آل‌احمد در هیچ‌یک از این داستان‌ها موفق به آفریدن شخصیت یا موقعیت زنده‌ای نمی‌شود و حتی نمی‌تواند به توصیف درونی داستان «زیارت» نزدیک شود و در حد گزارش‌نویس روزنامه می‌ماند. قلم نویسندة جوان سطح وقایع را خراش می‌دهد و قادر به دستیابی به واقعیت و توصیف آن نیست. این داستان‌ها که از حد واقعگرایی سنتی جمالزاده فراتر نمی‌روند، برشهایی گزارشی از زندگی سنتی را به نمایش می‌گذارند. نویسندة بی‌تجربه با اظهار نظرهای گاه و بیگاهش سیر داستان را قطع می‌کند و به آشفتگی‌ها می‌افزاید، او که نمی‌تواند از طریق اعمال و گفتار آدم‌های داستان مقصود خود را بیان کند، در داستان دخالت می‌کند و با چند جملة نتیجه‌ای برای خواننده تعیین تکلیف می‌کند. تنها در داستان « گلدان چینی» است که حادثه با روانی و یکدستی پیش‌ می‌رود.

از دیگر داستان‌های او: شمع قدی ـ افطار بی‌موقع ـ سه تار ـ وسواس ـ آفتاب لب بام و است.

علی محمد افغانی متولد 1304:

از داستانهای کوتاه که بگذریم، علی محمد افغانی در زمینة آفریدن رمان اجتماعی شگفتی می‌آفریند و راه را برای پیدایش رمان‌های اجتماعی بعدی باز می‌کند. رمان 900 صفحه‌ای شوهر آهو خانم (1340) خیلی زود نویسنده‌اش را به شهرت می‌رساند: « انجمن کتاب ایران » آن را به عنوان داستان برگزیدة سال 1340 انتخاب می‌کند و منتقدین وقت به ستایش از آن می‌پردازند: «بی‌هیچ گمان، بزرگترین رمان زبان فارسی به وجود آمده و ( با قید احتیاط ) تواناترین داستان نویس ایرانی، درست همان لحظه‌ای که انتظارش نمی‌رفت، پا به میدان نهاده است» و « نویسنده در این داستان از زندگی مردم عادی اجتماع ما تراژدی عمیقی پدید آورده و صحنه‌هایی پرداخته است که انسان را به یاد صحنه‌های آثار بالزاک و تولستوی می‌اندازد. و این نخستین بار است که یک کتاب فارسی به من جرئت چنین قیاسی را می‌دهد». هر چند در این گفته‌ها مقدار زیادی ذوق‌زدگی دیده می‌شود، اما شوهر آهوخانم برجسته‌ترین رمان اجتماعی این دوره است.

داستان در زمستان 1313 در شهر کرمانشاه می‌گذرد. پس از توصیفی کوتاه از شهر آرام ـ که گویی حادثه‌ای در بطن خود دارد ـ به نانوایی سید میران سرابی می‌رسیم. افغانی پس از توصیف جزء به جزء دکان و شاگردان و خصوصیات ظاهری سید، از طریق گفتگوی او با نانوایی ورشکسته، سجایای شخصیتی‌اش را تصویر می‌کند: کاسبکاری 50 ساله و رو به ترقی، رئیس صنف نانوایان است و با پختن نان قشون، خود را به قدرت حاکمه نزدیک کرده. مردی است مذهبی، خانواده دوست و دست و پا به خیر. هما، زن زیبارو و مطلقه، در همین فصل به نحوی طبیعی وارد داستان می‌شود و از همان آغاز بر سید تأثیر می‌گذارد. سید عاشق هما می‌شود اما جرئت ابراز این واقعیت را، حتی به خویش، ندارد. عشق خود را محبتی نوعدوستانه می‌انگارد. همراه سید ـ که در دلش توفانی بر پا شده ـ به خانه‌اش می‌رویم. با آهو خانم ـ زنش ـ و چهار فرزندش آشنا می‌شویم. فضای خانه نیز همچون فضای دکان با حوصله مجسم می‌شود و یک یک همسایگانش ـ مردمان فقیر ـ معرفی می‌شوند. اینان شخصیت‌های جانبی رمان هستند و قهرمانان اصلی را در پیشبرد ماجراها یاری می‌کنند.

افغانی که به سبک واقعگرایان اروپایی قرن نوزده می‌نویسد، دانای کلی است که بر برون و درون شخصیت‌های اثرش آگاهی کامل دارد. نخست ظاهر آنها را توصیف می‌کند، سپس طی برخوردهایی با دیگران، روحیاتشان را می‌نمایاند و عاقبت با قرار گرفتن در موقعیت آنان، نسبت به رویدادها اظهار نظر می‌کند.


صادق هدایت

صادق هدایت ( 1330ـ 1281) پیش از اینکه نخستین داستان‌هایش را بنویسد، مطالب زیادی در زمینة اندیشه‌های بودایی، احضار ارواح و پیشگویی خوانده بود. این مطالب تأثیر تأسف‌آوری بر داستان‌هایش گذاشت. داستان‌هایش، همچنین، از آموخته‌های نویسنده دربارة روانکاوی فروید، ضربه‌ای مشابه خورد. این ضربه بخصوص از آن جهت قابل اهمیت است که هدایت کوشید گزارشهای سادة جمالزاده را با تحلیل روانی آدمهای داستان و نشان دادن تناقضات درونی آنها، به داستان روانی نزدیک کند؛ کوشید احساسات پیچیدة شخصیت‌ها را مطرح سازد و موقعیت زیستی نابسامان آنها را بیش از آنکه ـ چون داستان نویسان قبلی ـ گزارش کند، تجسم بخشد. هدایت در گسترش فضای دید و توسعة شگردهای نوشتن نویسندگان ایرانی نقش مهمی ایفا کرد. اما سنت ناپسندی را نیز تحکیم بخشید و آن، محور دانستن مسائل جنسی

ـ بر مبنای عقاید فروید ـ  در زندگی انسان‌ها بود.

هدایت که در خانواده‌ای اشرافی بزرگ شده بود، همواره تلاش کرد با توصیف صادقانة واقعیت، تصوراتی را که اندیشة حامیان وضع موجود بر آنها استوار بود، درهم شکند؛ تصوراتی از قبیل بسامان بودن اوضاع و سعادتمندی توده‌ها. هر چند ذهنیات ناشی از تربیت در خانواده‌ای اشرافی، بر اعمال و افکار شخصیت‌های داستان‌هایش تأثیر بسیاری گذاشت، اما کوشش او برای ارائه تصویری عمیق‌تر از واقعیت، درخور ستایش است. در سال‌هایی که نویسندگان کهنه‌اندیش برای گریز از طرح مسائل اساسی مردم، به فاحشه‌خانه‌ها می‌گریختند، یا در قالب داستان‌های اخلاقی پرسوز و گداز و رمان‌های تاریخی‌نما، بر سرنوشت اشرافزادگان از « اصل » افتاده دل می‌سوزاندند، هدایت داستان را به عنوان شاهدی از زندگی مردمی محروم به کار گرفت. تلاش وی در نشان دادن فاجعه‌آمیز بودن وضعی که به عنوان دوران شکوفایی ملی وانمود می‌شد، نشانگر تعهد اجتماعی اوست.

هدایت در 1307 به قصد خودکشی خود را در رودخانة مارن پاریس انداخت، اما نجاتش دادند. شرح این اقدام ناموفق را در زنده‌به گور نوشت و آن را «یادداشتهای یک دیوانه » نام نهاد. هدایت که طی خودکشی لحظه‌های مواجهه با مرگ را تجربه کرده بود، شخصیت‌های آثارش را نیز وا می‌داشت که به این تجربه بپردازند؛ تجربه‌ای که در سراسر عمرش با آن درگیر بود. او نتوانسته بود خودش را بکشد، اما شخصیت‌های داستان‌هایش را در این امر «موفق » می‌گرداند و اغلب آثارش را با مرگ به پایان می‌رساند. از دیگر آثار او: شب‌های ورامین ـ مردی که نفسش را کشت است.

تقی مدرسی: در 1311 در خانواده‌ای روحانی پرورش یافت. وقتی دانشجوی طب بود، نخستین رمانش یکلیا و تنهایی او (1334) از سوی مجلة سخن به عنوان بهترین رمان ایرانی سال 1335 را یافت و مدرسی را در زمرة نویسندگان مشهور ایران درآورد. ده سال بعد ـ وقتی دیگر ساکن آمریکا شده بود ـ دومین رمانش شریفجان، شریفجان ( نام قبلی: نسل کلاغها) را نشر داد، اما این اثر نه تنها تأثیری بر ادبیات زمان خود نگذاشت، سقوط نویسنده را نیز گواهی داد. در 1347 مجموعه داستان گمرگ چینواد آگهی شد اما انتشار نیافت. مدرسی جز چند داستان کوتاه در جنگ اصفهان و سخن اثر دیگری منتشر نکرد.

قابل توجه‌ترین اثر نویسنده، رمان کوتاه یکلیا و تنهایی او است. نخستین علتی که برای محبوبیت این رمان به ذهن می‌رسد، ساختمان محکم و نیز زیبا و توصیفی آن است. نثری شاعرانه و عاطفی که شخصیت‌ها و موقعیت‌ها را با توصیف‌هایی احساساتی و رنگین تصویر می‌کند. نثری شبه کلاسیک و خوش‌آهنگ که با قطعه‌های تابلو مانندش، خوانندگان بیزار از سطحی‌نویسان آسانگین را جذب کرد؛ خوانندگانی که سنگینی یأس دوران را با خواندن صحنه‌های عاشقانة رمان، که عطری کهن از آنها برمی‌خاست، به فراموشی می‌سپردند. مدرسی برای بیان مضمون تاریخی ـ فلسفی خود به نثری کهنه‌نما و غریب احتیاج داشت. پس، به جایی که مضمون را گرفته بود ـ به تورات ـ روی آورد و روال روایتی عتیق کتاب مقدس را به کار گرفت. البته پیش از او نویسندگانی چون طبری از اسطوره‌ها و نثر توراتی برای بیان مسائل اجتماعی استفاده کرده بودند. اما مدرسی زبان تورات را که با آن یهوه ـ خدای خشم و انتقام، نه محبت و بخشش ـ حقایق « ابدی » را بر مردم آشکار کرده است. برای بیان مسائل کلی بشری به کار گرفت. و بدین ترتیب برای بیان مضمون داستان خود، قالبی مناسب آفرید.

بهرام صادقی (1363 ـ ؟)

نخستین داستان‌هایش را از 20 سالگی ـ وقتی دانشجوی طب بود ـ نوشت و از 1335 شروع به چاپ آنها در مجلات ادبی کرد. در 1337 یک چند جزو هیأت نویسندگان مجلة صدف بود. دوران خلاقیت هنری‌اش زمانی طولانی نپائید اما در همین مدت کوتاه داستان‌هایی فراموش‌ناشدنی آفرید؛ داستان‌هایی که او را در صف اول نویسندگان ایران قرار دارند.

مهمترین مضمون داستان‌هایش جستجو در عمیق‌ترین لایه‌های ذهنی بازماندگان نسل شکست است. این جستجو که با طنزی آمیخته به فاجعه، و در شکل‌های متنوع داستانی صورت می‌گیرد، بهرام صادقی را شایان توجه‌ترین نویسندة نسل خویش می‌سازد. کارهای اصلی‌اش را بین سال‌های 1341 ـ 1335 می‌نویسد و منتشر می‌کند، هر چند تا سال‌های 50 نیز تک داستان‌هایی انتشار می‌دهد اما اصولاً نویسندة این دهه است. واخوردگی، شکست، فقر و یأس آدمهای کوچک، روشنفکران آرمان باخته و معتاد شده، کارمندان فقیر و دانشجویان واخورده را با توانایی ترسیم می‌کند. صادقی با ارائه طنزآمیز جنبه‌های دردناک زندگی، ضمن آن که نشان می‌دهد جهان ما چقدر کهنه و رنجبار است، آرزوی خود را به برقراری عدالت اجتماعی ابراز می‌کند. بدین ترتیب، طنز او نفی زندگی نیست، افشای تمامی عواملی است که باعث حقارت و خواری زندگی می‌شوند. آثار بهرام صادقی که با تسلط فراوان بر فرم نوشته شده‌اند و به نحو حیرت‌انگیزی سال‌های پس از کودتا را نمایش می‌دهند، پیش از هر چیز هنر (داستان) هستند، نه گزارش اجتماعی یا روانی. خودش گفته است: « در وهلة اول باید داستان نوشت، داستان خالص، باید ساخت، به هر شکل و هر جور فقط مهم این است که راست بگوئی»

و چون در نوشتن صادق بود و قهرمانان آثارش را به خوبی می‌شناخت، انعکاس زندگی در آثارش با چنان عمقی صورت گرفته است که در میان همنسلانش کمتر نظیر دارد.

اما صادقی تا به نقطة اوج کارش برسد، تا غریزی نوشتن را نظم بخشد و به مرحلة خلق اثر هنری برسد، تجربیاتی دارد در حد تجربیات نویسندگان همدوره‌اش. داستان‌های « فردا در راه است» و « گردهم»، همچون داستان‌های اجتماعی نگار که در آن سال‌ها داشت باب می‌شد، به زندگی محرومان کوی و برزن می‌پردازند. در این داستان‌های از درونکاوی عمیق و طنزآمیز داستان‌های بعدی نویسنده خبری نیست. در « فردا در راه است » ـ اولین داستان چاپ شدة صادقی ـ از ورای پرده‌ای که باران کشیده است آدمها در منظر دید قرار می‌گیرند و نویسنده تلاش می‌کند با توصیف دقیق موقعیت و حرف‌های آدم‌ها، حالت‌ روحی‌شان را تجسم بخشد: در شبی توفانی که باران یکریز بارنده همه چیز را در هم می‌ریزد حادثه‌ای اتفاق افتاده: « فضلی » کشته شده و اهالی محل از درگیری‌های قبلی او و غلامخان سخن می‌گویند. سپس محلة درگیر سیل توصیف می‌شود. وصف مرگ فضلی و سیل بنیان کن درهم می‌آمیزد و از محیط طبیعی برای نمودن هیجان‌زدگی و ترس آدمها استفاده می‌شود.

از دیگر داستان‌های او : کلاف سردرگم ـ تأثیرات متقابل و است.

غلامحسین ساعدی ( متولد 1314):

او نیز چون صادقی، نویسنده با قدرتی است که در تجزیه و تحلیل زندگی اجتماعی نقش مهمی دارد. اما در آثار وی جای طنز را حسرت و خشم گرفته است. ساعدی برای نشان دادن آثار روانی اجتماعی خشونت جامعه بر ارواح مردم کوچک، از مرزهای تثبیت شدة واقعگرایی در می‌گذرد و به نوعی سوررئالیسم ( یا رئالیسم وهم‌آلود) می‌‌رسد. در فضای غمگنانة داستان‌هایش حوادث واقعی چنان غیرعادی می‌نمایند که هراس‌انگیز می‌شوند، بطوری که گاه به نظر می‌رسد نویسنده علت مسائل و مشکلات اجتماعی را در ماورالطبیعه می‌جوید. در این نوع داستان‌ها، ساعدی برای رسیدن به نتایج تمثیلی، با کمک عوامل ذهنی و حس اغراق‌آمیز فضایی مشکوک و ترسناک می‌آفریند.

ساعدی نخستین‌نما نمایشنامه‌ها و داستان‌هایش را از سال 1324 در مجلات سخن، صدف و آرش به چاپ رساند. هنوز دهة چهل فرا نرسیده بود که در زمینة نمایشنامه‌نویسی چهره‌ای سرشناس شد ـ نمایشنامه‌هایش را با نام «گوهر مراد » می‌نوشت. مهمترین داستان‌هایش را از سال‌های 1340 به بعد منتشر کرد.

تصاویر سهمناک از ملال، ترس و آسیب‌های روانی، نخستین مجموعه داستان ساعدی، شب‌نشینی با شکوه ( 1339)، را می‌سازد. تمام داستان‌های این کتاب به ادبار زندگی کارمندان جزء و بازنشسته اختصاص دارد. این داستان‌ها که در فضای سنگین می‌گذرند. ابعاد گوناگون مخاطراتی را که این قشر اجتماعی با آن مواجه است، به تصویر می‌کشند.

از دیگر آثار او: خواب‌های پدرم ـ استعفا نامه ـ سرنوشت مختوم ـ حادثه به خاطر فرزندان.

