مقاله سرا

این وبلاگ حاوی مقاله های بسیار کاربردی میباشد امیدواریم نهایت استفاده از آنها را ببرید

مقاله سرا

این وبلاگ حاوی مقاله های بسیار کاربردی میباشد امیدواریم نهایت استفاده از آنها را ببرید

نیما یوشیج


 

تأملى در زندگى و شعر نیما یوشیج


 

در پاییز ۱۲۷۶ (۲۱ آبان) در روستاى یوش از توابع مازندران کودکى دیده به جهان گشود که گرچه نام اصلى اش على اسفندیارى بود اما بعدها با نام «نیما یوشیج» به شهرت رسید. درباره تخلص وى گفته اند: «ظاهراً به اعتبار نام یکى از اسپهبدان طبرستان و نام محال «نیما رستاق» در مازندران بوده است و یوشیج در لهجه طبرى یعنى اهل یوش.
سید جواد بدیع زاده، آهنگساز، خواننده و موسیقیدان معروف در گفت وگو با خبرنگار روزنامه کیهان در این باره گفته است: « آقاى امین» دوست مشترک من، صبا و ابراهیم خان آژنگ، امروز به نام «نیما» پدر شعر نو معروف شده است.»
وى اضافه مى کند: «روزهایى که به منزل ابوالحسن صبا مى رفتم غالباً استاد محمدحسین شهریار و نیما یوشیج را نیز در منزل صبا مى دیدم. صبا همیشه «نیما» را آقا «امین» صدا مى کرد زیرا «نیما» مقلوب کلمه «امین» است و گویا نیما قبلاً به امین اسفندیارى معروف بوده و نیما را به عنوان تخلص خود انتخاب کرده است. (
۱)
على اسفندیارى دوران کودکى را در یوش گذراند:

«زندگى بدوى من در میان شبانان سپرى شد.

... از تمام دوران بچگى خود به جز زد و خوردهاى وحشیانه و چیزهاى مربوط به زندگى کوچ نشینى و تفریحات ساده آنها در آرامش یکنواخت و کور و بى خبر از همه جا، چیزى به خاطر ندارم.»

نیما، خواندن و نوشتن را در یوش نزد ملاى ده آموخت و در این راه بارها متحمل آزارها و اذیت هاى استاد شد.

« او مرا در کوچه باغ ها دنبال مى کرد و به باد شکنجه مى گرفت. پاهاى نازک مرا به درخت هاى گزنه دار مى بست و مرا با ترکه هاى بلند مى زد.»(۲)
در سال
۱۳۲۷ هجرى زمانى که فقط دوازده سال داشت به همراه خانواده از یوش به تهران آمد و پس از گذراندن دوره دبستان به قصد فراگیرى زبان فرانسه و به پیشنهاد اقوام وارد مدرسه «سن لویى» که مؤسسه اى متعلق به هیأت کاتولیک بود، شد. نیما از این دوران به تلخى یاد مى کند:

«دوره تحصیلى من از این جا شروع شد. سالهاى اول زندگانى من در این مدرسه به زد و خورد با بچه ها گذشت. وضع رفتار و سکنات من، کناره گیرى و حجبى که مخصوص بچه هاى تربیت شده در بیرون شهر است، موضوعى بود که در مدرسه مسخره برمى داشت. هنر من خوب پریدن و با رفیقم «حسین پژمان» فرار از محیط مدرسه بود. من در مدرسه خوب کار نمى کردم و فقط نمرات نقاشى به داد من مى رسید.»
آشنایى نیما با استاد نظام وفا از همین مدرسه آغاز شد. نظام وفا که خود از شاعران کهن گرا بود با تشویق ها و رهنمودهاى ارزنده  خود نیما را به خط شعر وشاعرى انداخت. او علاقه خاصى به نیما داشت و پس از خواندن شعر موشح نیما به نام« وفا» در حاشیه آن شعر چنین نگاشت:

« روح ادبى شما قابل تعالى و تکامل است. من مدرسه را به داشتن چون شما فرزندى تبریک مى گویم. »(۳)

حوادث ناشى از جنگ جهانى اول تأثیر بسزایى در زندگى نیما گذاشت و آشنایى او با زبان فرانسه و استفاده از آثار ادبى شاعران فرانسوى، پنجره تازه اى مقابل چشمان او گشود که بعدها در منظومه« افسانه »آشکار شد. (۴)

ازدواج نیما با عالیه خانم (از خانواده میرزا جهانگیرخان صور اسرافیل) در اردیبهشت سال ۱۳۰۵ روى داد. ثمره این ازدواج پسرى بود به نام« شراگیم »که تنها یادگار نیما و عالیه خانم شد.

نیما در سال ۱۳۰۹ به آستارا رفت و مدتى در دبیرستان حکیم نظامى به تدریس ادبیات فارسى پرداخت. در ۱۳۱۱ به تهران بازگشت و سپس به مازندران رفت و مدتى در آن دیدار به سر برد. در سال ۱۳۱۷ در سلک نویسندگان مجله موسیقى درآمد و در این مجله با صادق هدایت نویسنده نوآور و مین باشیان موسیقیدان نامى همکارى کرد. وى مقالات و اشعار خود را در این مجله به چاپ رساند:
« ... اشعار من متفرق به دست مردم افتاده یا زبان شناس ها در خارج آنها را خوانده اند. فقط از سال
۱۳۱۷ به بعد که جزو هیأت تحریریه «مجله موسیقى» شدم، به حمایت دوستان خود، اشعارم را مرتب منتشر کردم! »(۵)

از جمله مقالات او در این مجله سلسله مقالاتى با عنوان« ارزش احساسات در زندگانى هنرپیشگان » بود که مورد استقبال قرار گرفت. وى در این مقالات مى گوید:
هر یک از شخصیت هاى هنرى (هنرپیشگان = هنرمندان) نتیجه تحولات تاریخى بر اثر تغییر اساس زندگى (کار یا ماشین) هستند که در آنها سایه و انعکاس خود را باقى مى گذارند. شخصیت هاى با اهمیت تر متولد شده از تحولات با اهمیت تر هستند.»
حوادث سالهاى
۱۳۲۶ و ۱۳۲۷ ذهن شاعر را به کلى آشفته و نگران مى کند چنان که امید و یأس، صبح روشن و شب تاریک در ذهن خلاق شاعر جاى خود را به یکدیگر مى دهند:

مى تراود مهتاب

مى درخشد شبتاب

نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک

غم این خفته چند

خواب در چشم شرم مى شکند

نیماى خسته و شکسته از روزگار را به زندان مى برند. مدت کوتاهى در زندان مى ماند اما اثر آن تا مدت ها جان و روح شاعر را آزرده مى کند. پس از رهایى از زندان از بیم آن که مبادا آثارش را از بین ببرند، آنها را از جایى به جاى دیگر مى کشد.
روزها را به سختى مى گذراند. دیگر آرزوها و امیدهایش را به خاک سپرده است. زیاد نمى خواند، کم مى نویسد. تنهاى تنها مانده است. گاهى برخى دوستان و شاگردان به دیدنش مى روند و در همین دیدارهاست که «یدالله رؤیایى» از نیما مى پرسد: چرا دیگر شعر نمى گویى؟

و نیما پاسخ مى دهد:

«زبانى را که مى خواستم استعمال کنم، کردم. لغات وفرهنگ شعرى را که داشتم به کاربردم. خیالم را راحت کردم و اکنون از نساختن شعر دغدغه اى ندارم.» (۶)
سال
۱۳۳۸ نیما با همسرش عالیه خانم و یگانه فرزندش شراگیم درخانه اى درتهران به سرمى برد. پس از سال ها زندگى درتهران، نیما هنوز هم دلبسته یوش بود و با بهانه و بى بهانه خود را به یوش مى رساند تا غربت شهر را در کوچه پس کوچه هاى یوش گم کند و دل تنهایى اش تازه شود.

زمستان ۱۳۳۸ بازهم دلش هواى کوهستان کرد و خواست به دیدار طبیعت زادگاهش برود.

با هزار سختى خود را به یوش رساند و در راه بازگشت ازمازندران به سرماخوردگى و ذات الریه مبتلا شد. پسرش شراگیم آخرین ساعات زندگى نیما را چنین توصیف مى کند:
«یازده شب بود و مادر هنوز بیدار. نیما بدجورى مریض بود. عالیه خانم تمام این یازده شب مثل پروانه دور نیما گشته بود. من کلاس چهارم دبیرستان بودم. مى دیدم مادر از پادرآمده است. آن شب به عالیه خانم گفتم بخوابد. مادر خوابید. نیما هم خوابیده بود، بى حال بود. من نشستم به کشیدن طرحى از چهره ویکتورهوگو. بعد نیما را صدا زدم. پرسیدم: نقاشى خوب است یا بد؟ بلندشد. نگاهى کرد و گفت: «باشد صبح. صبح همه چیز را بهتر مى شود دید. «اما نیما نه صبح را دید و نه نقاشى مرا. این آخرین شعر شفاهى نیما بود. آن شب چندبار صدایم کرد که بروم کنارش. رفتم، بغلم کرد. بغل کردنش وحشت آور بود. ترسیدم. مادرم را صدا زدم. نیما ازحال رفت. چندبار صدایش زدم. سرش را بلندکرد. گفت:» ها... «این آخرین کلمه اى بود که از او شنیدم.» (
۷)
نیما در یکى از آخرین نوشته هایش (پنج روز پیش ازخاموشى) چنین نگاشته است: «من زندگى ام را با شعرم بیان کرده ام. درحقیقت من این طور به سربرده ام. احتیاجى ندارم کسى بپسندد یا نپسندد، بدبگوید یا خوب بگوید. اما من خواستم دیگران هم بدانند چطور مى توانند بیان کنند و اگر چیزى گفته ام براى این بوده است و حقى را پشتیبانى کرده ام.»
نیما در ادبیات معاصر ایران پدیده اى بود که به قول خودش چوب در لانه مورچگان کرد و جماعت بى آزارى را که راحت و آسوده و بى مدعى درگوشه امن خود آرمیده و ستاره مى شمردند، سراسیمه کرد.

کار نیما در آغاز «شکستن» و «فروریختن» نبود. او از اصول جاذبه شعرفارسى منحرف نشدو شعرهاى اولیه خود را درهمان قالب هاى معمول و معهود ریخت. (۸) قصه رنگ پریده نخستین اثر منظوم نیما در قالب مثنوى و درزمینه شعر جدید بود که در اسفند ۱۲۹۹ براى «دل هاى خونین» سرود و این شعر بیانگر رنج هاى فردى شاعر بود و لحن دردمندانه این شعر نشان از زندگى رنج بار شاعر داشت. وزن و قافیه و قالب دراین منظومه مطابق شعر کهن بود. ترکیبات شعر بیشتر قدیمى و مضمون برخى ابیات نماینده بینش نو شاعر و دورى از سبک قدیم و نشانگر انحراف شاعر از تصور سکون و ثبات طبیعت و نگرش یکسان به مفردات جهان بود.

پى آمدهاى سیاسى  اجتماعى کودتاى معروف سوم اسفند (۱۲۹۹) نیما را به کناره گیرى از اجتماع و دورى از محیط ناخوشایند تهران واداشت. جنگل هاى انبوه و کوههاى سربه فلک کشیده و هواى آزاد کارخود را کرد و نغمه «افسانه» ازچنگ و ساز جان نیما بازشد. بخشى از این شعر در سال ۱۳۰۱ در روزنامه قرن بیستم میرزاده عشقى درچندشماره پیاپى به چاپ رسید و مورداستقبال قرارگرفت.

«افسانه» پیش از چاپ از صافى ذوق و سلیقه نظام وفا، استاد و راهنماى شاعر، گذشته و اصلاح شده بود.

بنابراین شاعر به پاس این خدمت ارزنده استاد که بى شک در توفیق شعر او بى تأثیر نبود، در سرلوحه منظومه افسانه چنین نگاشت (۹):

«به پیشگاه استادم نظام وفا تقدیم مى کنم.

هرچند که مى دانم این منظومه هدیه ناچیزى است اما او اهالى کوهستان را به سادگى و صداقتشان خواهدبخشید.»

نیما یوشیج دى ماه ۱۳۰۱

«افسانه» ، مهمترین اثر نیماست که بازتاب آشفتگى ها، هجران ها، ناکامى ها و عشق دردمندانه شاعر است.

نیما نخستین انحراف خود را ازاسلوب اندیشیدن و بیان شعر هزارساله پارسى، دراین منظومه نشان داده است.

این قطعه که حتى دشمنان شعر نیما هم به توصیف آن پرداخته اند، درگرایش هاى بعدى تأثیر فراوانى گذاشت و درواقع نقطه آغاز نهضت نوگراى شعر فارسى شد.
این شعر از یک طرف گفتارى است بین عاشق مأیوس و ازطرف دیگر افسانه؛ افسانه دقیقاً سمبل تجارب و خاطرات گذشته شاعر است، این اثر نه تنها درنوشتار تجربى، جهت جدیدى را نشان داد بلکه نوعى قطعه توصیفى عاشقانه را نیز ارائه داد که شاعران جریان نوین فارسى به سختى بدان دست یافته اند. (
۱۰)

تو دروغى، دروغى دلاویز

تو غمى، یک غم سخت زیبا

بى بها مانده عشق و دل من

مى سپارم به تو عشق و دل را

گرتو خود را به من واگذارى

راستى «افسانه» کیست؟ نیما خود این گونه پاسخ داده است:

تو یکى قصه اى؟ آرى آرى

قصه عاشق بى قرارى

ناامیدى، پر از اضطرابى

که به اندوه و شب زنده دارى

سالها در غم و انزوا زیست

این افسانه گاه «اشک چشم» است و گاه «عشق فانى کننده» . حدیث افسانه، حدیث دل بستن به رؤیاهاى مه آلود و بارانى است. شاعر عاشق در دنیاى خاص خود در اشک و لبخند خاطرات گذشته خود غوطه ور است. خاطراتى که پیشتر در زادگاه شاعر تولد و مرگ یافته اند. شاعر همواره با خاطرات گذشته و انبوه یادهاى پیشین خود به سر مى برد و با آنها زندگى مى کند:

عاشق: آن زمانها که از آن به ره ماند

همچنان کز سوارى، غبارى...

افسانه: تندخیزى که ره شد پس از او جاى خالى نماى سوارى
طعمه این بیابان موحش

افسانه آغازگر فصل نوینى در شعر ایران بود. البته ادباى سنتى مانند «وحید دستگردى» و دیگران، آشکار و پنهان به ابراز مخالفت با شعر نیما پرداختند و مهر بى سوادى بر شعر او زدند اما افسانه کم کم جاى خود را باز کرد. نخست میرزاده عشقى در سه تابلوى مریم، سپس محمدحسین شهریار در دو مرغ بهشتى و پس از آن ها شاعرانى چون پرویز ناتل خانلرى، گلچین گیلانى، فریدون توللى و... تحت تأثیر «افسانه» به نیما روى آوردند.(۱۱)
«سبک» ، «زبان» و «فضاى» شعر هر شاعر از کیفیت ایجاد ارتباط و چگونگى برخورد شاعر با جهان مشخص مى شود. وقتى نیما مى گوید:
خانه ام ابرى است

یکسره روى زمین ابرى است با آن

این فقط اوست که مى تواند چنین بگوید و نه هیچ شاعر دیگرى. او با زبان ویژه خود، زبانى که به سادگى از نثر فاصله مى گیرد، سخن وپیامش را به مخاطب مى رساند. نیما با استفاده از دو کلمه (با آن) به خواننده چنین تفهیم مى کند که «به علت ابرى بودن خانه او، جهان هم ابرى است» و چون چنین است (یعنى خلاف واقعیت) پس این گفتن مستقیم «خانه ام ابرى است» نیست و این در بند بعد نمایان تر است:

از فراز گردانه، خرد و خراب و مست

باد مى پیچد

یکسره دنیا خراب از اوست

و حواس من

«حواس شاعر» یعنى نقطه عطف منطق شعرى او، حواس آشفته از باد که به ناگزیر خانه را ابرى احساس کرده است. خانه اى ابرى که همه جهان نیز همراه با آن ابرى است و بادى که تعیین کننده زاویه دید اوست، چون پس از آن مى گوید: «آى نى زن که تو را آواز نى برده است دور از ره کجایى؟(۱۲)

نیما شعر را به طبیعت بیان نزدیک کرد، اما این بیان به هر حال« بیان شعرى» است. دنیاى نیما، دنیاى خاص خود اوست. تقلیدناپذیر است. حتى فضاى شعرى او را هم نمى توان تقلید کرد. فکرها و تعبیرهاى او با همه قومیت و سادگى مأنوس نیست.(۱۳) (م.آزاد)
به نظر نیما« ساختن نو آسان است. هیچ چیز نیست که ناگهان تغییر کند. هیچ سنتى هم نیست که ناگهان عوض شود. ادبیات ما باید از هر حیث تغییر کند. موضوع تازه کافى نیست. پس و پیش کردن قافیه ها و افزایش و کاهش مصراع ها یا وسایل و ابزار دیگر نیز کافى نیست. عمده کار این است که طرز کار عوض شود. شعر فارسى باید دوباره قالب بندى شود. »(
۱۴)

امروز شعر حربه خلق است...
بیگانه نیست شاعر امروز
با دردهاى مشترک خلق
او با لبان مردم لبخند مى زند
درد و امید مردم را
با استخوان خویش
پیوند مى زند
آثار نیما در روزنامه و مجله هاى بهار، قرن بیستم، موسیقى، پیام نو، مردم، علم و زندگى، سخن، صدف، اندیشه و هنر به چاپ رسیده و آثار وى را به بخشهاى مختلفى تقسیم کرده اند: (
۱۵)
الف) مجموعه شعر: افسانه، ماخ اولا، شعر من، شهر شب شهر صبح، قلم انداز، فریادهاى دیگر و عنکبوت رنگ، مانلى و...
ب) نامه ها: دنیا خانه من است، نامه هاى نیما به همسرش، کشتى و توفان، ستاره ها در زمین و...
پ) اندیشه ها و نظریه ها: ارزش احساسات، حرفهاى همسایه و...
ت) کتاب کودکان: آهو و پرنده ها، توکایى در قفس
بخشى از آثار نیما به زبان هاى انگلیسى، فرانسه، روسى و عربى ترجمه شده است.
پى نوشت:
۱ کیهان. ۲۲خرداد ۱۳۵۷
۲ آرین پور، یحیى.از نیما تا روزگار ما. ص۵۸۰
۳ دستغیب، عبدالعلى. نیما یوشیج (نقد و بررسى) ص۵
۴ یاحقى، محمدجعفر. چون سبوى تشنه. ص۹۰
۵ دستغیب، عبدالعلى. همان کتاب. ص۱۱
۶ آرین پور، یحیى. همان کتاب. ص۶۰۰
۷ دستغیب، عبدالعلى. همان کتاب. ص۸
۸ آرین پور، یحیى. از صبا تا نیما. ص۴۷۰
۹ یاحقى، محمدجعفر. همان کتاب. ص۹۲
۱۰ آژند، یعقوب، ادبیات نوین ایران. ص۱۸۹
۱۱ ادبستان. شماره سى و هفتم. ص۱۷
۱۲ حقوقى، محمد. ادبیات امروز ایران. ص۵۴۲
۱۳ آل احمد، جلال. نامه ها. ص۱۹
۱۴ آرین پور، یحیى. از نیما تا روزگار ما. ص۶۱۹
۱۵ حقوقى، محمد. همان کتاب. ص۵۴۱

نظامی

جمال الدین ابومحمد الیاس

 

ابومحمد الیاس بن یوسف نظامی گنجه یی ، استاد بزرگ در داستان سرایی و یکی از نتون های استوار شعر پارسی است . زندگی او بیشتر و نزدیک بتمام در زادگاهش گنجه گذشت و از میان سلاطین با اتابکان آذربایجان و پادشاهان محلی ارزنگان و شروان و مراغه و اتابکان موصل رابطه داشت و منظوم های خود را به نام آنان ساخت .در باره و فاتش تاریخ قطعی درست نیست و آنرا تذکره ای از 576 تا 606 نوشته اند و گویا سال نزدیک بحقیقت 614 هجری (1217 میلادی )‌باشد وی علاوه بر پنج گنج یا خمسه :‌مخزن الاسرار ، خسرو و شیرین ،‌لیلی و مجنون ، هفت پیکر ، اسکندر (نامه ) دیوانی از قصیده ها و غزل ها نیز داشت . نظامی بی شک از استادان مسلم شعر پارسی و از شاعرایست که توانست بایجاد با تکمیل سبک وروش خاصی توفیق یابد. اگر چه داستانسرایی در زبان پارسی پیش از و شروع شده و سابقه داشته است ،‌تنها شاعری که تا پایان قرن شعر تواست این نوع شعر را در زبان پارسی بحد اعلای تکامل برساند نظامیست وی در انتخاب الفاظ و کلمات مناسب و ایجاد ترکیبات خاص تازه و ابداع و اختراع معانی و مضامین نو و دلپسند در هر مورد ،‌و تصویر جزئیات و نیروی تخیل و دقت در وصف و ایجاد مناظر دلپذیر و ریزه کاری در توصیف طبیعت و اشخاص و احوال ،‌و به کار بردن تشپیهات و استغارات مطبوع و نوع ،‌در شمار کسانیست که بعد از خود نظیری نیافته است . ضمناً بنابر عادت اهل زمان از آوردن اصطلاحات علمی و لغات و ترکیبات عربی وافر و بسیاری از اصول و مبانی حکمت و عرفان وع لوم عقلی بهیچر وی ابا نکرده و به همین سبب و با توجه به دقت فراوانی که در آوردن مضامین و گنجانیدن خیالات باریک خود در اشعار داشت ، سخن اوگاه بسیار دشوار و پیچیده شده است.

