مقاله سرا

این وبلاگ حاوی مقاله های بسیار کاربردی میباشد امیدواریم نهایت استفاده از آنها را ببرید

مقاله سرا

این وبلاگ حاوی مقاله های بسیار کاربردی میباشد امیدواریم نهایت استفاده از آنها را ببرید

رهی معیری

رهی معیــری محمد حسن معیری، متخلص به « رهی » فرزند محمد حسن خان مؤید خلوت در دهم اردیبهشت ماه 1288 هجری شمسی در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمد حسن خان چندگاهی قبل از تولد رهی رخت به سرای دیگر کشیده بود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان برد، آنگاه به استخدام دولت درآمد و در مشاغلی چند انجام وظیفه کرد و از سال 1322 به ریاست کل انتشارات و تبلیغات وزارت پیشه و هنر منصوب گردید. رهی از اوان کودکی به شعر و موسیقی و نقاشی علاقه و دلبستگی فراوان داشت و در این سه هنر بهره‌ای به سزا یافت. هفده‌سال بیش نداشت که اولین رباعی خود را سرود: کـــاش امــشبم آن شمع طرب می‌آمد وین روز مفارقت به شب می‌آمد آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست ای کـــاش کـه جان ما به لب می‌آمد در آغاز شاعری، در انجمن ادبی حکیم نظامی که به ریاست مرحوم وحید دستگردی تشکیل می‌شد شرکت جست و از اعضای مؤثر و فعال آن بود و نیز در انجمن ادبی فرهنگستان از اعضای مؤسس و برجستة آن به شمار می‌رفت. وی همچنین در انجمن ملی موسیقی ایران عضویت داشت. اشعارش در بیشتر روزنامه‌ها و مجلات ادبی نشر یافت و آثار سیاسی، فکاهی و انتقادی او با نام‌های مستعار « شاه پریون »، « زاغچه» «حقگو»، « گوشه‌گیر» در روزنامة «باباشمل» و مجلة « تهران مصور» چاپ می‌شد. رهی علاوه بر شاعری، در ساختن تصنیف نیز مهارت کامل داشت. ترانه‌های خزان عشق، نوای نی، به کنارم بنشین، آتشین لاله، کاروان و دیگر ترانه‌های او مشهور و زبانزد خاص و عام گردید. و هنوز هم خاطرة آن آهنگ‌ها و ترانه‌های شورانگیز و طرب‌افزا در یادها مانده است. رهی در سال‌های آخر عمر در برنامة گل‌های رنگارنگ رادیو، در انتخاب شعر با داود پیرنیا همکاری داشت و پس از او نیز تا پایان زندگی آن برنامه را سرپرستی می‌کرد. رهی در طول حیات خود سفرهایی به خارج از ایران داشت که از آن جمله است: سفر به ترکیه در سال 1336، سفر به اتحاد جماهیر شوروی در سال 1337 برای شرکت در جشن انقلاب اکتبر، سفر به ایتالیا و فرانسه در سال 1338 و دو بار سفر به افغانستان، یک بار در سال 1341 برای شرکت در مراسم یادبود نهصدمین سال درگذشت خواجه عبدالله انصاری و دیگر در سال 1345. عزیمت به انگلستان در سال 1346 برای عمل جراحی، آخرین سفر رهی معیری بود. رهی معیری که تا آخر عمر مجرد زیست، در چهارم آبان سال 1347 پس از رنجی طولانی و جانکاه از بیماری سرطان بدرود زندگانی گفت و در مقبرة ظهیرالاسلام شمیران مدفون گردید. رهی بدون تردید یکی از چند چهرة ممتاز غزلسرای معاصر است. سخن او تحت تأثیر شاعران چون سعدی، حافظ، مولوی، صائب و گاه مسعود سعد و نظامی است. اما دلبستگی و توجه او بیشتر به زبان سعدی است. این عشق و شیفتگی به سعدی، سخنش را از رنگ و بوی شیوة استاد برخوردار کرده است به گونه‌ای که همان سادگی و روانی و طراوت غزل‌های سعدی را از بیشتر غزل‌های او می‌توان دریافت. « اگر بخواهیم با موازین کهن ـ که چندان اعتباری هم ندارد ـ سبک شعر رهی را تعیین کنیم، باید او را در مرزی میان شیوة اصفهانی و عراقی قرار دهیم، زیرا بسیاری از خصوصیات هر یک از این دو سبک را در شعر او می‌بینیم، بی‌آنکه بتوانیم او را به طور مسلم منتسب به یکی از این دو شیوه بشماریم. گاه گاه، تخیلات دقیق و اندیشه‌های لطیف او شعر صائب و کلیم و حزین و دیگر شاعران شیوة اصفهانی را به یاد می‌آورد و در همان لحظه زبان شسته و یکدست او از شاعری به شیوة عراقی سخن می‌گوید. رنگ عاشقانة غزل رهی، با این زبان شسته و مضامین لطیف تقریباً عامل اصلی اهمیت کار اوست، زیرا جمع میان این سه عنصر اصلی شعر ـ آن هم غزل ـ از کارهای دشوار است» اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام با یاد رنگ و بوی تو، ای نوبهار عشق چون خاک، در هوای تو از پا فتاده‌ام من جلوة شباب ندیدم به عمر خویش از جام عافیت، می نابی نخورده‌ام موی سپید را، فلکم رایگان نداد ای سرو پای بسته به آزادگی مناز گر می‌گریزم از نظر مردمان، رهی خارم، ولی به سایة گل آرمیده‌ام همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام چون اشک، در قفای تو با سر دویده‌ام از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام وز شاخ آرزو، گل عیشی نچیده‌ام این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام آزاده من، که از همه عالم بریده‌ام عیبم مکن، که آهوی مردم ندیده‌ام

رهی معیری

رهی معیــری محمد حسن معیری، متخلص به « رهی » فرزند محمد حسن خان مؤید خلوت در دهم اردیبهشت ماه 1288 هجری شمسی در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمد حسن خان چندگاهی قبل از تولد رهی رخت به سرای دیگر کشیده بود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان برد، آنگاه به استخدام دولت درآمد و در مشاغلی چند انجام وظیفه کرد و از سال 1322 به ریاست کل انتشارات و تبلیغات وزارت پیشه و هنر منصوب گردید. رهی از اوان کودکی به شعر و موسیقی و نقاشی علاقه و دلبستگی فراوان داشت و در این سه هنر بهره‌ای به سزا یافت. هفده‌سال بیش نداشت که اولین رباعی خود را سرود: کـــاش امــشبم آن شمع طرب می‌آمد وین روز مفارقت به شب می‌آمد آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست ای کـــاش کـه جان ما به لب می‌آمد در آغاز شاعری، در انجمن ادبی حکیم نظامی که به ریاست مرحوم وحید دستگردی تشکیل می‌شد شرکت جست و از اعضای مؤثر و فعال آن بود و نیز در انجمن ادبی فرهنگستان از اعضای مؤسس و برجستة آن به شمار می‌رفت. وی همچنین در انجمن ملی موسیقی ایران عضویت داشت. اشعارش در بیشتر روزنامه‌ها و مجلات ادبی نشر یافت و آثار سیاسی، فکاهی و انتقادی او با نام‌های مستعار « شاه پریون »، « زاغچه» «حقگو»، « گوشه‌گیر» در روزنامة «باباشمل» و مجلة « تهران مصور» چاپ می‌شد. رهی علاوه بر شاعری، در ساختن تصنیف نیز مهارت کامل داشت. ترانه‌های خزان عشق، نوای نی، به کنارم بنشین، آتشین لاله، کاروان و دیگر ترانه‌های او مشهور و زبانزد خاص و عام گردید. و هنوز هم خاطرة آن آهنگ‌ها و ترانه‌های شورانگیز و طرب‌افزا در یادها مانده است. رهی در سال‌های آخر عمر در برنامة گل‌های رنگارنگ رادیو، در انتخاب شعر با داود پیرنیا همکاری داشت و پس از او نیز تا پایان زندگی آن برنامه را سرپرستی می‌کرد. رهی در طول حیات خود سفرهایی به خارج از ایران داشت که از آن جمله است: سفر به ترکیه در سال 1336، سفر به اتحاد جماهیر شوروی در سال 1337 برای شرکت در جشن انقلاب اکتبر، سفر به ایتالیا و فرانسه در سال 1338 و دو بار سفر به افغانستان، یک بار در سال 1341 برای شرکت در مراسم یادبود نهصدمین سال درگذشت خواجه عبدالله انصاری و دیگر در سال 1345. عزیمت به انگلستان در سال 1346 برای عمل جراحی، آخرین سفر رهی معیری بود. رهی معیری که تا آخر عمر مجرد زیست، در چهارم آبان سال 1347 پس از رنجی طولانی و جانکاه از بیماری سرطان بدرود زندگانی گفت و در مقبرة ظهیرالاسلام شمیران مدفون گردید. رهی بدون تردید یکی از چند چهرة ممتاز غزلسرای معاصر است. سخن او تحت تأثیر شاعران چون سعدی، حافظ، مولوی، صائب و گاه مسعود سعد و نظامی است. اما دلبستگی و توجه او بیشتر به زبان سعدی است. این عشق و شیفتگی به سعدی، سخنش را از رنگ و بوی شیوة استاد برخوردار کرده است به گونه‌ای که همان سادگی و روانی و طراوت غزل‌های سعدی را از بیشتر غزل‌های او می‌توان دریافت. « اگر بخواهیم با موازین کهن ـ که چندان اعتباری هم ندارد ـ سبک شعر رهی را تعیین کنیم، باید او را در مرزی میان شیوة اصفهانی و عراقی قرار دهیم، زیرا بسیاری از خصوصیات هر یک از این دو سبک را در شعر او می‌بینیم، بی‌آنکه بتوانیم او را به طور مسلم منتسب به یکی از این دو شیوه بشماریم. گاه گاه، تخیلات دقیق و اندیشه‌های لطیف او شعر صائب و کلیم و حزین و دیگر شاعران شیوة اصفهانی را به یاد می‌آورد و در همان لحظه زبان شسته و یکدست او از شاعری به شیوة عراقی سخن می‌گوید. رنگ عاشقانة غزل رهی، با این زبان شسته و مضامین لطیف تقریباً عامل اصلی اهمیت کار اوست، زیرا جمع میان این سه عنصر اصلی شعر ـ آن هم غزل ـ از کارهای دشوار است» اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام با یاد رنگ و بوی تو، ای نوبهار عشق چون خاک، در هوای تو از پا فتاده‌ام من جلوة شباب ندیدم به عمر خویش از جام عافیت، می نابی نخورده‌ام موی سپید را، فلکم رایگان نداد ای سرو پای بسته به آزادگی مناز گر می‌گریزم از نظر مردمان، رهی خارم، ولی به سایة گل آرمیده‌ام همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام چون اشک، در قفای تو با سر دویده‌ام از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام وز شاخ آرزو، گل عیشی نچیده‌ام این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام آزاده من، که از همه عالم بریده‌ام عیبم مکن، که آهوی مردم ندیده‌ام