جمال میرصادقی ( متولد 1312) نویسنده‌ای است که، چون بهرام صادقی، با چاپ داستان‌هایش در مجله سخن به شهرت می‌رسد. اما برخلاف صادقی در پی راهیابی‌های تازة ادبی نیست میرصادقی در بهترین آثارش به خاطرات کودکی باز می‌گردد و با انتخاب واژه‌ها و عبارت‌هایی مناسب در ساختن فضایی غمگین و دلتنگی‌اور توفیق نسبی می‌یابد. البته هیچ‌گاه قادر به خلق اثری هنرمندانه در القای دلتنگی و غربت نمی‌شود، حتی گاه به ورطة احساسات بازی گریه‌آور ـ به سبک رمان اولیه ـ سقوط می‌کند، اما اغلب در مرز دلتنگی و سانتی‌مانتالیسم می‌ماند. چنین است که با وجود انتخاب سوژه‌های خوب، داستان‌هایش خام می‌مانند و نمی‌توانند تأثیری قوی بر خواننده بگذارند. و از آنجا که فقط بر عاطفه خواننده تکیه میکند، اثری رمانتیک می‌آفریند که هدفی جز ایجاد تأسفی لحظه‌ای و احساسی ندارد. به همین جهت اثرش باعث تحولی در دید خواننده نمی‌شود. میرصادقی برای تحریک احساسات خواننده به « فقرنگاری» روی می‌آورد و داستان‌هایی دربارة آثار فاجعه‌آفرین فقر، جهل، فحشا، اعتیاد و سنتهای کهنه می‌نویسد، اما در راه نشان دادن رنج و ادبار مردم و تصویر دنیایی تیره و اضطراب آور، دنیایی سرشار از مرض و محرومیت به رئالیسمی آسان در می‌غلتد، دربارة مسائل بدیهی شعار می‌دهد و صحنه‌هایی کلیشه‌ای می‌آفریند. داستان‌های نخستین کتاب‌هایش، شاهزاده خانم سبزچشم (1341) و چشمهای من خسته (1345)، داستان‌هایی کهنه و محدود از زندگی‌های محدود فقرا، فواحش و معتادان است. تنها در داستان « مرد » قادر به توصیفی شورانگیز از دوران بلوغ می‌شود. داستان‌هایی تمثیلی با اعتقاد به قاهریت سرنوشت نیز نوشته است: در داستان « دیوار »، دیوار چون مرز سرنوشت کودکان را از هم جدا می‌کند و اتوبوس در داستان « آمد و شد» تمثیلی است از کاروان آدمهایی که در راه زندگی مانده‌اند.

اما بهترین داستان‌های میرصادقی، از دیدگاه کودکان، منظومه‌ای داستانی از تاریخچة زندگی در یک محلة سنتی ارائه می‌دهند. این داستان‌ها که گویی ادامة یکدیگرند و در اولین و آخرین کتاب‌های نویسنده دیده می‌شوند، با یک شیوة بیان و از یک زاویه دید نوشته شده‌اند. زندگی کهنه و رنجبار محلة سنتی داستان‌ها در فکر نویسنده شکل گرفته بود. یعنی نویسنده بر مبنای خاطرات و تجارب محدود خود می‌نویسد تا جلوه‌های گوناگونی از غیرانسانی بودن زندگی گذشته و اکنون را به نمایش بگذارد. میرصادقی از دید کودکی که نخستین بار با فقر و فریب آشنا می‌شود، نشان می‌دهد که ثروتمندان چقدر از کسانی که برایشان کار می‌کنند فاصله دارند و چه اندازه نسبت به آنها بی‌رحم‌اند. هراسی که کودک از راه دیده‌ها و شنیده‌هایش به خواننده منتقل می‌کند، تصویری هولناک از روابط اجتماعی در سرزمین نویسنده بدست می‌دهد. وقایع این دسته از داستان‌های میرصادقی از دید جعفر، کودکی از خانواده‌ای سنتی و مرفه، بیان می‌شود. جعفر که دور و بر خودش را با تیزبینی نمی‌بیند، با حواس پرتی نگاهی ناتورالیستی به زندگی می‌اندازد. بیان وقایع از نظر گاه کودک، بهانه‌ای می‌شود برای بکارگرفتن صناعت و داستان‌نویسی فاکنر و بیان غیرمستقیم حوادث، بی‌آنکه میرصادقی بتواند به عمق معنی و ظرافت صورت آثار فاکنر دست یابد.

از دیگر آثار او: آن شب که برف بارید ـ طلب آمرزش و شاخه‌های شکسته است.

محمود اعتمادزاده « به‌آذین »

به آذین ( متولد 1293) از نویسندگانی است که همزمان با علوی به مقابله با سنتهای پوسیده رمان‌نویسی اولیه برخاست و در راه آفریدن رمانی واقعی کوشید. رمانی که او نوشت ـ دختر رعیت (1331) ـ همچون رمان علوی، افق تازه و گسترده‌تری از زندگی را در منظر خوانندگان ادبیات فارسی قرار داد. این دو نویسنده کوشیدند شیوة کهنه گسترش طرح کلی رمان تسلسل رویدادهای سرگرم کننده و تفسیرهای پندآموز ـ را در هم بریزند و طرحی نو در اندازند. علوی در چشمهایش به مطالعه‌ای روانشناسانه دست زد، اما به‌آذین بر زمینة اجتماعی عینی‌تری پیش رفت.

به‌آذین در اولین مجموعة داستان‌هایش ـ پراکنده (1323) ـ به خاطر پرداختن به مضمونهای جنسی و عرفانی و آفریدن قهرمانان رمانتیک و به دور از زندگی، تحت تأثیر ادبیات بازاری است. در این داستان‌ها، همچون شین‌پرتو و ناظرزاده کرمانی، کمبود فرهنگ هنری و اجتماعی خویش را با کاربرد واژه‌های رنگارنگ و لفاظی‌های آهنگین جبران می‌کند. هوس خودنمایی با کلمات بر نوشته‌های بعدی نویسنده نیز تأثیری ناپسند می‌گذارد.

در کتاب دوم ـ به سوی مردم (1327) ـ به‌آذین به موضوع‌های اجتماعی روی می‌آورد. اما در این کتاب نیز زبان نویسنده از تصنعی خودنمایانه لطمه دیده است. گرایش آدمها از وضعیت اجتماعی و روحی آنها و کنش داستان ناشی نمی‌شود، بلکه نویسنده به جای همه حرف می‌زند و گاه به گاه شعار می‌دهد. از آنجا که روحیه و زندگی افرادی که درباره‌شان می‌نویسد را خوب نمی‌شناسد. حرفهای روشنفکرانة خود را از دهان آنها بیان می‌کند. در داستان « مسأله تازه»، علیجان کارمند جزء پس از یک گفتگوی کوتاه به بیداری اجتماعی دست می‌یابد و در داستان « برق سر نیزه» درگیری با تظاهرکنندگان ناگهان « دگرگون می‌شود» و چون روشنفکری ماهر به تجزیه و تحلیل امور سیاسی می‌پردازد.

از دیگر آثار او: شهری چون بهشت ـ سرگذشت کوچه مردی که ؟؟؟

ابراهیم گلستان

پیگیرترین دنباله‌رو داستان‌نویسان آمریکایی در ایران ابراهیم گلستان است که نخستین ترجمة داستان‌های همینگوی و فاکنر به فارسی را از او داریم. بیشترین تلاش این نویسنده صرف استحکام ساختمان‌ داستان‌هایش می‌شود. در مجموعه داستان آذر، ماه آخر پائیز (1328) نشان می‌دهد که در بکارگیری صناعت داستان نویسی فاکنر موفقیت‌هایی نیز داشته است. گلستان در داستان نویسی معاصر فارسی به عنوان نویسنده‌ای که بیش از اندازه به سبک پایبند است، شهرت دارد. خود او می‌گوید: « برای من نقطة اساسی یک کار، ساختمان است... عقیده‌ای را که برای ساختمان دارم از همان اول داشتم و رعایت کردم ... اگر ساختمان قصه محکم باشد و عقایدش کمونیستی یا فاشیستی، یا کاتولیکی، یا امپریالیستی باشد، در حد این تحلیل فرقی نمی‌کند» به خاطر همین عقاید صورت‌پرستانه است که گلستان از سوی نویسندگان مدرنیست ایرانی مورد تقلید و تکریم قرار می‌گیرد. مدرنیستهای دلخسته‌ای که مضمون آثارشان را ملالهای عاشقانه و غمهای تجریدی و غریبی تشکیل می‌دهد که به قول چرنی شفسکی « زائیدة بیکاری و فقدان دلواپسی‌های مادی است.» از سوی دیگر گلستان نیز آنگاه که می‌خواهد از داستان‌نویسان برجستة ایرانی نام ببرد، جز نویسندگان مدرنیست کسی را نمی‌شناسد.

گلستان داستان‌های آذر، ماه آخر پائیز و شکار ساله (1334) را طی سال‌های 1326 تا 1331 نوشت. موضوع تمام این داستانها را که پس از انشعاب حزبی او نوشته شده‌اند تردید در درستی فعالیت‌های اجتماعی و بالاخره بیهودگی این فعالیت‌ها تسکین می‌دهد.

در این داستان‌های روشنفکر پسند، گلستان می‌کوشد با شکستن زمان و به زمان حال آوردن وقایع گذشته، تأثیری قوی بر خواننده بنهد. علاقه‌ای ندارد که به شیوة واقعگرایی سنتی، واقعیت را به صورت حوادثی که به طور منظم در پی هم می‌آیند و داستان را در زمینه‌ای خاص تکامل می‌بخشند و به پیش‌ می‌برند، تصویر کند. بلکه به شیوة داستان نویسان نو، واقعیت محدودی از زمان حال را می‌گیرد و از خلال آن، گذشته‌ای مفصل را بیان می‌کند.

از دیگر آثار او: در خم راه ـ آذر ماه آخر پائیز

صادق چوبک

صادق چوبک ( متولد 1295) از نویسندگانی است که کار خود را در این دوره آغاز می‌کند و به زودی در ردیف بهترین داستان‌نویسان ایرانی قرار می‌گیرد. نگاه بیطرفانه و بی‌ترحم چوبک به فساد و زشتی، برای خوانندگان ایرانی که از نگرش احساساتی و مواعظ اخلاقی نویسندگان مختلف خسته شده بودند. از عوامل مهم شهرت چوبک است. برخلاف هدایت که حضورش پشت سر اغلب قهرمانان آثارش احساس می‌شود، چوبک به ندرت در مسیر داستان‌هایش دخالت میکند و به اظهار نظر می‌پردازد. در داستان‌های او زندگی وازدگان جامعة واپسمانده، از زاویه‌ای تازه توصیف می‌شود؛ بطوری که می‌توان گفت تا قبل از او ( جز هدایت در علویه خانم) هیچ نویسندة دیگری با چنین اشتیاقی به زندگی ولگردان، تریاکی‌ها، فواحش، مرده‌شویها و سایر فلکزده‌ها نپرداخته بود. اگر به جستجوی ریشه‌های این نوع داستان‌نویسی بپردازیم. به رمان اجتماعی اولیه و محمد مسعود برمی‌خوریم. اما چوبک دید اخلاقی و مویه‌وار این گونه نویسندگان را کنار می‌نهد و با عینیتی خونسردانه، پستی‌ها و تیره‌روزی‌های پائین‌ترین گروه‌های اجتماعی را منعکس می‌کند. البته توجه به نحوة گذران ستمدیدگان و پرده برداشتن از گوشه‌های تاریک و از نظر دورماندة جامعه، توجهی ناشی از رشد مفاهیم مردمگرایانه در سال‌های 30 1320 است. در این سال‌ها، روشنفکران می‌کوشیدند از راه تعمق در زندگی بی‌پناهان، بی‌عدالتی‌های اجتماعی را نشان دهند و لزوم تغییر را گوشزد کنند. نویسندگان خرده‌پای بسیاری به زندگی مردم اعماق جامعه پرداختند. اما نتوانستند از حد گزارشی سطحی فراتر روند. چوبک نخستین نویسندة نسل خود بود که موفق به ارائه تجسمی هنرمندانه از این زندگی‌ها شد. اما او نیز با توصیف ایستای فقر، بندگی و خفت همراه آن را توجیه می‌کند. یعنی چوبک تا حد به دست دادن توصیف‌هایی دقیق از زندگی نابسامان موفق است، اما آنگاه که می‌کوشد با کاوش در گذشته و ذهنیت شخصیت‌های آثارش به تحلیل زندگی بپردازد، محدودیت جهان‌بینی خود را به نمایش می‌گذارد. او، برخلاف نویسندگانی چون حجازی و دشتی، نظم حاکم را هماهنگ، بسامان و موجد خوشبختی مردم نشان نمی‌دهد، بلکه می‌کوشد درهم ریختگی و تلاشی آن را یادآور شود. اما نه تنها وضعیت بهتری را پیشنهاد نمی‌کند، بلکه تلاش برای گسیختن از وضع موجود را هم بیهوده می‌داند. و خواسته و ناخواسته ستمدیدگان را به حفظ آنچه هست فرا می‌خواند. این است آن نقطة اشتراکی که ناتورالیسم چوبک را با هنر بازاری ربط می‌دهد.


 

جبران خلیل جبران


سرگذشت جبران خلیل جبران

تولد و دوران کودکی ( 1895 ـ 1883 )

جبران خلیل جبران2 در ششم ژانویه سال 1883، در خانوادة مارونی «جبران» در البشری3، ناحیه‎ای کوهستانی در شمال لبنان زاده شد.

در آن زمان، لبنان بخشی از سوریة بزرگ (شامل سوریه، لبنان و فلسطین) و یک ایالت تحت سلطه عثمانی بود، که به منطقة لبنان حکومت خودمختار داده بود. مردم لبنان، سال‎ها برای استقلال از حکومت عثمانی جنگیده بودند. و بنا بود خود جبران هم بعدها به این جنبش بپیوندد و یکی از اعضای فعال آن شود. منطقة لبنان، به خاطر دخالت‎های خارجی که به نفرت مذهبی میان مسیحیان، به ویژه فرقة مارونی و مسلمانان دامن می‎زد، منطقه‎ای پردردسر بود. بنا بود بعدها جبران فرقه‎های مذهبی گوناگون را با یکدیگر متحد کند و بدین وسیله کینه‎ها و نفرت‎های مذهبی گوناگون را با یکدیگر متحد کند و بدین وسیله کینه‎ها و نفرت‎های مذهبی را از بین ببرد. فرقة مارونی که در دورة اشتقاق در کلیسای بیزانسی در قرن پنجم پس از میلاد بنیان‎گزاری شده بود، گروهی از مسیحیان سوریه را دربرمی‎گرفت که به پیروی از راهبی به نام مارون4 قدیس، فرقه و اصول فکری خود را شکل دادند.

مادر جبران کمیلاز رحمه5 سی ساله بود که جبران را از شوهر سومش خلیل جبران به دنیا آورد. شوهرش مردی بی مسئوولیت بود و خانواده را به ورطة فقر کشاند. جبران به خلیل یک برادر نانتی به نام پتیر6، شش سال بزرگتر از خودش، و دو خواهر کوچکتر به نام‎های ماریانا7 و سلطانه8داشت که در تمام عمرش به شدت به آن‎ها وابسته بود. خانوادة کامیلا سابقة مذهبی معتبری داشتند که ارادة نیرومندی را در کامیلای تحصیل ناکرده رشد داده بود و بعدها به او کمک کرد به تنهای خانواده‎اش را در آمریکا سرپرستی کند.

جبران که در ناحیة سرسبز «البشری» رشد می‎کرد، کودکی منزول و متفکر بود که از مشاهدة آبشارهای عظیم، صخره‎های نوک تیز، و سرودهای فراوان پیرامونش لذت می‎برد و این زیبایی تأثیر نمادین و شگرفی بر نقاشی‎ها و نوشته‎های او داشت. از آن جا که در فقر بزرگ می‎شد، از تحصیلات رسمی بی بهره ماند، و آموزش‎هایش محدود به ملاقا‎ت‎های منظم با یک کشیش روستایی بود که او را با اصول مذهب و انجیل، و نیز با زبان‎های سوری و عربی آشنا کرد. کشیش که سرشت کنجکاو و هوشیار جبران را درک کرده بود، آغاز به آموختن مقدمات الفبا و زبان به او کرد، و جهان تاریخ، علم و زبان را به روی او گشود.