فریاد روز افزون

مرا پرسی که چون ! چونم ایدوست                  جگر پر درد و دل پر خونم ایدوست

حدیث عاشقی بر من رها کن                           تو لیلی شو که من مجنونم ایدوست

به فریادم زتو هر روز ، فریاد                          از این فریاد روز افزونم ایدوست

شندیم عاشقان را می نوازی                           جگر من آن میان بیرونم ایدوست

نگفتی گربیفتی کیرمت دست ؟                         از این افتادمتر گاکنونم ایدوست

غزل های نظامی بر تو خوانم                          نگیرد در تو هیچ افسونم ایدوست

 

ابوالمکارم مجیرالدین بیلقانی

مجیر از شاعران معروف و زبان آور آذربایجان در قرن ششم هجری (قرن دوازدهم میلادی) و از شاگردان خاقانی شروانیست که بزودی بپایه استاد خود در سخن نزدیک شد و دست بمعاره او زد و پیش از مرگ آن استاد بسال 586 هجری (=1190میلادی) درگذشت. وی بدستگاه اتابکان آذربایجان اختصاص داشت و از سلجوقیان عراق ارسلان بن طغرل سلجوقی (م.571=1175میلادی) را مدح گفت. دیوانش قریب به پنجهزار بیت و پرست از قصائد عالی و غزلهای دل انگیز. تأثیر سبک سخن خاقانی در غالب اشعار او مشهودست و با اینحال مجیر از استاد خود ساده گوی ترست. چیرگی مجیر در ایجاد ترکیبات بدیع و مضامین و معانی نوودلپذیر قابل توجه بسیارست. درباره اورجوع شود به: سخن و سخنوران ، آقای فروزانفر ، (ج2ص250-267) و تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفا (ج2،ص721-729).

 

طارم زربین که درج در مکنون کرده اند

طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند

                                      پیشکاران شب این بام مقرنس شکل را

                                      باز بی سعی قلم نقش دگرگون کرده اند.

سبز خنگ چرخ را از بهر خاتون هلال

این سرافسار مرصع بر سرا کنون کرده اند

                                      از برای قدسیان سی پاره افلاک را

                                      این ده آیتهای زریارب چه موزون کرده اند

خرد کاری بین که در مشرق تتق بافان شب

دق مصری را نورد ذیل اکسون کرده اند

 

جمال الدین اصفهانی

جمال الدین محمد بن عبدالرزاق اصفهانی بیشتر عمر خود را در اصفهان بزرگری و نقاشی و عاقبت بشاعری گذراند و علاوه بر آل صاعد و آل خجند بعضی از ملوک باوندی طبرستان و سلجوقیان عراق و اتابکان آذربایجان و عراق را نیز مدح گفت . شعرش خالی از تکلف و روانست . در قصائد خود گاه از سنائی و گاه از انوری تقلید کرده است. با اینحال مضامین و موضوعات تازه بسیار در اشعار خویش دارد. در غزل بمرحله بلندی از کمال نزدیک شده و در سایر انواع شعر نیز آثار دل انگیزی بر جای نهاده است . در باره احوال او رجوع کنید به مقدمه دیوان جمال الدین اصفهانی ،‌چاپ تهران ، 1320 و به تاریخ ادبیات در ایران ،‌ ج 2 ص 731-733.

رستاخیز

چودر نو رددفراش امر کن فیکون

سرای پرده سیماب رنگ آینه گون

                                      چو قلع گردد میخ طناب دهردورنگ

                                      چهار طاق عناصر شود شکسته ستون

نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ

نه حله پوشد صبح از نسیج سقلاطون

                                      مخدرات سماوی تتق بر اندازند

                                      بجا نماند این هفت قلعه مدهون

بدست امر شود طی صحایف ملکوت

بپای قهر شود پست قبه گردون

                                      عدم بگیرد ناگه عنان دهر شموس

                                      فنا در آرد در زیرران جهان حرون

فلک بسر برد اطوار شغل کون و فساد

قمر بسر برد ادوار عاد کالعر جون

                                      نه صبح بندد بر سر عمامه های قصب

                                      نه شام گیرد بر کتف حله اکسون

 

 

 

 

ظهیر الدین ابوالفضل طاهر بن محمد فاریابی

سخن سرای بلیغ پایان قرن ششم و ازجمله قصیده سرایان بزرگ و غزلگویان استادست . جوانی او در فاریاب و نیشابور ( از بلاد خراسان ) و بعد از آن چندی در اصفهان (درخدمت آل خجند) و مازندران ( در دستگاه باوندیان ) و آخر الامر در آذربایجان ( نزد اتابکان آذربایجان ) گذشت . وفاتش بسال 598 هجری (=1201 میلادی ) اتفاق افتاد و در مقبره سرخاب تبریز مدفون شد.

وی از شاعر انیست که دنباله روش انوری را پیش گرفت و بکمال رسانید . سخن او مانند انوری و پیروانش پر از معانی دقیق و مقرون بروانی و لطافت ، و استوار و برگزیده و فصیح است. قدرتش در مدح و ابداع معانی و مضامین جدید در این راه بسیارست ولی نیروی خلاقه طبق او بیشتر در غزلهای لطیف و پر معنی و جذابش آشکار می شود. الفاظ نرم و هموارش درین نوع شعر وقتی بامعانی لطیف  و مضامین باریک همراه شود بآسانی تحول غزل را از حالتی که پیش از قرن ششم داشت بحالتی که در غزلهای سعدی می بینیم نشان می دهد:

 

سفر

سفر گزیدم و بشکست عهد قربی را

مگر بحیله ببینم جمال سلمی را

                                      بلی چو بشکند از هجر اقربا را دل

                                      بسی خطر نبود نیز عهد قربی را

 

مرازمانه بعهدی که طعنه میزد نفس

هزار بار بهر بیت ، شعر شعری را

                                      مزاج کودکی از روی خاصیت بمذاج

                                      هنوز طعم شکر می نهاد کسنی را

زخان و مان بطریقی جدافگند که چشم

در آنبماند بحیرت سپهر اعلی را

                                      زمانه هر نفس تازه محنتی زاید

                                      اگر چه وعده معین شدست حبلی را

زروز گاربدین روز گشته ام خرسند

وداع کرده بکلی دیار ومأوی را

                                      ولیکن از سرسیری بود اگر قومی

                                      بتره باز فروشند من و سلوی را

بر آن عزیمتم اکنون که اختیار کنم

هم از طریق ضرورت صلاح و تقوی را

                                                برای تحفه نظارگان بیارایم

                                                بحله های عبارت عروس معنی را

اگر بدعوی دیگر برون نمی آیم

نگاه داشته باشم طریق اولی را

                                                چرا بشعر مجرد مفاخرت نکنم

                                                زشاعری چه بدآمد جریر واعشی را

اگر مرا زهنرنیست راحتی چه عجب

زرنگ خویش نباشد نصیب حنی را

 

خاقانی

(افضل الدین بدیل بن علی )‌

حسان العجم خاقانی شروانی نخست حقایقی تخلص می کرد. پدرش درودگر و مادرش کنیزکی رومی بود که اسلام آورد . عمش کافی الدین عمر بن عثمان مردی طبیب و فیلسوف بود و خاقانی از وی و پسرش و حیدالدین عثمان علوم ادبی و حکمی را فرا گرفت و چندی هم در خدمت ابوالعلاء گنجوی شاعر تلمذ کرد و دختر وی را بزنی خواست و بیاری استاد بخدمت خاقان اکبر فخرالدین منوچهر شروانشاه در آمد و لقب خاقانی گرفت و بعد از آن پادشاه در خدمت پسرش خاقان کبیر اخستان بود. دوبار سفر حج کرد و یکبار در حدود سال 569 هجری ( = 1173 میلادی ) بحبس افتاد. در 571 هجری (= 175میلادی )‌فرزندش بدرود حیات گفت و بعد از آن مصائب دیگر بر اوروی نمود چندانکه میل بعزلت کرد و در اواخر عمردر تبریز بسر برد و در همان شعر بسال 595 هجری (=1198 میلادی )‌در گذشت و در مقبره الشعرای محله سرخاب مدفون شد. وی غیر از دیوان بزرگی از قصائد و مقطعات و غزلها و ترانها ، یک مصنوی بنام تحفه العراقین دارد که در باز گشت از سفر اول حج ببحرهزج مسدس اخرب مقبوض محذوف یا (مقصور ) ساخت.

خاقانی بی تردید از جمله بزرگترین شاعران قصیده گوی و ازارکان مسلم شعر فارسی و از گویند گانیست که سبک وی مدتها مورد تقلید شاعران بوده است . قوت اندیشه و مهارت او در ترکیب الفاظ و خلق معانی و ابتکار مضامین جدید و پیش گرفتن راههای خاص در توصیف و تشبیه و التزام ردیفهای مشکل مشهورست . ترکیبات او که غالباً با خیالات بدیع همراه و باستعارات و کنایات عجیب آمیخته است، معانی خاصی را که تا عهد را سابقه نداشته در بر دارد. وی بر اثر احاطه بغالت علوم و اطلاعات و اسمار مختلف عهد خود و قدرت خارق العاده یی که در استفاده از آن اطلاعات در تعاریض کلام داشته ، توانسته است. مضامین علمی بی سابقه در شعر ایجاد کند. این شاعر استاد که مانند اکثر استادان عهد خود بروش سنائی درزهد و وعظ نظر داشته ، بسیار کوشیده است که ازین حیث با او برابری کند ودر غالب قصائد حکمی و غزلهای خود متوجه سخنان آن استاد باشد.

درباره او تحقیقات ومطالعات متعدددر فارسی و زبانهای دیگر صورت گرفته است .

 

رخسار صبح

رخسار صبح پرده بعمدا برافکند

راز دل زمانه بصحرا برافکند

مستان صبح چهره مطرا بمی کنند

کاین پیر طیلسان مطرا برافکند

جنبید شیب مقرعه صبحدم کنون

ترسم که نقره خنگ ببالا برافگند

                             در ده رکاب می که شعاعش عنان زنان

                             بر خنگ صبح بر قع رعنا برافگند

گردون یهود یا نه بکتف کبود خویش

آن زرد پاره بین که چه پیدا برافگند

                             چون برکشد قواره دیباز جیب صبح

                             سحرا که برقواره دیبا ابرافگند

هر صبحدم که برچند آن مهرها فلک

بررقعه کعبتین همه یکتا برافگند

دریاکشان کوه جگر ، باده یی بکف                  

کز تف بکوه لرزه دریا برافگند

عاشق بر غم سبحه زاهد کند صبوح

بس جرعه هم بزاهد قرا برافگند

                             ازجام دجله دجله کشد ،پس بروی خاک

                             از جرعه سبحه سبحه هویدا برافگند

آب حیات نوشد پس خاک مردگان

بر روی هفت دخمه خضرا برافگند

                             از بس که جرعه بر تن افسرده زمین

                             آن آتشین دواج سرپا برافگند

گردد زمین زجرعه چنان مست کزدرون

هر گنج زر که داشت بعمدا برافگند

                                      اول کسی که خاک شود جرعه را منم

                                      چون دست صبح قرعه صهبا برافگند

ساقی بیاد دار که چون جام می دهی

بحری دهی که کوه غم از جابرافگند

                                      یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا

                                      تا بحر سینه جیفه سودا برافگند

جام و می چوصبح و شفق ده که عکس آن

گلگونه صبح را شفق آسا برافگند

                                      هر هفت کرده پردگی رز بخرگه آر

                                                تا هفت پرده خرد ما برافگند

امروز کم خورانده فردا چه دانی آنک

ایام قفل بر در فردا بر افگند

 

عطار

فریدالدین محمد بن ابراهیم نیشابوری

عطارشاعر و عارف نام آورایران در قرن ششم و آغاز قرن هفتم هجری (‌قرن دوازدهم و اوایل قرن سیزدهم میلادی ) است .در ابتدای حال شغل عطاری را که از پدر بارث برده بود ادامه می داد . بعد بر اثر تغییر حال در سلک صوفیان و عارفان در آمد و در خدمت مجد الدین بغدادی شاگرد نجم الدین کبری بکسب مقامات پرداخت و بعداز سفرهایی که کرد در زادگاه خود رحل اقامت افگند و در آنجا بسال

627 هجری (‌= 1229 میلادی )‌در گذشت و مقبره او همانجا برقرارست . وی بحق از شاعران بزرگ متصوفه و کلام ساده و گیرنده او با عشق و شوقی سوزان همراهست و زبان نرم وگفتار دل انگیزش که ازدلی سوخته و عاشق و شیدا بر می آید حقایق عرفان را بنحوی خاص در دلها جایگزین می سازد و توسل او بتمثیلات گوناگون و ایراد حکایات مختلف هنگام طرح یک موضوع عرفانی مقاصد معتکفان خانقاهها را برای مردم عادی بیشتر و بهتر روشن و آشکار می دارد.

عطار بداشتن آثار متعدد در میان شاعران متصوف ممتازست .دیوان قصائد و غزلها و ترانهای او پرست از معانی دقیق و عالی عرفانی ،و خصوصاً باغزلهای او تکاملی خاص و قابل توجه در غزلهای عرفانی ملاحظه می گردد. غیر از دیوان مفصل عطار مثنویهای متعدد او مانند اسرار نامه ،‌الهی نامه ، مصیبت نامه ، وصیت نامه ، ومنطق الطیر ، بلبل نامه ، شتر نامه ، مختار نامه ، خسرونامه ، مظهر العجایب ،‌لسان الغیب ، مفتاح الفتوح ، بیسر نامه ، سی فصل و جز آنها مشهورست .

از میان این مثنویهای دل انگیز که جملگی با طرح مسائل عرفانی و ایراد شواهد و تمثیلات متعدد همراهست ،‌از همه مهمتر و شیواتر ، که باید آنرا تاج مثنویهای عطار دانست ، منطق الطیرست. منطق الطیر منظومه ییست رمزی بالغ بر 4600 بیت . موضوع آن بحث سیور از یک پرنده داستانی بنام سیمرغ ( = تعریض بحضرت حق ) است . از میان انواع طیور که اجتماع کرده بودند هد هد سمت ارهنمیی آنانرا پذیرفت ( = پیر مرشد. بسبب تشابهی که از حیث گزاردن رسالت میان آندو هست . پیر رسالت حق را می گزارد و هد هد از جانب سلیمان رسول می کرد) و آنان را که هر یک بعذری متوسل میشدند ( تعریض بدلبستگی ها و علایق انسان بجهان که هر یک بنحوی مانع سفرا و بسوی حق می شوند )‌، با ذکر دشواریهای راه و تمثیل بداستان شیخ صنعان ، در طلب سیمرغ بحرکت آورد و بعد از طی هفت وادی صعب که اشاره است بهفت مرحله ازمراحل سلوک ( یعنی :طلب ، عشق ، معرفت ، استغناء ، توحید ، حیرت ،فقر و فنا )‌، بسیاری از آنان بعلل گوناگون از پای در آمدند و از آنهمه مرغان تنها سی مرغ بی بال و پر و رنجور باقی ماندند که بحضرت سیمرغ راه یافتند ودر آنجا غرق حیرت و انکسار و معترف بعجز و ناتوانی وحقارت خود شدند و بفنا و نیستی خود در برابر سیمرغ توانا آگهی یافتند تابسیار سال برین بگذشت و بعد از فنا زیوربقا پوشیدند و مقبول در گاه پادشاه (= حق ) گردیدند.

این منظومه عالی کم نظیر که حاکی از قدرت ابتکار و تخیل شاعر در بکار بردن رمزهای عرفانی و بیان مراتب سیر و سلوک و تعلیم سالکانست ، از جمله شاهکارهای جاویدان زبان فارسیست. نیروی شاعر در تخیلات گوناگون ، قدرت وی در بیان مطالب مختلف و تمثیلات و تحقیقات ،‌و مهارت وی در استناج از بحث ها ، و لطف و شوق و ذوق مبهوت کننده او در همان موارد و در تمام مراحل ، خواننده را بحیرت می افگند.

از منظومهای عطار غالب آنها در لکنهو و تهران بچاپ سنگی و سربی طبع شد و دیوان غزلها و قصیده های او را آقای سعید نفیسی (‌تهران 1319 شمسی )‌بطبع رسانید . کتاب تذکره الاولیاء عطار اثر بسیار مهم منثور این عارف و اصل است که در بیان مقامات عرفا نوشته شد.

پس از مرگ

ای هم نفسان تا جل آ,د بسر من

از پای در افتادم و خون شد جگر من

                                                رفتم نه چنان کآمدنم روی بود ، نیز

                                                نه هست امیدم که کس آید ببر من

یا چون زپس مرگ من آیند زمانی

وزخاک بپرسند نشان وخبر من

                                                گر خاک زمین جمله بغربال ببیزند

                                                چه سود که یک ذره نیابند اثر من

من دانم و من حال خود اندرلحدتنگ

جز من که بداند که چه آمد بسر من

                                                بسیار زمن درد دل و رنج کشیدند

                                                رستند کنون از من و از درد سرمن

غمهای دلم بر که شمارم که نیاید

تا روز شمار این همه غرم در شمر من

                                                من دست تهی با دل پر درد برفتم

                                                بردند بتاراج همه سیم و زرمن

در ناز بسی شام و سحر خوردم و خفتم

نه شام پدیدست کنون نه سحر من

                                                از خواب و خروخویش چگویم که نماندست

                                                جز حسرت و تشویر زخواب و زخورمن

بسیار بکوشیدم و هم هیچ نکردم

چون هیچ نکردم چه کند کس هنر من

                                                غافل منشینید چنین زآنک یکی روز

                                                بربندد اجل نیز شما را کمر من

جان در حذر افتاد ولی وقت شد آمد

چانم شد و بی فایده آمد حذر من

                                                بر من همه در ها چوفروبست اجل سخت

                                                تا روز قیامت که در آید ز در من ؟

در بادیه یی ماندم تا روز قیامت

بی مرکب و بی زاد ،دریغا سفر من !

                                      از بس که خطر هست درین راه مرا پیش

                                      دم می نتوان زد زره پر خطر من

 

کمال الدین اصفهانی

کمال الدین پسر جمال الدینمحمد اصفهانی قصیده سرای بزرگ ایران در اوان حمله مغول بود . وی بیشتر بمدح خاندان صاعد اصفهان که ریاست شافعیه را داشته اند اشتغال داشت و بعضی از امرای زمان مانند جلال الدین منکبرنی خوارزمشاه و حسام الدین اردشیر باوندی (‌پادشاه طبرستان ) و اتابک سعد بن زندگی حکمروای فارس را نیز ستود . اواخر عمرش بعزلت و انزوا گذشت تا در سال 635 هجری (= 1237 میلادی )‌بردست مغولان بقتل رسید . اهمیت او بیشستر در خلق معانی تازه و مضامین جدیدست و علاقه وی بالتزامات دشوار و آوردن ردیفهای مشکل قابل توجهست .

 

 

 

برف

هرگز کسی نداد بدینسان نشان برف

گویی که لقمه ییست زمین دردهان برف

                                      مانند پنبه دانه که در پنبه تعبیه است

                                      اجرام کوههاست نهان در میان برف

ناگه فتاد لرزه بر اطراف روزگار

از چه ؟ زبیم تاختن ناگهان برف

                                      گشتند ناامید همه جانور زجان

                                      با جان کوهسار چوپیوست جان برف

با ماسپید کاری از حد همی برد

ابر سیاه کار که شد در ضمان برف

 

امامی

امامی از شاعران معروف نیمه اول قرن هفتمست که بمدح امرا و وزرای کرمان اشتغال داشت ودر عهد خود خود مورد احترام شاعران و استادان بود . سخن او بیشتر بشیوه شاعران قرن ششمست ، ماند غالب آنان هم مداج زبردستست و هم غزلسرای خوش سخن ، و چاشنی عرفان سخن او را گاه جلای خاص می بخشد . وفاتش بسال 667 هجری (= 1268 میلادی )‌بوده است.

درباره اورجوع شودبه :‌از سعدی تاجامی ،‌آقای علی اصغر حکمت ،‌تهران ،‌1327 شمسی ، ص 137 140 ، ترجمه از جلد سوم تارخی ادبیات ایران دوارد برون.

