مقاله سرا

این وبلاگ حاوی مقاله های بسیار کاربردی میباشد امیدواریم نهایت استفاده از آنها را ببرید

مقاله سرا

این وبلاگ حاوی مقاله های بسیار کاربردی میباشد امیدواریم نهایت استفاده از آنها را ببرید

مولوی

جلال‌الدین محمد بلخی ( مولوی)

جلال‌الدین محمد، که با عناوین « خداوندگار»، « مولانا»، « مولوی»، « ملای روم» و گاه با تخلص « خاموش» در میان پارسی زبانان شهرت یافته، یکی از شگفتیهای تبار انسانی است.

از عنوان‌های او، « خداوندگار» و « مولانا» در زمان حیاتش رواج داشته و «مولوی» در قرن‌ها بعد و شاید نخستین بار در قرن هشتم یا نهم در مورد او به کار رفته است.

مولانا در ششم ربیع‌الاول سال 604 هجری قمری در شهر بلخ متولد شد. نیاکانش همه از مردم خراسان بودند. خود او نیز با اینکه عمرش در قونیه گذشت، همواره از خراسان یاد می‌کرد و خراسانیان آن سامان را همشهری می‌خواند.

پدرش، بهاءالدین ولدبن ولد ( 543-628) نیز محمد نام داشته و سلطان العلما خوانده می‌شده است. وی در بلخ آسوده می‌زیسته و بی‌مال و مکنت هم نبوده است. در میان مردم بلخ به ولد مشهور بوده است. بهاء ولد مردی خوش‌سخن بوده و مجلس می‌گفته و مردم بلخ به وی ارادت بسیار داشته‌اند. ظاهراً این دلبستگی مردم موجب شده بود که هراس در دل محمد خوارزمشاه افتد و بهاء ولد در شرایطی قرار گیرد که از بلخ به قونیه مهاجرت کند. از سوی دیگر وی با مخالفت آشکار متکلم بزرگ قرن ششم، امام فخر رازی، روبرو بوده که در خوارزمشاه نفوذ فراوان داشته و نزد او در حق بهاء ولد سعایت می‌کرده است.

البته بیم هجوم تاتار که بسیاری از اهل فضل و دانش شرق ایران را به کوچیدن از دیار خود واداشته بود، در این میان تأثیر قطعی داشته است.

بهاء ولد بین سال‌های 616- 618 به قصد زیارت خانة خدا از بلخ بیرون آمد. بر سر راه، در نیشابور، با فرزند سیزده چهارده‌ساله‌اش جلال‌الدین محمد به دیدار عارف و شاعر جان سوخته، شیخ‌فریدالدین عطار شتافت. عطار دربارة مولانا به پدرش چنین گفت: « این فرزند را گرامی‌دار، زود باشد که از نفس گرم آتش در سوختگان عالم زند.»

بهاء ولد بر سر راه مکه چند روزی در بغداد ماند و سپس به حج رفت و پس از گزاردن حج رهسپار شام و از آنجا روانة آسیای صغیر شد و چون آتش فتنة تاتار روز به روز شعله‌ورتر می‌شد و زادگاه او از آشفته‌ترین نواحی قلمرو اسلامی آن روزگار شده بود، دیگر عزم وطن نکرد و در همان جا مقیم شد.

فخرالدین بهرامشاه، پادشاه ارزنجان ( ارمنستان ترکیه) و پسرش علاء‌الدین داودشاه، به وی توجه کردند و پس از چندی علاء‌الدین کیقباد، پادشاه سلجوقی روم ( آسیای صغیر) از او درخواست کرد تا به قونیه آید و او پذیرفت.

جلال‌الدین محمد، بنابر روایاتی، در هجده‌سالگی، در شهر لارنده، به فرمان پدرش، با گوهر خاتون، دختر لالای سمرقندی، ازدواج کرد.

پدر مولانا به سال 628 هجری قمری درگذشت و جوان بیست‌ و چهارساله به خواهش مریدان یا بنابر وصیت پدر، دنبالة کار او را گرفت و به وعظ و ارشاد پرداخت. دیری نگذشت که سید برهان‌الدین محقق ترمذی به سال 629 به روم ( آسیای صغیر) آ,د و جلال‌الدین محمد از تعالیم و ارشاد او برخوردار شد.