در ده سالگی، جبران از صخره‎ای سقوط کرد و شانة چپش آسیب دید که تا پایان عمرش هم ضعیف ماند. خانواده‎اش، برای جا انداختن شانه‎اش، او را به یک صلیب بستند و تا چهل روز بسته نگه داشتند، و این حادثه نمادین که مصلوب شدن مسیح را به یاد می‎آورد، در ذهن جبران تأثیر عمیق گذاشت و برای همیشه در خاطره‎اش نقش بست.


مهاجرت به آمریکا ( 1898 ـ 1895 )

جبران هشت ساله بود که پدرش به علت عدم پرداخت مالیات به زندان افتاد و حکومت عثمانی تمامی اموال‎شان را صبط، و خانواده را آواره کرد. خانوادة جبران کوشیدند. مدتی نزد اقوام خود بمانند؛ با این وجود، سرانجام مادر جبران تصمیم گرفت به امید ساختن زندگی بهتر، خانوادة خود را به آمریکا کوچ دهد، پدر جبران در سال 1894 از زندان آزاد شد، اما به علت بی‎مسؤولیتی در قبال خانواده، نتوانست در بارة مهاجرت تصمیم بگیرد و در لبنان ماند.

اما بقیة اعضای خانواده، در 25 ژوئن سال 1895، به مقصد سواحل نیویورک در آمریکا، سوار بر کشتی شدند.

خانوادة جبران در بوستون ساکن شدند که در آن دوران. بعد از نیویورک، بزرگ‎ترین محل اقامت اتباع سوریه در ایالات متحده بود. کامیلا با فضای آن منطقه که از نظر فرهنگی با سایر مناطق آمریکا بسیار متفاوت بود، احساس آشنایی می‎کرد، و از شنیدن زبان آشنای عربی و دیدن لباس‎های عربی لذت می‎برد. کامیلا که اینک نان آور خانواده بود، با دست‎فروشی در خیابان‎های فقر زده جنوب بوستون آغاز کرد. در آن زمان، دوره‎گردی مهم‎ترین منبع درآمد مهاجران سوریه بود که به خاطر رسوم عربی و عدم تطابق فرهنگی، تصویر منفی‎ای در جامعه آمریکایی ایجاد کرده بودند و کمتر در مشاغل بهتر پذیرفته می‎شدند.

جبران که گرفتار دورة فقر دیگری شده بود، ناچار بود درد در نخستین سال‎های زندگی‎اش را بار دیگر تجربه کند، و این رنج اثری پاک نشدنی برزندگی‎اش گذاشت.

بااین حال، به خاطر وجود مؤسسه‎های خیریه در مناطق فقر زدة مهاجرنشین، فرزندان مهاجران می‎توانستند در مدارس دولتی حضور یابند تا از خیابان‎ها دور شوند. و جبران تنها عضو خانواده‎اش بود که تحصیلات مدرسه‎ای یافت. خواهرانش به خاطر موانع سنتی خاورمیانه و نیز مشکلات مالی، اجازه نداشتند وارد مدرسه شوند. قرار بود بعدها، جبران به قهرمان مبارزه برای آزادی و تحصیل زنان تبدیل شود، و گرداگرد خود را پر از زنان بلندهمت، اندیشمند و مستقل کند.

در مدرسه، اشتباهی در ثبت نام، نام او را برای همیشه تغییر داد و به کهلیل جبران تبدیل کرد که علیرغم تلاش‎هایش برای بازیابی برای کاملش، تاپایان عمرش برجا باقی ماند از آن جا که تحصیلات رسمی نداشت. او را در کلاس درجه‎بندی نشدة ویژة فرزندان مهاجران قرار دادند که می‎بایست انگلیسی را از اول می‎آموختند.

با تلاش‎های سخت کامیلا، وضع مالی خانواده بهتر شد و سرانجام پیتر توانست یک خواربار فروشی تاسیس کند و هر دو خواهرش را در آن به کار گیرد. مشکلات مالی و دوری خانواده از موطن، همه را به هم نزدیک کرد. کامیلا هم از نظر مالی و هم از نظر عاطفی فرزندانش را حمایت می‎کرد. به ویژه به پسر درون گرای خود جبران می‎پرداخت و در پرورش دادن استعدادهای هنری او می‎کوشید. در این دوران سخت، گوشه‎گیری جبران از زندگی اجتماعی افزایش یافت و اندیشناکی ذاتی‎اش عمیق تر شد کامیلا در غلبه بر انزوایش به او کمک می‎کرد. استقلال مادر به جبران اجازه می‎داد با زندگی اجتماعی بوستون درهم‎آمیزد و جهان پر رونق هنری و ادبی آن را کشف کند.

کنجکاوی جبران او را به سوی جنبة فرهنگی بوستون سوق داد و به جهان غنی تأثر، اپرا و نگارخانه‎های هنری بوستون کشانید. وی با طرح‎های هنری‎اش، توجه آموزگارانش را در مدرسة دولتی جلب کرد و آموزگارانش برای این پسرک سوریه‎ای، آینده‎ای هنری را بر جبران گشود و او را در آغاز جادة اشتهار هنری قرار داد.

جبران در سال 1896 با فرد هلندی دی ملاقات کرد و از آن تاریخ، به خاطر رهایی دی از قرادادهای سنتی هنری، توانست در جادة هنر پیش برود. دی جبران را با اساطیر یونان، ادبیات جهان، نوشته‎های معاصر و عکاسی آشنا کرد که لبنانی کنجکاو را تا پایان عمر وادار به تلاش برای ابراز خویشتن کرد. مطالعات آزاد و شیوة اکتشاف هنری نامرسوم دی، جبران را تحت تأثیر گذاشت و بعدها شیوة برداشت رها از بند دی را درتحقق خویشتن و اصلات آثارش به کار برد. دی تلاشی بررای بالابردن سطح تحصیلات جبران نکرد و به جای آن، همت خود را معطوف به افزایش اعتماد به نفس او کرد. که در اثر برخورد بد با مهاجران و فقر شدید، به شدت آسیب دیده بود. تعجبی نداشت که جبران، آموزندة سریعی از آب درآمد و هر آنچه را که از دی می‎دید، بلعید.

در یکی از نمایشگاه‎های هنری فرد هلند دی، جبران طرحی از زنی به نام ژوزفین پیادی11 کشید، شاعره و نویسنده‎ای گمنام، که بعدها به یکی از تجربه‎های عشقی ناموفق جبران تبدیل شد؛ مدت‎ها بعد، جبران به او پیشنهاد ازدواج داد و ژوزفین پیشنهاد او را نپذیرفت، و این نخستین ضربه از سوی زنانی بود که جبران به آن‎ها مهر ورزید.

دی که پیوسته جبران را تشویق می‎کرد به نقاشی و طراحی ادامه دهد، در انتشار تصاویر جبران بر روی جلد کتاب‎ها در سال 1898 بسیار مؤثر بود. در آن زمان، جبران آغاز به رشد دادن فن و شیوة خود در نقاشی کرد. اندک اندک وارد حلقة بوستونی‎ها شد و استعدادهای هنری‎اش، سبب اشتهار او شدند. با این وجود، خانواده‎اش به این نتیجه رسیدند که موفقیت زودهنگام می‎تواند منجر به مشکلاتی در آینده شود، و با موافقت جبران، او را به لبنان فرستادند تا تحصیلات خود را به پایان برساند و عربی بیاموزد.

بازگشت به لبنان (1902-1898)

جبران در سال 1898 وارد بیروت شد. هم در زیان انگلیسی و هم حتا در زبان عربی مشکل داشت؛ می‎توانست به خوبی عربی صحبت کند، اما نمی‎توانست به این زبان بنویسد یا بخواند. برای بهبود زبان عربی‎اش، تصمیم گرفت در مدرسه‎ای مارونی به نام «مدرسه الحکمه» ثبت نام کند که در کنار آموزش‎های مسیحی، برنامه‎ای ملی‎گرایانه نیز داشت. سرشت مصمم جبران مانع از آن می‎شد که به برنامة آموزشی کوته نظرانة مدرسه تن در دهد، او به برنامه‎ای منحصر به فرد در سطح دانشگاهی نیاز داشت تا با احتیاج‎های تحصیلی او تطابق کند و رفتارهای طغیانگر و فردگرایانه‎اش، او را در معرض اتهام به کر قرار داد. با این حال، مدرسه برنامة تحصیلی او را مطابق با میل او تغییر داد. جبران تصمیم گرفت در کتاب مقدس به زبان عربی غرق شود، و شیفتة سبک نگارش و محتوای آن شد، و این شیفتگی در آثار گوناگونی از او پدیدار شده است. رفتار بیگانه و فردگرایانة جبران، اعتماد به نفس و موهای بلند نامرسومش در دوران تحصیل، تأثیری شگرف برآموزگاران و همکلاسی‎هایش گذاشت. معلم عربی‎اش در او «قلبی عاشق اما مهار شده، روحی گستاخ، ذهنی عصیانگر، و نگاهی که هر آنچه را که می‎بیند، به سخره می‎گیرد» یافته بود. در هر حال فضای محدود و بستة مدرسه با روحیة جبران سازگار نبود. آشکارا وظایف مذهبی‎اش را انجام نمی‎داد. از کلاس‎ها می‎گریخت و روی کتاب‎هایش نقاشی می‎کرد. در مدرسه با یوسف حواییک آشنا شد و همراه با او، مجله‎ای به نامه «المناره» منتشر کرد که حاوی نوشته‎‏های هر دو، و نقاشی‎های جبران بود.

در همان هنگام، ژوزفین پیبادی، زیباروی بیست و چهارسالة بوستونی که در یکی از نمایشگاه‎های دی توجه جبران را به خود جلب کرده بود، فریفتة هنرمند جوان لنبانی شد که یکی از طرح‎هایش را به او تقدیم کرده بود. و در دوران اقامتش درلنبان، با او مکاتبه کرد. کمی بعد، رابطه‎ای عاطفی میان آن دو درگرفت که تا پایان دوستی‎شان ادامه یافت. چند سال بعد، ژوزفین پیشنهاد ازدواج جبران را نپذیرفت و خود در سال 1906 ازدواج کرد.

جبران دانشگاه را در سال 1902 به پایان رساند. زبان‎های عربی و فرانسه را آموخته بود و در سرودن شعر به مهارت رسیده بود. در این هنگام، رابطه‎اش با پدرش قطع شد و ناچار شد به خانة پسر عمویش نقل مکان کند و زندگی محقر و فقیرانه‎ای را سر بگیرد که تا پایان عمر از یاد‎آوری آن منزجر بود. فقر خلیل در لبنان با خبر شیوع بیماری در خانواده‎اش همراه شد. برادر ناتنی‎اش سل گرفته بود، خواهرش سلطانه مشکل روده‎ای داشت و مادرش دچار سرطان شده بود. با شنیدن خبر بیماری هولناک سلطانه، جبران در ماه مارس 1902 لبنان را ترک گفت.

مرگ در خانواده و بازگشت به ایالات متحده (1908-1902)

متأسفانه جبران بسیار دیر رسید؛ سلطانه در چهارم آوریل سال 1902، در سن چهارده سالگی درگذشت، و این نخستین مرحله از سه مرگی بود که در فاصلة چند ماه در خانواده‎اش رخ داد.جبران خواهرانش را بسیار دوست داشت. در همان دوران سوگواری، دی و ژوزفین سعی کردند با برگزاری نمایشگاه‎ها و گردهمایی‎های هنری در بوستون، توجه او را منحرف کنند. پیش از آن، استعدادهای هنری و رفتار یگانة جبران توجه جامعة بوستونی را جلب کرده بود و به راحتی این خارجی مستعد را به درون حلقه‎های هنری خود راه دادند.

ژوزفین که به آرامی قلب جبران را تسخیر می‎کرد، اغلب با عنوان «پیامبر جوان» از او یاد می‎کرد. ژوزفین به شدت مسحور پس زمینة شرقی خلیل و ارتباط‎های زندة او شده بود. توجه و علاقة ژوزفین، نخستین الهام بخش کتاب «پیامبر» بود. و حتا عنوان این کتاب، از شعری یازده بندی گرفته شد که ژوزفین در دسامبر سال 1902 سرود و در آن، زندگی جبران را در البشری توصیف می‎کرد. بعدها، جبران «پیامبر» را به ژوزفین تقدیم کرد.

بیماری دو باره به خانواده حمله کرد. در ماه فوریه، مادرش برای خارج کردن یک تومور سرطانی، جراحی شد. جبران ناچار شد کار و بار خانواده را بر عهده گیرد و خواربار فروشی را بگرداند. چون برادر ناتنی‎اش پیتر آن را رها کرده بود، تا در کوبا به دنبال سرنوشتش برود. این بار تازه بر روح جبران سنگینی می‎کرد و دیگر نمی‎توانست خود را وقف تلاش‎های هنری‎اش کند. در این دوره، سعی داشت از خانه و از فضای مرگ آلود، فقیرانه و بیمارگونة حاکم بر خانه بگریزد. ماه بعد، پیتر با بیماری کشنده‎ای از کوبا به بوستون بازگشت و چند روز بعد، در دوازدهم مارس، به بیماری سل درگذشت. سرطان مادرش نیز همچنان رشد کرد و سرانجام، همان سال در 28 ژوئن فوت کرد. و این صحنه، باعث شد جبران، از هوش برود و کفی خون آلود از دهانش خارج شود.

به دنبال مرگ سه نفر از اعضای خانواده، جبران فروشگاه خانوادگی را فروخت و در نوشته‎های عربی و انگلیسی خود غرق شد، و تا پایان عمر این فعالیت موازی را دامه داد در همان هنگام، دی و ژوزفین به او کمک می‎کردند. نمایشگاه هنری خود را بر پا کند. نمایشگاه در سومه مه 1904 برگزار شد و مطرح‎های تمثیلی و نمادین او که با زغال کشیده شده بودند، توجه بسیاری از منتقدان را جلب کرد. با این حال،‌اهمیت این نمایشگاه جای دیگری بود. شوهر آینده ژوزفین، مدیر مدرسه‎ای به نام ماری هسکل را دعوت کرد تا طرح‎های جبران را بررسی کند. این معرفی جبران به ماری هسکل آغازگر یک رابطة مادام العمر شد که بعدها تأثیری شگرف بر نویسندگی جبران گذارد. پیش از آن، جبران نوشته‎های عربی‎اش را به انگلیسی ترجمه می‎کرد و نظر ژوزفین را دربارة آن‎ها می‎خواست. به علت موانع زبانی، ژوزفین تنها می‎توانست پندارها و عقاید درون آن نوشته‎ها را نقد کند. و جبران در مواجهه با مشکلات زبان شناختی‎اش تنها بود. بنابود ماری هسکل وظیفة ناتمام ژوزفین را برعهده گیرد.

ماری هسکل که در آن زمان سی سال داشت و ده سال بزرگتر از خلیل جبران بود. به حمایت مالی از رشد هنری جبران، و تشویق او برای تبدیل شدن به هنرمندی که می‎خواست، ادامه داد. هسکل به عنوان یک مدیر مدرسه، زنی تحصیل کرده، مصمم و مستقل، و از اعضای جنبش آزادی زنان بود، و از این لحاظ سرشت او با سرشت عاطی ژوزفین پیبادی تفاوت داشت. ماری بود که جبران را تشویق کرد از ترجمة آثار عربی‎اش به انگلیسی دست بکشد و مستقیماً به زیان انگلیسی بنویسد. ماری با تصحیح کردن آثار انگلیسی چمران، آن‎ها را صیقل می‎داد و نوشته‎ها اغلب پیش از رسیدن به دست ناشران، از زیر نظر ماری می‎گذشتند. ماری ساعت‎ها را درکنار جبران می‎گذراند. بر واژه‎یابی او کار می‎کرد، به تصحیح اشتباه‎هایش می‎پرداخت و پندارهای جدیدی به او القا می‎کرد. حتا سعی کرد عربی بیاموزد تا با زبان و افکار جبران بیش‎تر آشنا شود.

اهمیت دوستی ماری با جبران، دردفتر خاطرات ماری آشکار است. ماری در این دفتر، پیشرفت هنری جبران، مکالمه‎های شخصی و تخصصی میان خودش و او، و درونی‎ترین افکار او را تا نزدیک به هفده سال و نیم بعد ثبت کرد. این یادداشت‎ها در رابطه با افکار و پندارهایی که جبران از اذهان عمومی پنهان می‎کرد، بینشی ارزشمند در اختیار منتقدان قرار داده است.