سیرکمالی

دوش بی خود زخود جدا گشتم                        با خدا بی خود آشنا گشتم

نظری بر دلم فگند کزو                                   کاشف رمز انبیا گشتم

بلقای ابد رسیدم از آن                                    که بکلی زخود فنا گشتم

پیش ازین بنده خرد بودم                                که بمعقول مبتلا گشتم

تا نفس زآستان عشق زدم                                        رهبر عقل رهنما گشتم

قلب و مغشوش بودم اول حال                         از غش غیر چون جدا گشتم

 

مولوی

اصل او از بلخست ، در کودکی با پدرش بهاء الدین محمد معروف به بهاء ولد (م . 628 هجری = 1230 میلادی ) مقارن حمله مغول بآسیای صغیر رفت و با خاندانش در قونیه مستقر شد در همان جا بزیست تا در سال 672 هجری (= 1273 میلادی ) بمرد و مدفنش در آن شهر برقرار و مزار پیروان اوست . او را «مولانا» و «ملای روم » نیز می گویند . تلمذش در نزد پدرش بهاء ولد صاحب کتاب المعارف و سید برهان الدین محقق ترمدی از شاگردان بهاء‌ولد صورت گرفت . چندی نیز در شام کسب دانش می کرد و در بازگشت بقونیه بتعلیم علوم دینی اشتغال یافت تا با عارفی و اصل و بزرگ بنام شمس الدین محمد بن علی تبریزی  در قونیه ملاقات کرد و از نفس گرم او چنان بتاب و تب افتاد که دیگر تا دو واپسین سردی نپذیرفت و هیچگاه ازارشاد لاسکان وافاضه حقایق الهیه بازنایستاد . ازین دوره پرشور که سی سال از پایان حیات مولوی را شامل بود آثار بی نظیر این استاد بزرگ باقی مانده است . مثنوی او در شش دفتر ببحر رمل مسدس مقصورست که در حدود 260000 بیت دارد. درین منظومه که آ“را بحق باید یکی از بهترین نتایج اندیشه و ذوق فرزندان آدم و چراغ فروزان راهعرفان دانست ، مولوی مسائل مهم عرفانی و دینی و اخلاقی را مطرح می کند و هنگام توضیح بایرادآیات و احادیث و امثال و یا تعریض بآنها مبادرت می جوید . غیر از مثنوی دیوان غزلهای او بنام شمس تبریزی ،‌و مجموعه رباعیاتش معروفست . غزلهای مولوی منزله دریای جوشانی از عواطف حاد اندیشهای بلند شاعرست که با شیب و فرازها همراه باشد . کلامش در غالب این غزلها مقرون بشور التهاب شدیدیست که بر گوینده آن در احوال مختلف دست می داد. در همه آنها مولوی با معشوقی نادیدنی و نایافتنی کار دارد که او را یافته و دیده و با او از شوق دیدار و وصال و فراق سخن گفته است.

کلام گیرنده شاعر که دنباله سخنان شاعران خراسان ، ودر مبنی و اساس تحت تأثیر آنانست ، شیرینی و زیبایی و جلای خاصی دارد وهمیشه با سادگی و روانی و رسایی و بی پیرایگی همراهست . غیر از سخن منظوم از و آثار منثور« فیه مافیه » و «مکاتیب » و مجالس سبعه را در دست داریم .

درباره احوال و آثار او دررجوع کنید به :‌کتاب احوال مولانا جلال الدین محمد ، آقای فروزانفر ، تهران 1315 مقدمه غزلیات شمس تبریزی ، جلال الدین همائی ،تهران 1135 شمسی ، و مقدمه ولدنامه بتصحیح آقای جلال الدین همائی تارخی ادبیات ایران ،آقای دکتر رضا زاده شفق ، تهران 1321 ص 283 300 .

 

 

 

آرزو

بنمای رخ که باغ وگلستانم آروزست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

                             ای آفتاب حسن برون آدمی زا بر

                             کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

                             گفتی زناز : « بیش مرنجان مرا ، برو »

                             آن گفتنت که : « بیش مرنجانم » آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیلست بی وفا

من ماهیم ، نهنگم ،‌عمانم آرزوست

 

مجد همگر

مجدالدین همگر از شاعران قصیده سرا و غزلگوی قرن هفتم هجری و از معاصران سعدیست . نسبش بساسانیان می رسید و شاعر باین نسب شریف خود بارها اشاره و بآن فخر کرده است .ب اشید نگاهش بیشتر شیراز بود ودر آنجا در خدمت اتابکان سلغری بسر می برد و ازجمله وزیران و عاملان آنان بود و بعد از زوال حکومت آن خاندان بکرمان و اصفهان و بغداد و خراسان رفت وباز بشیراز برگشت تا در 686 هجری ( = 1287 میلادی ) در گذشت .وی خواه در قصائد و خواه در غزلهای خود سخن سهل و روان و بر گزیده و منتخب دارد . اندیشهای باریک و مضمونهای دقیقش قابل توجه وعنایتشت و در میان ترانهای لطیف متعدد عاشقانه اش گاه بمضامین حکمی و اجتماعی نیز باز می توان خورد . در باره احوال اورجوع شود به :‌مجد الدین همگر آقای سعید نفیسی ،مجله مهر سال دوم از سعدی تا جامی ، آقای علی اصغر حکمت ،‌ص 140 144.

یارسفرگر

یا آن دل گم بوده بمن بازرسانید           یا جان زتن رفته بتن بازرسانید

یا جان بستانید زمن دیر مپایید              یا یار مرا زود بمن بازرسانید

بی سر و قدش آب ندارد چمن جان                  آن سروروان از بچمن باز رسانید

بی یار نخواهم که ببینم وطنش را                    آنراحت جان را بوطن بازرسانید

دانید که بی بت چه بود حال شمن را                 کوشید که بت را بشمن بازرسانید

آن دانه در گم شد ازین چشم چودریا               آن در ثمین را بعدن بازرسانید

 

عراقی

عراقی همدان (610 688 هجری = 1213 1289 میلادی ) از عارفان و شاعران نام آور قرن هفتست . آغاز جوانیش در همدان بتحصیل ادبیات و علوم گذشت . سپس در هژده سالگی بمولتان هندوستان روی نهاد و در خدمت شیخ بهاء‌الدین زکریا از کبار مشایخ آن سامان آغاز سلوک کرد وچندین سال بعد بعربستان و آسیای سغیر رفت و در قونیه بمجلس شیخ صدرالدین قونیوی از پیروان محیی الدین بن العربی صوفی بزرگ راه یافت و کتاب لمعات را در آن شهر تحت تأثیر فصوص الحکم ابن العربی تألیف نمود. سپس بمصر و شام سفر کرد ودر دیار اخیر در گذشت و در جوار قبر محیی الدین ابن العربی در دمشق مدفون گشت .

وی علاوه بر دیوان (قصائد و ترکیبها و ترجیعها و غزلها و ترانها و مقطعات )‌مثنوی کوتاهی بنام عشاق نامه در بیان مراتب عشق و حالات عاشقان دارد . کتاب لمعات او را نور الدین عبدالرحمن جامی بنام مراتب عشق وحالات عاشقان دارد . کتاب لمعات او را نورالدین عبدالرحمن جامی بنام اشعه اللمعات شرح کرده است .

عراقی عاشق سوخته ییست که با سخنانش از سوز درون و شوق باطن و کمال نفس خویش حکایت می کند . کلامش ساده و استوار و استادانه است .در غزلها و ترکیبها و ترجیعهای وی شور و شوقی بی مانند که نشانهالتهاب درونی اوست دیده می شود واین شوق گاه با تأمل در معارف و حقایق عرفانی همراه و گاه با توصیفات بدیع وکم سابقه یی از حالات سالکان و واصلان آمیخته است . مثنوی و قصائدش بیشتر رنگ تحقیق دارد و طبعاً حالت و لطافت غزلهای او را فاقدست . کلیات آثار او را آقای سعید نفیسی با مقدمه در احوال و آثارش بسال 1335 شمسی در تهران طبع کرده است .

 

غوغای میکده

ناگه از میکده فغان برخاست                  ناله از جان عاشقان برخاست

شر و شوری فتاد در عالم           های و هویی از ین و آن برخاست

جامی از میکده روان کردند                   در پیش صدروان روان برخاست

جرعه یی ریختند بر سر خاک                شور غوغا زجرعه دان برخاست

جرعه با حاک در حدیث آمد                   گفت و گویی از آن میان برخاست

سخن جرعه عاشقی بشنید                    نعره زد وزسر جهان برخاست

بخت من چون شنید آن نعره                  سبک از خواب سرگران برخاست

گشت بیدار چشم دل چومرا                   عالم از پیش جسم و جان برخاست

خواستم تا زخواب برخیزم          بنگرم کز چه این فغان برخاست

 

سعدی

مشرف بن مصلح (یا :‌مشرف الدین مصلح ، یا :‌مشرف الدین بن مصلح الدین ) سعدی شیرای دز اوایل قرن هفتم هجری (‌اوایل قرن سیزدهم میلادی ) میان خاندانی از عالمان دین در شیراز ولادت یافت . در اوان جوانی ببغداد رفت وآنجا در مدرسه نظامیه که خاص شافعیان بود . بتحصیل علوم ادبی و دینی همت گماشت و سپس بعراق و شام وحجاز سفر کرد و در اواسط قرن هفتم هجری در عهد حکومت اتابک سلغری ابوبکر بن سعدبن زنگی (623 658 هجری = 1226 1259 میلادی ) بشیراز بازگشت و منظومه حکمی بوستان را در سال 655 هجری ( = 1257 میلادی ) بوی تقدیم کرد وس ال بعد ( 656 هجری = 1258 میلادی ) گلستان را در مواعظ و حکم بنثر مزین آمیخته با قطعات اشعار دل انگیز بنام شاهزاده سعد بن ابوبکر در آورد و بوی تقدیم نمود و از آن پس قسمت عمده عمر خود را در شیراز و د خانقاه خود زیسته و بسال 691 هجری (‌1291 میلادی )یا 694 هجری (‌1294 میلادی )‌در گذشته و در همان خانقاه مدفون گردیده است .

سعدی ،‌با ردوسی و حافظ ،یکی از سه شاعر بسیار بزرگ وبلا منازع فارسیست .در سخن او غزل عاشقانه آ÷رین حد لطافت و زیبایی را درک کرده و لطیف ترین معانی در ساده ترین وفصیح ترین وکاملترین الفاظ آمده است . حکمت وموعظه و ایراد حکم و امثال از هر شاعر پارسی گوی موفقترست و نثر مزین و آراسته و شیرین وجذاب او در گلستان بهترین نمونه نثرهای فصیح فارسیست .وی بسبب تقدم در نثر و نظم از قرن هفتم ببعد همواره مورد تقلید و پیروی شاعران و نویسندگان پارسی گوی ایران و خارج از ایران بوده است .

آثار منثوردیگرش غیر از گلستان‌؛‌ مجالس پنجگانه ، نصیحه الملوک ، رساله عقل و عشق ،‌تقریرات ثلاثه است ، و اشعارش بقصائد و مراثی و ترجیعات و چند مجموعه غزل وقطعات وجز آن تقسیم می شود. کلیات سعدی بارها در ایران وسایر کشورها طبع شد .

آدمیت

تن آدمی شریفست بجان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

                                      اگر آدمی بچشمست و دهان و گوش و بینی

                                      چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

خوروخواب وخشم وش هوت شغبست وجهل و ظلمت

حیوان خبر نداد زجهان آدمیت

                                      بحقیقت آدمی باش و گرنه مرغ باشد

                                      که همین سخن بگوید بزبان آدمیت

 

همام

خواجه همام الدین تبریزی (‌م . 714 هجری= 1314 میلادی )‌از شاعران غزلسرای آذربایجان و از مقربان خاندان شمس الدین محمد صابحدیوان جوینی مخصوصاً پسر او شرف الدین هارونست . غزلهای او غالباً بتقلید از غزلهای سعدی ساخته شده و اشعاری لطیف و زیباست . درباره او رجوع شود به : تاریخ مفصل ایران از استیلای مغول ،‌مرحوم عباس اقبال آشتیانی ، ج 1 ص 544 545 .

مقدمه دیوان همان الدین تبریزی ، مؤید ثابتی ، تهران 1333.

 

بهشت آرا

مکن ای دوست ملامت من سودایی را

که توروزی نکشیدی غم تنهایی را

                                      صبرم از دوست مفرمای که هر گز با هم

                                      اتفاقی نبود عشق و شکیبایی را

مطلب دانش از آن کس که بر آب دیده

شسته باشد ورق دفتر دانایی را

                                      ننگرد مردم چشمم بجمالی دیگر

                                      کاعتباری نبود مردم هر جایی را

آفریدست ترا بهر بهشت آرایی

چون گل و لاله و نرگس چمن آرایی را

                                      چون نظر کرد بچشم و سرزلف تو همام

                                      یافت مستی و پریشانی و شیدایی را

 

 

 

خسرو

خسرو از عارفان و شاعران پارسی گوی بزرگ هندوستانست. خاندانش در حمله مغول از بلخ بهند رفت و خسرو از آن خاندان بسال 651 هجری (=1253میلادی) در دهلی ولادت یافت. وی در علوم ادبی استاد بود و در تصوف از شیخ نظام الدین محمد بداؤئی معروف به «نظام الدین اولیا» پیروی می کرد. بعد از بلوغ در شاعری پادشاهان دهلی را مدح می گفت تا بسال 725 هجری (=1324میلادی) در گذشت. امیر خسرو بنم و نثر آثار فراوان دارد. در غزل از پیروان سعدی بود ،‌در قصیده شاعران قرن ششم خاصه سنائی و خاقانی را تقلید می کرد و در مثنوی تابع نظامی بود. دیوان قصائدوغزلهای او بپنج قسمت می شود (تحفه الصغر ، وسط الحیوه ، غره الکمال ، بقیه نقیه ، نهایه الکمال) خمسه یی که بتقلید از نظامی سخت متصمن اشعار دلنشین است (مطلع الانوار ، شیرین و خسرو ، مجنون و لیلی ، آیینه سکندری ، هشت بهشت) مثنویهای دیگر از قبیل قرآن السعدین حضرخان و دولرانی ، مفتاح الفتوح ؛ و کتب و رسالات منثور متعدد دارد. وی بحق بزرگترین شاعر پارسی گوی هند و صاحب قریحه یی وقاد و اشعغار بسیارست.

 

وداع

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

چون کنم دل بچنین روز زدلدار جدا

                                      ابر باران ومن و یار ستاده بوداع

                                      من جدا گریه کنان ،‌ابر جدا ، یار جدا

 

سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز

زاغک روی سیه مانده ز گلزار جدا

                                      نعمت دیده نخواهم که بماند پس ازین

                                      ماند چوندیده زآن نعمت دیدار جدا

حسن تودیر نماند چو زخسرورفتی

گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا

 

اوحدی

رکن الدین اوحدی مراغه یی اصفهانی (م.738هجری=1337میلادی) از جمله مشهورترین شاعران متصوف قرن هشتم هجریست. تخلص وی از ابوحامد اوحدالدین احمد کرمانی (م.635هجری=1237میلادی) که بیک واسطه مریدش بوده است . گرفته شد. اوحدی قسمت اخیر عمرش را در آذربایجان بسر می برد و در آنجا مثنوی مشهور خود «جام جم» را در مسائل عرفانی و اجتماعی و اخلاقی بساخت. وی دیوانی از قصائد و غزللها و رباعیها درد. دیوان او با مقدمه بار وو بتصحیح آقای سید یوشع توسط دانشگاه مدارس (هندوستان) بسال 1951 طبع شده است.

 

شهر آشفته:

دل خسته همی باشم زین شهر بهم رفته

خلقی همه سر گردان ، دل مرده و دم رفته

 

                                                یک بنده نمی یابم ، هنجار وفا دیده

                                                یک خواجه نمی بینم بر صوب کرم رفته

 

خواجه:

خواجوی کرمانی از مشاهیر شاعران و عارفان قرن هفتمست. ولادتش بسال 689 هجری (1290میلادی) در شهر کرمان اتفاق افتاد. تحصیلات او در جوانی در کرمان و فارس صورت گرفت و بعد از آن بسمافرتهای خود پرداخت و در اثناء آنها باعده یی از مشایخ و سلاطین و وزرا ملاقات کرد. بعد از سفر حج مدتی در تبریز و سپس شیراز بسر بر دو در پایان عمر چندی با شاعر بزرگ حافظ شیرازی معاشرت داشت تا در سال 753هجری (1352میلادی) در گذشت.

آثار خواجو عبارتست از: دیوان قصیده ها و غزلها و رباعی ها و قطعه های او که بسال 1336 شمسی بتصحیح آقای احمد سهیلی خوانساری در تهران طبع شده است؛ مثنوی هایی بنام همان و همایون ، گل و نوروز ، کمال نامه ، روضه الانوار ، سام نامه و گ.وهر نامه نیز از و بجای مانده است. در غلب این مثنویها خواجو از نظامی پیروی کرده است و مخصوصاً مثنوی روضه الانوار او که بتقلید از مخزن الاسرار نظامی ساخته شده قابل توجه تواند بود.

خواجه در غزلهای خود شیوه سعدی را اساس قرار داده و آنگاه آنرا با افکار عرفانی در آمیخته و روشی ایجاد کرد که حافظ آن را دنبال نموده و کامل ساخته است.

درباره احوال خواجو رجوع شود به: تاریخ ادبیات ایران ، آقای دکتر رضازاده شفق ، ص311 318 مقدمه دیوان خواجو ، آقای سهیلی خوانساری ، مقدمه روضه الانوار خواجو چاپ کوهی کرمانی بقلم آقای حسین مسرور ، تهران 1306.

 

بام فلک

اینان که برین گوشه بامند چه نامند                           تاچند برین طارم فیروزه خرامند

گرشعله فروزان جهانند چه قومند                    ور مشعله داران سپهرند چه نامند

در اینه و هم نیاید که چه نقشند                        هرچند مقیم فلک آینه فامند

گراهل مقامند بگو بر چه مقیمند                       ورز انکه مقیمند بگو در چه مقامند

پرگار صفت دایره نقطه خاکند                                   یا نقطه این دایره سبز خیامند

گرمخترع و هم و خیالند چه چیزند                             ور قابل ادراک ضمیرند کدامند

در عین علوند مگر آتش محضند                      یا اب حیاتند که در عین ظلامند

گر داخل طبعند چرا خارج حسند                      ور جوهر عقلند چرا منظر عامند

 

عبید:

عبید زاکانی از خاندان زاکنیان قزوین بوده و بهمین سبب به «زاکانی» اشتهار داشته و در شعر «عبید» تخلص می کرده است. مدتی از عمر او در خدمات دیوانی و چندی در سیاحت و سفر گذشته و بسال 772 هجری (=1370میلادی) وفات یافته است.

وی در اسلوب انشاء و در سبک ظاهری اشعار خود بیشتر متتبع روش سعدی بوده و اهمیت او خصوصاً در داشتن روش انتقادی و بیان مفاسد اجتماع با زبانی شیرین و بطریق هزل و شوخی در آثار منظوم و منثورست. عبید بیشتر از هر کسی وضع نا مطلوب اخلاقی و اجتماعی عهد خویش را شناخته و محیطی را که تحت تأثیر استیلای تاتار ، وجور حکام و عممال مغول و اشوب و فتنه و قتل و غازرت و ناپایداری اوضاع و جهل و نادانی غالب زمامداران و غلبه مشتی غارتگر فاسد و نادان بوجود آمده بود ، مجسم ساخته است.

کلیاد عبید زاکانی شامل منظومها و رساله های منثور اوست. در میان این آثار مقداری اشعار جدی از قصیدها و غزلها موجودست و از آن گذشته منظومه انتقادی موش و گربه . و مثنوی عشاق نامه ، ورساله های اخلاق الاشراف ، ده فصل . دلگشا و صدپند را باید از آثار خوب او شمرد.

درباره حوال و آثار اورجوع شود به: مقدمه کلیات عبیدزاکانی بتصحیح و اهتمام مرحوم عبالس اقبال چاپ 1321 تاریخ مفصل ایران ، مرحوم اقبال ، ج1، ص550-552.

 

آه آشتین:

در ماه بناز می نگرد دل ربای ما            بیگانه وار می گذرد آشنای ما

بی جرم دوست پای زمابر کشیده باز               تا خود چه گفت دشمن ما در قفای ما

با هیچ کس شکایت جورش نمی کنم                 ترسم بگفت و گو کشد این ماجرای ما

مادل بدرد هجر ضروری نهاده ایم                   زیرا که فارغست طبیب از دوای ما

بر کوه اگر گذر کند این آه آتشی            بی شک بسوزدش دل سنگین برای ما

 

 

قلندران:

جوقی قلندرانیم بر ما قلم نباشد                       بود و وجود مارا باک از عدم نباش

سلطان وقت خویشیم گرچه زروی ظاهر          لشگر کشان ما را طبل و علم نباشد

مشتی مجردانیم بر فقر دل نهاده                      گرهیچمان نباشد از هیچ غم نباشد

در دست و کیسه مادینارک س نبیند                          بر سکه دل ما نقش درم نباشد

چون ما بهیچ حالی آزار کس نخواهیم                        آزار خاطر ما شرط کرم نباشد

در راه پاکبازان گولاف فقر کم زن                             همچون عبید هر کو ثات قدم نباشد

 

سلمان

وی از بزرگترین شعرای قصیده سرا و ازغزلگویان نیکوسخن قرن هشتمست. زندگی سلمان بیشتر در دربار امرای جلایری (ایلکانیان) و در پایتخت آنان ، بغداد سپری شده است تا در سال 778 هجری (=1376میلادی) در گذشت.

سلمان را می توان آخرین قصده سرای بزرگ ایران بعد از مغول و پیش از دوره بازگشت دانست و اگر چه درین فن باستادان بزرگ پیش از خود نیمی رسد ، لیکن بهرحال از همه معاصران خود بهتر از عهده تتبع قصادی شاعران قصیده سرای قرن پنجم و ششم بر آمده است.