به تشویق همین برهان‌الدین یا به انگیزة درونی، مولانا برای تکمیل معلومات از قونیه رهسپار جلب شد. مدت اقامت او در حلب به دقت روشن نیست. گویا در همین شهر بوده که از محضر درس فقه کمال‌الدین بن العدیم بهره گرفته است. پس از این به دمشق رفت و حدود چهار سال یا بیشتر در آنجا ماند. بنابر روایاتی در این شهر به دیدار محی‌الدین عربی، عارف و متفکر برجستة آن روزگار نایل آمد.

اقامت او در حلب و دمشق روی هم از هفت سال در نگذشت. پس از آن به قونیه بازگشت و به اشارت سیدبرهان‌الدین به ریاضت پرداخت.

مولانا، پس از مرگ محقق ترمذی ( 638)، نزدیک پنج‌سال به تدریس علوم دینی پرداخت و چنان‌که نوشته‌اند تا چهارصد شاگرد به حلقة درس او فراهم می‌آمدند. وی در آفاق آن روز اسلامی به عنوان پیشوای دین و ستون شریعت احمدی آوازه شد.

بعد از این دوران است که ملاقات معروف میان مولوی و شمس‌الدین محمدبن علی بن ملک داد تبریزی اتفاق افتاد. این دیدار چنان مولانا را دگرگونه کرد که از پس پشت پا به مقامات دنیوی زد و دست ارادت از دامن ارشاد شمس برنداشت و پیوسته در ملازمت و صحبت او می‌بود.

آنچه مسلم است شمس در 27 جمادی‌الآخر سال 624 به قونیه وارد شده و در 21 شوال 643 از قونیه بار سفر بسته و بدین‌سان، در این بار، حداکثر شانزده ماده با مولانا دمخور بوده است.

علت رفتن شمس از قونیه روشن نیست. این قدر هست که مردم جادوگر و ساحرش می‌دانستند و مریدان بر او تشنیع می‌زدند و اهل زمانه ملامتش می‌کردند و بدین‌گونه جانش در خطر بوده است.

باری آن غریب جهان معنی به دمشق پناه برد و مولانا را به درد فراق گرفتار ساخت. در شعر مولوی این لحظه‌های هجران و شوق تجدید دیدار زیاده آشکار است.

گویا تنها پس از یک ماه مولانا خبر یافت که شمس در دمشق است. نامه‌ها و پیام‌های بسیار برایش فرستاد. مریدان و یاران از ملال خاطر مولانا ناراحت بودند و از رفتاری که نسبت به شمس داشتند پشیمان و عذرخواه گشتند. پس، مولانا فرزند خود، سلطان ولد را به جستجوی شمس به دمشق فرستاد. شمس پس از حدود پانزده ماه که در آنجا بود به سال 644 دعوت سلطان ولد را ـ که با حدود بیست تن از یاران مولانا به دمشق آمده بود ـ پذیرفت و روانة قونیه شد. اما این‌بار نیز با جهل و تعصب عوام روبرو شد و ناگزیر به سال 645 هجری قمری از قونیه غایب گردید و دانسته نبود که به کجا رفت.

مولانا پس از جستجوی بسیار، سر به شیدایی برآورد. انبوهی از شعرهای دیوان، در حقیقت گزارش همین روزها و لحظات شیدایی است.

جایگزین شمس در جلب ارادت مولانا صلاح‌الدین زرکوب بود. وی مردی عامی و ساده‌دل و پاکجان بود. توجه مولانا به او چندان بود که آتش حسد را در دل بسیاری از پیرامونیان مولانا برافروخت. بیش از هفتاد غزل از غزل‌های مولانا به نام صلاح الدین زیور گرفته است. این شیفتگی ده سال یعنی تا پایان عمر صلاح‌الدین ( محرم سال 657) دوام یافت.

پس از مرگ صلاح‌الدین، عنایت مولانا نصیب حسام‌الدین چلبی گردید. حسام‌الدین از خاندانی اهل فتوت بود. وی در حیات صلاح‌الدین از ارادتمندان مولانا شد و پس از مرگ او سرود مایة جان مولانا و انگیزة پیدایش اثر عظیم او، مثنوی گردید. یکی از بزرگترین آثار ذوقی و اندیشة بشری، را حاصل لحظه‌هایی از همین هم‌صحبتی می‌توان شمرد.