در سال1904، جبران ملاقاتی برای روزنامة مهاجران عرب (المهاجر) فرستاد و نخستین آثار مکتوب خود را در آن کرد. نخستین اثر منتشر شدة او «الهام» نام داشت که متنی پر احساس دربارة پرنده‎ای محبوس بود. علی رغم آن که جبران چهار سال را در لبنان به آموزش عربی گذرانده بود، متون عربی‎اش هنوز نقص داشتند. جبران برای تسلط بر زبان عربی و افزایش دامنة واژگان عربی خود، بیش‎تر به گوش خود و داستان‎های عرب زبانی که در البشری شنیده بود، تکیه می‎کرد. بدین ترتیب، نوشته‎های عربی‎اش حالتی محاوره‎ای داشتند که خواندن آن‎ها را برای خوانندگانش جالب می‎کرد. از نظر جبران، قواعد زبانی برای شکسته شدن ساخته شده بودند و به حمایت از نویسندگان عرب روزنامة المهاجر، برای شکستن سنت‎ها و تلاش برای یافتن یک سبک نگارش منحصر به فرد، به مبارزه ادامه می‎داد. نوشته‎های عربی جبران در طول زندگی‎اش، هرگز با تحسین‎هایی همچون کتاب‎های انگلیسی‎اش مواجه نشدند، و همین باعث شد بعدها بر نوشتن به زبان انگلیسی تمرکز کند و از نوشتن به عربی دست بکشد.

نخستین اثر عربی جبران در سال 1905، تحت تأثیر نوازندگی برادرش و بارها رفتن به اپرا، با عنوان «نوبطاح فی فن الموسیقی»، منتشر شد. در آن سال، جبران ستونی را با نام «اشک‎ها و خنده‎ها»، در نشریه المهاجر تأسیس کرد که قرار بود مبنای کتابش «اشکی و لبخندی» بشود. هنگامی که در المهاجر می‎نوشت، یک نویسندة مهاجر عرب به نام امین ریحانی، به ستایش مقاله‎ای از جبران پرداخت که در آن به نویسندگان معاصر عرب تاخته بود که از نویسندگان کهن تقلید و از شعر برای منافع مادی استفاده می‎کردند. بعدها ریحانی به یکی از نویسندگان برجستة عرب و دوستان جبران تبدیل شد. در آن هنگام، جبران چند شعر عربی در بارة عشق، راستی، زیبایی، مرگ و خیر و شر منتشر کرد. بسیاری از نوشته‎هایش لحنی احساساتی، تلخ و طعنه آمیز داشتند.

سال 1906، جبران دومین کتاب عربی‎اش را با نام «پریان دره‎ها» منتشر کرد که مجموعه‎ای از سه حکایت بود که در لبنان شمالی رخ می‎دادند. این سه حکایت که «مارتا»،‌«یوحنای دیوانه»، و «غبار اعصار و آتش ابدی» نام داشتند، به روسپی‎گری، تفتیش عقاید مذهبی، تناسخ و عسق از پیش مقدر می‎پرداختند و به شدت تحت تأثیر قصه‎های عامیانة البشری و شیفتگی جبران به کتاب مقدس، عرفان، و عشق بودند، بعدها، جبران در کتاب انگلیسی زبان «دیوانه» بار دیگر به سراغ جنون رفت و رگه‎هاییاز این کتاب را می‎توان در نخستین آثار عربی‎اش یافت. چیزی که نخستین آثار عربی جبران را متمایز می‎کرد، استفاده از کنایه، واقعیت‎گرایی داستان‎ها، و تصویر کردن شهروندان درجة دو بود که با نوشته‎های سنتی و قالب گرایانة عربی در تضاد بودند.

جبران سومین کتاب عربی خود را با نام «الارواح المتمرده» (ارواح عصیانگر) در ماه مارس سال 1908 منتشر کرد که مجموعه‎ای از چهار متن روایت گونه بود. این کتاب به مسایل اجتماعی داخل لبنان می‎پرداخت. این چهار روایت به ترتیب داستان زنی رها شده ازقید شوهر، فریاد آزادی‎خواهی یک کافر، خودکشی عروسی برای گریز از ازدواج ناخواسته، و بی‎عدالتی‎های خان‎های فئودال لبنان را در قرن نوزدهم تصویر می‎کردند. کتاب جبران مورد انتقاد کلیسا قرار گرفت. بعدها، هنگامی که مرگ، بیماری و کمبود محبت جبران را تسخیر کرده بود، دوران سیاه نگارش «ارواح عصیانگر» را به ماری یاد‎آوری کرد. محتوای ضد کلیسایی کتاب، جبران را در معرض تکفیر توسط کلیسا قرار داد و کتابش توسط دولت سوریه سانسور شد.

جبران برای آن که نگارش عربی خود را پیشرفت دهد، از صاحب نشریة المهاجر خواست آثار او را در جهان عرب منتشر کند تا بتواند در برابر اعتراض‎های کلیسا قد علم کند. در نخستین صفحه کتاب، تقدیم‎نامه‎ای به مضمون تقدیم به روحی که روح مرات پذیرفت نوشته شده که منظور، ژوزفین پیبادی، نخستین عشق جبران است.

همچنان که جبران از موفقیت نسبی در آثار عربی‎اش لذت می‎برد، در سال 1906، رابطة عاطفی‎اش با ژوزفین قطع شد. در این سال، ژوزفین با یکی از آشنایات ماری هسکل ازدواج کرد. و این حرکت سبب نزدیک‎تری شدن ماری به زیندگی جبران شد. از آن جا که خلیل را پیش از این نز ملاقات کرده بود، از او دعوت کرد به کلاس‎هایش بیاید تا طرح‎هایش را نمایش دهد و با زندگی اجتماعی بوستون آشنا شود. اندک اندک، رابطة جبران و ماری نزدیک‎تر شد، و ماری به شدت به رشد هنری خلیل جبران علاقه‎مند شد. د ازای کلاس‎های نقاشی‎ای که خلیل در مدرسه برگزار می‎کرد. پیشنهاد کرد به او پول بدهد. و تشویقش کرد که این پول را بپذیرد و برای آموختن نقاشی در مدرسة هنری آکادمی ژولیان12 به پاریس برود.

سفربه پاریس و بازگشت به نیویورک (1914-1908)

در اول ژوئیه سال 1908، جبران بوستون را به مقصد پاریس ترک گفت. پس از ورود به فرانسه، تحت تأثیر فضای فرهنگی فرانسوی قرار گرفت و تمام وقت خود را به بررسی تابلوهای نقاشی در موزه‎ها و نمایشگاههای هنری پاریس گذراند. در هر حال، سفر جبران به فرانسه فقدان پرورش هنری‎اش را آشکار، و او را منتقد آثار خودش کرد. پیش از آن، جبران حاضر نشده بود  به طور رسمی به آموزش نقاشی بپردازد و صرفاً به استعدادها و احساساتش تکیه می‎کرد. اندکی بعد، جبران دانشگاه را ترک گفت تا آزادانه به اکتشاف هنر خود بپردازد. به همراه هم کلاسی‎اش در لبنان، یوسف حواییک، شروع کردند به نقاشی و بازدید از نمایشگاه‎ها، بعدها، جبران به همراه نویسندة عرب، امین ریحانی، به لنبان سفر کرد. هر دو نویسنده که از خانواده‎های مارونی بودند، خاطرات مشترکی از لبنان داشتند. در ژوئن سال 1909، خبر مرگ پدر جبران به او رسید، و جبران از شنیند آن که پدرش پیش از مرگ برای او دعای خیر کرده و سرانجام رفتار مستبدانه و سلطه جویانه‎اش را نسبت به خلیل ملایم کرده، احساس آرامش کرد.

در 31 اکتبر سال 1910، به تمامی مسافرت‎های خارج از کشورش پایان داد تا در ایالات متحده مستقر شود و فکرش را بر نوشته‎هایش متمرکز کند. هنگام ورود به بوستون، به ماری گفت قصد دارد به نیویورک برود تا از محله لبنانی بوستون بگریزد و فضای هنری گسترده‎تری را در صحنة فرهنگی نیویورک بجوید. این مهاجرت، خواهرش ماریانا، خیاطی بی سواد را در بوستون تنها می‎گذاشت که برای مراقبت از خودش، فقط ماری هسکل را داشت.

نگارش دفتر خاطرات روزانة ماری، که به خاطرات شخصی‎اش از زندگی جبران اختصاص داشت، درم اه دسامبر سال 1910 آغاز شد و تا هفده سال بعد ادامه یافت. در دسامبر سال 1910، جبران به ماری پیشنهاد ازدواج کرد و از آنجا که ماری ده سال از او بزرگتر بود. پیشنهاد او را نپذیرفت. مسألة اختلاف سن مانع از ایجاد یک رابطة عشقی بین این دو نفر می‎شد. چون ماری نگران واکنش جامعه نسبت به اظهار عشق او به یک مرد جوان بود. با این وجود، این اتفاق مانع تبدیل شدن رابطة آن‎ها از یک آشنایی صرف به یک رابطة عمیق عاطفی و یک همکاری هنری نشد. مانع دیگر در رشد رابطة آن‎ها،‌موضوع پول بود، جبران همواره می‎ترسید نقش ماری به عنوان یک پشتیبان مالی،‌پیوند روحی آن‎ها را کدر کند. این دو نفر همیشه در مورد این موضوع بحث می‎کردند. با این حال، حمایت‎های مالی ماری در اختیار مهاجران دیگر نیز بود، چون او هزینه‎ها تحصیلی دانش‎آموزان مستعد دیگری را نیز تأمین می‎کرد. هرچند هیچ یک از آن‎ها به موفقیت جبران دست نیافتند.

در همین هنگام، سال 1911، جبران از نوشتن در روزنامه المهاجر دست کشید و به نوشتن در روزنامة عربی «مرآت الغرب» پرداخت و تا سال 1912 به ارسال متون خود برای این روزنامه ادامه داد. در ماه آوریل همان سال، جبران به نیویورک که رفت تا زندگی هنری نوینی را بجوید، و آن نیز نامه‎های تشویق آمیز ماری حمایتش می‎کرد.

در نیویورک، شروع به تکمیل کتاب بعدی‎اش «بال‎های شکسته، کرد، نوشتن این کتاب را از سال 1906 آغاز کرده بود و در سال 1912 منتشر شد. هرچند به ماری گفت تجربه‎های نگاشته شده در این کتاب ارتباطی به او ندارند، اما در حقیقت بال‎های شکسته نوعی زندگی‎نامة روحانی شخصی جبران بود. این کتاب که بلندترین داستان عربی او است، به داستان سلمه گزمه، زنی شوهردار، و عشق نافرجامشبه مردی جوان می‎پردازد که با مرگ سلمه به هنگام زادن فرزندش پایان می‎گیرد. داستان سلمه کرمه با عشق جبران به زن لبنانی بیوه‎ای پیوند داشت که به هنگام تحصیل در لبنان با او آشنا شده بود. جبران بعدها ماجرای خود را با این بیوة بیست و دو ساله، برای ماری تعریف کرد، که خیلی زود درگذشت و تنها جواهرات و لباس‎هایش را برای جبران گذاشت. منتقدان دیگر به عشق نافرجام دیگر جبران به دختر لبنانی حوان دیگری اشاره می‎کنند. همچنین بال‎های شکسته ار تحت تأثیر نمایشگاه تک پرده‎ای ژوزفین بیبادی می‎دانند که بال‎ها نام داشت و در دوران رابطة نزدیکش با جبران، در سال 1904 نوشته شده بود.

سال 1911، جبران تصویری از چهرة شاعر ایرلندی، بیتس13کشید که یکی از پرتره‎های متعددی بود که بعدها عنوان «معبد هنر» را بر مجموعة آن‎ها گذاشت. این مجموعه شامل پرتره‎های شخصیت‎های مشهوری چون آگوست رودن14، سارابرنارد15، گوستاویونگ16، و چارلز راسل17 بود. جبران اندک اندک به فعالیت‎های سیاسی گرایش یافت و عضو انجمن پیوندهای زرین18، شد، که گروهی از جوانان مهاجر سوریه‎ای بودند که برای بهبود وضع زندگی شهروندان سوریه‎ای در سراسر جهان می‎کوشیدند.

در این سال، ایتالیا به ترکیه اعلام جنگ کرد و این حادثه، امید لبنانی‎های جوان آزادی‎خواه را برای ایجاد یک حکومت خودمختار در سرزمین‎های تحت اشغال عثمانی زنده کرد. رؤیاهای جبران برای ایجاد یک سوریة آزاد، پس از ملاقاتش با جیوزیه گاریبالدی19، نوة ژنرال مشهور ایتالیایی، تقویت شد. جبران دلش می‎خواست گاریبالدی گروهی از مهاجران سوریه را برای براندازی حکومت عثمانی رهبری کند. بعدها، در جنگ جهانی اول، جبران یکی از مدافعان و حامیان سرسخت فعالیتهای نظامی متحد عربی علیه عثمانی شد.

در نیویورک نیز با حمایت‎های مالی ماری  ونیز تماس‎های ماری با هنرمندان نیویورک، توانست نگاه‎ها را به خود جلب کند. جبران شخص جالب و جذابی بود که توجه میزبانانش را جلب می‎کرد. در سال 1913، به هیأت تحریریة مجلة جدید مهاجران عرب، با نام «الفنون» پیوست انتشار افکار آزادی خواهانة او در این مجله، توانست سبکی منحصر به فرد به آثارش ببخشد. چند مقاله برای این مجله فرستاد که بعدها بنیان نخستین کتاب انگلیسی زبانش «دیوانه» شد.

رابطة عشقی بین جبران و ماری، به خاطر جدل بر سر پول، ازدواج و مسایل دیگر، تضعیف می‎شد. اما اندکی بعد، ماری به مربی و ویراستار جبران تبدیل شد. ماری یک دورة آموزشی برای جبران ترتیب داد تا نگارش او را به زبان انگلیسی تقویت کند و به تحصیلات فرهنگی او پیشرفت بخشد. جبران در سال 1913 کار بر روی «دیوانه» را آغاز کرده بود. از همان سال 1908 که «ازدواج عصیانگر» را می‎نوشت، سعی کرده بود آثار عربی‎اش را به زبان انگلیسی ترجمه کند تا نظر ژوزفین را نسبت به آن‎ها بفهمد، در سال 1913، سعی کرد بار دیگر آثارش را ترجمه کند. این بار برای آن که ماری آنها را بخواند و تصحیح کند اما به خاطر مشکلات ترجمه و موانع زبانی، ماری نتوانست چندان کمکی به او بکند. ماری که بی‎حاص می‎کوشید زبان عربی بیاموزد، سعی کرد.

نگارش به زبان انگلیسی را به او آموزش دهد. در همان هنگام، او را تشویق می‎کرد که از ترجمة اثار عربی‎اش به انگلیسی دست بردارد و مستقیماً به زبان انگلیسی بنویسد. با این وجود، به تمامی مهاجران اصرار می‎کرد در کنار آموزش زبان انگلیسی، زبان مادری خود را کنار نگذارند، برنامة آموزشی ماری مؤثر بود. جبران به سرعت بر اشتباه‎های دستوری و اشکال‎های تلفظ خود غلبه کرد. در این هنگام، از سبک نگارشی و افکار نیچه خوشش آمد، هر چند با تصور خودش از مسیح متفاوت بود از نظر جبران، مسیح فرد ضعیفی نبود که توسط نیچه تصویر شده بود. بلکه انسان میرای والایی بود و بلندترین نوشتة انگلیسی زبان خود عیسا، پسر انسان20، را وقف او کرد. در این هنگام ماری و جبران با هم مشغول تصحیح و بازنویسی «دیوانه» بودند. درسال 1914، جبران پنجمین کتاب عربی خود «اشکی و لبخندی» را منتشر کرد که مجموعه‎ای از مقالات منتشر شده‎اش در روزنامة المهاجر بود.

سال‎های جنگ و انتشار دیوان (1923-1914)

در یکی از نمایشگاه‎های هنری جبران در سال 1914، یک معمار آمریکایی به نام آلبرت پینکام رایدر21، بازدیدی غیر منتظره از نمایشگاه انجام داد و چنان تأثیری بر او گذاشت که تصمیم گرفت به افختارش، شعری به انگلیسی بسراید. این شعر که اول توسط ماری ویرایش شد، نخستین اثر منتشر شدة جبران به زبان انگلیسی بود که در ژانویة سال 1915 منتشر شد.