غزلهای سلمان لطیف و از حیث مضامین و معانی درزمره غزلهای خوب فارسیست و بهمین جهت برخی از آنها باغزلهای حاف شیرازی اشتباه شده و در بعضی از نسخ دیوان آن استاد راه یافته است.

دو داستان منظوم یکی بنام «جمشید و خورشید» و دیگری بنامه «فراق نامه» از سلمان باقی مانده است.

درباره احوال سلمان رجوع شود به : تاریخ مفصل ایران ، ج1: مرحوم عباس اقبال ص552 553 تاریخ ادبیات ایران ، اقای دکتر رضازاده شفق ، ص324-328 ، رساله سلمان ساوجی ، مرحوم رشید یاسمی ، مقدمه کلیات سلمان ساوجی چاپ تهران.

 

زورق

پیکر این زورق رخشنده بر آب روان

می درخشد چون دو پیکر بر محیط آسمان

                                                شکل این زورق مگر برجیست ابی کاندرو

                                                دایما باشد سعود ملک را با هم قران

باد پای اب رفتاری که رانندش بچوب

آب او را هم رکاب و باد او را هم عنان

                                                معده او بگذرراند سنگ خارا را سبک              

                                                لیک اب خوشوارش در درون آید گران

 

حافظ:

لسان الغیب حافظ یکی از بزرگترین شاعران پارسی گویست که با مهراتی کم نظیر در غزلهای عالی خود افکار دقیق عرفانی و حکمی و غنایی را با الفاظ برگزیده منتخب همراه کرد و ازین راه شاهکراهای جاویدان بی بدیلی در ادب پارسی بوجود آورد. ولادت او در اواسط نیمه اول قرن هشتم هجری (=اواسط نیمه اول قرن چهاردهم میلادی) در شیراز اتفاق افتاد و در همان شهر تحصیلاتش در علوم ادبی و شرعی و سیر در مقامات عرفانی گذشته است و بعلت آن که قرآن را از برداشت حافظ تخلص کرد. زندگانیش با خدمات دیوانی در نزد پادشاهان اینجو و آل مظفر پارس همراه بود تا بسال 791 هجری (=1389میلادی) در شیراز در گذشت. دیوان اشعار او متضمن چند قصیده ، غزلها ، مثنوی ساقی نامه و مثنوی دیگری ببحر هزج مسدس و قطعه ها و ترانهاست.

اهمیت او در آنست که توانست مضامین عرفانی و عشقی را بنحوی در هم آمیزد که از دوشیوه غزل عارفانه و عاشقانه سبک واحد جدیدی بوجود آورد. این شاعر استاد افکار خود را با الفاظ بسیار زیبا و با توجه بصنایع لفظی بیان کرده و بر اثر قدرت فراوان خود در سخنوری غالباً مضامین عالی و معانی بسیار زیبا و با توجه بصنایع لفظی بیان کرده و بر اثر قدرت فراوان خود در سخنوری غالباً مضامین عالی و معانی بسیار در ابیات کوتاه گنانیده است. ترکیباتی که حافظ در اشعار خود آورده غالباً تازه و بدیع و بی سابقه است و حافظ در ساختن این ترکیبات نهایت قدرت و کمال ذوق و لطف طبع خود را نشان داده است و کمتر شعری را ازین حیث می توان با او مقایسه کرد. معانی عرفانی و حکمی حافظ اگر چه تازه نیست لیکن چون با احساسات لطیف و گاه با هیجانات شدید روحی او آمیخته شده جلائی خاص یافته است. بهرحال غزل حافظ از جمله نمونهای بسیار خوب سخن فارسیست.

درباره احولا اورجوع شود به: حافظ شیرین سخن ، ثآقای دکتر محمد معین ، از سعدی تاجامی ، ترجمه آقای علی اصغر حکمت از جلد سول تاریخ ادبیات برون ، تهران 1327 شمسی ص298-342 ، تاریخ ادبیات ایران ، آقای دکتر شفق.

سخن عشق:

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

ناز کم کن که درین باغ بی چون تو شکفت!

                                                          گل بخندید که از راست نرنجیم ولی

                                                          هیچ عاشق سخن سخت بمعشوق نگفت!

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل

ای بسا در که بنوک مژه ات باید سفت

                                                          تا ابد بوی محبت بمشامش نرسد

                                                          هرکه خاک در میخانه بر خساره نرفت

در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا

زلف سنبل بنسیم سحری می آشفت

                                                          گفت ای مسند جم جان جهان بینت کو؟

                                                          گفت : افسوس که آن دولت بیدار بخفت

سخن عشق نه آنست که آید بزبان

ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت

                                                          اشک حافظ خرد و صبر بدریا انداخت

                                                          چه کند؟ سوز غم عشق نیارست نهفت؟

 

 

 

کمال:

کمال از ناحیه خجند ماوراء النهرست که در بدایت عمر خود بتبریز مهاجرت کرد و در خدمت سلطان حسین جلایر (776-784هجری=1374-1382میلادی) تقرب حاصل کرد و در خانقاهی که سلطان برای او ساخته بود بسر می برد تا بسال 792 هجری (=1390میلادی) یا 808 هجری (=1405میلادی) در گذشت. وی از شاعران بزرگ اواخر قرن هشتمست که مخصوصاً در غزلسرایی مهارت داشت و در دیوان او بغزلهای مطبوع زیاد ، که غالباً مقرون بذوق عرفانیست . می توان باز خورد.

درباره احوالش رجوع شود بمقدمه دیوان کمال الدین مسعود خجندی باهتمام و تصحیح اقای عزیز دلوت ابادی ، تبریز 1337.

 

مجمر غم:

بی غمت شاد ماد این دل غم پرور ما

غم خورای دل که بجز غم نبود در خورما

                                                          دردمندیم و خبر می دهد از سردون

                                                          دهن خشک و لب تشنه و چشم تر ما

مفلسانیم که در دولت سودای رخت

حاصل هر دو جهان هیچ نیرزد بر ما

                                                          گر تو در مجمره غم دل ما سوزانی

                                                          همچنان بوی تو یابند زخاکسترما

مولوی

مولانا

جلال الدین محمد بلخی

نامش محمد و لقبش جلالدین است. از عنوان های او خداوندگار و مولانا در زمان حیاتش رواج داشته و مولوی در قرن های بعد در مورد او به کار رفته است.
در ششم ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری قمری در شهر بلخ متولد شد. نیاکانش همه از مردم خراسان بودند. خود او نیز با اینکه عمرش در قونیه گذشت، همواره از خراسان یاد می کرد و خراسانیان آن سامان را همشهری می خواند.
پدرش ، بهاالدین ولدبن ولد نیز محمد نام داشته و سلطان العلما خوانده می شده است. وی در بلخ می زیسته و بی مال و مکنتی هم نبوده است . در میان مردم بلخ به ولد مشهور بوده است. بها ولد مردی خوش سخن بوده و مجلس می گفته و مردم بلخ به وی ارادت بسیار داشته اند.

دوران کودکی در سایه پدر

بها ولد بین سالهای ۶۱۶_۶۱۸ هجری قمری به قصد زیارت خانه خدا از بلخ بیرون آمد . بر سر راه در نیشابور با فرزند سیزده چهارده ساله اش ، جلال الدین محمد به دیدار عارف و شاعر نسوخته جان ، شیخ فریدین عطار شتافت . جلال الدین محمد، بنا به روایاتی در هجده سالگی ، در شهر لارنده ، به فرمان پدرش با گوهر خاتون ، دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کرد.

دوران جوانی

پدرش به سال ۶۲۸ در گذشت و جوان بیست و چهار ساله به خواهش مریدان یا بنا به وصیت پدر ، دنباله کار او را گرفت و به وعظ و ارشاد پرداخت. دیری نگذشت که سید برهان الدین محقق ترمذی به سال ۶۲۹ ه.ق به روم آمد و جلال الدین از تعالیم و ارشاد او برخوردار شد.
به تشویق همین برهان الدین یا خود به انگیزه درونی بود که برای تکمیل معلومات از قونیه به حلب رهسپار شد. اقامت او در حلب و دمشق روی هم از هفت سال نگذشت. پس از آن به قونیه باز گشت و به اشارت سید برهان الدین به ریاضت پرداخت.
پس از مرگ برهان الدین ، نزدیک 5 سال به تدریس علوم دینی پرداخت و چنانچه نوشته اند تا ۴۰۰ شاگرد به حلقه درس او فراهم می آمدند.

آغاز شیدایی

تولد دیگر او در لحظه ای بود که با شمس تبریزی آشنا شد. مولانا درباره اش فرموده:" شمس تبریز ، تو را عشق شناسد نه خرد." اما پرتو این خورشید در مولانا ما را از روایات مجعول تذکره نویسان و مریدان قصه باره بی نیاز می سازد. اگر تولد دوباره مولانا مرهون برخورد با شمس است ، جاودانگی نام شمس نیز حاصل ملاقات او با مولاناست. هر چند شمس از زمره وارستگانی بود که می گوید : گو نماند زمن این نام ، چه خواهد بودن؟

آنچه مسلم است شمس در بیست و هفتم جمادی الاخره سال ۶۴۲ ه.ق از قونیه بار سفر بسته و بدین سان ،در این بار ،حداکثر شانزده ماه با مولانا دمخور بوده است .
علت رفتن شمس از قونیه روشن نیست . این قدر هست که مردم جادوگر و ساحرش می دانستند و مریدان بر او تشنیع می زدند و اهل زمانه ملامتش می کردند و بدینگونه جانش در خطر بوده است .

باری آن غریب جهان معنی به دمشق پناه برد و مولانا را به درد فراق گرفتار ساخت .در شعر مولانا طوماری است به درازای ابد که نقش "تومرو"در آن تکرار شده است .
گویا تنها پس از یک ماه مولانا خبر یافت که شمس در دمشق است و نامه ها و پیامهای بسیاری برایش فرستاد . مریدان و یاران از ملال خاطر مولانا ناراحت بودند و از رفتاری که نسبت به شمس داشتند پشیمان و عذر خواه گشتند . پس مولانا فرزند خود،سلطان ولد،را به جستجوی شمس به دمشق فرستاد . شمس پس از حدود پانزده ماه که در آنجا بود پذیرفت و روانه قونیه شد .اما این بار نیز با جهل و تعصب عوام روبرو شد و ناگزیر به سال ۶۴۵ از قونیه غایب گردید و دانسته نبود که به کجا رفت.
مولانا پس از جستجوی بسیار،سر به شیدایی بر آورد.انبوهی از شعرهای دیوان در حقیقت گزارش همین روزها و لحظات شیدایی است .

صلاح الدین زرکوب

پس از غیبت شمس تبریزی ، شورمایه جان مولانا دیدار صلاح الدین زرکوب بوده است. وی مردی بود عامی ، ساده دل و پاکجان که قفل را "قلف" و مبتلا را " مفتلا" می گفت. توجه مولانا به او چندان بود که آتش حسد را در دل بسیاری از پیرامونیان مولانا بر افروخت . بیش از۷۰غزل از غزل های مولانا به نام صلاح الدین زیور گرفته و این از درجه دلبستگی مولانا به وی خبر می دهد . این شیفتگی ده سال یعنی تا پایان عمر صلاح الدین دوام یافت.

حسام الدین چلپی

روح ناآرام مولاما همچنان در جستجوی مضراب تازه ای بود و آن با جاذبه حسام الدین به حاصل آمد. حسام الدین از خاندانی اهل فتوت بود. وی در حیات صلاح الدین از ارادتمندان مولانا شد . پس از مرگ صلاح الدین سرود مایه جان مولانا و انگیزه پیدایش اثر عظیم او، مثنوی معنوی ، یکی از بزرگ ترین آثار ذوقی و اندیشه بشری ، را حاصل لحظه هایی از همین هم صحبتی می توان شمرد.

پایان زندگی

روز یکشنبه پنجم جمادی الآخره سال ۶۷۲ ه.ق هنگام غروب آفتاب ، مولانا بدرود زندگی گفت. مرگش بر اثر بیماری ناگهانی بود که طبیبان از علاجش درمانده بودند. خردو کلان مردم قونیه در تشییع جنازه او حاضر بودند. مسیحیان و یهودیان نیز در سوگ او زاری و شیون داشتند.

مولانا در مقبره خانوادگی خفته است و جمع بسیاری از افراد خاندانش از جمله پدرش در آنجا مدفون اند.

*رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
*
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن
*
از من گریز تا تو ، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
*
ماییم و آب دیده ، در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
*
خیره کشی است مارا ، دارد دلی چو خارا
بکشد ، کسش نگوید :" تدبیر خونبها کن"
*
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق ، تو صبر کن، وفا کن

*
دردی است غیر مردن ، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
*
در خواب ، دوش، پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
*
گر اژدهاست بر ره ، عشق است چون زمرد
از برق این زمرد ، هین ، دفع اژدها

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گفتگو با استاد کریم زمانی، شارح مثنوی معنوی مولانا، درباره‌ی مولانا، عرفان او و مثنوی

ای عجبا من چه منم؟
 

-       ابتدا درباره عرفان مولانا توضیح دهید.
- عرفان مولانا، مانند کتب آسمانی و مقدس، عرفان تغییر است نه فقط عرفان تفسیر. می‌دانید که یکی از خصوصیات کتب آسمانی قوت تأثیر آن بر شنونده است. مثنوی و غزلیات مولانا نیز خواننده را تکان می‌دهد و او را از جایش می‌کند. مثلاً کسی که این غزل پرشور و هیجان و موسیقی را بشنود غیرممکن است از خود بی‌خود نشود:
کریم زمانیای هوسهای دلم بیا بیا بیا بیا
ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا
از ره و منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیا
دومین خصوصیت عرفان مولانا این است که عرفانش از نوع عرفان عشقی است نه عرفان خوفی و عدلی و فضلی. صوفیه قرن اول و دوم کلاً عرفانشان از جنس زهد و خوف بود که نمایندگان بارزش حسن بصری و فضیل

-       بن عیاض بودند. در تذکرة‌الاولیا آمده است که حسن بصری چنان خائف و ترسان بود که در تمام عمر، کسی لبخند او را ندید. گویی که در برابر جلادی شمشیر برآهیخته نشسته است. چند قرن بعد، عرفان خوفی توسط امام محمد غزالی تئوریزه شد و برایش مبانی و اصولی تهیه کرد.
اما عرفان مولانا عرفان عدلی هم نیست چون عدل جنبه من و مایی دارد. چنان‌که خواجه نصیر در اخلاق ناصری می‌گوید عدل جنبه کثرت دارد و عشق جنبه وحدت. اما عرفان فضلی با آنکه از عرفان عدلی و خوفی بالاتر است اما نهایتاً در آن نیز نوعی توقع و چشم‌داشت نهفته است. چون کسی که این نوع عرفان را دارد با زبان حال و قال به خداوند می‌گوید: "طاعت و عبادت من در برابر عظمت تو هیچ است. با من به عدلت رفتار مکن بل به فضلت رفتار کن. چون اگر به عدلت با من رفتار کنی جز شرمساری و نامه سیاهی چیز دیگری ندارم." اما عرفان عشقی، عالی‌ترین نوع عرفان است چون در این مرتبه، بنده به مقام رضا می‌رسد و خواسته خود را در مشیت و اراده حضرت معشوق مستهلک می‌کند و با زبان حال و قال می‌گوید:
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
             بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
چون رضا میوه درخت عشق است تا به اوج عشق نرسی بر موج رضا سوار نخواهی شد. عرفان عشقی مولانا دو سویه است. یکی عشق عمودی که رابطه بنده و حضرت معشوق را تفسیر می‌کند و دیگر عشق افقی که رابطه بنده عارف را با محیط پیرامونش شکل می‌دهد. و این همان عرفان مدنی است که یکی دیگر از ویژگیهای عرفان عشقی مولاناست و نوعاً عرفان ایرانی این شاخصه را داراست. در عشق افقی است که عارف با همه انسانها صرف‌نظر از نوع نژاد و زبان و مذهبشان در صلح و دوستی است. با محیط زیستش نیز در دوستی و سازش است. آب را آلوده نمی‌کند، خاک را آلوده نمی‌کند، حیوانات را نمی‌آزارد، به گیاهان و درختان صدمه‌ای نمی‌زند و هیچ دلی را نمی‌شکند.

- اندیشه‌های نظری مولانا چگونه است؟ آیا تفکرات نظری جدیدی را مطرح کرده است؟

- قضاوت درباره اندیشه‌های مولانا کار آسانی نیست چرا که مثنوی و غزلیات او جامع همه تجربه‌های کلامی، فلسفی و عرفانی پیشین است. اینکه می‌گویم "جامع" به این معنی نیست که او از هر جایی و از هر مکتبی یا شخصی چیزی به عاریت گرفته و این تکه‌های عاریتی را به هم وصل کرده و شکل ساخته است. خیر، چنین نیست. چون اگر اینطور بود فهم اندیشه‌های او کاری دشوار نبود. مولانا از همه مکاتب و تجربه‌ها استفاده کرده است اما نه به صورت تقلیدی و کلیشه‌ای بلکه همه گرفته‌ها و اقتباسات را در بوته ذوق و فکر بلند خود گداخته و ذوب کرده و نهایتاً عنصر جدیدی خلق کرده است که هم شامل همه آنهاست و هم هیچکدام از آنها نیست. بنابراین کسانی که می‌گویند او تابع ابن‌عربی است یا بازگوکننده آرای افلاطون یا فلوطین است یا منعکس کننده عرفان گنوسی است به روش "تیری در تاریکی رها کردن" حرف زده‌اند. قضاوتشان مبتنی بر فحص و مطالعه نیست بلکه رجماً بالغیب است. چون همانطوری که مولانا در قالب و صورت شعر شالوده‌شکنی کرده در محتوا و درون‌مایه شعر نیز قالب‌شکنی کرده است. حالت قالب شکنی مولانا در این دو بیت خوب تجلی یافته است:
زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم؟!
                   

-        گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم
چون که من از دست شدم در ره من شیشه منه
                    

-        ور بنهی پا بنهم هرچه بیابم شکنم

- چه عاملی باعث شده که با گذشت هشت قرن هنوز مولانا مورد توجه انسان معاصر قرار گیرد در حالیکه نه تنها شاعران بلکه حتی بسیاری از متفکران نزدیک‌تر به ما نیز با گذشت زمان دیگر اهمیت گذشته را برای انسان نسل بعد ندارند؟

-   - انسان متمدن و رفاه‌زده امروز به این نتیجه رسیده است که رفاه مادی نتوانسته روح او را سیراب کند و به نیازهای معنوی او پاسخ مناسب دهد. از این‌رو انسان امروز بیشتر از انسانهای دوران گذشته افسرده و پژمرده شده است. در واقع کفه مادی و معنوی انسان به هم خورده و آنچه که اصل قرار گرفته مسائل سطحی و امور مادی است و معنویات هیچ جایی ندارد. مولانا پیام دین و ایمان را خالی از هر نوع تعصبی بیان کرده است و خصوصاً در بیان این مسائل، زبانی بسیار هنری به کار برده است. اما راز تازگی و جاودانگی کلام مولانا فقط در ساختار کلامی دلنشین او نیست بلکه معلول صدق باطن و صفای دل اوست. چون خیلی‌ها آمدند و حرفهای رنگین و زیبا زدند ولی سخنانشان به جایی نرسید: "درد چون نیست چه حاصل که سخن رنگین است." او کسی نبود که به خاطر نام و نان سخن بگوید بلکه درد حقیقت داشت، درد نجات بشریت داشت.

-       وقتی گفته می‌شود "مثنوی"، دیگر قالب مثنوی در ذهن نمی‌آید بلکه تنها مثنوی معنوی مولانا به یاد می‌رسد. کمی درباره مثنوی بگویید و اینکه آیا مثنوی، عرفان نظری مولاناست یا شرح احوال او یا...
- مثنوی حاصل پربارترین دوران عمر مولاناست. چون بیش از پنجاه سال داست که نظم مثنوی را آغاز کرد. اهمیت مثنوی از آن رو نیست که یکی از آثار قدیم ادبیات فارسی است بلکه از آن جهت است که برای بشر سرگشته امروز پیام رهایی و وارستگی دارد. مثنوی بی‌هیچ تردیدی مهم‌ترین و تکان‌دهنده‌ترین تجربه عرفانی بشر است و اگر آن را "حماسه بزرگ عرفانی" بنامیم گزاف نگفته‌ایم. مثنوی فقط عرفان نظری نیست بلکه کتابی است جامع عرفان نظری و عملی. او خود گفته است: "مثنوی را جهت آن نگفتم که آن را حمایل کنند، بل تا زیر پا نهند و بالای آسمان روند که مثنوی معراج حقایق است نه آنکه نردبان را بر دوش بگیرند و شهر به شهر بگردند." بنابراین، عرفان مولانا صرفاً عرفان تفسیر نیست بلکه عرفان تغییر است. یعنی باید انسان خودش را عوض کند نه آنکه فقط الفاظ را لقلقه لسان خود کند. مولانا در مثنوی، علم و عشق و عرفان را به هم درآمیخته و از آن معجونی ساخته است که به درد همه کس می‌خورد و هر شخصی به اندازه سطح فکر و سواد خود می‌تواند از آن استفاده کند.