سرانجام مولانا، روز یکشنبه پنجم جمادی‌الآخر سال 672 هجری قمری چشم از جهان فرو بست. خرد و کلان مردم قونیه حتی مسیحیان و یهودیان نیز در سوگ وی زاری و شیون نمودند. جسم پاکش در مقبرة خانوادگی در کنار پدر در خاک آرمید. بر سر تربت او بارگاهی ساختند که به «قبة خضرا» شهرت دارد و تا امروز همیشه جمعی مثنوی خوان و قرآن خوان کنار آرامگاه او مجاورند.

مولانا در میان بزرگان اندیشه و شعر ایران شأن خاص دارد و هر کس یا گروهی از زاویة دید مخصوصی تحسینش می‌کنند. وی در نظر ایرانیان و بیشتر صاحب‌نظران جهان، به عارفی بزرگ، شاعری نامدار، فیلسوفی تیزبین و انسانی کامل شناخته شده است. پایگاه او در شعر و شاعری چنان والاست که گروهی او را بزرگترین شاعر جهان و دسته‌ای بزرگترین شاعر ایران و جمعی، یکی از چهار یا پنج تن شاعران بزرگ ایران می‌شمارند. و مریدان و دوستدارانش، بیشتر به پاس جلوه‌های انسانی، عرفانی، شاعری، فیلسوفی شخصیت او به زیارت آرامگاهش می‌شنابند.

آثار مولانا:

1ـ مثنوی معنوی: مهمترین اثر منظوم مولوی است در شش دفتر به بحر رمل مسدس مقصور یا مخدوف با حدود 26000 بیت. در این منظومة طولانبی که آن را به حق باید یکی از بهترین زادگان اندیشه بشری دانست، مولوی مسائل مهم عرفانی و دینی و اخلاقی را مطرح کرده است. در این منظومه همة مبانی و مسائل اساسی تصوف و عرفان از طلب و عشق گرفته تا مراحل کمال عارف با توجه به تطبیق و تلفیق آنها با تعلیمات شرع و آیات قرآنی و احادیث و سنت‌های نبوی، و نیز با توجه به اقوال و اعمال و سنن مشایخ مقدم مورد تحقیق قرار گرفته است. از این اثر بزرگ در جنب کتاب‌های مقدس یاد می‌شود. در حقیقت نیز از لحاظ آغاز و انجام و داشتن نظم خاصی که بیرون از همة نظام‌های تصنیفی است و همچنین اسلوب عرض مطالب و راه و رسم تمثیل به کتاب‌های مقدس شباهت دارد.

2ـ غزلیات شمس تبریزی: دومین اثر بزرگ مولوی است که به دیوان شمس و دیوان کبیر نیز شهرت دارد. در این اثر مولانا به جای نام یا تخلص خود، در پایان غالب غزل‌ها نام مرادش شمس‌الدین تبریزی را آورده است. بی‌گمان در ادب فارسی و فرهنگ اسلامی و فراتر از آن در فرهنگ بشری در هیچ مجموعة شعری به اندازة دیوان شمس حرکت و حیات و عشق نمی‌جوشد. آفاق بینش او چندان گسترده است که ازل و ابد را به هم می‌پیوندد و تصویری به وسعت هستی می‌آفریند. تصاویر شعر مولانا از ترکیب و پیوستگی ژرفترین و وسیع‌ترین او مفاهیمی هستند از قبیل مرگ و زندگی و رستاخیز و ازل و ابد و عشق و دریا و کوه.