در همان هنگام، جبران بیش‎تر درگیر مسایل سیاسی روز و به ویژه جنگ جهانی اول شده بود. از نظر جبران، جنگ نوید بخش آزادی سوریه از سلطة عثمانی بود که می‎بایست توسط یک جبهة متحد عربی انجام شود. مسلمانان و مسیحیان را به اتحاد با یکدیگر فرا می‎خواند تا بر علیه استبداد عثمانی برخیزند. در حقیقت، دلش می‎خواست یک جنگجو و قهرمان سیاسی شود که می‎تواند کشورش را به آزادی رهنمون شود. وقتی به ماری گفت قصد دارد به لنبان برود تا به عنوان یک سرباز بجنگد، ماری به شدت مخالفت کرد.

در سال 1915، دردشانه‎اش که از دوران کودکی گرفتارش بود، دو باره دعوت کرد و ناچار شد تحت درمان قرار گیرد، اما شانة چپ او تا پایان عمر نیمه فلج باقی ماند. در دوران جنگ، دچار افسردگی شد که سلامتی و افکارش را به مخاطره انداخت. علی رغم نوشته‎های گسترده و فراوانش در رابرة به پا خاستن دنیای عرب در برابر عثمانی، احساس نومیدی می‎کرد و تمام پولش را به سوریه می‎فرستاد. برای آن که خود را از فکر جنگ دور نگاه دارد. سعی کرد در نیویورک مشهورتر شود، و در سال 1916 به مجلة ادبی هفت هنر22، پیوست. او نخستین مهاجری بود که به عضویت هیأت تحریریة این مجله درآمده بود. در آن هنگام، کم کم از حضور جبران در حلقه‎های ادبی استقبال می‎شد.

سال 1918، جبران در بارة اثری به زبان عربی با ماری صحبت کرد که خودش آن را مرد جزیزه‎ای من23، می‎نامید، و بذر مشهورترین کتابش «پیامبر» بود. «پیامبر» داستان مردی به نام «المصطفی» یا «برگزیده» است که به جزیره‎ای تبعید می‎شود. ماری در دفتر خاطراتش شیفتگی جبران را به این کتاب نقل می‎کند. جبران این اثر را نخستین کتاب من «نخستین کتاب راستین من»، «ثمرة عمر من» می‎نامد. بعدها جبران بذر «پیامبر» را یکی از آثار غربی خود در شانزده سالگی دانست، که داستان مردی بود که در یک مسافرخنه در بارة مسایل گوناگون با مسافران دیگر صحبت می‎کند با این حال، هنوز نگران نوشته‎های انگلیسی خود بود و همواره توصیه‎های ماری را به کار می‎برد. جبران همیشة مسحور زبان کتاب مقدس به زبان عربی بود، که دیدگاه‎های جبران را در بارة خلق زبانی مطلق منعکس می‎کرد، و در نوشته‎های انگلیسی‎اش سعی داشت با خلق یک سبک مشترک جهانی، به آن دست یابد. تأثیر ماری در شکل گرفتن «پیامبر» بسیار قاطع بود، چون او بود که به جبران توصیه کرد این اثر را به زبان انگلیسی بنویسد. پس از توجه وافری که به کتاب جدید الانتشارش «دیوانه» شد، جبران برای نوشتن به زبان انگلیسی پیش‎تر ترغیب شد. صحبت‎های جبران با ماری در بارة ازدواج، زندگی، مرگ، و عشق، در پیامبر و بسیاری از آثار دیگر او مشهور است. با این حال، ماری با عنوان «پیامبر» که جبران در سال 1919 برای این کتاب انتخاب کرد. مخالف بود و عنوان «اندرزها» را بیش‎تر ترجیح میغداد. و حتا پس از انتشار کتاب نیز با همین عنوان از آن یاد می‎کرد. در پاییز 1918، جبران خود را برای منتشر کرد «المواکب» آماده می‎کرد، که نخستین تلاش جدی او برای نوشته یک شعر عربی کهن، با وزن و قافیه بود.

نخستین کتاب انگلیسی جبران با عنوان «دیوانه» درسال 1918 منتشر شد و مطبوعات محلی از آن استقبال کردند و او را ویلیام بلیک24، شاعر انگلیسی، و تاگور، نویسندة هندی. مقایسه می‎کردند که در پل زدن بر روی مغاک میان شرق و غرب مشهور بود. «دیوانه» مجموعه‎ای از تمثیل‎هایی بود که توسط خود جبران مصور شده بود و تأثیر نیچه، یونگ و تاگور در آن آشکار بود. به دنبال موفقیت «دیوانه»، اشتهار جبران افزایش یافت و اندک اندک رابطه‎اش با دوستان قدیمی‎اش دی، ژوزفین و امین ریحانی از بین رفت. از هالة ابهامی که در مردم ایجاد می‎کرد، لذت می‎‏برد.

در سال 1919، شعر عربی «المواکب» را منتشر کرد که از آن استقبال چندانی نشد. همان سال، به عضویت هیأت تحریریة مجلة محل دیگری به نام «فتات بوستون» درآمد جبران در سراسر زندگی خود، در سرزمین‎های بیگانه، به عضویت جوامع و مجله‎هایی همچون المهاجر، الفنون، انجمن پیوندهای زرین و فتات بوستون درآمد. با این حال، موفقیت جبران به عنوان یک نویسندة عرب بسیار محدود بود.

در مجلة فتات، رابطة نزدیکی با یک نویسندة مهاجر عرب به نام میخاییل نعیمی برقرار کرد که پیش از آن در سال 1914 با او آشنا شده بود. نعیمی که از متفکران برجستة زمان خود بود، یکی از نخستین نویسند‎های عرب بود که از تلاش‎های جبران برای پیشرفت زبان عربی، و استفاده از رسوم عرب تمجید کرد. او بال‎های شکسته جبران را نمونه‎ای از زبان جهانی ادبیات می‎دانست و اشاره می‎کرد که سلمه کرمه می‎توانست به راحتی روسی، انگلیسی یا ایتالیایی بوده باشد. حتا پس از مرگ جبران هم، نعمیمی با بخشیدن تصویری آسمانی به او، نامیرایش کرد.

در آوایل سال 1919، جبران به همراه نعیمی یک انجمن ده عضوه از مهاجران عرب تأسیس کرد که به انتشار ادبیات عرب می‎پرداختند نام این انجمن «عربیه القلامیه» بود «عربیه» در دوران حیات خود ندای آزادی خواهی هنری جبران را منعکس، و نویسندگان را تشویق می‎کرد تا قواعد را شکنند و به سبکل منحصر به فرد دست یابند. در آن دوران، درگیری جبران به نوشتن به عربی، او را تا مدتی از تکمیل «پیامبر» باز داشت. از ان گذشته، بین از سرگیری کار روی «پیامبر» و یا آغاز یک تور سخنرانی در تردید بود. چون اشتهار روزافزون او، حضور هنری وسیع‎ترش را می‎طلبید. در هر حال،‌همچنان خود را سخنگوی هر دو جهان عرب و انگلیسی زبان می‎دانست و از دشواری‎های این وظیفه آگاه بود.

در همان زمان، افکار سیاسی جبران، سیاستمداران محلی سوریه را خشمگین می‎کرد و در برابر مقالة او با عنوان شما لبنان خود را دارید و من لبنان خودم را واکنش نشان دادند. جبران شیوة مدیریت قلمروهای سوریه را تایید نمی‎کرد، چون منطقة سوریة بزرگ داشت به لنبان فلسطین و سوریه تجزیه می‎شد. در مورد ساختار کشورهای جدیدالتأسیس، جبران از سیاستمداران می‎خواست جنبه‎های مثبت فرهنگ غرب را بگیرند و از وارد کردن ارزش‎های سطحی مانند سلاح و لباس پرهیز کنند اندکی بعد، افکار سیاسی از منجر به شکل گرفتن دیدگاه عمومی او نسبت به ساختار فرهنگی این کشورها و روش زندگی شهروندان شد.

در سال 1920، تقریباً سه چهارم «پیامبر» به پایان رسیده بود و نوشته‎های عربی جبران همچنان وقتش را می‎گرفتند. در نامه‎ای پر کنایه به ماری، اعتراف کرد که مشکل هویت را حل کرده و تأثیرات شرق و غرب را در خودش به تعادل رسانده است. و می‎گوید: «اکنون می‎دانم که من بخشی از کل هستم تکه‎ای از کوزه. اکنون فهمیده‎ام کجا برای من مناسب است. و به شیوه‎ای خاص، من همان کوزه هستم و کوزه همان من است.»

سال 1922، جبران از مشکل قلبی خود شکایت کرد که بعد به وضعیت روانی عصبی او مربوط دانسته شد. و خودش شخصاً تأیید کرد که: و اما عظیم‎ترین درد من جسمانی نیست. چیز شگرفی در درونم است. همیشه از آن آگاه بودم و نمی‎توانم بیرونش بکشم. یک «خود» خاموش بزرگتر است. نشسته و یک نفر کوچکتر را در درونم تماشا می‎کند که هر کاری انجام می‎دهد.»

با نزدیک شدن به پایان کار بر روی «پیامبر» ماری و جبران تأثیر عظیم نیچه را بر روی این کتاب تصدیق کردند و آن را یادآور «چنین گفت زرتشت» نیچه دانستند. ماری توصیه‎های لازم را درمورد سبک نگارش «پیامبر» استفاده از حروف بزرگ در جای مناسب. نقطه‎گذاری و قالب دهی بندها به حبران کرده بود. جبران اصرار داشت که بندهای هر قطعه کوتاه باشند و حتا در یک خط خلاصه شوند. ماری همواره می‎گفت که جبران مردی «چند واژه‎ای» است. که نامه‎هایش را به حداقل واژه‎ها محدود می‎کند.

چند ماه پیش از انتشار «پیامبر»، جبران کتاب را برای ماری خلاصه کرد: «سراسر پیامبر فقط یک چیز را می‎گودید: «تو بسیار بسیار بزرگتر از آنی که می‎دانی و همه چیز نیک است.»

سال 1923، جبران از راه مقاله‎هایش در روزنامه‎های مهاجر عربی، به اشتهاری مناسب در جهان عرب دست یافته بود. در این دوران، وابستگی جبران از نظر مالی و ادبی به ماری کاهش می‎یابت. پیش از آن با ماری به توافق رسیده بودند که بدهی‎هایش را با فرستادن تابلوهای نقاشی برای ماری. به او بپردازد. و این توافق به جدل‎های همیشگی آن‎ها بر سر موضوع پول خاتمه داد و هر چه اعتماد به نفس جبران در نگارش به زبان انگلیسی افزایش می‎یافت. اتکای او به نظرات ماری کاهش پیدا می‎کرد. با این حال، چهرة ماری به عنوان الهامی برای نقاشی‎های او باقی ماند، هر چند اندکی بعد جبران تصمیم گرفت نقاشی را به مصور سازی کتاب محدود کند. «پیامبر» سرانجام در اکتبر سال 1923 چاپ و با موفقیت متوسطی در ایالات متحده مواجه شد.


واپسین سال‎های زندگی جبران و بازگشت به خانه (1931-1923)

در سال 1923، جبران مکاتبة نزدیکی را با زن نویسندة عربی به نام می زیاد،25 آغاز کرد. آشنایی آن‎ها به سال 1912 برمی‎گشت، که می زیاده برای جبران نوشت که داستان سلمه کرمه در کتاب «بال‎های شکسته» او را تکان داده است.

می که یک نویسندة متفکر و از طرفداران سرسخت آزادی زنان بود، در فلسطین به دنیا آمده و در یک صومعه تحصیل کرده بود. سال 1908، به قاهره سفر کرد و پدرش انتشار روزنامه‎ای را در آن شهر آغاز کرد. همانند جبران، می نیز به سهولت به زبان‎های انگلیسی، عربی و فرانسه صحبت می‎کرد. و در سال 1911 اشعار خود را با نام مستعار «ایزیس کوپیا26» منتشر کرد. می بال‎های شکستة را آزادیخواهانه‎تر از سلایق خود می‎دانست. اما موضوع حقوق زنان تا پایان عمر فکرش را به خود مشغول نگاه داشت و این موضوع، تمایل مشترکی بین او و جبران بود. بعدها، می به قهرمان نوشته‎های جبران تبدیل شد و نقش ماری را به عنوان ویراستار و همدم جبران در سال‎های بعدی گرفت. درسال 1921، جبران عکس می را دریافت کرد و تا پایان عمر به مکاتبه با او ادامه داد.

در دهة 1920، جبران همچنان از نظر سیاسی فعال ماند و به طور گسترده به نوشتن در بارة فرهنگ  و جامعة و نیاز جوامع عرب به اخذ جنبه‎های مثبت فرهنگ غرب ادامه داد. نوشته‎های جبران در سرزمین مادری‎اش با نظرات ضد و نقیضی مواجه بود، به ویژه دیدگاه‎های او در بارة کلیسا روحانیت مسیحی جبران به عنوان یک نویسنده از تناقض گویی لذت می‎برد و نوشته‎هایش همین روحیه را منعکس می‎کردند. موفقیت کم او در جهان عرب، وادارش کرد امید به پذیرش به عنوان یک نویسندة عرب را فراموش کند و تمام تلاش خود را معطوف به نوشتن به زبان انگلیسی کرد. اندک اندک، جبران تسلط بر نوشته‎های خویش را به دست می‎‏آورد و توانست سبک نگارشی نوینی خلق کند، و همان طور که برای ماری گفت. آرزو داشت کتاب‎های کوتاه و تک ساخت بنویسید که بتوان در یک نشست خواند ودر جیب حمل کرد.

کم‎کاری نقش ماری در نویسندگی جبران ضعیف می‎شد. اما پس از چند سرمایه‎گذاری بد جبران، به یاری‎اش آمد. ماری همواره امور مالی جبران را سرپرستی می‎کرد. و همواره برای جلوگیری از مدیریت مالی ضعیف او آماده بود. با این حال، قرار بود ماری تصمیم مهم زندگی خود را در سال 1923 بگیرد. در این سال، ماری برای زندگی به خانة یک زمین‎دار جنوبی رفت و در ماه ماه سال 1926 با او ازدواج کرد. جبران به او کمک کرد این تصمیم را بگیرد. و همین تصمیم، به تدریج رابطة آن‎ها را کدر کرد. با این حال، اعتماد جبران به ماری بر جای ماند، و در بارة بخش‎های دوم و سوم «پیامبر» که قصد داشت بنویسد، با او صحبت کرد. قرار بود بخش دوم باغ پیامبر27، نام بگیرد. و به دورانی بپردازد که پیامبر در باغی در جزیره، به صحبت با پیروانش می‎پرداخت. بخش سوم مرگ پیامبر28، نامیده می‎شد و بازگشت پیامبر را از جزیره و زندانی و آزاد شدن او، و سپس سنگسار شدنش را در بازار توصیف می‎کرد. برنامة جبران هرگز تکمیل نشد، چون وضع سلامتی‎اش به وخامت گرایید و از آن گذشته،تمام وقتش را صرف بلندترین کتاب انگلیسی‎اش «عیسا، پسر انسان» کرد.

همچنان که ماری آهسته از زندگی او خارج می‎شد. جبران دستیار جدیدی به نامه هارنیتا برکتریج29 استخدام کرد که پس از مرگ جبران نقش مهمی را بر عهده گرفت. هالنریتا آثار جبران را سازمان‎دهی و در ویراستاری نوشته‎هایش کمکش می‎کرد. در سال 1926، جبران به یک چهرة شناخته شدة بین‎المللی تبدیل شده بود. برای مطرح شدن بیش‎تر در سراسر جهان، در سال 1926 آغاز به انتشار مقاله‎هایش در فصلنامة «نیو اورینت»30 کرد، که دیدگاهی جهان وطنی داشت و شرق و غرب را برای پیوستن به یکدیگر تشویق می‎کرد. در همان زمان،‌کار بر کتاب انگلیسی جدید خود آبلعازر و محبوبه‎اش31، را آغاز کرده بود. که در یکی از آثار عربی پیشینش ریشه داشت. این کتاب مجموعه‎ای دراماتیک از چهار شعر بود که داستان ابلعازر، جستجوی او به دنبال روحش و ملاقات نهایی‎اش را با همزادش، از کتاب مقدس باز می‎گفت.