رهی معیری


رهی معیــری

محمد حسن معیری، متخلص به « رهی » فرزند محمد حسن خان مؤید خلوت در دهم اردیبهشت ماه 1288 هجری شمسی در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمد حسن خان چندگاهی قبل از تولد رهی رخت به سرای دیگر کشیده بود.

تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان برد، آنگاه به استخدام دولت درآمد و در مشاغلی چند انجام وظیفه کرد و از سال 1322 به ریاست کل انتشارات و تبلیغات وزارت پیشه و هنر منصوب گردید.

رهی از اوان کودکی به شعر و موسیقی و نقاشی علاقه و دلبستگی فراوان داشت و در این سه هنر بهره‌ای به سزا یافت. هفده‌سال بیش نداشت که اولین رباعی خود را سرود:

کـــاش امــشبم آن شمع طرب می‌آمد

وین روز مفارقت به شب می‌آمد

آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست

ای کـــاش کـه جان ما به لب می‌آمد

در آغاز شاعری، در انجمن ادبی حکیم نظامی که به ریاست مرحوم وحید دستگردی تشکیل می‌شد شرکت جست و از اعضای مؤثر و فعال آن بود و نیز در انجمن ادبی فرهنگستان از اعضای مؤسس و برجستة آن به شمار می‌رفت. وی همچنین در انجمن ملی موسیقی ایران عضویت داشت. اشعارش در بیشتر روزنامه‌ها و مجلات ادبی نشر یافت و آثار سیاسی، فکاهی و انتقادی او با نام‌های مستعار « شاه پریون »، « زاغچه» «حقگو»، « گوشه‌گیر» در روزنامة «باباشمل» و مجلة « تهران مصور» چاپ می‌شد.

رهی علاوه بر شاعری، در ساختن تصنیف نیز مهارت کامل داشت. ترانه‌های خزان عشق، نوای نی، به کنارم بنشین، آتشین لاله، کاروان و دیگر ترانه‌های او مشهور و زبانزد خاص و عام گردید. و هنوز هم خاطرة آن آهنگ‌ها و ترانه‌های شورانگیز و طرب‌افزا در یادها مانده است.

رهی در سال‌های آخر عمر در برنامة گل‌های رنگارنگ رادیو، در انتخاب شعر با داود پیرنیا همکاری داشت و پس از او نیز تا پایان زندگی آن برنامه را سرپرستی می‌کرد.

رهی در طول حیات خود سفرهایی به خارج از ایران داشت که از آن جمله است: سفر به ترکیه در سال 1336، سفر به اتحاد جماهیر شوروی در سال 1337 برای شرکت در جشن انقلاب اکتبر، سفر به ایتالیا و فرانسه در سال 1338 و دو بار سفر به افغانستان، یک بار در سال 1341 برای شرکت در مراسم یادبود نهصدمین سال درگذشت خواجه عبدالله انصاری و دیگر در سال 1345. عزیمت به انگلستان در سال 1346 برای عمل جراحی، آخرین سفر رهی معیری بود.

رهی معیری که تا آخر عمر مجرد زیست، در چهارم آبان سال 1347 پس از رنجی طولانی و جانکاه از بیماری سرطان بدرود زندگانی گفت و در مقبرة ظهیرالاسلام شمیران مدفون گردید.

رهی بدون تردید یکی از چند چهرة ممتاز غزلسرای معاصر است. سخن او تحت تأثیر شاعران چون سعدی، حافظ، مولوی، صائب و گاه مسعود سعد و نظامی است. اما دلبستگی و توجه او بیشتر به زبان سعدی است. این عشق و شیفتگی به سعدی، سخنش را از رنگ و بوی شیوة استاد برخوردار کرده است به گونه‌ای که همان سادگی و روانی و طراوت غزل‌های سعدی را از بیشتر غزل‌های او می‌توان دریافت.

« اگر بخواهیم با موازین کهن ـ که چندان اعتباری هم ندارد ـ سبک شعر رهی را تعیین کنیم، باید او را در مرزی میان شیوة اصفهانی و عراقی قرار دهیم، زیرا بسیاری از خصوصیات هر یک از این دو سبک را در شعر او می‌بینیم، بی‌آنکه بتوانیم او را به طور مسلم منتسب به یکی از این دو شیوه بشماریم.

گاه گاه، تخیلات دقیق و اندیشه‌های لطیف او شعر صائب و کلیم و حزین و دیگر شاعران شیوة اصفهانی را به یاد می‌آورد و در همان لحظه زبان شسته و یکدست او از شاعری به شیوة عراقی سخن می‌گوید.

رنگ عاشقانة غزل رهی، با این زبان شسته و مضامین لطیف تقریباً عامل اصلی اهمیت کار اوست، زیرا جمع میان این سه عنصر اصلی شعر ـ آن هم غزل ـ از کارهای دشوار است»

اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام
با یاد رنگ و بوی تو، ای نوبهار عشق
چون خاک، در هوای تو از پا فتاده‌ام
من جلوة شباب ندیدم به عمر خویش
از جام عافیت، می نابی نخورده‌ام
موی سپید را، فلکم رایگان نداد
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
گر می‌گریزم از نظر مردمان، رهی

خارم، ولی به سایة گل آرمیده‌ام
   همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام
   چون اشک، در قفای تو با سر دویده‌ام
   از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام
   وز شاخ آرزو، گل عیشی نچیده‌ام
   این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام
   آزاده من، که از همه عالم بریده‌ام
   عیبم مکن، که آهوی مردم ندیده‌ام

 


رهی معیری

محمد حسن معیری متخلص به رهی در تهران پا به هستی گذاشت  رهی در نقاشی ، موسیقی وسرودن غزلهای زیبا وشورانگیز توانا بود رهی از شیفتگان سعدی است فرط عشق به سعدی سخن وی را از رنگ وبوی شیوه استاد برخوردار کرده ومزایای غزلسرای بزرگ درگفته های رهی متجلی است . سادگی ، روانی ، مراعات نظم جمله که به ترکیب کلام ، روشنی وشفافیت می بخشد . رهی به سال 1288 هجری شمسی در تهران دی ده به جهان گشود

توتماشاگر خلقی و من از باده شوق

مستم آنگونه که یارای تماشایم نیست

بسراپای تو سرو سهی  قامت    من

کز تو فارغ سرمویی به  سرپایم نیست

چه یقینی است کز آن چشمه نوشبنم هست

چه بلائی است کز آن ظلم و بالایم نیست ؟

 

رهی را می توان چهارمین غزلسرا از متاخرین به شمار آورد که در اقتضای اثر شیخ موفق بیرون آمده سومی معتمدالدوله نشاط که پختگی حافظ نیز درغزلهای وی دیده می شود و اینک رهی معیری که به حریم استاد نزدیک شده است ولی با این تفاوت آشکار که به حد زیاد و  محسوسی نازک خیالی و غزلسرایان سبک هندی در گفته های وی دیه میشود باید اضافه کرد ه پیوسته میان سعدی و پیروانش این تفاوت هست که از گفته های وی شادابی و جوانی می تراود و کمتر به عجز و ناله می گراید به همان گونه که دکتر صورتگر فردوسی را می ستاید رهی به سعدی روی آورده است ولی با این خصوصیت که در پسند  خود متعصب و متحجر نشده است او استادان سخن را نه تنها خوانده و مطالعه کرده است بلکه بسیاری از انها را چشیده پذیرفته واز آنها فیض گرفته است گاهی از سایر شاعران بزرگ که در مداری دیگر سیر میکنند وبه  کلی از سبک شیخ ونظامی دورند ، به وجد و شوق می آید و آثار آنها در پاره ای ازگفته های وی دیده می شود .