دیوان شمس به لحاظ تنوع و گستردگی واژه‌ها در میان مجموعه‌های شعر فارسی، مستثنی است. او خود را برخلاف دیگران در تنگنای واژگان رسمی محدود نمی‌کند و می‌کوشد تا آنان را در همان شکل جاری و ساری آن، برای بیان معانی و تعابیر بیکران و گوناگون خود به خدمت گیرد. از استخدام کلمات و تعبیرات خاص لهجة مشرق ایران به ویژه خراسان و زبان تودة مردم و اصوات حیوانات و اتباع عامیانه و ترکیبات خاص و حتی عبارات ترکی ابایی ندارد. شکستن قواعد و تصرف در شکل‌های صرفی و نحوی نیز از دیگر ویژ‌گی‌های شکل شعر مولاناست. وی در بسیاری از غزل‌ها ناگهان ردیف را به قافیه یا قافیه را به ردیف تبدیل می‌کند و در رعایت ارکان عروضی بی‌قیدی شگفتی نشان می‌دهد. کوتاهی و بلندی بیش از حد معمول غزل‌ها نیز از دیگر خصوصیات شکل شعر اوست که گاهی از مرز نود بیت می‌گذرد و زمانی از سه یا چهار بیت تجاوز نمی‌کند. با این حال تعداد بحور شعری در اشعار مولوی بیش از دیگر شاعران است، بدین توضیح که به چهل و هفت بحر از بحور عروضی شعر سروده حال آنکه بحوری که در استخدام شاعران دیگر درآمده است از بیست و هفت برتر نمی‌رود.

3ـ رباعیات: که در میان آنها اندیشه‌ها و حال‌ها و لحظه‌هایی درخور مقام مولانا می‌توان سراغ گرفت.

4ـ فیه مافیه: این کتاب تغزیرات مولانا به نثر است و آن را سلطان ولد به مدد یکی از مریدان پدر تحریر کرده است.

5ـ مکاتیب: که شامل نامه‌های مولاناست.

6ـ مجالس سبعه: سخنانی است که مولانا بر منبر گفته است.

 

دوش چه خورده‌ای، دلا؟ راست بگو، نهان مکن

                                                چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن

بادة خاص خورده‌ای، نقل خلاص خورده‌ای

                                                بوی شراب می‌زند، خربزه در دهان مکن

روز الست جان تو خورد میی زخوان تو

                                                خواجة لامکان تویی، بندگی مکان مکن

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

                                                بار دگر گرفتمت، بار دگر چنان مــکن

من همگی تراستم، مست می وفاستم

                                                با تو چو تیر راستم، تیر مرا کما مکن

ای دل پاره پاره‌ام، دیدن اوست چاره‌ام

                                      اوست پناه و پشت من، تکیه بر این جهان مکن

ای همه خلق نای تو، پر شده از نوای تو

                                      گــر نه سمـاع باره‌ای دست به نای جان مکن

کار دلم به جان رسد، کارد به استخوان رسد

                                      ناله کنم بگویدم: « دم مزن و بیان مکن.»

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو

                                      گرگ تویی شبان منم، خویش چو من شبان مکن

هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو

                                      که « ای تو بدیده روی من، روی به این و آن مکن»

شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا

                                      گفت که « مادرت منم، میل به دایگان مکن»

 

باده بنوش، مات شو، جملة تن حیات شو

                                                بادة چون عقیق بین، یاد عقیق کان مکن

بادة عام از برون، بادة عارف از درون

                                                بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن

از تبریز، شمس دین می‌رسدم چو ماه نو

                                                چشم سوی چراغ کن، سوی چراغدان مکن

 

آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن

                                                آینة صبوح را ترجمة شبانه کن

ای پدر نشاط نو، بر رگ جان ما برو

                                                جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن

ای خردم شکار تو، تیرزدن شعار تو

                                                شست دلم به دست کن، جام مرا نشانه کن

خیز، کلاه کژ بنه وز همه دامها بجه

                                                بر رخ روح بوسه ده، زلف نشاط شانه کن

خیز، بر آسمان برآ، با ملکان شو آشنا

                                                مقعمد صدق اندرآ، خدمت آن ستـــانه کن

چونکه خیال خوب او خانه گرفت در دلت

                                      چون تو خیال گشته‌ای در دل و عقل خانه کن

هست دو طشت: در یک آتش و، آن دگر ز زر

                                                آتش اختیار کن، دست در آن میــــانه کن

شو چو کلیم، هین، نظر تا نکنی به طشت زر

                                                آتش گیر در دهان، لب وطــن زبـــانه کن

شش جهت است این وطن، قبله در او یک مجو

                                                بی‌وطنی است قبله‌گه، در عدم آشیانـه کن

کهنه‌گرست این زمان، عمر ابد مجو در آن

                                                مرتع عمر خلد را خـــارج این زمــانه کن

هست زبان برون در، حلقه در چه می‌شوی؟

                                                در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن

مولوی

جلال‌الدین محمد بلخی ( مولوی)

جلال‌الدین محمد، که با عناوین « خداوندگار»، « مولانا»، « مولوی»، « ملای روم» و گاه با تخلص « خاموش» در میان پارسی زبانان شهرت یافته، یکی از شگفتیهای تبار انسانی است.