ماری در ماه می سال 1926 با فلورانس مینیس32، زمین‎دار جنوبی ازدواج کرد. دفتر خاطرات ماری در آن دوران، هستة مرکزی کتاب «عیسا، پسر انسان» را از دیدگاه جبران آشکار میغکند. جبران تمام عمر آرزوی نوشتن داستان عیسا را در سر می‎پروراند به ویژه می‎خواست عیسا را به گونه‎ای تصویر کند که هیچ کس دیگری پیش از آن نکرده بود. جبران زندگی عیسا را از سوریه تا فلسطین بررسی کرده بود، و هرگز کتابی را که به زندگی سراسر سفر عیسا می‎پرداخت. از دست نمی‎داد از نظر جبران، عیسا انسانی عادی در محیطی طبیعی بود و اغلب در بارة ملاقات‎ با این شخصیت آرمانی در البشری رؤیا می‎پروراند. تخیل جبران بیش‎تر ریشه در قصه‎های بومی داشت که در لبنان در بارة زندگی و اعمال عیسا شنیده بود. اندکی بعد، در ژانویه سال 1927، ماری به ویرایش کتاب پرداخت. چون جبران همچنان پیش از فرستادن آثارش برای انتشار، آن‎‏ها را برای ویراستاری به ماری می‎داد.

در سال 1928، وضع سلامتی جبران وخیم شد. و درد عصبی بدنش افزایش یافت و او را به مصرف الکل سوق داد. مدتی بعد، باده‎گساری بیش از حد او در اوج دوران ممنوعیت مشروبات الکلی در ایالات متحده، به یک الکلی تبدیلش کرد. از همان سال، به تفکر در بارة زندگی پس از مرگ پرداخت و آغاز به کسب اطلاعات در بارة خرید یک صومعه در البشری کرد که در تملک کار ملیت‎های33 مسیحی بود. در نوامبر سال 1928، کتاب «عیسا، پسر انسان» منتشر شد و با استقبال منتقدان محلی مواجه گشت، که به تمجید برداشت جبران از عیسا، پسر انسان پرداختند در همان هنگام، حلقه‎های هنری فکر کردن زمان مناسب برای تجلیل از جبران فرا رسیده است. در سال 1929 تمامی انجمنها در تلاش آن بودند که از او قدردانی کنند. نشریة عربیه به افتخار موفقیت‎اهی ادبی جبران، یک مجموعه از آثار اولیة او را با عنوان «السنابیل» منتشر کرد.

با این حال، یک روز بعداز ظهر، بحران روانی و اعتیاد جبران به الکل، سبب آن شد که زیر گریه بزند و بر ضعف آثارش مرثیه بسراید. یک بار به هنگام قرائت یکی از آثار خود در حضور جمع، ناید که: «نیروی خلاقة اولیه‎ام را از دست داده‎ام».

در سال 1929، پزشکان توانستند مشکل جسمانی او را به بزرگ شدن کبدش نسبت دهند جبران برای گریز از پذیرش بیماری، از تن دادن به کلیة مراقبت‎های پزشکی اهتراز کرد و فقط در باده گساری غرق شد. برای دور کردن ذهنش از بیماری، به کار دوباره بر یکی از آثار قدیمی‎اش پرداخت که در سال 1911، در بارة سه خدای زمین نوشته بود. این کتاب جدی داستان سه خدای زمین را باز می‎گفت که به عشق دو نفر می‎نگرند ماری این کتاب را ویراش کرد و کتاب در اواطس ماه مارس سال 1920 منتشر شد.

در سال 1920، باده گشاری بیش از حدش برای گریز از درد کبدی، بیماری‎اش را شدت بخشید، و امید به تمام کردن بخش دوم «پیامبر» یا «باغ پیامبر» در او ضعیف شد. جبران به ماری گفت قصد دارد در بشاری کتابخانه‎ای تأسیس نماید و خیلی زود آخرین وصیت‎نامة خود را نوشت. سپس وحشت خود را از مرگ، برای دوست مکاتبه‎اش «می زیاده» چنین اعتراف کرد: «می، من آتشفشان کوچکی هستم که منفذش بسته است.»

سرانجام به علت گسترش سرطان کبدش، در دهم آوریل سال 1931، درسن چهل و هشت سالگی، در بیمارستانی در نیویورک درگذشت. خیابان‎های نیویورک دو روز برای او عزادار شدند، و در سراسر ایالات متحده و لبنان بر مرگ او سوگواری کردند وصیت‎نامة او مبلغ هنگفتی را به کشورش می‎بخشید، چون می‎خواست مردم سوریه در سرزمین خود بمانند و به جای مهاجرت، کشور سوریه را پیشرفت بخشند. ماری هسکل، خواهرش ماریانا، و هانریتا در استودیوی جبران جمع شدند، آثار او را منظم و تمام کتاب‎ها، نقاشی‎ها و طرح‎های او را مرتب کردند. ماریانا و ماری برای تحقق بخشیدن به رؤیای جبران، در ژوییه سال 1931 به لبنان سفر کردند تا جبران را در زادگاهش بشاری دفن کنند. شهروندان لبنان بیش‎تر با خوشحالی از ورود تابوت او استقبال کردند تا سوگواری، و بازگشت او را به خانه جشن گرفتند، چون اشتهار جبران پس از مرگ افزایش یافت. به هنگام بازگشت جبران. وزارت هنر لبنان تابوت او را گشود و بدنش را هنرمندانه آراست در همان زمان، ماریانا و ماری آغاز به مذاکره برای خرید صومعة مارسرکیس34 را خریدند و جبران به آرامگاه ابدی‎اش منتثل شد. بنابه پیشنهاد ماری، متعلقات جبران، کتابهایی که می‎خواند، و برخی از آثار و نقاشی‎هاییش از آمریکا به لنبان منتقل شدند تا در همان صومعه نمایش داده شوند، و این صومعه، بعدها به موزة جبران تبدیل شد.

به دنبال مرگ جبران، ماری آثار بازماندة او را ویرایش کرد، و آخرین کتابش سرگردان35، در سال 1922 منتشر شد. ماری همچنین مراقبت از ماریانا، واپسین خویشاوند بازمانده از جبران را بر عهده‎ گرفت. با این حال، بزرگترین خدمت ماری به جبران پس از مرگ او، انتشار خاطرات روزانه‎اش بود، که در مورد پندارها و عقاید جبران، بصیرت نوینی به منتقدان بخشید. هم ماری و هم ماریانا آخرین سال‎های عمر خود را در خانة سالمندان به سر بردند ماری در سال 1964 و ماریانا در سال 1968 درگذشتند.

تولستوی


‹‹‹لئو نیکلایوچ تولستوئی ››

 

‹‹ فیلسوف شهر روس ››

 

در روز 20 اکتبر سال 1910 میلادی در خانة محقری در ایستگاه راه آهن بین شهر تولا و مسکو بین یکی از عمیق ترین اندیشه ها و چهره های بشری خاموش گردید و با مرگ نابغة بزرگی جهان فلسفه و ادب ضایعه جبران ناپذیری را تحمل کرد .

لئو نیکلایچ تولستوئی در 28 اوت سال 1828 در دهکدة ‹‹ یاسنایا پالبانا ›› واقع در حومة شهرستان تولا در خانوادة متنعمی چشم به جهان گشود . هنوز دو سال نداشت که مادرش شاهزاده خانم ‹‹ نیکلایو ناوالکوویسکایا ›› و سپس پدرش ‹‹ نیکلا ایلوتچ تولستوئی ›› بدنبال هم درگذشتند و پرورش تولستوئی تحت قیومیت یکی از بستگانش انجام پذیرفت .

در سال 1862   به اروپا مسافرتی کرد و پس از بازگشت با دختر طبیب مشهوری بنام  ‹‹ سوفیا آندره یونا ››  ازدواج نمود و در این هنگام بنگارش رمان : ‹‹ آنا کارنینا ›› که فساد اجتماعی روسیه را نشان می دهد و کتاب معروف و جاویدان ‹‹ جنگ و صلح ›› را که نگارش آن پنج سال بطول انجامید پرداخت .

حوادث این کتاب از جنگهای سال 1822 گرفته شده است و کانون وقایع ، خانواده ایست بنام روستف و دوستان ایشان ، این کتاب از لحاظ کیفیت هنری و عمق مضامین و وسعت صحنه های زندگی در ادبیات جهانی بی نظیر است . و در حقیقت این رمان را می توان جالب ترین حماسة بشری قرن نوزدهم بحساب آورد . هنر خلق این اثر بشکلی است که خواننده خود را با مورخی توانا ، نقاشی زبردست و روانشناسی نکته سنج و شاعری ساحر روبرو می بیند ، در صورتیکه قریب هفتصد تیپ مختلف در آن نقاشی شده و هرگز هیچیک از آنها در ذهن فراموش نمی شوند و همه را خواننده با روحیه واقعیتشان بخوبی می شناسد .

تولستوئی در سپتامبر سال 1881 با خانواده اش برای اقامتی طولانی به مسکو سفر کرد ، در این هنگام وسواسی که از آغاز جوانی روح او را می تراشید و رنج و عذابی که از فقر و مسکنت هموطنانش میکشید و ترس از مرگ عاجل او را بیمار نمود تا اینکه بالاخره در سال 1910 در سن 83 سالگی در بین راه مسکو از پا درآمد ، و بنا به وصیتش او را در مولد خودش در محلی که خود تعیین کرده بود بخاک سپردند .

آثار مشهوروی عبارتند از : اعتراف من آناکارنینا قزاقها حاجی مراد اسیر قفقاز رستاخیز قدرت ظلمات نیروی جهل قصه های سپاستوپل کودکی 6 دورة جوانی جنگ و صلح هنر چیست می باشد .

آثار تولستوئی از عظیم ترین اندیشه های بشری است ، اما شاید بعقیده خودش : توفیق کامل نیافته !!! ضمناً همسر تولستوئی که از خانواده مرفهی می بود با محافل دانشگاهی هم در رفت و آمد می بود و برای آزادی دهقانان روسیه بزرگ تلاش می کرد کمک ذیقیمتی برای نویسندة بزرگ روس می بود .

نویسندة توانا روس علاقة مفرطی هم به همسر خود داشت ، زیرا مطالعات دامنه دار سوفی و عطش تسکین ناپذیر او در این راه صرفنظر از زیبائب بهره کاملی از آن داشت در قبال دانستن و فهمیدن بطرز شگفت آوری او را برای همکاری کارهای نویسندة بزرگ روس آماده ساخته بود .

تولستوئی روی اصل همین همکاری زن جوانش مهمترین ومشهورترین و عظیم ترین کارهای خود را در موقع اقامت طولانی خویش در پولیانا نوشته است که از آنجمله است :

جنگ و صلح که از سال 1864 تا 1869 طول کشید ‹‹ پنج سال تمام ›› و آناکارنینا از سال 1873 تا 1876 در حدود چهار سال و اعتراف من از سال 1879 تا 1882 و سونات کروتزر 1890 و قدرت ظلمانی 1895 و بالاخره رستاخیز 1899 و چه حوادثی که در این سالهای پرحاصل ادبی برای تولستوئی و اجتماع او رخ نداد .

تولستوئی فلیسوف و نویسنده شهیر و توانای روسیه بمرز پنجاه سالگی که رسید علاقه عجیب و شدیدی به تصوف و عرفان در او ایجاد شد و رفته رفته به ارواح تصوف معتقد گردید که باید بدنبال حقیقت رفت البته در روزگار جوانی هم گاهگاهی دستخوش چنین مسائلی در عالم خیال میشد ، و در این موضوع از خاطرات ایندوره زندگانیش بخوبی و بروشنی برمیاید .

شاید میخواسته که روزی دین جدیدی بنیان گذارد ‹‹ که در واقع همان مسیحیت باشد ›› منتها مسیحیتی بدون معجزات و بدون احکام خشک و تعبدی .

بدبختی و فقر و تنگدستی طبقات بینوا و زحمتکش همواره باعث تأثر و ناراحتی این پیشوای عدالت میشد و گاهگاهی چنانکه از یادداشتهایش برمیاید ، از اینکه خود در ناز و نعمت بود و خدمتکاران متعددی بانتظار بردن فرمان دور و بر او میلولیدند ، در حالیکه عده ای شبانه روز زحمت میکشیدند بدون اینکه بتوانند قوت لایموت خود و خانواده شانرا بدست آوردند ، بخود سرزنش میکرد و با خود می گفت :

‹‹ مگر همة ابنای بشر برادر نیستند و مگر این وظیفة‌ یکایک ما نیست که بیدریغ به برادران نگون بخت خود کمک زیادی دهیم .››

مشاهدة یک دهقان گرسنه ژنده پوش آنچنان او را در غصه و ملال فرومی برد که دیگر قادر نبود امتیازات و رفاه موجود خویش لذت ببرد .

سوفی همسرش در این افکار با او شریک بود و به بینوایان کمک میکرد و در مدرسه ای که همسرش برای دهقانزادگان تأسیس کرده بود تلاش میکرد و زحمت بسیار کشید ، اما بمرزی رسید که دیگر قادر نبود بیش از این با گامها ی تند و سریع و خطرناک شوهرش بطرف یک کمال مطلوب و ایدآل خطرناک که تصور میرفت بسعادت کانون خانوادگیش لطمه ای وارد آورد پیش برود ، مضاف بر آنکه خود از 12- 10 اولاد بیشتر داشت ، و چه چیز برای یک مادر منطقی تر از این هست که بفکر آینده و سعادت اولاد خود باشد ؟

و تولستوئی فقط و فقط به نظرات شخصی خود در خصوص مسائل کلی مربوط بانسان می پرداخت . و اندکی بعد به کلیسای ارتودکس حمله کرد ، و نویسندة نامدار روس علناً‌ دشمنی خود را با آنها آغاز کرد و چنان بشدت با آنان درافتاد که سرانجام کلیسا را تفکیک نمود .

تولستوئی فقط بیک قدرت معتقد بود و آن نیروی خدا بود ، خدائی که تولستوئی از پی او  تمام ادیان و فلسفه ها را زیرو روکرده بود در جوانی کتابهای ولتر نویسنده شهیر فرانسوی را خوانده وکتب ژان ژاک روسو و کانت ، هگل ، شوپنهارو را نیز بررسی کرده بود و بعداً ادیان تمام مردم روی زمین را دقیقاً وارسی کرد و لیکن گمشدة خویش را نیافت ، و سرانجام حقیقت را در میان مردم ساده و بینوا و بی مال ومنال پیدا کرد که بزعم او مخلوقات حقیقی خدا هستند .

در سال 1881 میلادی خانوادة تولستوئی خاصه فرزندان بزرگتر که می بایستی بفکر تحصیلات خود باشند عازم مسکو شدند و پولیانا را برای ایام سرما و گرما گذاردند ، گرفتاریهای حرفه ای و مشکلات معاشرت و رفت و آمد بیش از پیش موجب ناراحتی فکر تولستوئی شد و چون تمام همش صرف دفاع از طبقات بی بضاعت و مستضعفین میشد ، گاه پیش میامد که هفته ها خانه ص گرانبهایش را که تمام حوادث آن با طرز تفکر تازه اش در تعارض بود ، ترک میکرد و در میان جماعت نیازمندان میگذاردند و رفته رفته کار بجائی رسید که دیگر بافراد خانوادة خویش توجهی نداشت ، و بکلی از خانه و آشیانه و زن و فرزند قطع علاقه کرده بود و همسرش نمیدانست برای بدبختی که بگریبان خانواده اش چسبیده بود چه راه علاجی پیدا کند ؟

و دلش می خواست که در سایة آن همه ثروت و مکنت آسوده و مرفه زندگی کند و استفاده از ناز و نعمت فراوانی که در دسترس آنها قرار داشت از نظر او قابل نکوهش نبود !