- انسان در آثار مولانا چه جایگاهی دارد و چگونه به تصویر کشیده شده است؟
- مثنوی را به اعتباری می‌توان "انسان نامه" خواند. چون مولانا از هر جا آغاز می‌کند سر از موضوع انسان درمی‌آورد. و الحق که او در کاوش درون انسان و تحلیل روانی او اعجوبه‌ای بی‌همتاست. عجب آنکه همه تحلیلهای روانشناسانه خود را در قالب حکایات و مثالهای ساده ارائه داده است.

- فراق و وصال در نظر مولانا چگونه مطرح شده است؟
- همه عرفا، حکما و فرزانگان درباره فراق انسان سخن گفته‌اند. مثلاً فلوطین می‌گوید که انسان مانند طفلی است که پدر و مادر شریف خود را گم کرده و به کارهای پست روی آورده است. ابن‌سینا هم در قصیده عینیه‌اش می‌گوید که روح انسان مانند کبوتری است که از طارم اعلی به زمین هبوط کرده است:
هبطت الیک من المکان الارفع
                  ورقاء ذات تعزز و تمنع
اما باید توجه داشت که فراق به معنی جدایی و دور افتادن است نه به معنی تنهایی و بی‌کسی. جدایی و فراق یعنی: خدا را داشتن اما از او دور افتادن و به حجاب گرفتار شدن. ولی تنهایی یعنی خدا را نداشتن. فراق، درد اهل ایمان و عرفان است، اما تنهایی سخن پوچ‌انگاران و نیست پنداران است. فراق نوعاً با دغدغه همراه است. دیده‌ایم که وقتی شخصی از محبوبش جدا می‌شود بی‌تاب می‌گردد. انسان در فراق حق، احساس می‌کند که زندگی دنیوی اقناعش نمی‌کند، خانه طبیعت جواب نیازهای او را نمی‌دهد، در نتیجه احساس غربت می‌کند. پس احساس فراق نشانگر این است که وصالی هست. چنان‌که احساس تشنگی دلیل بر وجود آب است:
جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی؟
              بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی؟


صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
                  یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

مولانا، با آنکه احوالی بین فراق و وصال داشت، اما بیشتر اهل وصال بود و خود را واصل احساس می‌کرد:
بادا مبارک در جهان سور و عروسی‌های ما
سور و عروسی را خدا ببرید بر بالای ما
هر هستیی در وصل خود در وصل اصل اصل خود
خنبک زنان بر نیستی دستک زنان اندر نما

- سالروز درگذشت مولانا را تازه پشت سر گذاشته‌ایم. سخنی به مناسبت این روز...؟
- باید به سوی معنوی شدن و قدسی شدن حرکت کنیم. چنان‌که مولانا هم جز معنوی کردن انسان هدفی نداشت. باید اندیشه‌های او را بهتر بشناسیم و این نیازمند یک حرکت گسترده و همه جانبه است آن هم در همه سطوح. نه آنکه مولانا و دیگر مفاخر فرهنگی ما فقط در حد یک تعارف تقویمی مطرح شوند و بعد همه چیز به فراموشی سپرده شود تا موعدی دیگر.

 

جهان پر شمس تبریزیست کو رندی چو مولانا

من غلام قمرم

 

من غلام قمرم ، غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن ، شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو ، جز سخن گنج مگو
بر از این بی خبری رنج مبر ، هیچ مگو

دوش دیوانه شدم ، عشق مرا دید و بگفت:
آمدم ، نعره مزن ، جام مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست ، دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که ولی ، ج
ز که به سر هیچ مگو

گفتم این روی فرشتست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

 

 

خط سوم

 

آن خطاط سه گونه خط نوشت
یکی را خود خواند و لا غیر
یکی را هم خود خواند و هم غیر
یکی را نه خود خواندی و نه غیر
آن خط سوم منم


روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

در هوایت بی‏قرارم روز و شب

سر ز پایت برندارم روز و شب

روز و شب را همچو خو مجنون کنم

روز و شب را کی گذارم روز و شب؟

جان و دل از عاشقان می‏خواستند

جان و دل را می‏سپارم روز و شب

تا نیابم آن چه در مغز منست

یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد

گاه چنگم گه تارم روز و شب

می‏زنی تو زخمه و بر می‏رود

تا به گردون زیر و زارم روز و شب

ساقیی کردی بشر را چل صبوح

ز آن خمیر اندر خمارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو

در میان ای قطارم روز و شب

می‏کشم مستانه بارت بی‏خبر

همچو اشتر زیر بارم روز و شب

تا بنگشایی به قندت روزه‏ام

تا قیامت روزه دارم روز و شب

چون ز خوان فضل روزه بشکنم

عید باشد روزگارم روز و شب

جان روز و جان شب ای جان تو

انتظارم، انتظارم روز و شب

تا به سالی نیستم موقوف عید

با مه تو عیدوارم روز و شب

ز آن شبی که وعده کردی روز وصل

روز و شب را می‏شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است

ز ابر دیده اشک بارم روز و شب

 

 

کعبه دل


آنها که به سر؛ در طلب کعبه دویدند

چون عاقبت الامر به مقصود رسیدند

از سنگ یکی خانه اعلای معظم
اندر وسط وادی بی زرع بدبدند


رفتند در آن خانه که بینند خدا را
بسیار بجستند خدا را و ندیدند

چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف
ناگاه خطابی هم از آن خانه شنیدند

کای خانه پرستان؛ چه پرستید گل و سنگ
آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند

آن خانه دل و خانه خدا واحد مطلق
خرم دل آنها که در آن خانه خزیدند


مانند الف راست برفتند به لبیک
آنها که در این خانه چو گردون بخمیدند

بر خطّه آن مشعر وحدت چو گذشتند
خط لمن الملک بر اغیار کشیدند

حزبی که بجز سنگ؛ ره از خانه ندیدند 
چون حزب شیاطین ز در حق برمیدند


عشق باشد و دوستی...

 

به نام یادگار ماندگار

هنگامیکه عشق در کالبد آدم ریخت، انسانیت بنا می شود و انسان، آنیکه زیباترین آفرینش اهورایی اش می نامند، عشق را، عاطفه و ایمان را با تار و پودش بافته و پذیرا می شود. چونان مولانا، و آنگاه چون نفس در میان نی می پیچد و ساقی وار، شراب وحدانیت و محبت را به دیگران می بخشاید.
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
نعرهء های و هوی را از در روم تا به بلخ سر میدهد ، با سیر جدالی اندیشه و عرفان محبت محورش، همگان را به گرد یک خوان وحدانیت گرایی فرا میخواند و انسانیت را از چهارچوب تندیسه، با دگر دیسی، حقیقی اش مینمایاند.
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هرکه این آتش ندارد نیست بــاد
آنچه مسلم است تاثیر پذیری بارز مثنوی از قران است. گفته می شود در لابالای سروده های مولانا در مثنوی معنوی حدود هزار و پ
ا نصد آیه آشکارا یاد شده و به همین تعداد از آیات نیز نقل به معنی شده است.
مولانا گوید: ما ز قران مغز را برداشتیم  پوست را بر دیگران بگذاشتیم
زبانی که مولوی بر گزیده، زبان استعاره، تمثیل، حکایت گری و قصه پردازی است و این نیز یکی دیگر از وجوه مشابهت با قرآن است. ریختن دانه های معنا در پیمانه های قصه و استفاده از بستر داستانی برای بیان ظرایف و لطایف.
جهان بینی مولوی مبتنی بر نظریه وحدت وجود است. از این رو بسیاری از آموزه های مولانا فراتر از ادیان خاص است و به جای آن که خود را در قالب دین خاصی محصور کند به اهداف اصلی ادیان و به نیل به حقیقت می اندیشد. به زعم وی همه ادیان بر حق، از نور واحدی نشات گرفته اند و هدف مشترکی را تعقیب می کنند. ز این رو عرفان مولوی برای بسیاری از پیروان دیگر نیز از جذابیت ویژه برخوردار است.

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
درین سراب فنا جشمهء حیات منم
وگر بخشم روی صد هزار سال زمن
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپردهء رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشکه که دریای باصفات منم
نگفتمت که چو مرغان بسوی دام مرو
بیا که قوت پرواز پر و پات منم
نگفتمت که ترا ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خدا صفتی دان که کد خدات منم

در نگرش همه شمول مولانا، طبیعت، انسان و خدا به مثابه واحد به هم پیوسته مطرح می شوند. از دیدگاه وی، طبیعت زنده است و فقط شامل اشیاء محسوس و طبیعی و ارگانیک نمی شود، بلکه آنچه را که در محیط اطراف انسان وجود دارد در بر می گیرد . مولوی معتقد است که زمین، آب، آتش همه در خدمت و امر بران پروردگارند و به طور کلی طبیعت مخاطب تنگاتنگ و تسبیح گویان باریتعالی هستند. بر اساس چنین دیدگاهی، طبیعت از جایگاه مقدس و ویژه ای برخوردار می شود به گونه ای که بسیاری از تبعات و الزامات اخلاقی آن می تواند برای طرفداران محیط زیست و طبیعت گرایان راهگشا باشد.
ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما
ای درشکسته جــــام ما از بر دریده دام ما
عشق از دیدگاه حضرت مولانا بحری است بس ژرف و عمیق که کس به ژرفای آن نتوان رسید و سیاحان این بحر برای فراچنگ
  آوردن در و مروارید آن چه بسا در آن غرقه گشته‌اند و آب دریا غریقان این بحر را در ساحل افکنده است.  عزیزان شنونده پیرامون آفرینش های مولوی معنوی گفته های بی پایانی است که افسوس از دریچهء زمان کم، مجال گفتن نیست. پس پیام پایانی  آرزوی سعادت برای همه تان است و این که: کم ما و کرم شما.

علم آنست که به معلومی رسی ...

 

زاهد بودم ترانه گویم کردی
سردسته بزم باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم
بازیچه کودکان کویم کردی

روزی شمس از مولانا پرسید:" غرض از مجاهدت ریاضت و تکرار و دانستن علم چیست؟مولانا گفت :روش سنت و آداب شریعت .شمس گفت : اینها همه از روی ظاهر است .مولانا گفت : ورای این چیست ؟ شمس گفت : علم آنست که به معلومی رسی .
برخورد و روابط مولانا با شمس تبریزی بازتاب ناگواری بر خانواده و به ویژه بر مریدان اش بجا گذاشته،بسیاری از مریدانش از او پیوند خود را گسستند و بر او سرزنشها و نکوهشها فرستادند.
شمس تبریزی چنان هنایش ژرف بر هستی معنوی مولانا بجاگذاشت که به آفرینش بزرگترین آثار ادبی _ فلسفی عرفانی جهان پرداخت و از مولانای متصوف به یک مولانای شاعر سترگ که در همه حالش شاعر بود،درست کرد.

و حال بعداز صد ها سال...

مراسم مولانا هر ساله در قونیه برگزار می‌شود و از این مراسم هزاران گردشگر بازدید می‌کنند. آمارها موید آن است که تنها در سال 83 بیش از 700 هزار نفر از قونیه، مراسم سماع و دیگر جاذبه‌های این شهر بازدید کرده‌اند. تاثیر مولانا بر قونیه به حدی است که حتا مجسمه‌های سماع را به عنوان سوغات به فروش می‌رسانند. از این گذشته حرکاتی شروع شده تا مولانا، این اندیشمند بزرگ سرزمین ما را ترک معرفی کنند. این در حالی است که مولانا در شهر بلخ متولد شده و تمام اشعار او به زبان پارسی است و حتا در خود ترکیه، آثار او جزء ادبیات پارسی جای گرفته است و در هر دایرة‌المعارف که نام این شاعر بزرگ جستجو شودد، نتیجه، شاعر و متصوف پارسی است.  واقعیت نیز آن است که ترکیه با توسعه گردشگری خود مولانا را آنگونه که می‌خواهند معرفی می‌کند و نه آنگونه که بوده است و همین باعث شده تا قونیه به یک شهر توریستی تبدیل شده و از این رهگذر نام مولانا در سراسر جهان آکنده شود.  روزنامه سان فرانسیسکو در این باره می‌نویسد: اگر می‌خواهید با محبوب‌ترین شاعر روز آمریکا آشنا شوید بایستی یک هواپیما سوار شوید و به قونیه بروید، جایی که آرامگاه یا مزار جلال‌الدین محمد بلخی معروف به رومی قرار دارد ...  یکی از جلوه های بی‌نظیر مراسم مولانا مراسم سماع است که در نوع خود طرفداران زیادی دارد. به گونه‌ای که بحث توریسم عرفانی را جایگزینی برای دیگر گونه‌های توریسم در این منطقه کرده است. مراسم معنوی رقص سماع عشق معنوی انسان و برگشت بنده به حق و رسیدن انسان به ملکوت را متبلور می‌کند.  رقاص سماع در سر یک کلاه (به نشانه سنگ قبر) و بر تن یک عبا (به نشانه کفن) دارد که با در آوردن خرقه حقیقت واقعی (باطن) جلوه می‌کند. موقع رقصیدن، با دستانی باز، دست راست به مانند اینکه دعا می‌کند برای به دست آوردن کرم الهی باز می‌شود و چشمان با نگاه کردن به دست چپ که رو به پایین است، لطفی که از حق گرفته است را با مردم تقسیم می‌کند. به اعتقاد مردم قونیه که هر ساله این رقص را به مدت یک هفته در هفته منتهی به مرگ مولوی برگزار می‌کنند، رقاص رقص سماع از راست به چپ چرخیده و با 72 دور چرخش به 72 ملت دنیا تمام آفریده‌ها سلام و با مهر و عشق و عطوفت آغوش باز می‌کند.  مردم قونیه می‌گویند: براساس اعتقادات ما انسان برای دوست داشتن و مورد مهر قرار گرفتن آفریده شده است؛ حضرت مولوی گفت که تمام عشق‌ها پلی است به عشق الهی.    قونیه یکی از وسیعترین شهر‌های ترکیه است. مرکز آن شهر قونیه در شمال آناطولی در 37 درجه و 52 دقیقه عرض شمالی و 33 درجه و 31 دقیقه طول شرقی به ارتفاع 1027 متر از سطح دریا قرار گرفته است . به علت واقع شدن آن بر سر راهی که از سراسر آناتولی را قطع می‌کند، از دیر زمان اهمیت خود را حفظ کرده است. 

 

 

انا الحق

مولانا و شمس

صلاح الدین پیر بر در حجره اش نشسته بود. از دور مولایش را دید که به سمت حجره او پیش می آید و عده کثیری همراهش هستند. آرام نشست و محو تماشای مولانا و مریدان شد... صدای بازار زرکوبان در گوش مولانا می پیچید ... تق تق تتق تق ... تق تق تتق تق... مولانا زمزمه کرد : حق حق انا الحق... حق حق انا الحق... و باز زرکوبان می کوبیدند: تق تق تتق تق... مولانا به ناگاه ایستاد... دست ها را بالا برد... پای راستش را کمی بالا آورد و روی پای دیگرش چرخی زد. سرش را به سوی آسمان برد... بلند گفت: حق حق انا الحق... یاران از مراد خویش پیروی کردند... هر یک چرخی می زدند و می گفتند: حق... مولانا می چرخید... می ایستاد... پای می کوفت و دوباره می چرخید... می رقصید...

جماعت بازار مات و مبهوت نظاره گر شدند. مولانا عرق می ریخت... می خواند با صدای بلند: حق حق انا الحق... هین سخن تازه بگو ... تا دو جهان تازه شود... سماع تا غروب ادامه یافت. مولانا و صلاح الدین و دیگر مریدان سرمست از سماع ِ راست، راه خروج بازار را پیش گرفتند. مولانا تیرگی های عصر خویش را می دید. شمس تبریزی رفته بود، صلاح الدین زرکوب مرده بود و حسام الدین چلبی مریض بود... مولانا حال و روز خوبی نداشت... یاد آر ز شمع مرده... مولانا به یاد آورد روز ملاقات با شمس را... مولانا با مریدان خود می رفت. مولانای جوان، اینک سرآمد عالمان شهر شده بود. مولانای زاهد و پارسا اینک از پیش می رفت و مریدان از پس ِ او می آمدند. ناگهان مردی از راه رسید. موی سرش پریشان بود و لباس هایش نامرتب. نزد مولانا رسید و ایستاد. چشمانش برق می زد. پرسید: سوالی دارم ای شیخ! مولانا به چشم تحقیر نگاهش کرد و گفت: بپرس...
شمس پرسید: ای شیخ! پیامبر اسلام در زهد و تقوا پیش بود یا بایزید بسطامی؟!!
مولانا گفت: سوال بیهوده ای پرسیدی... پیامبر اسلام!
شمس باز پرسید: پس چرا پیامبر گفت: "خداوندا ما تو را آنگونه که باید نشناختیم" و بایزید گفت: "خداوندا! شان و منزلت من چقدر بالاست!"...
بحث بالا گرفت. مریدان اطاقی حاضر کردند برای بحث و مجادله مولانا با شمس تبریزی. در هنگام ورود مولانا وارد شد و شمس از پشتش به درون اطاق رفت. بحث و گفتگو چند روزی طول کشید.عاقبت در اطاق گشوده شد. شمس خارج شد و مولانا به دنبال او سر افکنده راه افتاد. هر جا شمس می رفت مولانا هم می رفت. هر کوچه و هر منزل. شمس می گفت حق و مولانا می گفت شمس... حالا دیگر چه نیازی بود به درس و مدرسه و فتوا و زهد متحجرانه... مولانا گمشده اش را یافته بود و دیگر رهایش نمی کرد...

 

دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من ...
زهرهً آسمان من آتش تو نشان من ...
چونکه بدید جان من قبله روی شمس دین
برسرکوی او بود طاعت من سجود من...
پیر من و مراد من درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن شمس من و خدای من !
از تو بحق رسیده ام ای حق ، حقگزار من
شکر ترا ، ستاده ام ! شمس من و خدای من ...
نعرهً های و هوی من از در روم تا به بلخ
اصل کجا خطا کند شمس من و خدای من
کعبهً من کنشت من دوزخ من بهشت من
مونس روزگار من شمس من و خدای من
شمس من و خدای من ...

 

 

مولوی

مولوی

 

در این تحقیق سعی بر آنست که افکار عقاید و شخصیت مولانا مورد بررسی قرار گیرد به همین خاطر به شرح کوتاهی از سرگذشت مولانا از آغاز عمو تا انجام می پردازیم و کوشش خود را در بررسی موارد ذکر شده          می گذاریم.

مولوی حدود 68 سال عمر کرد ولادتش در بلخ روز ششم ربیع الاول از سال 604 و وفاتش در قوینه از بلادروم پنجم ماه جمادی الآخر سنه 672 هجری قمری واقع شد همان سال که نابغه فلسفه و ریاضی خواجه نصیرالدین طوسی وفات یافت پدر مولوی سلطان الطماء شیخ بهاء الدین محمد ولد فرزند حسین بلخی از بزرگان علما و عرفای ممتاز عصر خود که ظاهراً نسبت خرقه تصوف به شیخ نجم الدین کبری متوفی 618 هـ . ق می رسانید.

آباء اجراء مولوی همه از مردم بلخ بودند که در آن روزگار یکی از کریسهای ایالت پهناور خراسان شمرده می شد. بهاءالدین ولد در حدود 616 هـ . ق که تازه آوازه هجوم مغولان ببلاد خوارزم بگوش می رسید با فرزندش مولوی که در آن تاریخ تقریباً 13 ساله بود و دیگر اعضای خانواده و جمعی از ندم و حشم بقصد زیارت بیت الله از بلخ سفر کرد.

معروف است که چون در اثنای آن سفر به نیشابور رسید بزیارت شیخ عطار رفت و شیخ عطار نسخه یی از مثنوی « اسرارنامه » خود را که منظومه عرفانی اخلاقی در بحر فرج مسدس محذوف مقصور1 حدود سه هزار سیصد بیت است و با این بیت آغاز میشود.

بنام آنکه جان را نوردین داد               خرد را در فراوانی یقین داد

هدیه کرد و به بهاء الدین ولد گفت « زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند ». باری بهاءالدین ولد بعد از سفر مکه در توالی سال 617 هـ . ق گزارش به آسیای صغیر و کشور روم افتاد در آن تاریخ که سلطان علاء الدین --- سلجوقی آنجا سلطنت می کردو وزیری بلک فطرت و عارف مسلک و دانش دوست بنام معین الدین پروانه داشت که هم سلطان و هم وزیر دانشمندش هر دو گوهرشناس بودند و قدر آن مهمانان عزیز را بنکو می دانستند و بدین سبب در تنظیم و تکریم و تهیه وسایل آسودگی و رفاه حال ایشان دقیقه کوتاهی و اهمال ننمودند و  بهیمن خلق و صفا و خلوصم ضمیر ، ----- بلند پرواز را صبر کردند که با پروبال همت در فضایی وسیع تر و برتر از آسمانها بال گشاد وقاف تا قاف جان علم و معرفت را زیر پر گرفت و نردبان پایه مدارج کمال بشری را تا عنان آسمان و اوج عرش علیین پیمود.