          چنانکه در چند سال اخیر گاهی غزلهایی سروده است که گرمی زبان مولانا از آن ساطع می شود بدون تردید یکی از کسانی که به پاکی لفظ و حسن ترکیب مشهور است رهی معیری است که در سخنانش کمتر به ترکیب و تعبیر فرو افتاده مواجه می ویم رهی علاوه بر غزل قطعات و مثنویهایی دارد که ابتکار و بدعت وی را در مضمون آفرینی ظاهر می سازد و شاید از این حیث ارزش آنها بیشتر از غزل ها می باشد علاوه بر موزونی طبع ، خوبی کلام او نتیجه مطالعه زیاد در دیوان استاد سخن در احاطه ایست که بر گفته آنان دارد ودرعین حال تمامغزلسرایان بعد از حافظ را دقیق مرور کرده است وازین رو به انتخاب کلمه ، ترکیب جمله به حد وسواس اهمیت می هد واین موهبت را نیز دانستند که با نظر انتقاد به گفته خود نگریسته ، در تغییر واصلاح آن اهتمام می ورزد و شاید به همین دلیل تحفه سخنش بیش از هر شاعر دیگر معاصر بر سزبانهاست .


 

سراینده ای پیش داننده ای

فغان کرداز جور خونخواره دزد

که از نظرم و نثرم دو گنجینه بود

ربود از سرایم ستمکار دزد

بنالید مسکین : که بیچاره من

بخندید دانا : که بیچاره دزد

 

رهی که فرزند خاندان بزرگ و اصیل ونجیب بود نیاکان رهی از روزگار سلطنت شاه تا اواخر دوران قاجار همواره مصدر خدمات مهم و از رجال عصر خویش بودند . ذوق هنری و طبع لطیف در خاندان رهی موروثی است . میرزا عباس فروغی بسطامی غزلسرای شهید دوره ناصری نیز از این خاندان برخاسته است .

رهی از آغاز کودکی در شعر و موسیقی و نقاشی ، استعدادی شگفتانگیز داشت و از 13 سالگی به شاعری پرداخت واین رباعی زیبا در سن 17 سالگی در طبع جوان و پرشور وی تراوش کرده است

کاش امشبم آن شمع طرب می آمد

وین روز مفارقت به سر می آمد

آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست

ای کاش که جان ما به لب می آمد

 

رهی پس از فراغت ازتحصیل و مطالعه درفنون ادب به خدمت دولت آمد ، اما در دوران خدمت نیز همواره به مطالعه آثار منظوم استادان سخن فارسی و تتبع شعرهای آنان اشتغال داشت واز راه این ممارست وتتبع دائمی توشه فراوان اندوخت و بر قوت طیع خویش در سخن سرایی بیفزود وعلاوه بر ایندر اغلب محافل هنری و انجمن های ادبی عضویت یافت و به ادب و هنر ایران خدمت سزاواری انجام داد .

سرود معروف وطنی زیر از استاد رهی است .

تو ای پرگهر خاک ایران زمین

که والاتر از سپهر برین

هنر زنده از پرتو نام توست

جهان سرخوش ازجرعه جام توست

رهی در سرودن اشعاری که دارای موضعهای سیاسی و اجتماعی است نیز استادی تواناست وبسیاری از اینگونه اشعار وی که از جهات مختلف اهمیت بسیار دارد با امضاهای (زاغچه ، شاه پریون ) در روزنامه ها و مجله های سیاسی و فکاهی انتشار یافته . رهی در سال 1336 با هیاتی از فضلاء و ادبا مطبوعات کشور به ترکیه سفر کرد و و مدت یک ماه میهمان آن دولت بود و در شهر قونیه توفیق زیارت تربت مولانا نصیب وی شد.

سال بعد برای شرکت در جن یادبود چهلمین سالگرد انقلاب اکتبر اتحاد جماهیر شوروی دعوت شد و با شرق شناسان و دبای شوروی ملاقات کرد . در سال 1338 رهسپار ایتالیا و فرانسه شد .

          در مهرماه 1341 برای شرکت در نهصدمین سال وفات خواجه عبدالله انصاری به دعوت دولت افغانستان به کابلعزیمت کرد .

    دوباره در سال 1346 برای شرکت در جشن انقلاب استقلال کشور افغانستان رهسپار آن دیار شد .

صبا از من پیامی ده به ان صیاد سنگین دل

که تا گل در چمن باقی است آزادم کند یا نه

من از یاد عزیزان یک نفس غافل نیم اما

نمی دانم که بعد از من کسی یادم کند یا نه

رهی از ناله ام خون می چکد اما نمی دانم

که آن بیدادگر گوشی به فریادم کند یا نه

 

رهی در سن 60 سالگی درگذشت و با مرگش ایران اعری نامور و استادی به حق را از دست داد

بر سنگ مزارم سروده ام

الا ، ای رهگذر کز راه یاری

قدم بر تربت ما می گذاری

در اینحا شاهدی غمناک خفته است

رهی در سینه این خاک خفته است

فرو خفته چو گل با سینه چاک

فروزان آتشی در سینه خاک

بنه مرهم زاشکی داغ ما را

بزن آبی بر این آتش خدا را

به شبها شمع بزم افروز بودیم

که از روشندلی چون روز بودیم

کنون شمع مزاری نیست ما را

چراغ شام تاری نیست ما را

ز سوز سینه با ما همرهی کن

ß                                          ß ß

 

چو بینی عاشقی یاد رهی کن

 

 

غنچه نو شکفته را ماند

نرگس نیم خفته را ماند

دامن افشان گذشت و باز نگشت

عمر از دست رفته را ماند

قد موزون او بجامه سرخ

سرو آتش گرفته را ماند

نیمه جان شد دل از تغافل یار

صید از یاد رفته را ماند

سوز عشق تو خیزد از نفسم

بوی در گل نهفته را ماند

رفته ازناله رهی تاثیر

 

ß ß ß

 

حرف بسیار گفته را ماند

 

 

ساقی بده پیمانه ای زان می که بی خوشم کند

برحسن شورانگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زان که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم

غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویش کند

نور سحرگاهی دهدفیضی که می خواهی دهد

با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا

وزمن رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهی

 

ß ß ß

 

یغما  کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند

 

بر خاطر ما گرد ملامت ننشیند

آئینه صبحیم و غباری نپذیریم

ما چشمه نوریم و بتابیم و بخندیم

 

ß ß ß

 

مازنده عشقیم و نمیریم

آنرا که جفا حجت نمی باید خواست

سنگین دل و بدخوست نمی باید خواست

ما را از تو غیر از تو غنایی نیست

 

ß ß ß

 

از دوست بجز دوست نمی باید خواست

مستان خرابات زخود بی خبرند

جمعند زبوی گل پراکنده شوند

ای زاهد خود پرست با ما ننشین

مستان دگرند وخود پرستان دگرند

آن دوست که ناکامی ما خواسته است

کام دل دشمنان روا خواسته است

با این همه خوشدلیم کز راحت و رنج

ما خواستهایم آنچه خدا خواسته است

 

این شعر را در بستر بیماری سروده

 

داشتی اگز سوز شبانه روز مرا

دامن عروس آتش جانسوز مرا

از خنده دیروز حکایت چه کنی

باز آی و ببین گریه امروز مرا

 

در بیمارستان لندن سروده

 

گردون مرا زمحنت هستی رها نخواست

مرگم رسیده بود و لیکن خدا نخواست

آمد اجل که از غم دل وا رهاندم

 

اما زمانه از غم و رنجم رها نخواست

ß ß ß

 

 

 

ادامه مطلب ...