اما فیلسوف و نویسندة شهیر روس با نظر او و طرز فکرش بسختی مخالف بود و عقیده داشت که همسفر راه زندگیش باید همعقیده و هم گام او باشد و از دنیای فاسد چشم بپوشد و در همان ده زندگی کند و املاکش را به فقیران بدهد و حتی حاضر شده بود تمام حقوق مربوط بچاپ و نشر کتابهایش را به مردم واگذار کند ، و آشکار بود که چنین اندیشه هائی مورد قبول همسرش سوفی نبود ، خلاصه کا تولستوئی فیلسوف و نویسندة توانا به آنجا رسید که گفت :

‹‹ ارث یک امر عادلانه نیست ›› و زندگانی این دو موجود در دو جهت مخالف هم پیش میرفت تا جائی که تولستوئی چندین دفعه خانوادة‌ خود را ترک گفته و بشهرهای دور و نزدیک پناه می برد ، و همسرش هم بعلل زایمانهای متعدد و یک عمل جراحی خطرناک ضعیف شد و نتوانست افکار و اعمال شوهرش را تحمل نموده و سبب ناراحتی های روانی او گردید و چندین با ر قصد خودکشی نمود و دو بار او را از استخر قصرش بیرون کشیدند و تولستوئی هم چندین بار با خود میگفت : ایکاش عروسی نمیکردم و ایکاش بچه دار نمیشدم ، عاقبت تولستوئی در سال 1891 بدلایلی حاضر شد ثروتش را میان خانواده اش تقسیم کرده و حقوق مربوط بطبع و انتشار کتبش را جهت خود و برای تقسیم بینوایان و دهقانان بی مال و منال حفظ کرد و بعداً خانوادة خود را بقصد استقلال و زندگی در پولیانا در میان دهقانان بی چیز ترک کرد .

دختر کوچک تولستوئی بنام ‹‹ الکساندرا ›› علناً از افکار پدرش دفاع میکرد مادرش را محکوم به نفهمی نمود و بدبختی خانوادگی خودشانرا بحساب مادرش گذاشت ، وسوفی دریافته بود که همه کس در این ماجرا طرفدار همسر اوست نه خود او . از جمله یکی از دوستان صمیمی تولستوئی بنام چرنیکوف که سوفی صحنه های رقت باری قبلاً برای همسرش از نظر حسادت بوجود آورده بود ، تأثیر چرنیکوف در تولستوئی بسیار بود و یکی از دوستان فداکار او محسوب میشد و در زمان تبعید تولستوئی بانگلیس ، کتاب ممنوع او را بچاپ رسانیده و حتی المقدور در نشر آنها کوشش بسیار کرده بود ، با اینوصف سوفی با او دشمن بود و حال آنکه در طبع و نشر کتب تولتویی و تشویق و تحریص نقش اول را داشت . و او مرد ثروتمندی بود که بهیچوجه بعکس تولستوئی قصد تقسیم آنرا نداشت .

در سال 1910 میلادی تولستوئی برای آخرین بار قصد ترک خانه و خانواده اش را نمود بنابراین اثاثیه مختصری آماده نمود و بنقطة نامعلومی حرکت کرد . در این موقع هشتادو دو سال از عمرش میگذشت و مزاجش تاب و توان سرماهای سخت روسیه را نداشت ، بکمک دخترش ( دختر کوچکش ) الکساندرا بدون اطلاع زنش به قصد پولیانا بیرون رفته و پس از دیدن خواهر بزرگش حرکت کرد ، ولیکن در بین راه سرما خورده و ناچار بمنزل رئیس ایستگاه وسط راه پناه برد ولی دیگر از آنجا زنده بیرون نیامد .

با وجود احتیاطهای لازم سوفی باختفای شوهرش پی برد ولیکن تولستوئی از پذیرفتن او امتناع نمود سوفی در واگن بانتظار نشست و بیقراری بسیار نمود چون خود را مسبب عزیمت شوهر میدانست و از خدا طلب آمرزش میکرد .

تولستوئی در ضمن آخرین وصایای خود را در حضور یکی از پسرانش از زنش تشکر کرد ولیکن سوفی در آخرین لحظات عمرش ( واپسین عمر او ) اجازه ورود و دیدار شوهرش را نداشت و سرانجام در هفتم نوامبر سال 1910 در ساعت شش صبح نویسنده توانا و فیلسوف شهیر روس دنیا را وداع گفت و او را در همان شهرک پولین دفن کردند و زنش بقیة‌عمر خود را هم در همانجا گذرانید تا اینکه نه سال بعد از مرگ شوهرش همزمان با تغییر اوضاع روسیه و ( انقلاب کبیر ) او نیز چشم از جهان فروبست ( 1919 میلادی ) .     

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

لحظة دیدار

لحظة‌ دیدارنزدیک ست .

باز من دیوانه ام ، مستم .

باز میلرزد ، دلم ، دستم .

باز گوئی در جهان دیگری هستم .

 

های ! نخراشی بغفلت گونه ام را ، تیغ !

های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست ! ( باد )

و آبرویم را نریزی ، دل !

- ای نخورده مست -

لحظة دیدار نزدیکست .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زمستان 

 

سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت ،

سرها در گریبان ست .

کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،

که ره تاریک و لغزان ست .

وگر دست محبت سوی کس یازی ،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛

که سرما سخت سوزان ست .

 

نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک .

چودیوار ایستد در پیش چشمانت .

نفس کاینست ، پس دیگر چه داری چشم

زچشم دوستان دور یا نزدیک ؟

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین !

هوا بس ناجوانمردانه سردست آی

دمت گرم و سرت خوش باد !

 سلامم را تو پاسخ گوی ، و در بگشای !

 

منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم .

منم من ، سنگ تیپا خوردة رنجور .

منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمة ناجور

 

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم .

بیا بگشای در ، بگشای دلتنگم .

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد .

تگرگی نیست ، مرگی نیست .

صدائی گرشنیدی ، صحبت سرما و دندان ست .

من امشب آمدستم وام بگذارم .

حسابت را کنار جام بگذارم .

چه میگوئی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟

فریبت میدهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست .

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان ست .

و قندیل سپهر تنگ میدان . مرده یا زنده ،

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان ست .

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب و روز یکسان ست .

 

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ؛

نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین ،

درختان اسکلتهای بلور آجین ،

زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،

غبارآلوده ، مهر و ماه ،

زمستان ست .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نماز

 

باغ بود و دره چشم انداز پر مهتاب ، .

ذاتها با سایه های خود هم اندازه .

خیره در آفاق و اسرار عزیز شب ،

چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب .

 

 

نه صدائی جز صدای رازهای شب ،

و آب و نرمای نسیم و جیرجیرکها ،

پاسداران حریم خفتگان باغ ،

و صدای حیرت بیدار من ( من مست بودم ، مست )

خاستم از جا

سوی جو رفتم چه می آمد

آب .

یا نه ، چه می رفت ، هم زانسانکه حافظ گفت ، عمر تو

با گروهی شرم و بیخویشی وضو کردم .

مست بودم ، مست سرشناس ، پانشناس ، اما لحظة پاک و

و عزیزی بود .

 

برگکی کندم

از نهال گردوی نزدیک ؛

و نگاهم رفته تا بس دور .

شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده .

قبله ، گو هر سو که خواهی باش .

 

با تو دارد گفت و گو شوریدة مستی .

-         مستم و دانم که هستم من

-         ای همه هستی ز تو ، آیا تو هم هستی ؟ 

 

پروین اعتصامی2


پروین اعتصامی

  خانم رخشنده اعتصامی مشهور به پروین اعتصامی از شاعران بسیار نامی معاصر است. وی در روز 25 اسفند 1285 خورشیدی در تبریز بدنیا آمد. تحصیلات ادبی و عربی را نزد پدر آموخت و به تحصیلات عالیه خود در دانشگاههای معتبر ادامه داد. در جشن فارغ التحصیلی خود خطابه زن و تاریخ را ایراد کرد (خرداد سال 1303 خورشیدی) که بسیار مورد توجه و تشویق واقع گردید. پروین همواره به تکمیل فنون مختلف نزد پدر خود اشتغال داشت و از آنجا که اعتصام الملک (پدر وی) از دانشمندان و ادیبان نامور بود در راه پرورش استعداد وی، که از هفت سالگی شروع به سرودن نموده بود، کمک شایانی کرد. این شاعره پر احساس در سال 1313 ازدواج کرد ولی این وصلت دیری نپائید و منجر به جدایی گردید.

 

بعد از آن واقعه تأثیرانگیز پروین مدتی در کتابخانه دانشسرای عالی تهران سمت کتابداری داشت و به کار سرودن اشعاره ناب خود نیز ادامه می داد. تا اینکه دست اجل گریبان او را در 34 سالگی گرفت در حالی که بعد از آن سالها می توانست عالی ترین پدیده های ذوقی و فکری انسانی را به ادبیات پارسی ارمغان نماید. بهرحال در شب 16 فروردین سال 1320 خورشیدی به بیماری حصبه در تهران زندگی را بدرود گفت و پیکر او را به قم بردند و در جوار قبر پدر دانشمندش در مقبره خانوادگی بخاک سپردند.

قریحه سرشار و استعداد خارق العاده پروین در شعر همواره موجب حیرت فضلا و دانشمندانی بود که با پدرش محشور بودند. به همین جهت برخی بر این گمان بودند که آن اشعار از او نیست. پروین اعتصامی بی تردید بزرگترین شاعر زن ایرانی است که در طول تاریخ ادبیات پارسی ظهور نموده است. اشعار وی پیش از آنکه بصورت دیوان منتشر شود در مجله دوم مجله بهار که به قلم پدر والا گهرش مرحوم یوسف اعتصام الملک انتشار  می یافت چاپ می شد (1302 ـ 1300 خورشیدی) دیوان اشعار پروین اعتصامی که شامل 6500 بیت از قصیده و مثنوی و قطعه است تاکنون چندین بار به چاپ رسیده است.

مقدمه دیوان به قلم شادروان استاد محمد تقی ملک الشعرای بهار است که پیرامون سبک اشعار پروین و ویژگیهای اشعار او نوشته است.

عمر پروین بسیار کوتاه بود، کمتر زنی از میان سخنگویان اقبالی همچون پروین داشت که در دورانی این چنین کوتاه شهرتی فراگیر داشته باشد. پنجاه سال و اندی است که از درگذشت این شاعره بنام می گذرد و همگان اشعار پروین را می خوانند و وی را ستایش  می کنند و بسیاری از ابیات آن بصورت ضرب المثل به زبان خاص و عام جاری گشته است. شعر پروین شیوا، ساده و دلنشین است. مضمونهای متنوع پروین به باغ پرگیاهی مانند است که به راستی روح را نوازش می دهد. اخلاق و همه تعابیر و مفاهیم زیبا و عادلانه آن چون اختری تابناک بر دیوان پروین می درخشد چنانکه استاد بهار در مورد اشعار وی می فرمایند در پروین در قصاید خود پس از بیانات حکیمانه و عارفانه روح انسان را به سوی سعی و عمل امید، حیات، اغتنام وقت، کسب کمال، همت، اقدام نیکبختی و فضیلت سوق می دهد. سرانجام آنکه او دیوان خوبی و پاکی است.

 

در ایـن روزها یکی از یاران گلدسته ای از گلهای نو شکفته به دستم داد و منـتـی بــر مـن نهاد . دستـم از آن مـلـون گشـت و دامــنم مشــک آگـــین گشت . بوی گل چنان مستم کرد که دانم از دست برفت این گلدسته و تحفه روح نــواز عبارت بود از قصاید و قطعات شاعره سخن سنج و شیرین زبان معاصر خـــانم پروین اعتصامی که به تازگی به زیور طبع آراسته و نخستین بار مباشر چاپ آن دیوان حقیر را بــــه مطالعه آن آشنا ساخت . قصاید او رنگ و بویی از قصاید ناصر خسرو دارد و در ضمن آنــهـا ابـیـــاتی که زبان شیرین سعدی و حافظ را به یاد و خاطر انسان می آورد.

خـانم پـروین در مکـتـب تـربیـت پـدر دانشـمـنـد و فـاضـل خـود آقـــای یوسف اعتصامی آشتیانی ( اعتــصام الملک ) پرورش یافته و فارسی و عربی و ادبیات این دو زبان را از آموزگاران خصوصی درخانه فرا گرفته و زبان انگلیسی را در تهران در مدرسه آمریکایی دختران تحصیل کرده و آنرا به پایان رسانیده است .

در این مدت اشتغال و ساختن دیوانی با این زیباییها و با این آب و رنگ دلفریب خاصه با این بلاغت و فـــــصاحت و روانی و مزایایی که شمه ای از آن گوشزد گردید حتی کار مردان فارغ بال نیســـت تا چه برسد به مخدره ای که کمتر از درس و بحث فارغ بوده و شاید مشاغل خانوادگی بسیار نیز داشته است .

در ایران که ســـرچشمه سخن و فرهنگ است اگر شاعرانی از جنس مذکر پیدا شده اند که مایه حیرت اند جای تعجب نیست اما تا کنون شاعری از جنس مونث که دارای این قریحه و استعداد باشد و با این توانایی و طی مقدمات تتـبـع و تـحقیـــق اشعاری چنین پر مغز و نیکو بسراید از نوادر مـــحسوب و جای بسی تعجب و شایسته هزاران تمجید و تحسین است .

خانم پروین به تــمام رموز و شرایط  شـاعری عـــمل کــــــرده است . اگر احیانا به قول نــــظامی عروضی دوازده هزار بیت شعر از اساتید حفظ نداشته باشد باز به قدری که وی را بـتوان با کلمات و اصطلاحات و امثال گذشتگان تا درجه ای که ضرورت دارد آشنا خواند آشناست .

شاید خواننده فـــهیم و سخن ســنــج از مـــا بپرسد پس شعرهای این شاعره درباره عشق که تنها چاشنی شعر است چه میــگوید ، آری نباید این معنی را از یاد برد زیرا هر چند شاعره مستوره را عزت نفس و دور بــاش عزت و عفاف اجازت نداده است که یک قدم در این راه بردارد اما باز چون نیک بــنــگری صــحیفه ای از عشق تهی نمانده است لکن نه آن عشقی که در مکتب لیلی و مجــنون و شــــیریــــن و فــــرهـاد درس می دادند عشقی که جوریار و سوز و گداز فراق و زردی رخسار و هزاران افسانه دیگر جزء لاینفک آن می بود و عشقی که اتفاقا امروز مفهوم حقیقی خود را از دست داده و جز الفاضی چند بر زبان مقلدان مکتب پسین از آن بر جای نیست .

هـــنر بـــزرگ پروین در همین است که توانسته است این مفهوم بزرگ را همه جــا در گفتار خود بشــــــکلی جذاب و اسلوبی لطیف بپروراند و حقیقت عشق را مانند میوه پاک ومنزهی که از الیاف خشن و شاخ و برگ بیهوده و مسموم جدا ساخته باشند با صفای اثیر و رخشندگی نور و چاشنی روح بر سرباز سخن رواج دهد .

 

شاعره بزرگ پروین اعتصامی از شعرای نامی قرن حاضر است . وی در سال 1285 در تبریز تولد یافت و به سال 1320 در اثر بیماری حصبه بدرود حیات گفت . مدفنش در شهر مذهبی قم در جوار

حرم مطهر حضرت معصومه (س) می باشد

منبع: موج سوم 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نمونه ای از اشعار پروین:

از زبان پروین برای سنگ مزارش:

اینکه خاک سیهش بالین است                        اختر چرخ ادب پروین است

گرچه جز تلخی از ایام ندید                         هرچه خواهی سخنش شیرین است

صاحب آنهمه گفتار امروز                          سائل فاتحه و یاسین است

دوستان به که ز وی یاد کنید                        دل بی دوست دلی غمگین است

خاک در دیده بسی جان فرساست                    سنگ برسینه، بسی سنگین است

بینید این بستر و عبرت گیرد                       هرکه را چشم حقیقت بین است

هر که باشی و ز هرجا برسی                      آخرین منزل هستی این است

آدمی هرچه توانگر باشد                          چو بدین نقطه رسد مسکین است

اندر آنجا که قضا حمله کند                          چاره تسلیم و ادب تمکین است

زادن و کشتن و پنهان کردن                        دهر را رسم و ره دیرین است

خرم آن کس که در این محنت گاه                  خاطری را سبب تسکین است.

ادامه مطلب ...

پروین اعتصامی

پروین در روز 25 اسفند سال 1285 هجری شمسی به دنیا آمده است.

پدر پروین، مرحوم یوسف اعتصامی(اعتصام‌الملک)1 و مادر او خانم اختر اعتصامی2 است که در تاریخ 26 اردیبهشت سال 1352 هجری شمسی در تهران بدرود حیات گفت و در مقبره خانوادگی در قم به خاک سپرده شد.

پروین در کودکی با خانواده خود به تهران آمد و در این شهر زیر نظر پدر اندیشمندش مقدمات علوم و زبان عربی و فارسی و ادبیات این دو زبان را فرا گرفت و سرانجام عمرکوتاه خود را در همین شهر به پایان رسانید.