نردبانهایی است پنهان در جهان

پایه پایه تا عنان آسمان

هر گره را نردبانی دیگرست

هر روش را آسمانی دیگر است

 

اتفاقاً در آن تاریخ اوضاع ایران و بخصوص نواحی بلخ و بخارا و خوارزم و دیگر بلاد ماوراء نهر و خراسان در اثر هجوم شوم مغولان خراب و آشفته و در هم شده و مخصوصاً شهر بلخ در همان سال 617 بسبب قتل عام و غارت آن طایفه وحشی خونخوار خالی از سکنه افتاده بود.

باری سن استقبال و پذیرایی گرم سلطان علاءالدین و وزیر دانشمندش که بعداً از ارادتمندان خاص مولانا شده است و خرابی اوضاع بلخ که وطن آبا و اجدادی بهاءالدین ولد و مولوی بود دست بهم داد و مجموع این احوال موجب اقامت بهاءالدین وخانواده او در حوالی قونیه گردید ،‌ در ابتدا مدتی در شهر لارنده که در حدود ده فرسنگی جنوب شرقی قونیه بوده است بودند آنگاه به عاصمه قونیه که در حدود 450 کیلومتری جنوب شرقی استانبول است و در آن تاریخ پایتخت سلاجقه روم بوده است منتقل گردیدند و بهاءالدین در سال 628 هـ . ق فوت کرد و در همان شهر به خاک سپرده شد.

سه شخصیت ممتاز مولوی

مولوی سه شخصیت ممتاز بود ،‌ مقصود سه شخصیت طولی است نه عرضی یعنی سه مرحله بزرگ علمی و عرفانی را که خود او از آنها به خامی و پختگی و سوختگی عبارت کرده است طی کرد تا با مدارج ممکن کمال بشری که  اولیای خاص خواست واصل گردید.

شخصیت اول با نخستین مرحله از مراحل علمی و عرفانی مولوی: خاندان مولوی و مهد تربیت و نشو و نمای او خاندان علمی و عرفانی بود مولوی از آغاز کودکی در خدمت پدر و بعد از آن در محضر مشایخ و استادان دیگر و مدتی نیز در دمشق که در آن روزگار مجمع اکابر علما و عرفا و زهاد و عباد بوده است بتحصیل علوم و معارف معمول زمان خود اشتغال داشت چندان که در موقع وفات پدرش که حدود بیست و پنج سال از عمر او می گذشت از علوم متداول زمان خود شامل ادبیات وقفه و اصول فقه و  تفسیر قرآن و قصص و تواریخ اسلامی و اصول عقاید و کلام و فلسفه و بالجمله در اکثر فنون عقلی و نقلی سرمایه کافی اندوخته و مخصوصاً در فقاهت بمرتبه اجتهاد و اهلیت فتوی رسیده بود این مرحله از عمر از کودکی تا بیست و پنج سالگی است شخصیت اول مولوی بود که در آن شخصیت فقیهی متشرع و حکیمی دانشمند و مستلزم بامور شرعی شمرده می شد و بقول خودش « سجاده نشین با وقاری بود » شخصیت دوم یا دومین مرحله از مراحل علمی و عرفانی مولوی: شخصیت دوم مولانا از بیست پنج سالگی است تا سی و نه سالگی مقارن سال 642 هـ . ق که ملاقات او با شمس الدین تبریزی اتفاق افتاده در آن مدت که حدود 14 سال می شد مولوی بتوسط سید برهان الدین ترمدی که از مدیران و اصحاب برگزیده پدرش سلطان العلماء بهاء الدین ولد بوده است داخل رشته تصرف و وادی سیر و سلوک گردید مدت نه سال در تحت تعلیم و تربیت مستقیم سید برهان الدین و بعد از وفات وی هم مدت پنج سال به تنهایی با نهایت شوق و علاقه مندی سرگرم ریاست و طی کردن مراحل سیروسلوک بود.

مولوی در همان احوال که  یافت و عبادت و پیمودن مراحل طریقت اشتغال داشت باز از تتبع و مطالعه کتب و تکمیل معلومات عقلی و نقلی غافل نمی نشست و بالجمله پندان در علم و عرفان پیش رفت که به مقام پیشوایی و رهبری سالکان و ارباب طریقت نیز رسید و روی هم رفته جامع علوم و معارف ظاهر و باطن گرید بطوری که هم فقها و هم علمای ظاهر از حوزه درس و مواعظ گرم و گیرای منبری او فیض می بردند و هم  طریقت و مستعدان معارف روانی باطنی از برکت دستگیری و ارشاد و تربیت های قولی و عملی او بهره مند می شدند ، شخصیت سوم یا سومین مرحله از مراحل علمی و عرفانی مولوی: شخصیت سوم مولانا از حدود 642 شروع می شود که به شمس الدین محمد تبریزی برخورد واثرصحبت وجذبه روحانی وی بلکی احوال وعقاید وی دگرگون شد بطوری که هردو شخصیت طریقی شریعتی او مبدل بحقیقت صرف گردید و بجایی که می گفت0

با دو عالم عشق را بیگانگی است
آزمودم عق دور اندیش را
زین خرد جاهل همی باید شدن

و اندر او هفتاد دو دیوانگی است
بعد از این دیوانه خواهم نویش را
دست در دیوانگی باید زدن

شخصیت سوم مولانا که صورت نمایی و فصلیت اخیر اوست از 39 سالگی تا 68 سالگی که پایان زندگانی اوست همچنان با نهایت گرمی و روز افزونی دوام و استمرار داشت و در جذبه عشق و شور حال بماقی از توحید رسید که بقول خودش از کفر و ایمان و قهر و لطف بالاتر بود.

انقلاب عمیق روانی مولانا

در حدود هفتصد سال پیش دیداری میان دو شخصیت صورت گرفت که یکی از آن دو از شهرت علمی و روحانی رسمی کاملاً برخوردار بوده و دیگری تا آن روز در پرده ابهام و گمنامی  شخصی که در آن موقع از شهرت چشمگیر برخوردار بوده است شخصی که در پرده ابهام بوده است شمس الدین تبریزی است که پس از دیدار با مولانا به عنوان عامل انقلاب عمیق روانی وی در طول تاریخ معارف هفتصد سال باید طرف ثبت گردید. این دیدار حادثه ای بس شگفت انگیز بود که بعدها دو مسئله بسیار با اهمیت را در روانشناسی مطرح می نماید.

مسئله یکم: اینست که چه عامل روانی است که موجب تحول بسیار عمیق در شخصیتی گشته است که پیش از آن دیدار تحول انگیز دارای من شکل یافته ای از منطق و فلسفه و فقه و اصول و ادبیات و اخلاق خاص بوده و پیش ازآن دیدار شکل من او به کلی دگرگون گشته صدها اصول و دقایق بنیادین معرفت بدون --- به منطق و روشهای حرفه ای معرفت از مغز و روان وی فوران می کند. طرز تفکرات مولانا پس از آن دیدار جریان خصی پیدا نموده.

مسئله دوم: که از نظر اهمیت روانی کمتر از مسئله اول نیست ، اینست که منابع معتبری که نتیجه دیدار مولانا را با شمس تبریزی در اختیار ما قرار می دهند و همچینین دو دیوان مثنوی و شمس نیز اثبات می کنند ، تسلیم شگفت انگیز مولانا به شمس تبریزی است ابن تسلیم در حدی است که مولانا واقعاً خود را در جاذبه شخصیت شمس می بازد و تا در صفر تقلیل می یابد.

با اینحالت تسلیم نمایی در برابر شمس ،‌ مغزی و روانی جوشان و خروشان و انقطاع ناپذیری با من های مستمر در درون مولانا به وجود آمده است که نظیرش در تاریخ یا وجود ندارد یا بطور قطع بسیار نادرست.

سیستم جهان بینی مولانا

با نظر به روش فکری مولانا که با یک هیجان فوق العاده روانی در آمیخته است و به طرو کلی با نظر به تنوع ابعاد و گسترش استعدادهای روانی یک مغز رشد یافته ، انتظار یک مکتب سیستماتیک فلسفی و جهان بینی کلی و همچنین یک نگرش علمی معمول و کاملاً بی مورد و بیهوده است ما در اینجا به پنج قلمرو فکری مولوی اشاره می کنیم:

1ـ قلمرو استان پردازی

و تمثیل و تشبیه و تنظیر ، که مهارت مولانا را در حد اعلائی از فعالیتهای مغزی نشان می دهد مولانا توجهی ندارد که آیا تمامی انسانها صحت دارد و صحیح است یا خیر و همچنین مولانا با آن تمثیلات و تشبیهات و تنظیرات نظری به واقعیتهای عینی همه عناصر آن امور ندارد زیرا او با تمام صراحت به نارسائی تمثیل برای اثبات یا توضیح و اعتراف نموده .

متحد نقشی ندارد این مرا
هم مثال ناقصی دست آورم

تا که مثلی و انمایم مرترا
تا ز حیرانی خرد را و اخرم

لذا این اعتراض به مولانا که او شاعرانه یا فانتزی فکر می کند کاملاً بیهوده است. او می کوشد تا بتواند موضوعات مقعول و اصول عالی و بنیادین جهان بینی و انسان شناسی و ندایایی را با مفاهیم محسوس و قابل فهم عموم مطرح کند.

هرچه می گویم به قدر فم تست                 مردم اندر حسرت فهم درست

و با این وصف همان تشبیهات و تمثیلات و دیگر فعالیتهای مغزی مولانا در استانهایی که می آورد و سمت اطلاعات عمومی قدرت فوق العاده در استنتاج اوتصرف اورا درمضامین داستانها بخوبی اثبات مینماید.

2- قلمرو بینشهای مولوی

دراین قلمرو و با اهمیت بایستی دو مسله جداگانه در نظر گرفت

مسله یکم: توجهات وآگاهی های علمی مولاناست0 جای تردیدی نیست که مولانا صدها مسائل علمی .

تحقیقی را مورد توجه قرار داده، حتی ابتکارهایی بسیار جالب را هم دارا بوده است، مانند مسائل مربوط به روانکاری وتضادهای درونی وبرونی و غیر ذالک.

مسئله دوم: مولانا برخی از مسائل غیر عهلمی را به عنوان قضایای علمی ثابت شده مطرح کرده است ، مانند چهارعنصر آب و آتش و خاک و باد که بعدها از نظر علمی مردود شناخته شد ـ نه تنها عناصر متجاوز از صداست بلکه اصلاً خود آن چهارموضوع عنصر نیستند.

3ـ قلمرو و بینشهای جهان بینی

الف) تردیدی نیست در اینکه جهان هستی به عنوان یک واقعیت برای مولانا مطرح شده است مباحث بسیار جدی و صریح وی در حرکت و تحول و تضاد حاکم در جهان و همچنین تعیین مسیر تکامل از جهادی تا آهنگ ارغنون هستی دلائل محکمی برای اثبات واقعیت جهان ا دیدگاه مولانا می باشد. نهایت امر اینست که وی اصرار دارد که اثبات واقعیتها را بر براز شدن و به فعلیت رسید ابعاد و استعدادهای آدمی ، مستند بدارد مولانا به جای کلمه استعداد کلماتی از قبیل چشم دل و عقل معقول به کار می برد.

ب) مولانا استدلال مستقیم به منتاهی بودن جهان ننمی آورد ولی معتقد است که جهان هرچه باشد ذره ای ناچیز در برابر عظمت خداوندی است مولانا می گوید این جهان هستی از و ابدیت ندارد اگر هم فرض کنیم که در مرز و کرانه ای برای این جهانپیدا نکردی ،‌باز باید این جهان را متنهای تلقی کنی زیرا هر چه باشد لذا و درک تو بر آ ناحاطه پیدا می کند و مشرف می شود زیرا کسی که می گوید جها ازلی و ابدی است ضمناً اعتراف قاطعانه دارد بر اینکه من جهان را با وصف از لبی و ابدی بودن در می یابم و درک می کنم پس ثابت می شود که ذات انسان احاطه بر جهان دارد و این فرض با نا متنهای بودن جهان سازگار نمی باشد مولانا در راز نیازی که با طبیعت می کند چنین مطرح می کند:

حق آن که دایگی کردی نخست
حق آن شد که تو را صاف آفرید
آنچنان معمور و باقی داشتت

تا نهال ما ز آب و خاک است
کرد چندان مشعله در تو پذید
تا که دهری از ازل پنداشتت

از طرف دیگر مولانا جریان قوانین را در جهان هستی مستند به استمرار حفاظت خداوندی از آنها می داند ( مطلبی که از آلبرت اینشتین معروف شده است که می گفت من خدا را به عنوان حافظ قوانین پذیرفته ام ) مولانا با این اعتقاد متناهی بودن جهان را اثبات می کند زیرا وقتی که قوانین هر لحظه از طرف خداوندی حفظ شود چون همه ذرات و پدیدهای جهان تبلور یافته قوانین است پس همه آنها در هر لحظه مستند به فیض جاری الهی است.

قرن ها بگذشت این قرن نویست
عدل آن عدل و فضل آن فضل هم

ماه آن ماه است آب آن آب نیست
گرچه مستبدل شد این قرن و اهم

قرن ها بر قرن ها رفت ای همام
شد مبدل آب این جو پند یار
پس بنایش نیست بر آب روان

وین معانی بر قرار و بردوام
عکس ماه عکس برقرار
بلکه بر افطار اوج آسمان

مقصود مولانا از افطار اوج آسمان فضا و کرات آسمانی نیست بلکه منظورش عامل فوق طبیعت مقول است که مثبت خداوندی می باشد.

ج) مولانا پیروی جهان هستی را از قوانین می پذیرد و نظم و ضابطه اجزاء و روابط جهان را مورد تأکید قرار دهد و از این دیدگاه مانند یک عالم عینی گرای ، با طبیعت روبه رو می شود. مولانا سیستم جهان هستی را باز می داند و با کمال اعتقاد صریح به قوانین جهان هستی ، آنها را معلول عوامل بالاتر می داند و از این راه معجزه و استجابت دعا را دو پدیده واقعی معرفی می کند ، نه ضد واقعیت.

4ـ قلمرو معرفتی

الف) جهان را نمی توان با هیچ سیستم ساخت ، مولانا همچنانکه سیستم جهان هستی را باز می داند ، عوامل و اشکلا معرفت را نیز محدود و غیر قابل بستن در چارچوبه های رایج دورانها و متفکران معمولی تلقی کند.

ب) معرفتهای جزئی و معرفتهای کلی: مولانا دو نوع اساسی ، معرفت را از یکدیگر تفکیک می کند معرفتهای جزئی و کلی معرفتهای جزئی رامحصول حواس و عقل نظری معمولی و معرفت کلی را نتیجه شهود و تزکیه نفس و تکامل روحی
می‌داند.

 

5ـ قلمرو عرفانی

الف) روش معرفتی مولانا در قلمرو عرفانی که پیش گرفته است ، فوق العاده جالب است زیرا او با نظریه مجموع آثاری که از خود به یادگار گذاشته است نه چیزی را از ابعاد و استعدادها و غرائز آدمی منفی ساخته است نه واقعیتی را از جهان عینی مولانا از ذرات عالم بسمانی گرفته تا مجموع عالم طبیعت را بعنوان واعیتی که وابسته به مبدا برین است ، می پذیرد و از ذرات تفکرات و خاطرات گرفته تا روح کل و عقل تصدیق می نماید و بدین ترتیب در روش عرفانی خود سمتی مخالف عرفانی منفی را انتخاب نموده و در آن حرکت می نماید.

مثلاً او غریزه جنسی و لذت اشباع آن را و همچنین نتیجه تواد و تناسل را که دارد منفی نمی سازد بلکه آن را نمودی از مثبت الهی تلقی کرده در مجرای قانون می پذیرد ولی اصرار می ورزد که پرستش لذت جنسی سقوط سیا در ابعداد و استعدادهای آدمی را به باد می آورد.

بنابراین ، معرفتهای مولوی همگی در مسیر عرفانی مثبت به کار می روند و همه معلوماتی را که از شناخت انسان و جهان بدست می آورد ، در استخدام یک معرفت عالیدرباره دریافت آهنگ ارغنون هستی که خود موجی از آن قرار خواهد گرفت در می آورد.

ب) شور عرفانی مولانا حال و هیجان زودگذر نسبت و نمی توان از حالات زودگذری که درو بدوهیجان به وجود می آیند محسوب نمود. او در یکی از ابیات ، این شورگرائی و هیجان طلبی را محکوم کرده می گوید: تو که از سلوک و عرفان جز حال و شور نمی خواهی ، در حقیقت تو حال پرستی نه خداپرست ، اصالت شور و هیجان مولانا وابسته به ریشه های عمیقی است که او درباره انسان و جهان بدست آورده است.

عرفان مولانا حرکت و تحول جهان و انسان را نه با ذوق ادبی محض بلکه مستند به ریشه های اساسی نظم عینی جهان موجودیت انسان ، مطرح می نماید.

تذاتلتهر نفس نر می شود نیاوما
عمر همچون جوی تو نو می رسد
آن زتیزی مستمر شکل آمده است
شاخ آتش را بجستانی به سان
این درازی مدت از تزی

بی خبر از نوشدن اند بقا
مستمری می نماید در جسد
چون شرر کش تیز جنبانی به دست
در نظر آتش نماید بس دراز
می نماید سرعت انگیزی صنع

مولانا در اینجا نمایش سکون جهان و انسان را در عین تحول و حرکت نشان می دهد که ما امروز این نمایش را به دائره پنکه متحرک تشبیه می کنیم. این یک نگرش واقع گرایانه درباره حرکت مولانا همچنانکه نگرش علمی نسبت به طبیعت دارد زمزمه روحانی هم درباره آن سر می دهد.

ج) جریان طبیعی دریافتهای عرفانی و معانی با عظمت در مغز مولانا یکی از شگفت انگیز ترین دریافتهای عرفانی مولانا که او را کم نظیر نشان می دهد اینست که مولانا در ابراز مطالب فوق العاده عرفانی ، حالت روانی کاملاً طبیعی از خود نشان می دهد بیان او در طرح مسائل عالی عرفانی و بلکه در اظهارعموم مسائل عالی جهان بینی ، به نحویست که گویی یک ریاضیدان عالی مقام 4=2×2 را مطرح می کند.

مولانا و ایده ئولوژی و جهان بینی اسلامی

آیا ایده ئولوژی و جهان بینی اسلامی سیستم معرفتی مولانا را محدود ساخته است و شکل خاصی به آن داده است؟

اگر مقصود از ایدئولوژی و جهان بینی اسلامی آن ساخته و پرداخته های افکار عامیانه ای ست که بمشابه کفهایی در محیطهای نادان بروز می کند و یا آن دقایق منع شده است که ببخبران از اسلام مانند بعضی از مستشرقین و عالم نماهای حرفه ای بعنوان ایده ئولوژی و جهان بینی اسلامی آن ساخته و پرداخته های افکار عامیانه ای است که بمثابه کفهایی در محیطهای نادان بروز می کند و یا آن دقایق منع شده است که ببخبران از اسلام مانند بعضی از مستشرقین و عالم نماهای حرفه ای بعنوان ایده ئولوژی و جهان بینی اسلامی مطرح کرده اند نه تنها مولوی بالاتر از چنین اسلام است و اگر منظور آن اسلام است که با دستورات اکید قرآنی و حکمت عقل که خود منابع اسلامی در نهایت درجه آن را مورد تأکید و تأیید قرارداده است سیستم معرفت و جهان بینی را باز معرفی نموده و به فعلیت رسیدن انواع ابعاد جهان بینی و واقع یابی را یک ضرورت انسانی مطرح نموده و ایده ئوژی خود را بر روی انسان محوری از دو بعد مادی و معنوی بنیان گذاری کرده نه تنها مولوی آن اقیانوس متلاطم و ژرفا را به تکاپوی نامحدود در عالم هستی و اداره کرده است ، بلکه می تواند مغزها و روان هایی را که آمادگی دارند ، به تکاپویی وسیع تروعمین تر از مولانا تحریک نماید.

دیدار تاریخی شمس تبریزی و مولانا چنانکه به طرو اختصار اشاره کردیم دگرگونی کاملاً اساسی در درون مولانا به وجود آورده و او را به جهان بینی عمیق و گسترده از ابعاد مختلف هستی و اداره می نماید. در هر صورت نمی توان تردیدی داشت در اینکه وی از ایده ئولژی اسلام تجاوز ننموده ، با اعتقاد راسخ و قدم ثابت در این ایده ئولوژی به حرکت خود ادامه داده است. روشن ترین دلیل پای بندی جدی موانا به اسلام استناد و تکیه فراوان وی بر آیات قرآنی و احادیث است که مخصوصاً در کتاب مثنوی دیده می شود.

آنچه که تحول روانی مولانا در ایده ئولوژی اسلامی اش بوجود آورده است دو موضوع است:

الف) مولانا پس از آن دگرگونی اساسی یقنی کرده است که اعمال و عبادت مذهبی مطلوب ذاتی و حرفه ای نبوده ، بلکه مقصود درون و چشیدن طعم و تکامل و حرکت در مسیر کمال و دریافت ارتباط شدید انسانها با یکدیگر و اتحاد آنان در مشیت الهی است.