رودکی

« زندگینامه رودکی » ابوعبدا... جعفربن‌ محمد رودکی‌ بزرگترین‌ شاعر و سخنور ایرانی‌ است‌ که‌ به‌ پدر شعر فارسی‌ شهرت‌ یافته‌ است‌. وی‌ در اواسط قرن‌ سوم‌ هجری‌ در قریه‌ بنج‌ رودک‌ از توابع‌ سمرقند به‌ دنیا آمد. ابوعبدا... در کودکی‌ قرآن‌ را حفظ نمود و با لحنی‌ دلنشین‌ ابیات‌ آن‌ را می‌خواند; وی‌ در دوران‌ نوجوانی‌به‌ شعر و شاعری‌ و سرایش‌ اشعار نغز و دلکش‌ روی‌ آورد و چون‌ نواختن‌ چنگ‌ و بربط را فرا گرفت‌ اشعار خود را با صدای‌ بسیار رسا و زیبا می‌خواند و آن‌ را با نوای‌ چنگ‌ و بربط در می‌آمیخت‌ به‌ گونه‌ای‌ که‌ هرگاه‌ آوازی‌ را به‌ همراه‌ بربط سر می‌داد مردم‌ بی‌اختیار به‌ گرد او جمع‌ می‌شدند و از اشعار افسونگر او لذت‌ می‌بردند. رودکی‌ بزودی‌ شهره‌ عالم‌ و آدم‌ شد و هنوز نوجوانی‌ نورسته‌ بیش‌ نبود که‌ شهرت‌ و آوازه‌ این‌ شاعر و خواننده‌ رؤیایی‌ به‌ دربار شاهان‌ سامانی‌ رسید. امیر نصر بن‌ احمد سامانی‌ که‌ توصیف‌ رودکی‌ را شنیده‌ بود او را به‌ دربار خود فراخواند و اشعار رودکی‌ در وی‌ چنان‌ اثر کرد که‌ شاعر را نزد خود نگاه‌ داشت‌. سخن‌ سرای‌ بزرگ‌ ایران‌ در دربار شاهان‌ سامانی‌ به‌ مقام‌ بالایی‌ دست‌ یافت‌ و سرآمد زمانه‌ خود گشت‌. وی‌ در طول‌ زندگی‌ مورد احترام‌ و ستایش‌ امیرنصر سامانی‌ و وزرای‌ دانشمند او ابوالفضل‌ بلعمی‌ و ابوعبدا... جیهانی بود و این‌ بزرگان‌ بارها صله‌های‌ فراوانی‌ به‌ او بخشیدند. وی اسماعیلی بود و نصر نیز نخستین امیری بود که این مذهب را پذیرفت و به‌مبلغین اسماعیلی اجازه داد تا در قلمروش آزادانه مذهب خود را تبلیغ کنند. پس از خلع نصر سامانی، عده‌ای در پی آزار و اذیت رودکی و سایر اسماعیلیان برآمدند، رودکی از دربار طرد شد و در فقر درگذشت. رودکی‌ نیز بارها در اشعار خود امیرنصر، بلعمی‌ و ماکان‌ بن‌ کاکی‌ یکی‌ از امرای‌ بزرگ‌ دیلمی‌ را ستود و از آنان‌ به‌ نیکی‌ یاد کرد. رودکی‌ اولین‌ شاعر بزرگ‌ پارسی‌ گوی‌ ایران‌ بود که‌ شعر فارسی‌ را به‌ تحرک‌ و جنبش‌ واداشت‌ وموجب‌ غنا و شورآفرینی‌ ادبیات‌ فارسی‌ گردید. وی‌ انواع‌ مختلف‌ شعر را ابداع‌ و تنظیم‌ کرد و راهگشای‌ بسیاری‌ از شعرای‌ بزرگ‌ عهد غزنوی‌ نظیر حکیم‌ ابوالقاسم‌ فردوسی‌، دقیقی‌ و عنصری بود. ساخت‌ رباعی‌ را نیز به‌ رودکی‌ نسبت‌ داده‌اند که‌ از شعر کودکی‌ شیرین‌ زبان‌ الهام‌ گرفت‌ و با استعداد خارق‌ العاده‌خود وزن‌ و آهنگ‌ رباعی‌ را بوجود آورد. بزرگترین‌ شاهکار رودکی‌ که‌ همگان‌ او را به‌ این‌ شعر می‌شناسند و شهرت‌ جهانی‌ یافته‌ شعرجادویی‌ (بوی‌ جوی‌ مولیان‌) وی‌ است‌. گویند امرا و لشکریان‌ امیرنصر سامانی‌ از توقف‌ دراز مدت‌ امیر در شهر هرات‌ ملول‌ و دلتنگ‌ گشته‌ بودند و از اینکه‌ وی‌ پس‌ از چهار سال‌ هنوز قصد بازگشت‌ به‌ بخارا را نداشت‌ ابراز ناشکیبایی‌ می‌کردند. پس‌ بناچار دست‌ به‌ دامان‌ رودکی‌ شدند تا باخنیاگری‌ سحرآمیز خود امیر را روانه‌ پایتخت‌ خویش‌ (بخارا) نماید. رودکی‌ بربط برگرفت‌ و در حالی‌ که‌ اشعار زیر را می‌خواند و می‌نواخت‌ به‌ نزد امیر نصر رفت‌: بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همی :ریگ آموی و درُشتی‌های او زیرپایم پرنیان آید همی آب جیحون از نشاط روی دوست خنگ ما را تا میان آید همی ای بخارا ، شاد باش و دیر زی میر زی تو شادمان آید همی میر سرو است و بخارا بوستان سرو سوی بوستان آید همی میر ماه ست و بخارا آسمان ماه سوی آسمان آید همی این‌ اشعار بسیار زیبا که‌ رودکی‌ آن‌ رابا بربط خود می‌نواخت‌ و به‌ آوازی‌ خوش‌ برمی‌خواند چنان‌ در امیر کارگر افتاد که‌ بی‌درنگ‌ عزم‌ رفتن‌ کرد و بر اسب‌ خود جهید و بدون‌ کفش‌ وتجهیزات‌ رهسپار بخارا شد. این‌ داستان‌ به‌ یکی‌ از ضرب‌ المثل‌های‌ فارسی‌ نیز مبدل‌ گشته‌ است‌. در تواریخ‌ از ابیات‌ فراوان‌ حکیم‌ رودکی‌ سخن‌ رانده‌ شده‌ و وی‌ را سراینده‌ بیش‌ از یک‌ میلیون‌ بیت‌ شعر دانسته‌اند ولی‌ در حال‌ حاضر تنها ابیاتی‌ پراکنده‌ (درحدود هزار بیت‌) و دو اثر منظوم‌ (کلیله‌ ودمنه‌ منظوم‌)، و (سندباد نامه‌) از این‌ شاعر بزرگ‌ برجای‌ مانده‌ است‌. در اشعار باقی‌ مانده‌ از رودکی‌ موضوعاتی‌ همچون‌ صدای‌ دلپذیر آب‌، نغمه‌های‌ دل‌نشین‌ پرندگان‌،لذت‌ بردن‌ از زندگی‌، شاد زیستن‌ با سیاه‌ چشمان‌، فراموش‌ کردن‌ غم‌ و غصه‌، افسانه‌ دانستن‌ جهان‌ و... مورد تأکید قرار گرفته‌ است‌ که‌ حکایت‌ از ذوق‌ ادبی‌ بسیار بالای‌ این‌ شاعر شیرین‌ سخن‌ دارد وشاید بتوان‌ گفت‌ شعرای‌ بزرگ‌ دوره‌های‌ بعد نظیر ‌خیام و سعدی و حافظ در سرایش‌ غزلهای‌ شاد خود از رودکی‌ الهام‌ گرفته‌اند. رودکی‌ را کور دانسته‌اند و داستان‌ نابینایی‌ او یکی‌ از ابهامات‌ تاریخی‌ این‌ شاعر بزرگ‌ است‌. بعضی‌ از منابع‌ او را کور مادرزاد خوانده‌اند و برخی‌ نیز کوری‌ او را بر اثر حادثه‌ای‌ در اواخر عمر دانسته‌اند. دربعضی‌ از کتب‌ نیز از کوری‌ او سخنی‌ به‌ میان‌ نیامده‌ است‌. با این‌ حال‌ ظاهرا وی‌ در اواخر عمر خود به‌ نابینایی‌ دچار شده‌ است‌ به‌ گونه‌ای‌ که‌ در به‌ نظم‌ درآوردن‌ کلیله‌ و دمنه‌ از شاعری‌ دیگر کمک‌ گرفته‌ است‌. آن‌ شاعر حکایات‌ و عبارات‌ این‌ کتاب‌ را بر او می‌خوانده‌ و رودکی‌ آنها را به‌ نظم‌ می‌آورده‌ است‌. نکته باریک‏تر از مو اینکه رودکى زمانى چنین غزل سرود که پیشینه‏اى از هزارسال شعر پارسى در میان نبود و منابع و نمونه‏هاى شعر پارسى در حد پاره‏هایى‏چون «غلطان غلطان همى رود تا لب گو» و یا «آهوى کوهى در دشت چگونه دوزا»محدود بود، اما با این‏همه اگر حکیم کاشانى 700 سال پس از رودکى گذر عمر راچنین زیبا تصویر مى‏کند که: پیرى رسید و مستى طبع جوان گذشت بار تن از تحمل رطل گران گذشت از آن است که رودکىِ عزیز شالوده خوش این تصویرگرى جانانه را این‏چنین‏تحکیم بخشیده است: مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود نبود دندان لابل چراغ تابان بود سپید سیم رده بود و درّ و مرجان بود ستاره سحرى بود و قطره باران بود یکى نماند کنون زآن همه که بود و بریخت چه نحس بود همانا که نحس کیوان بود نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز چه بود؟ مَنْت بگویم قضاى یزدان بود جهان همیشه چنین است گِرد گردان است همیشه تا بود آیین گِرد گردان بود همان که درمان باشد به‏جاى درد شود و باز درد همان کز نخست درمان بود کهن کند به زمانى همان کجا نَو بود و نَو کند به زمانى همان که خَلقان بود بسا شکسته بیابان که باغ خرّم بود و باغ خرّم گشت آن کجا بیابان بود همى چه دانى اى ماهروى مشکین موى که حال بنده ازین پیش بر چه سامان بود به زلف چوگان نازش همى کنى تو بدُو ندیدى آنگه او را که زلف چوگان بود شد آن زمانه که رویش بسان دیبا بود شد آن زمانه که مویش بسان قطران بود بسا نگار که حیران بُدى بدَو در چشم بروى او دَرْ چشمم همیشه حیران بود شد آن زمانه که او شاد بود و خرّم بود نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود همى خرید و همى سخت بى‏شمار درم به شهر هرگه یک ترک نارپستان بود بَسا کنیزک نیکو که میل داشت بدو به شب زیارى او نزد جمله پنهان بود به روز چون که نیارست شد بدیدن او نهیبِ خواجه او بود و بیم زندان بود نبیدِ روشن و دیدارِ خوب و روىِ لطیف اگر گران بُد، زى من همیشه ارزان بود دلم خِزانه پر گنج بود و گنج سخن نشانه نامه ما مِهر و شعر عنوان بود همیشه شاد و ندانستمى که غم چه بود دلم نشاط و طرب را فراخ میدان بود بسا دلا که بسان حریر کرده به شعر از آن سپس که به کردار سنگ و سندان بود همیشه چشمم زى زلفکانِ چابک بود همیشه گوشم زى مردم سخن‏دان بود عیال نه، زن و فرزند نه؛ مؤنت نه ازین ستمها آسوده بود و آسان بود تو رودکى را اى ماهرو کنون بینى بدان زمانه ندیدى که این‏چنینان بود بدان زمانه ندیدى که در جهان رفتى سرود گویان، گویى هَزاردستان بود شد آن زمان که به او انس رادمردان بود شد آن زمانه که او پیشکارِ میران بود و یا اگر سعدى شیرین‏سخن قریب چهار قرن پس از رودکى بر منبر وعظ وخطابه شکر مى‏پراکند و صیتِ سخنش عالم‏گیر مى‏شود و شعر خوشش را چون‏کاغذ زر مى‏برند از آن روست که آموزگار نخستین روز درس ادب پارسى این‏چنین‏نیکو او را اندرز داده است: اى آنکه غمگنى و سزاوارى واندر نهان سرشک همى بارى رفت آنکه رفت و آمد آنک آمد بود آنکه بود، خیره چه غم دارى هموار کرد خواهى گیتى را گیتى‏ست کى پذیرد هموارى شو تا قیامت آید زارى کن کى رفته را به زارى بازآرى آزار بیش زین گردون بینى گر تو به هر بهانه بیازارى گویى گماشت است بلایى او بر هر که تو بر او دل بگمارى اندر بلاى سخت پدید آید فضل و بزرگ‏مردى و سالارى رودکى پدر شعر پارسى است «وى نخستین‏بار به شعر فارسى ضبط و قاعده‏معین داد و آن را در موضوعات مختلفى از قبیل داستان و غزل و مدح و وعظ ورثاء و جز آن به کار برد و به همین سبب نزد شاعران بعد از خود «استاد شاعران» و«سلطان شاعران» لقب یافت» زمانه پندى آزادوار داد مرا زمانه را چو نکو بنگرى همه پندست به روز نیکِ کسان گفت تا تو غم نخورى بسا کسا که به روز تو آرزومندست و یا در رباعى چنان کرد که بعدها شاعرانى چون عمرخیام آن را به مراتب بالا کشانیدند. بى‏روى تو خورشید جهان‏سوز مباد هم بى‏تو چراغ عالم‏افروز مباد با وصل تو کس چو من بدآموز مباد روزى که ترا نبینم آن روز مباد گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا اثر میر نخواهم که بماند به جهان میر خواهم که بماند به جهان در اثرا هر کرا رفت، همی باید رفته شمری هر کرا مرد، همی باید مرده شمرا پوپک دیدم به حوالی سرخس بانگک بر برده با بر اندرا چادرکی دیدم رنگین برو رنگ بسی گونه بر آن چادرا ای پرغونه و باژگونه جهان مانده من از تو به شگفت اندرا جهانا چنینی تو با بچگان که گه مادری و گاه مادندرا نه پاذیر باید ترا نه ستون نه دیوار خشت و نه زآهن درا به حق نالم ز هجر دوست زارا سحر گاهان چو بر گلبن هزارا قضا، گر داد من نستاند از تو ز سوز دل بسوزانم قضا را چو عارض برفروزی می‌بسوزد چو من پروانه بر گردت هزارا نگنجم در لحد، گر زان که لختی نشینی بر مزارم سوکوارا جهان اینست وچونینست تا بود و همچونین بود اینند، یارا به یک گردش به شاهنشاهی آرد دهد دیهیم و تاج وگوشوارا توشان زیر زمین فرسوده کردی زمین داده بریشان بر زغارا از آن جان تو لختی خون فسرده سپرده زیر پای اندر سپارا گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا به بوسه نقش‌کنم برگ یاسمین ترا هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی هزار سجده برم خاک آن زمین ترا هزار بوسه دهم بر سخای نامه‌ی تو اگر ببینم بر مهر او نگین ترا به تیغ هندی گو: دست من جدا بکنند اگر بگیرم روزی من آستین ترا