به شرحی که گفته شد پدر در تربیت و تعلیم دختر خویش سعی وافر نمود و حتی او را از ابتدای نوجوانی در جلسات مذاکرات و مباحث ادبی و علمی شرکت می‌داد. از لحاظ خصوصیات اخلاقی نزدیکان پروین نقل کرده‌اند که او کم سخن می‌گفت و بیشتر فکر می‌کرد و دارای نظم فکری خاص خود بود از ((صاحب آن همه گفتار)) جز این نیز نمی‌توان انتظار داشت و باید انصاف داد که سراینده اینچنین اشعاری نغز و دلنشین که قریب به تمام ابیات آن با رعایت کلیه قواعد ادبی و شعری و عروض و قافیه و در عین حال پر محتوا و با بیانی شیوا سروده شده نیاز به تفکر و تعلم و درون‌نگری دارد.

پروین دوره مدرسه آمریکایی را در خرداد ماه سال 1303 شمسی به پایان رسانید و در همان مدرسه به تدریس و تعلیم نوآموزان هم وطن خویش پرداخت.

او در تاریخ 19 تیرماه سال 1313 شمسی با پسر عموی پدر خود ازدواج کرد و مدت چهار ماه در عقد او به سر برد و سپس به خانه شوهر در کرمانشاه رفت، اما بیش از دو ماه و نیم شوهرداری نکرد و به خانه پدر بازگشت و با بخشودن مهریه خود در 11 مرداد سال 1314 شمسی رسماً از شوهر جدا شد.

پروین پیشامد ناگوار زندگی و زناشوئیش را بردباری و حوصله خاصی تحمل کرد و هیچ‌گاه در این باب صریحاً سخنی نگفت.

پژوشگران احتمال می‌دهند که ابیات زیر را تحت تأثیر همین پیشامد سروده باشد.


ای گل تو زجمعیت گلزار چه دیدی                 جز سرزنش و بد سوی خار چه دیدی

ای لعل دلفروز تو با اینهمه پرتو              جز مشتری سفله به بازار چه دیدی

رفتی به چمن لیک قفس گشت نصیب     غیر از قفس ای مرغ گرفتار چه دیدی

                                                                                             قطعه 207

پروین اعتصامی در روز سوم فرودرین سال 1320 هجری شمسی در بستر بیماری خفت و شب شنبه شانزدهم همان ماه در آغوش مادر دعوت حق را لبیک گفت و در شهر قم در مقبره خانوادگی و کنار قبر پدر دفن گردید.

او برای سنگ مزار خویش ابیاتی چند سروده است که بخشی از آنرا در اینجا به نظر خوانندگان می‌رسانم:

پروین در این قطعه ضمن بازگویی حالات انسان در محنت‌گاه گور و التماس قرائت((فاتحه و یاسین)) در این ابیات نیز بر عادت و خصلت خویش، و دوستیها، و بی‌وفایی دنیا می‌گوید.

با درگذشت پروین زتان فارسی بانویی شاعر و پاک طینت، متواضع، متفکر و پایدار در طریق حقیقت را از دست داد.

او مظهر کمال  دانایی و علم و عمل و پرهیزکاری، سرمشق عفت برای زنان و تدین و اعتقادات مذهبی و حق‌پرستی و نیز دلسوز جهت طبقات محتاج جامعه‌ای بود که در آن می‌زیست و اشعارش را در خدمت بازگویی رنجها آنان قرار داده بود.

پروین چهار برادر داشته، که دانشمند ارجمند آقای ابوالفتح اعتصامی، بیش از سایرین با او مأنوس بوده است و خوشبختانه ایشان در قید حیات و باز‌گو کننده حقایق زندگی پروین می‌باشند.

در این‌جا ناچار به ذکر این حقیقت است که پنداری پروین خود همچون سایر بزرگان علم و ادبت تمایلی به آشکارسازی چگونگی زندگی خویش نداشته است و جز قطعاتی چند و ابیاتی انگشت‌شمار که متحمل است در ارتباط با زندگی او باشد همچون قطعه ((نهال آرزو)) و ((جمعیت گلزار)) در این‌باره مطلبی ابراز ننموده است.

اطرافیان و دوستداران پروین نیز از او پیروی کرده و جز تکرار تأیید مراتب علمی و اخلاقی و شعر و شاعری ایشان مطلبی در اختیار مشتاقان قرار نداده و همواره خواستاران را در انتظار شنیدن مطالب تازه‌تری نگهداشته‌اند.

هنر شاعری پروین و عوامل موثر در شکوفایی آن

پروین شاعری است هنرمند و هنرمندی است شاعر. نقطه عطف هنر او در این است که با تیزبینی خاص خود نحوه زندگی همنوعان خویش را می‌بیند و برای اصلاح نقاط ضعف آن از زبان و سرگذشت حقیقی یا خیالی افراد و حیوانات یا اشیاء از جمله ظالم و مظلوم، چشم و مژگان، مور و مار، صیاد و مرغ، مرغ و ماهی، دیگ و تازه، سوزن و نخ، امید و نومیدی و ده‌ها پدیداری دیگر در این جهت بهره می‌گیرد می‌سراید و در هر سرایش مطالب مورد نظر خویش را به یاد خوانندگان می‌آورد.

و بدین گونه است که شعر پروین به تابلویی از قصه حیات انسانها تبدیل می‌گردد. دیگر از ویژگیهای بارز شعر پروین، اصالت، نوآورزی، خلاقیت است، تا آن‌جا که برخی دیر باوران را به وادی شک و تردید بوده زیرا معمولاً از بانویی جوان انتظار سرودن اشعاری اینچنین پر مغز و با رعایت کامل فنون شعر و شاعری نمی‌ورد.

هنر پروین در همین است او در پندگویی به طبقات مختلف مردم آن‌گونه که ذائقه آنها می‌طلبد و هدایت آنها به جانب خصایل انسانی هنرمندی است آگاه و چیره دست و شجاع.

چرا پروین چنین است؟ او چگونه بدین مرتبه دست یافته است؟

این چگونه و چراها به خاطر بسیاری از خوانندگان اشعار پروین می‌رسد. کسب موفقیت پروین و شعرا و مرهون عوامل متعددی است که اهم آن به شرح زیر می‌باشد:

-         هوش سرشار، نکته‌سنجی و نازک خیالی کم نظیر او.

-         آمادگی محیط پروش، و زمینه خانوادگی و تربیت و تعلیم و راهنمائیهای پدر ادیب و فرهیخته او.

-         وجود اطرافیان فاضل و ادیب و نخبگان وارسته‌ای چون علامه دهخدا و ملک‌الشعرا بهار و بهره‌گیری بلاواسطه از ایشان در جلسات ادبی که با حضور پدر او در خانه آنها تشکیل می‌گردید.

-         دارا بودن هنر به کارگیری کلمات مناسب و زیبا در ادای مقصود که این موضوع در جای خود مشروحاً خواهد آمد.1

-         عصر پروین که زمان تسلط فن (تکنیک) بر اذهان عامه و گرایش به نوجویی و دگرگونی (رفورم) اجتماعی و سیاسی و فرهنگی عمومی بوده است.

-         مقالات سیاسی، جدی و طنز نویسندگان پیرامون مظامی که بر طبقات گوناگون جامعه از جمله زنان، کارگران، مستمندان روا می‌شد و در روزنامه‌ها یا مجلاتی که حتی برخی به مدیریت زنان منتشر می‌گردید1 ذهن پروین را تحت تأثیر قرار می‌داد تا آنجا که خود در ردیف بهترین گویندگان اشعار انتقادی قرار گرفت و سرودهای پندآموز او در جهت هدایت اقشار جامعه و رفع تعدیات و استضعاف، بیانگر این تأثیر‌پذیری است.

ویژگیهای عصر پروین و محیط رشد او

عصر پروین را می‌توان واسطه‌ای بین سنت‌گرایی قبل از آن و رکود و آرامشهایش از یکسو و آینده سریع‌التأثیر از انقلابات فکری جوامع (مدرنیزم) از سوی دیگر دانست.

بدیهی است ادبیات آن زمان و شعر پروین نمی‌توانسته از این دگرگونیها به دور ماند. انقلاب مشروطیت که نتیجه آمادگی اذهان بر قبول تغییرات بنیادی اجتماعی و تحول فکری و تقویت تفکر سیاسی عمومی بوده با حوادث زودگذر آن و نوشنجات انقلابیون ابتدا نثر و سپس شعر این زمان را تحت تأثیر خود قرار داد و در این دگرگونی نقش اساسی ایفا نمود.

اگر نبود آنکه مجالس شورا به انحلال یا تعطیل کشانیده شد و گروهی از نمایندگان که خود از نویسندگان و شاعران سرشناس بودند مقتول گشته یا از دیار خویش دور و تبعید شدند بدون شک دگرگونی یاد شده با سرعت و استحکام و نفوذپذیری بیشتری بر افکار عامه رسوخ می‌یافت و از این تحولات فکری نتایج مطلوبتری نمایان می‌گردید.

تأثیرگذاری این انقلاب و پیامدهای آن بر ادبیات عصر به ویژه شعر پروین که خود بر اثر وضعیت خانوادگیش مستقیماًُ در جریان امور قرار داشت امری است طبیعی.

پروین شاعری با تجربه‌های گذشتگان اما نوگرا

شعر پروین دارای اصالت، تازه‌گویی و ابداع است. پروین از یکسو بدان جهت که در محضر استادان آشنا به روش مانا(کلاسیک) و میراث فرهنگی و ادبی ایرانیان پرورش یافته و به مانند ایشان به سرایش پرداخته هماورد شاعران قدیم و یکی از آخرین ذخایر گویندگان بلند پایه نظم فارسی و با تجارب گذشتگان است و از سوی دیگر صاحب افکار نو و در حال تغییر مردم نوگرا و نوجوی هم عصرش یعنی اوایل قرن چهاردهم هجری شمسی ایران به شمار می‌رود.

((آ. مارگارت آرنت مدلونگ))2 در نفسیری که به صورت پایانه بر ترجمه انگلیسی گزیده‌ای از اشعار پروین نوشته است با توجه به کلیت و اشتمال اندیشه‌ها و معانی در شعر پروین از یک سو و نکات باریک و اشارات ضمنی که در حکایات و گفتگوها و مناظرات به صورتی پوشیده گنجیده است و نیز همدردی او با مردم زحمتکش و محروم معتقد است که وی با هوشمندی تمام نوع ادبی سنتی مناسبی را برای بیان افکار خود برگزیده است.

اشعار پروین که با سبک شاعران بلند آوازه ایران از لحاظ محتوا و مفهوم و نیز ظواهر گفتار و رعایت وزن و قافیه واسلوب گویش شعر کهن فارسی سروده شده خواننده را به یاد شاعران گرانقدری چون رودکی ، فردوسی، ناصرخسرو، مولوی، سنایی، سعدی، نظامی، ابن‌یمین می‌اندازد.

رودکی:

ای آنکه غمگنی و سزاواری            وندر نهان سرشک همی‌باری...

هموار کرد خواهی گیتی را            گیتی است کی پذیرد همواری

آزار بیش زین گردون بینی            گر تو بهر بهانه بیازاری

پروین:

اگر چه در ره هستی هزار دشواریست      چو پرکاه پریدن زجا سبکساریست

بپات رشته فکندست روزگار و هنوز   ته اگهی تو که این رشته گرفتاریست

بگرگ مردمی آموزی و نمی‌دانی       که گرگ راز ازل پیشه مردم آزاریست

                                                                                                قصیده 12

فردوسی گوید:

ترا از دو گیتی برآورده‌اند          بچندین میانحی بپرورده‌اند

نخستین فطرت پسین شمار      توئی خویشتن را ببازی مدار

نگه کن بدین گنبد نیزگرد       که درمان ازویست و زویست درد

پروین:

رهائیت باید رها کن جهان را      نگهدار ز آلودگی پاک جان را

بسر بر شو این گنبد آبگون را     بهم بشکن این طبل خالی میان را

مفرسای با تیره رایی درون را     میالای با ژاژ خایی دهان را ...

                                                                                    قصیده 3

ناصر خسرو:

ای روده داده صحبت دنیا را       شادان و برفراشته آوا را

فردات را ببین به دل و امروز      بگشای نیز دیده بینا را

بنگر به چشم خاطر و چشم سر   ترکیب خویش و گنبد گردا را

پروین:

ای دل عبث مخور غم دنیا را       فکرت مکن یاده فردا را

کنج قفس چو نیک بیندیشی      چون گلشن است مدغ شکیبا را

در پرده صد هزار سیه‌کاری است    این تند سیر گنبد خضرا را

پروین و نظر دیگران درباره وی

درباره ویژگیهای شخصی و مراتب علمی خانم پروین اعتصامی تا کنون آن‌گونه که باید پژوش به مل نیامده و حق مطلب ادا نگردیده است. شاید این کم کاری همان‌گونه که قبلاً اشاره گردید معلول آن است که پروین خود نمی‌خواسته پیرامون شخص وی زیاده سخن گفته شود و بر طبق معمول نویسندگان و شاعران و اندیشمندان قوم ایرانی که حتی سال و محل تولید بسیاری از ایشان در پرده ابهام می‌باشد طالب سکوت در این‌باره بوده است و نزدیکان او نیز بدین روش عمل کرده‌اند.

اما اینک که آن گرانقدر چهره در نقاب خاک دارد، بر پژوشگران و علاقه‌مندان به ادبیات و شعر فارسی است که تا فرصت نزدیکی به زمان حیات پروین از دست نرفته همت گمارند و پرده ابهامی را که چهره این نادره دوران را همچون سایر نوادر ادب فارسی پوشانیده بر طرف کنند و حتی المقدور دلایل مانایی پروین و جاودانگی شعرش را برای آگاهی علاقمندان آشکار سازند.

 

 

ملک‌اشعرا بهار1 درباره پروین می‌نویسد:

(( پیداست که شاعره ما میراث قدیم نیاکان عراقی خود را در گنجینه روح ذخیره داشته... باری از قرانت قصائد پروین لذتی بردم و دیگر بار نغمات دلفریب دیرینه باگوشم آشنا شد. در خلال این نغمه‌‌های موزون و شورانگیز که پرده و نیم پرده قدیم را فرایاد می‌ارود آهنگهای تازه نیز به گوش رسید که دل شکسته و خاطر افسرده را پس از آن بیانات حکیمانه و تسلیتهای عارفانه بسوی سعی و عمل، امید و حیات، اغتنام وقت، کسب کمال و هنر، همت و اقدام، نیکبختی و فضیلت رهنمایی می‌کند...))

دیوانگی است قصه تقدیر و بخت نیست    از بام سرنگون شدو و گفتن این قضاست

خانم پرودین در قطعات خود مهر مادری ولطافت روح خویش را از زبان طیور، از زبان مادران فقیر از زبان بیچارگان بیان می‌کند گاه مادر دلسوز و غمگسار است و گاه در اسرار زندگی با ملای روم و عطار و جامی سر همقدی دارد....

مرغک اندر بیضه چون گردد پدید                      گوید اینجا بس فراخ است

عاقبت کان حصن سخت از هم شکست             عالمی بیند همه بالا و پست

که پرد آزاد در کهسارها                                که چمد سرمست در



1- پیرامون آشنایی با زندگی مرحوم یوسف اعتصامی به شرح حال آن مرحوم در فصل اول همین کتاب مراجعه شود.

2- به روایت آقای محمد دیهیم در کتاب مجموعه گلها یا تذکره بانوان شاعره ایران، نام مادر پروین خانم شوری دختر عبدالحسین‌خان مقدم‌الدوله بوده که خود از شاعران برجسته به شمار می‌رفته است.

1 فصل سوم با عنوان نقش بیان و سخن در ادا مقصود و تظاهر خیال

1 از جمله نشریاتی که به مدیریت زنان منتشر می‌شد، روزنامه زبان زنان به مدیریت بانو صدیقه دولت آبادی بود که حتی در زیر عنوان روزنامه این عبارت درج می‌گردید: (( فقط اعلانات و مقالات و لوایح خانمها و دختران مدارس پذیرفته می‌شود تاریخ انتشار این روزنامه 24 ذیحجه 1327 مطابق 28 سنله 1298 بوده است (نقل از تاریخ جراید و مجلات ایران) جلد 3، صفحه 16

2 نقل از جشمه روشن. اثر غلامحسین یوسفی 414.

1بهار، محمد تقی مالک‌الشعرا، دیوان پروین چاپ اول 1314