ب) تفسیر و توجیه خاص بعضی از اصول ایده ئولوژی اسلامی که در روش معرفتی مولانا مشاهده می شود ، مانند مفهوم رهبر و مربی که گاهی در کلمات مولانا بعنوان قطب و شیخ و پیر باصطلاح متصوفه نمودار می گردد. با مسائل مربوط به ارتباط خدا با جهان هستی و غیر ذالک مولانا در اینگونه مسائل با ایمان و کوشش فراوان در صدد اثبات آن است که تفسیر و توجیه او درباره موضوعات ایده ئولوژیکی بهترین راه شناسایی اسلام است.

آیا جهان بینی مولانا معلول سیستم اجتماعی دوران خود بوده است؟

متفکرانی که بروز دانشها و عقاید و جهان بینی ها را مستند به سیستم اجتماعی و محیطی دوران بروز عقاید می داند به این سئوال پاسخ مثبت می دهند. اما در مورد مولانا از شهرت علمی وج هان بینی عرفانی در دوران خود برخوردار بوده است ولی مجموع عناصر و واحدهای شخصیت او برای توده جمعیتها و همچنین برای علمای حرفه ای آن دوران قابل هضم نبوده و شخصیت او را پیچیده تلقی می نموده.

و مولوی به صراحت می گوید:

همین بگو که ناطقه جو می کند                     تا به قرنی بعد ما آبی رسید

ملاحظه می شود که مولانا اطمینان دارد که مردم جامعه آن دوران گوته های او را نمی فهمند در عین حال امیدوار است که آیندگان مطالب او را درک خواهند کرد لذا تسلیت به خود داده ، می گوید حال که نفس نا حلقه ( یا مغز و روان ) قدرت کند بوی معارف را دارد ، بکوش ، اگر امروز هم نفهمند آیندگان خواهند فهمید.

مولانا از فقر علمی و فلسفی و عرفانی دوران خود می نالد می گوید: چه کنم که نمی توان انسانهائی را پیدا کنم که واقعیت را در اختیار آنان بگذارم.

با لب دمساز من گر جفتی
هرچه می گویم به قدر فهم تست

همچونی من گفتنی ها گفتنی
مردم اندر حسرت فهم درست

و به --- معدودی از عرفا ماندد حسام الدین چالپی ، مردم متوسط مانند معین الدین پروانه که به مولانا ارادت می ورزیدند نه به جهت فهم کامل مطالب مولانا بوده است ، بلکه آنان به دو قیات و طنز و تشبیهات زیبا و داستانهای جالب و سد شکنی هایی که در آثار مولانا بهوفور پیدا می شد. علاقه شدید دانستند و چنانکه می دانیم شخصیت جهان بینی و علمی و عرفانی و دینی مولانا پس از ملاقات با شمس تبریزی به کلی دگرگونی شده بدون اینکه کمترین تحولی در سیستم دوران حیات وی به وجود آماده باشد یک عالم فقیه و اصولی و مفسر و منطقی کلاسیک بیک معنویست طوفانی و عارف و بالکتبک دان و روان شناس چند بعدی دگرگون شده ابیات مولانا درباره این انقلاب اساسی در مثنوی و دیوان شمس بسیار فراوان است.

آیا مولانا ایدئولوژی خود را محو ساختن اقتدار اعراب به کار برده است؟

شواهد بسیاری در مثنوی وجود دارد که بخوبی اثبات می کند که مولانا انسان را به طور کلی در دیدگاه خود قرارداده از تبعیض نژادی مطابق دستورات اسلامی بکلی مبداء و متنفر بوده است. آنچه برای مولانا مطرح است چه عرب و چه غیر عرب ، خواه سفید و خواه سیاه ، آنچه که می توان در آثار مولانا بدون استثنا دیده است که مولانا زورگوئی و اعمال قدرت بر ناتوان و سلطه بوئیهای خود خواهانه را به شدت محکوم می سازد ، خواه از خلفای عرب و خواه از سلاطین غیر عرب و ما هیچگونه دلیلی برای اثبات حساسیت مولانا درباره خصوص خلفای اعراب نداریم و اگر مولانا درباره خلفای اعراب اظهار بدبینین و آنانرا طرد نماید با نظر به روش دو خلافت عباتسی و اموی بوده که ایده ئولوژی اسلامی را وسیله اقتدار و سلطه جوئی خود خواهانه قرار داده بودند.

مولانا و سیستم حکومت

با نظر به اینکه مولانا به استثنای بعضی از موضوعات اسلامی که تفسیر و توجیه شخصی درباره آنها ابراز می کند و معتقد است که واقعیت اسلام درباره آن موضوعات همان طور است که او تفسیر می کند. از ایده ئولوژی اسلامی تجاوز نکرده یا تمام جدیت و علاقه قلبی از این ایده ئولوژی دفاع می کند و چنانکه مشهود است در حدود دو ثلث آیات قرآنی را در مثنوی ، تفسیر و مورد استشهاد و استدلال مدعهای خود قرار داده است که تقریباً در 2200 مورد نور یا جمله ای از آن را با سراحت آورده است و در حدود 500 حدیث را نیز صریحاً در مثنوی مطرح نموده است. بهمین جهت حکیم معروف حاج ملا هادی سبزواری در توصیف مثنوی آن را به عنوان کتاب تفسیری از قرآن یاد می کند بدین ترتیب نظریه مولانا درباره سیستم حکومت ، مطابق ایده ئولوژی اسلامی بوده و حکومت را پاطخ گوی هر دو بعد مادی و معنوی انسان می داند. به عبارت دیگر حکومت در اسلام چنانکه ملتزم به تنظیم و اجرای حقوق حیات طبیعی انسانهاست همان طور به تنظیم و اجرای حقوق جان های تکامل بوی آدمیان نیز موظف میباشد لذا کمترین انحراف حاکم به پرستش مال و مقام که جنبه تربیت روحی اجتماع را مختل بسازد از شایستگی حاکمیت در جامعه اسامی ساقط می گردد و ادامه حکومت چنین افراد در صورت ناتوانی جامعه از داشتن حاکم شایسته حاکمت در جامعه اسلامی ساقط می رگدد و ادامه حکومت چنین افراد در صورت ناتوانی جامعه از داشتن حاکم شایسته ، ضرورتی نفرت انگیز برای حفظ طبیعی مردم می باشند ، نه حکومت اسلامی مولانا در تفسیر حاکمیت علی ابن ابیطالب (ع) چنین می گوید.

آنکه او تن را بدینسان پی کند
زان به ظاهر کوشد اندر جاه و حکم
تابیا را یدلبهر تن جامه ای
تا امیری را دهد جان دگر

حرص میری و خلافت کن کند
تا امیران را نماید راه حکم
تا نویسد او بهر هر کس نامه ای
تا دهد نخل خلافت را ثمر

در این قسمت به نظر و عقیده مولویدر مورد پادشاهان می پردازیم:

1-        پادشاهان همان باب صفیر ( در کوچک بیت المقدس ) هستند که موسی ( ع) برای خمیدن قامت جباران بنی اسرائیل ساخته و دستور داد که از آن در وارد شوند و خود را بشکنند و توبه کنند. بدانجهت که اهل دنیا و خود خواهان و مال پرستان از سجده به مقام کبریائی خداوند امتناع می ورزند و از تکامل گریزانند نتیجه این عملشان بهوجود آمدن پادشاهان است که می روند و به آنان سجده می کنند و مولانا دوزخ را در ابدیت به سلاطین خود کامه در این دنیا تشبیه می کند.

2-        خداوند مشتی گوشت و استخوان بنام پادشاهان را در نتیجه اعراض اهل دنیا از حق و حقیقت ، باب صغیر ساخته که با نضوع و سجده به آنان کیفر اعمال خود را ببینند.

3-        محراب عبادت این دنیا پرستان سر گین دانه هایی است که نام آنها را پادشاه و امیر و پهلوان گذاشته اند.

4-        این دنیا پرستان لایق حضور در بارگاه الهی و در کشش ؟؟؟؟؟ نیستند آنان صورت نی هستند ولی نیشکر نیستند.

5-        اهل دنیا که دنیا را می پرستند ، مردم پست و رذل اند که به آن پادشاهان و قدرتمندان سگ صفت ذضوع می کنند.

6-        اگر این پادشاهان و قدرتمندان ، واقعاً خوی انسانی داشتند نمی گذاشتند کسی بر آنان سجده کند.

هرکه را مردم سجودی می کنند                    زهر مادر جان او می آکنند

ملک و سلطنت و قدرت هیچ عاطفه ای واصل را نمی شناسد وناصبت اساسی اش اینست که نخست هرچه و هرکه را در برابر خود ببیند می درد و می سوزاند پس به دریدن و سوزاندن خود مشغول می شود.

این توضیحات به وضوح نشان می دهد که مولوی با سلطنت مطلقه بسیار مخالف بوده است. البته در صورتی که اعمال آنها مطابق منطق واقعی حیات نباشد.

و حال زمامدار مورد دفاع مولانا.

1ـ از خواص الله       

2ـ هم دارای ملک دنیا هم ملک دین باشد مانند دین احمدی(ع)

3ـ کارش مستندبه الهام خداوندی     

4ـ از شهوت و حرص و هوا پاک و منزه

5ـ خوی خداوندی داشته باشد           

6ـ چنان ظلم و ستم را ریشه کن کند که از هیچ کس ناله و آهی بر نیاید و یا رب یارب مردم به آسمانها نرود.

آداب و رسوم اخلاقی و اجتماعی

مباحث اخلاقی و آداب رسوم اجتماعی در گفته های مولوی با سایر گویندگان تفاوت و اختلافات بسیار دارد گفته های اخلاقی مولوی عموماً با تشبیهات تازه بدیع و انتقالات متنوع و پاشنی مطالب لطیف عرفانی و فلسفی تؤام شده است و بدین سبب است که اشعار مثنوی در مناق و مشرب اهل حال مزه و حالت دیگر دارد که نظیر آن را در منظومه های مشابه اخلاقی و عرانی کمتر میتوان یافت.

 


پاداش و پاد افراه

مکانات و مجازات یا پاداش و پاد افراه اعمال و احوال بشر مولوی می گوید هر عملی اعم از این که خوب باشد یا بد مجازات و مکافات دارد و هر چه به ما می رسد نتیجه اعمال ماست.

گرچه دیوار افکند سایه دراز
این جهان کوه است فعل ما ندا
گریه و فزه غم و شادی دل

بازگردد سوی او آن سایه باز
سوی ما آید نداها را صدا
هر یکی را معدنی دان منتقل

این بیت نشانگر این است که هرچه بر سر انسان می آید از نیک بر همه نتایج و موالید اعمال خود اوست.

راست و دروغ

مولوی می گوید راستی موجب  و آرامش است و دل انسان بدروغ نمی آرامد. ست آخر هم دروغ آشکار است. عمده مایه سخن مولوی در این باره حدیث شریف است. دَعَ ما یُرییکَ اِلی مالا یرییک فان اصدق صما نینته و الکذب ریبه.

دل نیا را امدز گفتار دروغ
در حدیث راست آرام دل است

ز آب و روغن هیچ نفر و زد فروغ
راستیها دانه دام دل است

مولوی در بیان این که دروغ بخورد روح انسانی نمی رود و عاقبت معلوم خواهد شد تشبیهی تازه دارد که در ادبیات فراسی بی سابقه است.

کذب چون  باشد و دل چون دهان
تا در او باشد زبانی می زند

نگردد در دهان هر گر نمان
تا بدانش از دهان بیرون کند

مولوی در یک جا تحقیق می کند که دروغ از راست تولید می شود برای اینکه می خواهد مثل راست رواج و تأثیر داشته باشد و بعبارت دیگر دروغ از برکت راست جلوه می کند مثل میوه تلخ که از برکت میوه شیرین آب می خورد دروغ و راست شامل قول و فصل یا گفتار و کردار هر دو می شود کسی که بدروغ دعوی هنرمند می کند باعث و انگیزه اش جز این نیست که میخواهد خود را بجای هنرمند راستین واقعی قلمداد کرده باشد؛ کسی که دورغ می گوید می خواهد دروغ او مانند راست جلوه کند و مؤثر واقع شود پس درست آمد که دروغ از راست تولید می شود.

کی دروغ قیمت آرد بی زر است              در دو عالم هر دروغ از راست خاست

فضیلت خاموشی و آفت زبان

مولوی در فضیلت خاموشی و آفات زبان نکته هایی دقیق لطیف دارد از این قبیل که می گوید خاموش دخل است و سخن گفتن خرج

این سخن در سینه دخل مغز ماست
چون ببامدر زبان شد خرج مغز
عالمی را یک سخن ویران کند

در خموشی مغز جان را صونماست
خرج کم کن تا بماند مغز نفر
رو بهان ختنه را شیران کند

مولوی زبان و دهان را به سنگ و آهن و آتش  گیره تشبیه میکند که ان را در محل تاریک و پنبه زار برافروخته باشند پیداست که شعله و لهیب آتش چون در پنبه زا را افتد چه نتایج شوم ببار می آورد.

خوی نکو

اگر بخواهیم همه موضوعات اخلاقی و اجتماعی مثنوی را نقل و تشریح کنیم « مثنوی هفتاد من کاغذ شود » عجالته تصریغی را که مولوی از خوی نکو به طور کلی نموده است ناتمه ابن مبحث قرار می دهیم و به همین اندازه اکننا می کنیم.

درگذرا از فضل و از جستی و فن
من ندیدم در جهان جست و جو

کار ، خدمت دارد و خلق حسن
هیچ اهمیت به از خوی نکو

عقاید مذهبی

درباره مذهب و عقیده مولوی گفته اند که سن حنفی مذهب اشعری مسلک بود هر چند خانواده و پدران مولوی ظاهراً سنی حنفی بوده اند و خود نیز در دامن این مذهب موروثی پرورش یافته و در روزگار جوانی و ایام طالب علمی فقه حنفی را مخصوصاً ندب خوانده و ندب فراگرفته بود ولیکن بعد از آنکه در تحصیل فنون فقه و اصول نائل آمد آنچه را که بر حسب استنباط خود با موازین شرعی موافق تر می ابمد آن رامی پذیرفت خواه مطابق فق حنفی بوده یا شیعه امامی.

مقام توحید حالی و عرفانی مولوی

مولوی در مقام توحید الهی و عرفان ربانی بمقامی محدود عالمی نا محدود رسیده بود که می گفت:

بحر را حد است و اندازه بدان
پیش بی حد آنچه محدودست لاست

شیخ و نور شیخ را نبود کران
کل شی غیر وجه الله فناست

 

مولوی خود هم شیخ بود هم نور شیخ و بدین سبب در عالمی بی کران و فضایی بی انتها سیر می کند. و وسعت عمق فکر مولوی را از اینجا قیاص می توان کرد. می گوید که آن چه گفته ام در خود عقل عوام گفته ام و باقی سخن را نهفته ام. انطلاف را که حوصله دریاها و اقیانوسها نیز بگرد وسعت قطره یی از دریای پهناور و افکار و اندیشه های مولوی نمی رسد. آری مولوی بمقامی از عرفان و فناء در وجود حق و هستی مطلق رسیده بود که کفر ایمان هر دو دربان او بدند.

اختلاف مذاهب

مولوی اختلاف مذاهب را ناشی از اختلاف در دید و نظرگاه طوایف بشر می داند.

از نظر گاه است ای مغز وجود             اختلاف مؤمن و گیر و یهود

و در این باره در کی موضوع بدانسان اختلاف آن گروه تمثیل می کند که فیل را ندیده بودند و کورکورانه در شب تاریک دست به اندام او می سودند و هر کدام پیش خود آن را بچیزی مانند می کردند. مولوی جدال و کشمکش و تزاحم و تصادف افراد بشر را با یکدیگر به برخورد کشتیها و زورقها بیکدیگر که سبب تصادفش تبرکی چشمها باشد تشبیه می کند. مولوی در عین اینکه اختلا مذاهب را سبب اختلاف دید و نظرگاه می داند ، می گوید کلی مذاهب حق نسبت و همه هم باطل نسبت پس باطل شمردن و حق شمردن همه مذاهب نادانی و احمقی است وی می گوید مذهب حق در میان مذاهب مانند شب ور است که در شبها مورد شک و تردید واقع شده است و مولوی بهترین راه خلاصی از تردید در مذاهب را دستگیری و راهنمایی پیران راه آزموده و برگزیدگان حق می داند.

پیر را بگزین که بی پیر این سفر
چشم روشن کن زخاک اولیا

هست بس پر آفت و خوف و خطر
تا ببینی ز ابتدا تا انتها

کیفیت وضو

در دفتر سوم مثنوی در داستان ربودن عقاب موزه حضرت رسول اکرم را در آن هنگام که میخواست وضو بگیرد کیفیت وضوی او را موافق طریقه یی که ما بین اهل سنت و بماعت معمول است وصف می کند باین قرار که می گوید هر دو پا را نسبت:

خواست آبی وضو را تازه کرد
هر دو پا نست به موزه کرد رای

دست روشست اوزان آب سرد
موزه را بر بود یک موزه ربای

عقاید و افکرا کلامی و فلسفی مولوی مقصود از مسائل کلامی و فلسفی مطالبی است که مربوط بفلسفه و علم کلام یعنی علم اصول و عقاید می شود.

مسأله جیر و اختیار و قضاء قدر

مولوی بر خلاف بسیاری از شاعران که قائل به جبر شده اند طریقه اختیار را برگزیده است و نه به طریق تفویض مطلق و اختیار مطلق بلکه بر اساس سیره و مذهب خود به حالتی ما بین جبر و تفویض مطلق شده است همان طور که شیعه امامی معتقدند مولوی در رد شبهه جبر می گوید که شا بر کسی پیش خود تصور کند که در واقع جبر است؛ اما بشر علم به جبر ندارد و آنچه از اختیار فهم می کند تو هم و پندار است که هیچ واقعیت ندارد مولی این شبهه را جواب می دهد با این که انسان در وقت بیماری و گرفتاری مخصوصاً هنگامی که نزدیک شدن اجل محتوم را حس می کند خود به خود به یاد خدا می افتد و حالت توبه و استغفار به وی دست می دهد در این حالت زشتی گناهان بشر پیش چشم او می آید و از خدا طلب آمرزش می کند پس حادث شدن این حالت خود دلیل بر این است که انسان در کمون روح و نهانگاه ضمیر خود احساس اختیار می کند و همین اختیار است که در وقت بیماری و گرفتاری خود را نشان می دهد.

ور تو گویی غافل است از جبر او
هست این خوش جواب ارشنوی
آن زمان که می شوی بیمار تو
می نماید بر تو زشتی گنه
عهد پیمان می کنی که بعد از این

ما حق پنهان شد ایزد ابر او
بگذری از کفر و برد بن بگروی
می کنی از جرم استغفار تو
می کنی نسبت که با آیم بره
جز که طاعت نبودم کاری گزین

دلایل مولوی در اثبات اختیار و ابطال

مولوی در بیان اثبات اختیار و ابطال جبر بیشتر به چند دلیل تکیه می کند.

دلیل وجدانی که بشر خود به خود اختیار در خود احساس می کند.

اختیاری هست در مانا پدید          چون رو مطلب رید آید در مزیو

دلیل تردید در امور یعنی همین حالت تردید در انسان که فلان کار را انجام بدهم یا ندهم دلیل است بر این که برای خود اختیار احساس می کند.

این که فردا این کنم یا آن کنم               خود دلیل اختیار است ای حسنم

موجد این استدلال آن ست که هرگز انسان در امور غیر ممکن و خارج از طاقتش حالت تردید ندارد مثلاً هرگز فکر نمی کند که کوه منیگن را با یک دست از جا برکند.

1-        تفاوت واضح و آشکار ما بین حرکت دست مرتفش که مر رعشه دارد و بی اختیار دست او می لرزد ، با حرکت دست کاتب که خود قلم بدست گرفته و می نویسد.

دست کان لرزان بود از ارتفاش
هر دو جنسش آفریده حق شناس

و آن که دستی را تولرزانی زجاش
لیک نتوان کرد این با آن قیاس

2-                   حالت ندامت و پشیمانی که بعد از اطفال زشت قبیح بر مادست می دهد دلیل اختیار است

و ان پشیمانیکه خوردی از بدی           ز اختیار خویش گشتی مهندی

3-                   پیدا شدن حالت خشم و کینه و غضب

خشم در تو شد بیان اختیار                   تا نگو بی جبر یا نه اعتزار

اختیار بشر مخلوق اختیار خالق است

مولوی در این مسئله که بشر ذاتاً فاعل مختار خلق شده و این اختیار را خالق با و عطا کرده است بیانی شیرین دارد.

اختیارش اختیار ما کند
اختیارش اختیارت حس کرد

امر شد بر اختیاری مستند
اختیراش چون سواری زیر کرد

و بعد می گرید همین قدر که گفتی فعل من فعل خداست ضمناً برای خود اختیار اثبات کرده ای زیرا فصل را به خود نسبت داده ایی و همین امر را نیز می توان یکی از دلایل اثبات اختیار شمرد.

معاد

مولوی بمسأله معاد و قیامت و ثواب و عقاب آخرت سخت معتقد است چندانکه آن را از اصول مسلم اعتقادات مذهبی و مسلکی او باید شمرد. در حدیث شریف نبوی است که مردمان در خوابند ، چون بمیرند بیدار شوند. مولانا از همان گفتار نبوی الهام می گیرد و حیات و دنیا و آخرت را رهایی از تنگنای زهدان می داند.