رابعه


رابعه

رابعه قزدارّی ، دختر کعب ، یکی از درخشان ترین شاعره های عصر سامانیان است . خانواده کعب که اصلاً جزو قبایل « قزداری » عربی بودند بعد از حمله تازیان به کشور ما ایران آمده و کاملاً ملیت ایرانیان یافتند . این خاندان بعداً مورد توجه شاهان و فرمانروایان سامانیان قرار گرفتند ، بطوریکه کعب پدر رابعه از طرف آل سامان به حکومت سرزمین بلخ و پیرامون آن منصوب شده و منشأ خدمات برجسته و گرانبها می گردید . اما رابعه قزداری . دختر کعب که شاعری صاحب ذوق و سرشار از استعداد هنری و ادب فارسی بود ، علاوه بر استعدادها و خصائل درخشان و فضایل منحصر به فرد در آن عصر و دوران که عهد شکوفائی ذوق و ادب ایرانیان بود ، دختری آزاده ، شجاع و مبارزی متهور و دلاور بود که در راه حصول به مقصود و وصول به آرزوهای اجتماعی و ملی خود و مقابله دلیرانه در برابر قدرتمندان حاکم از هیچ چیز بیم و هراس بخود راه نمی داد و  با فساد ، بی عدالتی ، ظلم و تجاوز مبارزه ای جسورانه و پی گیر می نمود و در این راه تاپای جان می ایستاد . رابعه ، دختری خداشناس مسلمانی متدین و با ایمان و تقوی بود و هیچ گاه از طریق راستی و درستی و صداقت عدول نمی کرد .

فرمانروایان سامانی ، آن مردان قدرتمند ایرانی که روزگاری دراز ، در شهر بخارا و خراسان بزرگ حکمرانی کردند ، اغلب اهل دانش و فضل و علم و ادب بودند . شاعران بلند پایه وخوش ذوق و پر استعداد ی همچون « رودکی » و حکیمان و عالمانی دقیق و ریاضی دانان و طبیبانی عیس دم و معجزه گر چون ابوعلی سینا ، و دیگر ادیبان و شاعرانی بدیهه سرا و با حضور ذهن در همان عصر و دوران درخششی چون شمع داشتند که یکی از این ادیبان و شاعران رابعه بنت کعب بود .

سامانیان که بیشتر شیفته نظم فارسی بودند هر چند یک بار در بزرگترین تالارهای بارگاه خود ، محفلی بزرگ و پردرخشش ترتیب می دادند که در آن روز هم « امیر نصر سامانی دوم » پادشاه دانش پرور و شعر شناس سامانی بعد از مدتی که از تمشت امور کشوری و کارهای مملکت و ملت آسوده شد ، فرمان داد تا پس از چند سال دوران فتوت و فاصله ، مجلس بزم باشکوه بخارا بنا به رسم دیرین برپاسازند و برای شرکت در آن علاوه بر شاعران و سخنوران و هنرمندان ، از همه فرمانروایان سرزمین های اطراف هم دعوت بعمل آورند تا طی تشریفاتی کم نظیر به بخارا ورود کنند که در بین خوانده شدگان ، فرمانروایان غزنین ، امیر عشیرالدین ، امید هرات و سمرقند و حارث ،  فرزند کعب ، فرمانروای بلخ هم دیده می شد .

وقتی نوبت هنرمندی رودکی رسید ، رودکی با حالی شوریده و با جذبه و شوقی وصف نشدنی چنگ در میان دست گرفت و در همان وضع که تارهای چنگ را می لرزاند چند شعر قرائت کرد که اشعاری بسیار  انگیز بود . وقتی رودکی لب از کلام فروبست ، امیر نصر از او خواست تا اشعار دیگری بخواند و این بار رودکی رباب برگرفت و در حالی که اشعار زیبایی را قرائت می کرد بر تارهای رباب هم ضربه ای وارد می کرد . در این زمان همه از خود بی خود شده و تحت تأثیر مضامین گداخته و پرالتهاب اشعار تازه رودکی قرار گرفتند . پس از اینکه امیر از رودکی پرسید که آیا این اشعار هم از سروده های خودش است رودکی جواب داد خیر قربان ، این اشعار از رابعه قزداری دختر کعب است که به خاطر دلداده اش که یکی از کارگزاران حارث ، فرمانروای بلخ است سروده ، ولی این دلدادگی ملکوتی با کین توزی حارث ، فرجام خوشی نداشته است . در این هنگام امیر از رودکی خواست که رابعه را گاه و بی گاه با اجازه پدرش در محفل خود حاضر کند تا اشعار جدیدش را به کوش آنها برساند .