این جهان را چون رحم دیدم کنون
همچنین دنیا که حلم نائم است
تا بر آید ناگهان صبح اجل
هرچه تو در خواب بینی نیک و بد

چون در این آتش بدیدم این سکون
خقته پندارد که ابن خود قائم است
وارهد از ظلمت ظن و دغل
روز محشو یک بیک پیدا شود

 

عقیده مولوی و گروهی کثیر از متکلمان و ارباب مذاهب حکمای الهی ابن است که روح آدمی پس از مفارقت از تن بمعالم کشف و عیان می رسد و همه چیز بر وی پیدا و آشکار می شود ، حتی اسراری که در نهانانه ضمیر خود او پوشیده است در قیامت چنان بر وی ظاهر می گردد که او حیرت می کند و جای انکار برای او نمی ماند.

مولوی در دفتر ششم مثنوی داستانی نقل می کند که از این قرار است « قسمت که پس از مرگ به خواب پایمرد می آید »

خواجه گفت ای پایمرد با نمک
لیک پاسخ دادنم فرمان نبود
ما پو واقف گشته ایم از چون پند

آنچه می گفتی شنیدم یک بیک
بی اشارت لب نتانستم گشود
مهر بر لبهای ما بنهاده اند

عقاید عرفانی

حواس پنهانی اسنان غیر از حواس دهگانه ظاهر

مولوی به نظر و شمود عرفانی معتقد است که در وجود انسان حواس پنهانی وجود دارد غیر از حواس ظاهر و این حواس بسیار نفیس تر و عزیزتر و شریف تر از حواس خمسه ظاهر و خمسه باطن است.

توضیحاً هم ششم در ردیف پنج حس پنهان است.

پنج حسی است جز این پنج حس     آن پوزد سرخ و این حسها چون مس

هفت وادی سیرسلوک

این هفت وادی را هفت شهر عشق نیز می گویند که در شعر منسوب مولانا آمده است

هفت شهر عشق را عطار کشت           ما هنوز اندر خم یک

و این هفت واید چنین است:

1ـ وادی طلب

2ـ عشق

3ـ معرفت

4ـ استفنا

5ـ توحید

6ـ حیرت

7ـ فنا

اصطلاح مولودی در اطوار و مراتب نفسانی

مولوی در این باره اصطلاحی دارد باین قرار که از مرحله طبیعت و جسم محسوس آدمی شروع می کند که بقصیده او و محققان فلاسفه بشرح پرتو و سایه ضعیف دل بعضی لطیفه روح انسانی است.

جسم سایه سایه سایه دل است              جسم کی اندر خور پایه دل است

و چون از مرحله تن که پوشش ظاهری آدمی است کذشیتم اولین مرتبه باطن نفسانی مقام جان و روح است و بالاتر و لطیف تر وصافی تر از آن عقل است و برتر از عقل روح وحی است. از مرتبه روح وحی تا مقام فناء فی الله و اتصال به حق نیز مدارجی فاصله است که مولوی آن را در بعضی مواضع بتصریح مانند « پایه پایه نا ملاقات خدا » گفته است.

هرکه را افزون خبر بانش فزون

مولوی حقیقت نفس و جان و دل آدمی را دانش و بیش می داند بعضی معتقد است که روح و جان چیزی غیر از علم و معرفت و آگاهی و هوشیاری نیست پس هر کسی که دانش و آگاهی او بیشتر باشد جان و روح او بیشتر است بدین سبب ما بین افراد تفاوت کلی در نفوس و ارواح باشد تا برسد بمرحله انسان کامل و رسولان و اولیاء خدا که عقل کلی و نفس کلی اند و از دیگر افراد بشر از این جهت مستثنی و ممتازند که طبقه مشخص و صیف اعلای نوع انسانند و دارای روح جان و نفس دیگر علاوه بر روح آدمی اند و مرتبت و منزلت این طایفه از ملایکه نیز برتر و عالی تر است.

جان نباشد جز خبر در آزمون
جان ما از جان حیوان بیشتر

هر که را افزون خبر جانش فزون
از چه ز آنرو که فزون دارد خبر

 

خود شناسی از هر علمی شاسته تر و گرانبهاتر است

در حدیث شریف نبوی و در کلام حضرت علی نیز روایت شده است « من عرفه نفسه فقر عرف ربه » یعنی هر که خود را شناخت پروردگار خود را شناخت مولوی بهمین حدیث اشاره می کند:

بهر این پیغمبر آن شرح را ساخت         کانکه خود بشاخت یزدان را شناخت

مولوی می گوید: هیچ یک از علوم و معارف بشری ارزش و اهمیت شایستگی معرفت نفس و خودشناسی را ندارد وی می گوید بزرگترین عقده یی که بشر در کار دنیا و آخرت خود دارد همین است که خود را بشناسد و راه سعادت و شقاوت را تشخیص بوده و پیش خود معلوم کند که در واقع سعید است یا شقی ، نیک بخت است یا بدبخت از اصحبا یمین است یا از اصحاب شمال اما عقده های دیگر علمی و مذهبی که ما بدان پیچیده ایم همچون گره سخت است که بر کیسه تهی زده باشند اصل و پایه همان خود شناسی است.

درگشاد عقده ها گشتی تو پیر
عقده ها بگشاده گیر ای منتهی
عقده یی کان بر گلوی ما سخت است

عقده چند دگر بگشاده گیر
عقده سخت است بر کیسی تهی
که بدانی خسی یا نیک بخت

 

وجود انسانی شاهکار خلقت است

وجود انسانی شاهکار خلقت است ، تا آنجا که قلمرو ادراک و حدود آگاهی بشر است ، جهانی بزرگتر و پر عجابب تر از خود بشر وجود ندارد ، در خلقت عالم موجودی عظیم تر از انسان نسبت ، انسان اشرف مخلوقات است ، علت غائی موجودات است یعنی سراسر عالم موجود از فلکی وعنصری و علوی همه مقدمه وجود و طلیعه و پیش در آمد خلقت بشر است و هر چند وجود او بحسب ظاهر فرع و واپس موجودات دیگر می نماید او در واقع اصل و منظور اصلی خلقت است و دیگر موجودات همه فرع و تابع او خلقث شده اند همانطور که میوه درخت در ظاهر فرع و در واقع اصل درخت است جهان هستی راسر تا پا عالم کبیر و انسان را تنهایی عالم صغیر می گویند باین معنی که هر چه در عالم است نمونه و نمودرش در وجود انسان نیز هست. آن قدر آثار عجیب شگرف که در روح انسان مندرج است در هیچ مخلوقی وجود ندارد چیزی که هست اکثر افراد بشر قدر خود را نمی دانند و مقام و منزلت آدمی را نمی شناسند و بدین سبب حیات و روباش آنها در درجه منزلت حیوانات و ستوران و چهارپایان باقی می ماند. آنچه درباره عظمت خلقت انسان گفته شده شمه یی از عقاید مولوی است.

پس بصورت آدمی فرع جهان
ظاهرش را پنیه یی آرد بچرخ

در صفت اصل جهان این را بدان
باطنش باشد محیط هفت چراغ

 

سایه رهبر به است از ذکر حق

مولوی سایه رهبر و ضل عنایت و تربیت استاد را بز ذکر حق تفضیل می نهد همانطور که عقل را بر طاعت و بعادت و عبادت نماز روزه فیلت داده اندوی مقتضد است که عبادتها و طاعتهای ظاهر همه پوست فرع است و اصل مغزهمانا تسلیم و عبادت استاد است.

سایه رهبر به است از ذکر حق
چشم بینا بهتر از سیصد عطا
پس ذکر گفت آن رسول خوش بماند

یک قناعت به که صدلوت و طبق
چشم بشناسد گهر را از حصا
ذره یی غصلت به ازصوم و نماز

البته مولانا شرط اصلی در این نوع از سیروسلوک را در این می داند که خود را تسلیم رهبر کرده و به اطاعت و بندگی محض بپردازند و با شیخ به هیچ وجه ستیزگی و مقابله و خود رایی نکنند و گفته های او را همچون وحی بدانند و هرچه از استاد می بیند که بر خلاف عقاید و افکار آنها بوده بر روی اعتراض و خرده گیری نکنند و هرچه می فرماید هرچند برخلاف عقیدت و کیش آنها بنماید بدان عمل کنند « بمی سجاد رنگین کن گرت پی مغان گوید » بلکه بدر جتی از ارادت و سن عقیدت در حق شیخ برسند که در وی مطلقاً عیب نبینند و هرچه از او دیدند به خیر مطلحت بشناسند و چون سالک باین درجه از تسلیم و انقیاد رسید ، راه وصول به مقصدش کوتاه می شود و هرچه زودتر و سالم تر سر منزل مقصود می رسد.

چون گرفتی پیرهن تسلیم شو
صبر کن بر کار ضفری بی نفاق
گرچه کشتی بشکند تو دم مزن

همچو موسی زیر کلم خضر رو
تا نگوید خضر و « هذا فراق »
گرچه طفلی را کشد تو مو مکن

خلاصه این که مولوی می گوید طاعت و عادتها و ریاضتها همه قشر و پوست است ، و ایمان و تسلیم پیش حق و حقیقت و اطلاعات خضر و راهبر مغز و اصل مقصود است.

حبل الله

در اصطلاح مولوی ترک خودخواهی و کف نفس از هوی و هوس و آزاد شدن از تعلقات شهوانی و چنگ زدن به دستاویز حب المتین و لایت یعنی تسلیم شدن و اتصال روحانی به انبیا و اولیا و مشایخ هدایت که بمقتضی لطف و رحمت الهی در هر عصر زمان موجودند و رشته این فیض به امتداد شهورود هو پیوسته است و تا قیام قیامت هیچ گاه قطع نخواهد شد یعنی فصل و کرم الهی چنان مقدر فرموده است.

مولوی می گوید که پیامبران و برگزیدگان الهی در باطن از جنس روح و ملک اند ، یعنی هرچند بصورت جسمانی اند بمعنی همچون فرشتگان در عالم روح زندگی می کنند.

انبیا چون جنس رو ضد و ملک                  مرملک را جذب کردند از فلک

اما در ظاهر بصورت بشر جسمانی خلق شده اند تا بمقتضی جاذبه جنسیت ،‌ جامعه بشری را هدایت و اصلاح کنند.

مولوی و معراج

مولوی در این باره به افکار معراج جسمانی و عروج سماوات نمی پرداخته اما اعتقادش این بوده است که اهمیت و عظمت امر معراج از جهت عروج در آسمانها نیست بلکه تمام شرف و فضیلت در قرب الهی است و در این امر آسمان و زمین و بالا و پائین و صعود و هبوط تفاوت ندارد.

هرجا که دلبر بود خود همنشینی
گفت که پیغمبر معراج مرا
آن من بچرخ و آن و شیب
قرب نه بالا پستی بستن است
نیست را چه جای الای است و زیر

فوق گردون است نی زیر زمین
نسبت بر معراج یونس اجتیا
زاتکه قرب حق برو نست قرب حق هستی رستن است
نیست رانی زود و نه دور و نه دیر

 

 

موسیقی دان و رقص و سماع مولوی

بطوری که در شرح احوال مولوی نوشته اند و از آثار منظوم وی خاصه غزلیات آتشین دیوان کبیر وی که یکپارچه نغمات موسیقی پروجد حال است ، استنباط می وشد ، وی در فن موسیقی و ضرب اصول و الحان وقوف کامل داشته و خود او ساز رباب را بسیار خوش و استادانه می زده است.

و زنهای نادر و باصطلاح عروض « اوزان نا مطبوع » غزلیاتش که اکثر از نوع ترانه و شعر و دیگر « ضربی آهنگی » است دلیلی بارز بر همان روح آشنایی وی با اصول و فن موسیقی است که ابن قبیل اشعار را اکثر در حالت جذبه و انقطاع و شور و عشق و رص و سماع و دست افشانی و پای کوبی و چرخیدن با آهنگ نغمه ساز ضر و آواز « ی » و « رباب » می ساخته است. نکته اینجاست که حدوث ان احوال در مولانا بعد از آن اتفاق افتاد که سالیان دراز بعضی از آغاز عمر تا نزدیک چهل سالگی در طی مراحل شریعت و طریقت رنجها برده و مخصوصاً در سیروسلوک نصوف مدت چهارده سال متوالی در زهد و ریاضت امتحانهای سخت و مضابق خطرناک گذرانده بود و بالجمله جمیع مراتب و مقامات ظاهر و باطن را با قوم صدق و خلوص رفته تا توانسته بسر منزل مقصود برسد و بعد از وصول به آن درجه از کمال است که مولانا را حالت دست افشانی و پای کوبی و شور و ساز و آواز دست داد.


وحشت مرگ و رستاخیز

بشر گرفتار تعلقات جسمانی است اگر احیاناً حالی و مجالی دست داد که از این غوغا برکنار نشست و بخیال خود فراغتی یافت نخستین دشمنی که بر سر او می تازد وحشت مرگ و هرا من و تنگنای گور است که همچون بوف شوم بر خانه او می نشیند و بر سراپای وجودش سایه وصل انگیز می افکند ، آه که از مرگ پاره نسبت و اجل خواه و ناخواه در کمین ماست.

دریفا که بی ماسبی روزگار
بس آید بهار و وزد بادها

بروید گل و بشکند نو بهار
که ما رفته باشیم از یادها

مولانا جلال الدین بلخی در سال 672 وفات یافت.

بروز مرگ چو تابوت من روان باشد
برای من مگری و مگو دریغ ، دریغ
جنازه ام چو بینی مگو فراغ ، فراغ
مرا بگور سپردی مگو وداع ، وداع
فروشدن چو بدیدی بر آمدن بنگر
کدام دانه فرو رفت در زمین که فرست

گمان مبرکه مرا درد این جهان باشد
بدام ریو درافتی دریغ آن باشد
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
که گور پرده جمعین جنان باشد
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
چرا به دانه انسانت ابن گمان باشد



1 . نوعی شعر است.

مولوی

        مولانا روز ششم ربیع الاول سال 604 ه ق / سی ام سپتامبر 1207 میلادی در بلخ به دنیا آمد . پدرش واعظ سر شناس شهر ، بهاءالدین محمد معروف به بهاء ولد بود . در منابعی که پس از شهرت مولانا نوشته شده بهاء ولد را از مشایخ صوفیان کبروی و دارای لقب سلطان العلماء می بینیم و از خود او نقل شده که  این لقب را پیامبر در خواب به او عطا کرده است .

        اما نوشتن سرگذشت مردی چون مولانا جلال الدین محمد ، کار آسانی نیست ، مردی که درباره او هر چه بگویند و بنویسند ، باز هم ناگفته ها بسیار است و آفریننده مثنوی مردی است به نام محمد ، با لقب جلال الدین ، که دوستان و یاران نزدیک او را مولانا می خواندند و در منابع دست اول شرح احوال او ، و نیز آثاری چون مقامات شمس به همین لفظ مولانا از او یاد شده ، و آنچه را به او منسوب بوده با صفت مولوی توصیف کرده اند . لقبها و توصیفهایی چون «خداوندگار» و « سر الله الاعظم » نیز برای او بکار رفته ، که در شمار اسم خاص یا شهرت او نمی آید . تکرار لفظ « خاموش » یا صورتهای مخفف آن در پایان تعدادی از غزلهای دیوان شمس ، نیز این تصور را پدید آورده که تخلص او در غزل خاموش است اما مولانا غالبا دران غزلها خاموش را با همان معنی لغوی و وصفی آن بکار برده و کمتر موردی است که این کلمه را بتوان تخلص شمرد در واقع تخلص مولانا د ر دیوان شمس تبریز است زیرا روح او چنان با روح شمس در آمیخته که خود را نیز شمس تبریز می دیده است از مولانا با عنوان روحی یا مولانای روحی نیز یاد شده است زیرا او در روم یا ترکیه امروزی میزیسته و آرامگاه او و خاندانش در شهر قونیه است .

        مولانا در 24 سالگی در مسند تدریس و ارشاد به جای پدر نشست ، مفتی و فقیه و مدرس شد اما در پشت این سیمای فقیهانه وجودی دیگر از عشق می گفت و انتظار می کشید تا برهان الدین محقق ترمندی از راه برسد و آن ( پری رو ) را از مستوری به در آورد .

       دو شنبه 26 جمادی الثانی سال 642 ، شمس تبریز در قونیه طلوع کرد مردی بلند بالا با چهره استخوانی نگاهی نافذ و آمیخته با خشم و مهربانی ، غمگین ، رنج کشیده و به تقریب شصت ساله شمس الدین محمد بن علی بن ملک داد تبریزی  در دیار خود خود کسانی از پیران طریقت رادیده بود .

        در گوشه و کنار آثار مولانا ارشاداتی هست که نشان می دهد شمس مرد آگاه و فرزانه ای بوده علوم شرعی و ریاضی و حکمت می دانسته است روز 26 جمادی الثانی سال 642 یک مدرس با حشمت از مدرسه پنبه فروشان بیرون آمده بود که فردا به مدرسه باز گردد ، اما فردا شاگردانش انتظار کشیدند و او باز نگشت سه ماه چهل روز بیشتر یا کمتر مولانا و شمس درب به روی خود بستند و آنچه را در مدرسه ها نمی توانستند بگویند باهم در میان نهادند و دیدند که راهشان از هم جدانیست .

       شاگردانی که دیدار مولانا برای آنها دیگر میسر نبود و جمعی از عوام مشهد هم صدا شدند که شمس ، موجه ترین مرد راه خدا را از راه خدا به در برده است مشهد به آشوب کشیده شد و شمس نه در پی آشوب بود و نه می خواست که مرادی محبوب را از مریدانش جدا کند روز 21 شوال سال 643 ه ق شمس از قونیه رفت و نگفت به کجا ؟ و شاید خود او هم نمی دانست به کجا خواهد رفت؟ اما پس از رفتن او یاران صاحب دل به مجلس مولانا پیوستند و در یاد شمس همدم شدند . نیم قرن صفر کردن آموختن و خواندن و اندیشیدن و گفتن و سرودن و نوشتن عوالم دو گانه خانقاه و مدرسه را تاب آوردن رنجها دیدن و نرنجانیدن مولانا را فرسوده کرده بود و می توان گفت که از اواخر دفتر سوم مثنوی ، غبار پیری و فرسودگی بر سیمای مولانا نشسته بود و گاه رشته سخن از دست او بیرون می رفت آخرین شب زندگی را مولانا در شب سوزان گذراند اما بیم مرگ در چهره او نبود زیرا مرگ جسم ، برای او پیوستن روح به آزادی و جاودانگی بود غروب روز یکشنبه پنجم جمادی الثانی 672 ه ق / 17 سپتامبر 1273 میلادی در یک شامگاه سرد اواخر پاییز ، دو آفتاب در شهر قونیه فرو نشست جسم درد مند و سوزان مولانا سرد شد بی آنکه وجود حقیقی او را بمیراند و امروز او سر شار از زندگی من و شما را در این گفتار ها و دفتر ها به هم پیوند می دهد و با من و شما در گفتگو است .

        مثنوی آخرین اثر مولانا است که شش دفتر دارد که مرتبه روحانی و معنوی آن بالاتر و محتوای فکری آن بیشتر از آثار دیگر اوست دیوان شمس شامل غزلیاتی است که بیشتر آنها را مولانا به نام شمس سروده و پس از نومیدی از باز یافتن او و عنایت به صلاح الدین زر کوب و چلبی حسام الدین غزلیاتی نیز به نام آنان ساخته و بر شمس نامه خود افزوده است علاوه بر غزلها در دیوان شمس قطعات ترجیعات و ریاضیات هم هست که مجموع ادبیات این کتاب عظیم را مطابق با متن تصحیح شده شاد روان بدیع الزمان فروزان نفر به 40326 بیت می رساند علاوه بر مثنوی و دیوان شمس از مولانا سه مجموعه دیگر به نثر فارسی داریم یکی مکاتیب یا مکتوبات او که نامه هایی دست در موضوعات و به مناسبتهای گوناگون و در میان آنها از نامه های خصوصی خانوادگی تا مکاتبه با مقامات و کارگزاران سر شناس عصر مولانا دیده می شود . اثر دیگر ، تقدیرات مولانا در مسائل مذهبی و اخلاقی و عرفانی است که نام فیه ما فیه بر آن نهاده اند و دیگر مجالس سبعه مولانا است که در واقع هفت خطابه منبری است .

گزیده ای از غزلیات دیوان شمس :

بشنو از نی چون حکایت می کند              از جدایی ها شکایت می کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند                     در نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرح شرح از فراق                تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کس کو دور ماند از اصیل خویش        باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم                   جفت بد حالان و خوش حالان شدم

هر کس از ظن خود شد یاد من                 از درو ن من نجست اسرار من

سر من از ناله من دور نیست                   لیک چشم و گوش را آن نور تنیست

آتش از این بانگ نای و نیست باد             هر که این آتش ندارد نیست باد 

 آتش عشق است کاندر نی افتد                جوشش عشق است که اندر نی افتد

نی حریف هر که از یاری برید                 پرده هایش پرده های ما درید

همچون زهری تریاقی که دید؟                 همچون دم ساز و مشتاقی که دید ؟

نی حدیث راه پر خون می کند                 قصه های عشق مجنون می کند

محرم این هوش بی هوش نیست             مرزبان را مشتری چون گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد                      روزها با سوزها بیگاه شد

روزها گر رفت گو ، رو ، باک نیست        گویمان چون آنکه چون تریاک نیست