رابعه این دختر ظریف و رعنا که در سایه مهر و محبت پدرش کعب که مردی بزرگوار و سرشناس بود زندگی می کرد و در سن ده سالگی مادر خود را از دست داده بود و از آن موقع به بعد این پدر بود که هم محبت مادری به آن می کرد و هم محبت و احترام پدرانه . کعب دارای دو فرزند بود رابعه و حارث که حارث ، جوانی سرکش ، جاه طلب و سرسخت و ماجرا جو بود که دقیقاً بر عکس ، رابعه ، قلبی بسیار پر عطوفت و آکنده از عواطف انسانی و مهر داشت . رابعه در قصر رفیع و با شکوه پدر زندگی آرامی داشت و از لحظات و دقایق زندگی برای سرودن اشعار نغز و پر معنی و شیوا بهره ها می گرفت و طبع آزمائی خود را به حد اعلا می رسانید . کعب که شیارهای عمیق چهره اش خبر از گذشت سالها می داد و نیرو و توانش به واپسین قدرت های جسمی رسیده بود ، معذالک اکثراً به افتخار رابعه محافلی تشکیل می داد و دخترش را بر آن می داشت تا در حضور بزرگان و شاعران بلخ ، اشعار دلنشین خود را با صدائی غرا و آهنگی پرطنین می خواند . وجود رابعه به مرد درخشان بلخ ، نیروئی تازه می بخشید که علی رغم ناتوانی و ضعف ، می خواست ، سالیان بیشتری زنده بماند . رابعه هر وقت که از گوشه نشینی و خلوت گزینی و در خود فرو شدن خسته می شد و خویشتن را تنها احساس می کرد ، تصمیم به ملاقات پدر عزیزش می گرفت . رابعه وقتی به پدر می رسید خم می شد و دست پدر می بوسید و در این هنگام کعب دست نوازش بر سر دخترش می کشید . یک روز که رابعه به دیدن پدر رفته بود در حالی که پدر دست نوازش بر سر او کشید ناگهان بر دلش چیزی گذشت و چهره اش را اندوه گین کرد  و بعد با حالتی اسرارآمیز از رابعه پرسید : رابعه ! دخترم با حارث برادرت چگونه ای ؟ و رابعه با نگرانی گفت : چطور پدر ؟ کعب جواب داد : حارث ، پسرم گاه و بی گاه از رفتار خود را دچار بیم و هراس می کند و در این هنگام رابعه با بیم و هراس از پدر پرسید که چه اتفاقی افتاده که شما را این چنین ناراحت کرده است و د ر این هنگام کعب گفت به من الهام شده که وقتی من دیده از جهان فرو پوشم . حارث روش بی رحمانه ای نسبت به تو در پیش خواهد گرفت . و به همین ترتیب رابعه بسیار ناراحت شد و ناگهان به نظرش رسید که آن فروغ و درخشندگی که  مایه امیدواری او بود از آنها گریخته است و در این هنگام به فکر ملاقات با « اطروش » غیب گوی معروف و آگاه افتاد .

رابعه در بلخ به دو نفر اعتماد فراوانی داشت و آنها را محرم رازهای درونی و اسرار پنهانی خود می دانست ، اول ، رودکی ، شاعر نابینا ، دوم « اطروش » غیب گوی و آینده نگر نیک اندیش و مرد خوش قلب و مهربان بلخ ، به همین ترتیب رابعه به دیدن اطروش رفت و با او درد دل کرد و از او خواست که به او کمک و یاری رساند . اطروش چشم بر چهرة رابعه دوخت و چند لحظه در آن دقیق شد . سپس گفت رابعه تو در زندگی کوتاه خود ، مثل اخگری سوزان خواهی درخشید و از گرمی و حرارت وجودت مردم بی شماری گرم خواهند شد . اما روزهای حیات تو ، پر از ماجراها و حوادث شد  و شگفت آوری خواهد بود که کمتر دختری چنین وضعی را دارا بوده ، تو خواهی توانست با قدرتی خیره کننده و نیروئی که هرگز از دختران انتظار نمی رود ، کارهای نمایانی را انجام دهی ، ولی طولی نمی کشد که شوق و عشقی خونبار که مربوط به شوهر آینده ات خواهد بود به سراغت می آید و بدنبال آن در طالع ات ،   دمان می بینم که قصد جان تو را دارد و او نخستین نیش کشنده و مرگبارش را بر یکی از عزیزان تو دارد خواهد کرد . ولی خداوند به تو ای دختر عجیب   ، در برابر این پیشامدها و این دشمنی ها استقامت ، بردباری و مردانگی زیادی خواهد بخشید .

پس از شنیدن غیب گویی اطروش رابعه دچار توهّماتی شد و یکایک افراد نزدیک به خود را مورد بررسی قرار داد و در این بین در حالی که در میان درختان سربگوش هم نهاده می گذشت از لابه لای بوته های معطر گل محمدی به سایه ای افتاد نظرش که به وضع اسرارآمیزی در میان فضای باغ حرکات مرموزی داشت او ابتدا حارث برادر خود را شناخت و بعد از مدتی توانست نفر دوم را بشناسد که او هم صعلوک خدمتگزار برادرش بود . رابعه از طرز حرکات حارث و قیافه برافروخته اش و همچنین طرز نگاهش فهمید که باید نقشه شومی طرح ریزی شده باشد . حارث مردی کین توز ، تند خوی و آتشین مزاج بود و به اندازه ای دیوانه مقام و بدست آوردن قدرت بود که حتی بر پدر خود نیز از اینکه بر تخت فرمانروائی نشسته بود و امر و نهی می کرد و عموم مردم بلخ سر به فرمانش گذاشته بودند ، حسادت می ورزید و روزی را انتظار می کشید که کعب دیده از دیدار جهان فرو بندد . حارث به صعلوک اعتماد داشت و آن روز در گوشه دنج و خلوت باغ کعب . مشغول گفتگوهای مرموزی بودند و نقشه شوم خویش را از پیش علیه رابعه تنظیم کرده و اکنون به مرحله اجرا می گذاشتند . در این هنگام رابعه به گوشه ای خزیده و در آنجا به گوش ایستاد . حارث در حالی که برق شیطنت و بی رحمی در دیدگان مشتعل و خون گرفته اش می درخشید گفت : آری صلعوک ، من باید کار پدر پیر خود را تمام کنم . صعلوک که کاملاً به حالات دگرگونه و پریشانی خاطر اربابش پی برده بود گفت : من به شما قول می دهم که سم قتال   را در طعام کعب پدرتان خواهم ریخت . در این هنگام حال رابعه کاملاً دگرگون شده و در حالی که کوشش می کرد تا از فریادی که در گلویش متلاطم بود جلوگیری کند به چاره جویی پرداخت . رابعه بی درنگ راه قصر پدر را در پیش گرفته و شتابان خود را به آنجا رسانید و با وجود ممانعت نگهبان وارد قصر شد و به نزد پدر شتافت و پدر خود را درحالی دید که داشت با مرگ دست به گریبان بود و با چشمانی نیمه باز بر روی صندلی نشسته بود و این مرد که این چنین با مرگ دست به گریبان است قربانی هوی و هوس های جاه طلبانه فرزندش می گردید .

رابعه ، همینکه چشمش به پدر افتاد بی اختیار ناله ای سوزان و جانسوز از ژرفای سینه بر کشیده و بعد با فریادی گفت : پدر ! پدر ! کعب به سختی پلکهای سنگین خود را گشود و دختر وفادارش نگریست . دهان کعب به هر ترتیب بود از هم گشوده شد و چند چین و گره در پیرامون گونه های مرد کهن سال در   مدت ظاهر گردید و دخترش را صدا کرد . رابعه با شنیدن کلام پر مهر پدر فریاد برآورد : خوب به موقع رسیدم ، باید شما را نجات دهم ، اگر شما بمیرید ، منهم خواهم مرد . من باید تا دیر نشده اثرات زهری را که خائنانه به شما خورانده اند خنثی کنم ، من باید حقیقتی را به شما یادآور شوم و بگویم . در این هنگام حارث را دید که با نگاههایی آمیخته به بغض و کینه و شرربار او را می نگرد و به همین ترتیب رابعه نتوانست راز خود را ، با پدر در میان بگذارد . کعب با ناتوانی با فرزند خود صحبت کرد و در آخر گفت من رابعه این گوهر گرانبها را به تو می سپارم و به این ترتیب کعب به دست پسر به قتل رسید و جهان را بدرود گفت .

رابعه بعد از پدر تصمیم به مقاومت گرفته بود و با اینکه نیروی کافی برای پنجه در افکندن با حارث را در اختیار نداشت ، ولی می خواست صبر کند . رابعه تصمیم نداشت در چنین شرایط نامساعدی حتی از قلمرو قدرت و نفوذ پدرش خارج گردد و میل داشت در آنجا باقی بماند و به مانند یک مرد پولادین با اراده و پر صولت و قدرت ، پایداری بخرج دهد تا روزی که فرصت مناسب بدستش افتد و دست انتقام از آستین بیرون آورد . ولی دختر کعب که موجودی شوربخت و بد طالع بود ، از بازی بی رحمانه سرنوشت خبر نداشت و نمی دانست که ماجراهائی هولناک تر و شدیدتر  در کمینش نشسته اند

در اوایل اردیبهشت سال 329 هجری قمری هنورابونصر سامانی دوم بر تحت قدرت نشسته بود و شاعران و اندیشمندان را مورد نوزش قرار می داد . رودکی که در رأس آن شاعران بود همواره در جمع شعرا دربار حضور داشت . این شاعر بزرگ همواره مورد حسادت اطرافیان و مدعیان تنگ چشم قرار داشت و یکی از آنها وزیر « ابوالفضل بلعمی » بود که اگر چه مردی شاعر مسلک و عارف نبود و تنها بر امور کشور نظارت داشت ولی همیشه از محبوبیت و طرف توجه قرار گرفتن رودکی در هراس بود . به همین دلیل رودکی که با بدست آوردن   گرانبها ثروتی به هم زده و مرد توانگری شده بود وزیر بر سیرت   از وزارت سقوط کرده و قدرتش را از کف داده بود تمام دارائی و مایملک و ثروت رودکی را با تحمل مالیاتهای گزاف از دستش ربوده بود و رودکی که در مرحله سالخوردگی و پیری قرار داشت از فرط تنگدستی و بی نوائی نالان و سرگردان بود و در همین حال شوریدگی بود که رابعه از بلخ به بخارا شتافت تا برای تسکین دردهایش از نفس گرم شاعر نابینائی که با مرگ چندان فاصله ای نداشت ، قدرت روحی تازه برگیرد . رودکی که علاقه زایدالوصفی برای ملاقات رابعه داشت به استقبال رابعه رفت . رابعه وقتی رودکی را بدید که در بدترین حالات زندگی قرار دارد بی اختیار غمی بر کوله بارآلام و غم هایش افزوده گشت . او برای رودکی قصه دردها و نگرانی هایش را بازگو کرد و رودکی هم پس از تسکین دادن رابعه قصه زندگی و مشکلاتی که برایش پیش آمده بود را تعریف کرد . رودکی شادمانه رابعه را ستود و گفت دلم می خواست که برای تو ، دخترم که از راهی دور با کوله باری از غم به نزد من آمدی ، نغمه موسیقی ساز کنم تا مگرزنگار غم و اندوه از دل شفاف و پاکت به زدایم ، ولی احساس می کنم که اکنون قدرت چنین کاری را ندارم . رابعه خود پیش دستی کرد و چنگ را به رودکی داد ولی رودکی هر چه کرد و تلاش نمود نتوانست تارهایش را به زیر انگشتانش به صدا درآورد و در حالی که سرشار بود گفت بگذار برایت چند شعری بخوانم و بعد آغاز سخن کرده و رابعه نیز با اجازه او چند بیت شعر از اشعار جدید خود را خواند . بعد از چند لحظه رابعه از رودکی خداحافظی کرد و به بلخ بازگشت چند روز که از این ملاقات می گذشت ، رودکی که حالش روزبروز وخیم تر و بحرانی تر می گردید جان به جان آفرین تسلیم کرد .

رابعه خرامان   در چمنزار باغ پدرش گردش می کرد متوجه افرادی شد که در باغ رفت و آمد می کنند فهمید که اینان برای برادر جنایتکارش خدمت می کنند بنابراین نسبت به آنها نفرت و کینه در دل خویش احساس کرد اما ناگهان در میان آنها نگاهش به مردی جوان با قدمهای استوار ، آراسته و متین به سوی کاخ می آمد افتاد ، وی مردی 28 ساله به نظر می آمد و علوم بود که در دستگاه حارث مصدر  شغل بسیار مهمی می باشد . لحظه ای دیگر مرد که نامش بکتاش و از عاملان گمان کعب بود در میان درختان باغ کعب گردش می کرد . رابعه که او را زیر نظر داشت . به دنبالش رفته و حرکاتش را با دقت می پائید . بکتاش شعری را زمزمه می کردو رابعه متوجه شد که یکی از اشعار خود اوست ، جلو رفته و گفت می توانم بگویم که کیستی او گفت نامم بکتاش است . رابعه پرسید تا بحال شما را یانجا ندیده بودم ، وی گفت من خدمتگزار پدر شما بودم و اکنون برای مأموریتی از طرف حارث برگزیده شده ام . رابعه با تعجب گفت کدام مأموریت . بکتاش گفت : باز دید از قصر پدر متوفای شما . البته من راضی به این خامر نبودم . رابعه خشمگین شد و گفت اکنون حارث چشم به قصر پدر من و کانون خاطرات تلخ و شیرین من دوخته . بکتاش از خجلت   سر به زیر داشت و گفت من این کار را با اکراه تمام پذیرفته ام و اکنون خارج می شوم  و از جرگه کارگزاران حارث خارج می شوم . رابعه خوشحال شدن و گفت از این پس گاه گاه به سراغ من خواهی آمد و من را از احوالات و کارهای حارث با خبر خواهی نمود و همچنین اشعارم را به گوش مردم بلخ می رسانی و بارعنا که کاملاً مورد اعتماد من است ارتباط برقرار کنیم و بکتاش پذیرفت . بکتاش قصر را ترک نمود رابعه احساس جدیدی را احساس می کرد و این حالت از محبت به بکتاش این مرد تازه به عرصه قدم نهاده سرچشمه می گرفت . رابعه به عشق مقدس بکتاش گرفتار می شود و از آنجا که تپش عشق او عنان از کفش بریده بود این مسئله را با رعنا ندیمه خود در میان گذاشت . رعنا که از بچگی او را بزرگ کرده بود محرم راز او بود رابعه گفت من از تو می خواهم تا در مورد بکتاش تحقیق بیشتری کنی و اطلاعات بیشتری بگیرد . رعنا گفت بانونی من شما اشتباه نکرده اید بکتاش مرد کاملاً قابل اعتمادی است .

حارث که از استعداد و قدرت استوار خواهرش حراس داشت حال می دید که بکتاش نیز با او همیاری می کند و قطعاً به مبارزه خواهند آمد پس حارث و صعلوک تصمیم گرفتند این دو را از راه برکنار کنند تصادفاً در این میان رابعه به بیماری مرموزی دچار شد و او را به سختی ناتوان کرد . خبر بیماری منتشر شد و تمام مردم را غمگین ساخت حارث که در دل خوشحال بود و بادمش گردو می شکست ظاهر خود را دگرگون و مشوش نشان می داد . حارث از این فرصت حداکثر استفاده می کرد زیرا تنها شاهد راز کشتن پدرش از بین می رفت . حارث پس از مشورت با صعلوک به این نتیجه رسید که طبیبی را به بالین رابعه فرستاده تا با سمی هولناک او را از بین ببرد و این کار را به صعلوک سپرد تا با حکیم صحبت کند . آنها سرباتک حکیم را برای این کار مأمور کردند . سرباتک به بالین  رابعه رفت و گفت من از طف حارث برای درمان شما آمده ام و سم را به عنوان دارو به رعنا داد تا به او بدهد پس از رفتن حکیم آنها که حارث را می شناختهد سم را به گربه خورانیدند . . گربه به حالت مرگ افتاد و بعد از چند ساعت مرد . و رابعه به رعنا گفت من می دانم که این بیماری به علت عشق بی حد من به بکتاش است من به جز او (با این همه دشمن) هیچ تکیه گاهی ندارم . من تحت تأثیر این شوریدگی مضامینی را به نظم کشیده ام تو باید به این نامه و شعرهای جان سوز من را به او برسانی و به او گوشزد بنمایی که همة امید من به تو است و نامه را به رعنا داده تا به بکتاش برساند .

بکتاش نیز کشش بسیار مطبوعی نسبت به رابعه پیدا کرده بود و نسبت به رابعه مهر خاصی پیدا کرده بود . رعنا به پیش بکتاش رفت و نامه را به او داد . بکتاش پس از خواندن نامه التهاب و دگرگونی خاصی پیدا کرد او هیچ وقت فکر نمی کرد به در و منزلت رابعه به او اظهار محبت نموده و حتی به او پیشنهاد ازدواج به طور پنهانی را بنماید . بکتاش به طرف جایگاه رابعه پیش رفت تا دلداده خود را راضی نموده واو را محافظت نماید . بکتاش و رابعه به خاطر دیوار دوباره ، از عشق سر از پا نمی شناختند رابعه موضوع توطئه حارث را برای بکتاش گفت . بکتاش بسیار خشمگین شد و از اینکه توطئه آنها انجام نشد خوشحال بود . رابعه گفت من دراین غربت و تنهایی تنها امیدم به توست و تو را خورشید زندگیم می دانم ، با من همگام باش و من را در این راه یاری کن . بکتاش گفت شما در این مبارزه تنها نخواهید بود و من چون سایه ای به شما همگام خواهم بود .

حارث مجلس بزمی به راه انداخت و از تمام شاعران دعوت نمود . چنین کاری از حارث بعید می نمود زیرا او طبعش با خون و جنایت همان بود نه با شعر و ادب . پس از چندی یکی از شعرا قصیده ای سرود و پاداشی از حارث دریافت نمود ناگهان صدایی ظزیف ولی غرش آسا در تالار طنین افکند کسی صاحب صدا را نمی شناخت . صاحب صدا جلو آمد و   خود را از سر بر گرفت و همه دیدند که او رابعه دختر کعب است و هیچ کس نمی دانست که او چرا به اینجا آمده است در لباس مردانه و به طور ناشناس . رابعه مانند ماده شیری افراد حاضر شده در تالار را گذرانید بکتاش را دید و قوت قلبی احساس نمود و بعد سر برگرداند و شروع به سخن گویی کرد کلمات کوبنده او که حاوی ظلم و ستم و خیانکاریها و توطته گریهای   حارث برادر خونخوارش بود بر حضار مستولی شد . ناگهان از بین حضار فریادی رسا و بلند که رابعه را مورد تحسین قرار می داد توجه همه را جلب کرد او بکتاش بود . پس از آن رابعه از تالار بیرون رفت و نگاه خشمگین حارث بدرقه راهش شد . حارث از خواهرش زخم عمیقی برداشته بود . پس به فکر نابودی کامل بکتاش و رابعه نمود .

یک روز که رابعه در انتظار بکتاش بود و می خواست درباره ازدواج با او صحبت کند ناگهان حارث را به جای بکتاش دید . حارث با چهره ای فریبکار جلو آمده و با تبسم پیروزی او را در مجلس تبریک گفت . رابعه که از بطن حارث با خیر بود به روی خود نیاورد . حارث گفت خواهر جان از این شهر برو که مکان مناسبی برای تو نیست . رابعه با سخن های کوبنده خود جواب دندان شکنی به او داد و مخالفت خود را با درخواست حارث نشان داد . حارث به او گفت که بکتاش را به زندان « اورگند » خواهم فرستاد و حارث رفت . رابعه از این ترفند تازه حارث خشمگین بود ، رابعه به خانه بکتاش رفت و در مورد این قضیه با او صحبت نمود . بکتاش گفت من باید فردا به اورگند بروم . جسم من به آنجا خواهد رفت ولی روح من با تو خواهد ماند . رابعه با او خداحافظی غمناکی کرد و به خانه خود رفت . بکتاش به اورگند رفت و منتظر سرنوشت شد تا ببیند چه پیش می آید . رابعه در غم از دست دادن یا در خانه خود خلوت گزید .

جنگ بین   و بلخ در گرفت . سپاهیان آماده جنگ شدند بکتاش که ترفند تازه ای اندیشیده بود بکتاش را سردار سپاهیان کرد و با این کار تعجب همه را برانگیخت . قصد حارث از این کار این بود که در جنگ کشته شود زیرا او دلاور جوانمرد بود و برای دفاع از وطنش حاضر بود جانش را فدا کند . صعلوک با این امر موافقت کرد و گفت اگر از جنگ جان سالم بدربرد مأمورین ما که به لباس دشمن هستند او را خواهند کشت . جنگ شروع شد بکتاش با زیرکی و دلاوری بسیاری از دشمنان را از پا درآورد و دشمنان عقب نشینی کردند . پس از جنگ دوباره یکی از دشمنان با خنجر اسب بکتاش ( که بسیار زخمی شده بود ) را کشت . چیزی نمانده بود که بکتاش بمیرد یا اسیر شود . ناگهان از دور سواری مشکوک و مرموز را از دور به پیش آمد . سوار نقابی بر چهره داشت و با سرعت باد به پیش می آمد . آن سوار شمشیر به دست می جنگید و می تاخت وهر که را در مقابلش بود نابود می ساخت تا که بکتاش رسید و با دست قوی خود کمربند بکتاش را به چنگ گرفت و برترک اسب خود نشاند و همانند یک صاعقه ناپدید شد . آن سوار نقاب پوش که بود . دختر کعب رابعه . رابعه پس از نجات بکتاش او را به بلخ آورد و به خانه خود برد و او را مداوا نمود . وقتی بکتاش به هوش آمد خود را نیافت ، رابعه گفت من دختر کعب هستم ، منجی تو ، بلخ جنگ را برد با وجودیکه حارث برادرم هنوز فرمان می راند .

رابعه بکتاش را برای مداوا به   در کوهستان برد که به جز خود و رعنا کسی از آن آگاه نبود از آن طرف حارث سربازان خود را به جستجو بکتاش و رابعه فرستاد او از اینکه فهمیده بود خواهر   او چنین شجاعت و قدرتی از خود نشان داده بود و او آگاه نبود بسیار خشمگین بود . او در فکر انتقام بود . صعلوک را احضار کرد . حارث گفت من دیگر نم یتوانم ببینم که اینگونه خواهرم عنان را به دست گرفته و نابودی من را در پیش می گیرد . رابعه و بکتاش هر دو مستحق مرگ هستند . مرگی دردناک و زجر آور . رابعه باید در حمام گداخته و بکتاش در چاه وحشت انداخته شود .

رابعه در حمام داغ در حالی که بد دست یکی از مأمورین من یکی از شریانهایش بریده می شود بمیرد . صعلوک از این ترفند ولی نعمت خود خوشحال شد .

مأمورین حارث بکتاش را پس از جستجو فراوان پیدا کردند و او را به طرف چاه وحشت بردند . بکتاش را درآن انداخته تا از گرسنگی و ناتوانی بمیرد . چاهی وحشتناک با مقداری نان سیاه و آب متعفن . بکتاش مانند یک دلاور شجاع بدون آنکه هراسی داشته باشد با شجاعت سختی چاه را تحمل می کرد . او در فکر انتقام بود زیرا به او گفته بودند که حارث خواهرش را کشته است . شعله انتقام امان او را بریده بود و در فکر فرار از چاه بود .

از آن طرف مأمورین حارث شبانه به خانه رابعه رفتند و بدون اجاز وارد خوابگاه رابعه شدند . رابعه که شب پیش کابوسهای وحشتناکی دیده بود از این امر متعجب نشد مأمورین او را دستگیر نموده و با خود بردند رابعه از فرمانده مأمورین خواست تا برای آخرین بار او را به پیش برادرش ببرند . آنها قبول کرده و او را به پیش حارث بردند . وقتی رابعه روبروی حارث ایستاد گفت فکر نکن که من آمده ام که به رحم آیی . من از مرگ هراسی ندارم . فقط این را بدان که عمر من کفاف نداد تا نابودی تو را ببینم ولی شعله انتقام تو را در کام خود فرو خواهد برد ولی خیانت وزشتی اعمال تو لکه ننگی بر دودمان تاریخ می ماند و هیچ چیز حتی خون ناپاک تو آن را پاک نخواهد کرد .

پس از این گفته او را به حمام گداخته برند . رابعه که دختر شجاعی بود هیچ هراسی به دل راه نداد ولی منظره حمام او را به لرزه انداخت . حمام که به شدت داغ شده بود فضایی خوف آور را برای رابععه ایجاد کرده بود . عرق بر روی پیشانی رابعه به جریان افتاده بود . یکی از مأمورین جلو آمد و با خنجر خود یکی از شریانهای رابعه را قطع نمود .

دردی ملال آور رابعه را در برگفته بود . در آن هنگام مأموری دیگر خبر مرگ بکتاش را به او گفت ( بکتاش هنوز نخرده بود ) ( ولی به دستور حارث برای زجر بیشتر رابعه این حیله را به کار بردند .) رابعه با شنیدن این جمله دیگر دردی در دستهای خود احساس نکرد ، دیگر مرگ برایش اهمیت نداشت بلکه دردی بزرگتر به قلب او وارد شده بود و اینگونه رابعه قزّداری دختر کعب شاعر با ذوق و استعداد مسلمان جان به جان آفرین تسلیم نمود .

پس از مرگ رابعه شوریدند و به کوچه ها ریخته و مخالفت خود را با حارث نشان دادند از آن طرف بکتاش پس از مدتها جستجو و تلاش برای فرار از زندان چاه وحشت فرار کرد .

او برای انتقام گرفتن از حارث مردم را تشویق به شورش نمود ، مردم بر حارث شوریدند و به کاخ او حمله بردند .

حارث و صعلوک که راهی برایشان باقی نمانده بود درصدد فرار برآمدند . اما بکتاش با شجاعت از این قصد آنان جلوگیری کرد ، حارث به دام افتاده بود .

حارث به دست بکتاش کشته شد . دلداده عاشق انتقام محبوب خود را گرفت . مرگ حارث فرمانروای خونخوار بلخ خوشحالی وصف ناپذیری را به مردم ارزانی کرد ، حارث و خیانتکاریهایش ، ظلم و ستم بی حدش که امان را بریده بود . از گرده زمان و جهان بیرون شد .

بکتاش هدف دیگری نیز داشت و آن دیدن پیکر رابعه بود ، وقتی به حمام گداخته رفت پیکرة بی جان او را دید اشک و درد از دست دادن یار امانش را برید و به حال خود تأسف خورد ، زیرا تنها یار محبوب او تنها نقطه زندگی او چشم از فرو بسته بود . ووی را ترک نموده بود .

این بود که درصدد برآمد تا از این درد و رنجذ راحت شود بنابراین درآن لحظه که بر روی کالبدی بی جان رابعه می نگریست خم شد و حالت احترام امیزی به خود گرفت . او تصمیم هولناکی گرفته بود وآنگاه بی تأمل و درنگ دست پیش برد و خنجری را که به میان کمربسته بود برهنه کرد و در همان وقت انرا با تمام قدرت و توان در سینه خود جای داد . خون از سینه او فوّ اره زد بر روی دیوار خطوطی به رنگ قرمز نقش شده بود و آن نام بکتاش بود و دو بیت شعری که رابعه برای بکتاش سروده بود با خون خود نوشته بود .

بکتاش انگشت در خون خود فرو برد و در زیر نام خود نام رابعه دختر کعب را با خون سرخ خود نوشت . مردم وقتی به داخل حمام رسیدند ، اجساد این دودلداده را دیند ، اشک از چشمانشان جاری شد آنان رابعه و بکتاش را در داخل تابوت نهادند و در کوچه های بلخ گرداندند و در کنار هم به خاک سپردند.

این بود سرگدشت زندگی رابعه دختر کعب شاعر پارسای بلخ باشد که به گوش خوانندگان مقبول افتد .

 

 

منبع

برگرفته از کتاب رابعه دختر کعب : « نوشته ناصر نجفی »