از عنوان‌های او، « خداوندگار» و « مولانا» در زمان حیاتش رواج داشته و «مولوی» در قرن‌ها بعد و شاید نخستین بار در قرن هشتم یا نهم در مورد او به کار رفته است.

مولانا در ششم ربیع‌الاول سال 604 هجری قمری در شهر بلخ متولد شد. نیاکانش همه از مردم خراسان بودند. خود او نیز با اینکه عمرش در قونیه گذشت، همواره از خراسان یاد می‌کرد و خراسانیان آن سامان را همشهری می‌خواند.

پدرش، بهاءالدین ولدبن ولد ( 543-628) نیز محمد نام داشته و سلطان العلما خوانده می‌شده است. وی در بلخ آسوده می‌زیسته و بی‌مال و مکنت هم نبوده است. در میان مردم بلخ به ولد مشهور بوده است. بهاء ولد مردی خوش‌سخن بوده و مجلس می‌گفته و مردم بلخ به وی ارادت بسیار داشته‌اند. ظاهراً این دلبستگی مردم موجب شده بود که هراس در دل محمد خوارزمشاه افتد و بهاء ولد در شرایطی قرار گیرد که از بلخ به قونیه مهاجرت کند. از سوی دیگر وی با مخالفت آشکار متکلم بزرگ قرن ششم، امام فخر رازی، روبرو بوده که در خوارزمشاه نفوذ فراوان داشته و نزد او در حق بهاء ولد سعایت می‌کرده است.

البته بیم هجوم تاتار که بسیاری از اهل فضل و دانش شرق ایران را به کوچیدن از دیار خود واداشته بود، در این میان تأثیر قطعی داشته است.

بهاء ولد بین سال‌های 616- 618 به قصد زیارت خانة خدا از بلخ بیرون آمد. بر سر راه، در نیشابور، با فرزند سیزده چهارده‌ساله‌اش جلال‌الدین محمد به دیدار عارف و شاعر جان سوخته، شیخ‌فریدالدین عطار شتافت. عطار دربارة مولانا به پدرش چنین گفت: « این فرزند را گرامی‌دار، زود باشد که از نفس گرم آتش در سوختگان عالم زند.»

بهاء ولد بر سر راه مکه چند روزی در بغداد ماند و سپس به حج رفت و پس از گزاردن حج رهسپار شام و از آنجا روانة آسیای صغیر شد و چون آتش فتنة تاتار روز به روز شعله‌ورتر می‌شد و زادگاه او از آشفته‌ترین نواحی قلمرو اسلامی آن روزگار شده بود، دیگر عزم وطن نکرد و در همان جا مقیم شد.

فخرالدین بهرامشاه، پادشاه ارزنجان ( ارمنستان ترکیه) و پسرش علاء‌الدین داودشاه، به وی توجه کردند و پس از چندی علاء‌الدین کیقباد، پادشاه سلجوقی روم ( آسیای صغیر) از او درخواست کرد تا به قونیه آید و او پذیرفت.

جلال‌الدین محمد، بنابر روایاتی، در هجده‌سالگی، در شهر لارنده، به فرمان پدرش، با گوهر خاتون، دختر لالای سمرقندی، ازدواج کرد.

پدر مولانا به سال 628 هجری قمری درگذشت و جوان بیست‌ و چهارساله به خواهش مریدان یا بنابر وصیت پدر، دنبالة کار او را گرفت و به وعظ و ارشاد پرداخت. دیری نگذشت که سید برهان‌الدین محقق ترمذی به سال 629 به روم ( آسیای صغیر) آ,د و جلال‌الدین محمد از تعالیم و ارشاد او برخوردار شد.

به تشویق همین برهان‌الدین یا به انگیزة درونی، مولانا برای تکمیل معلومات از قونیه رهسپار جلب شد. مدت اقامت او در حلب به دقت روشن نیست. گویا در همین شهر بوده که از محضر درس فقه کمال‌الدین بن العدیم بهره گرفته است. پس از این به دمشق رفت و حدود چهار سال یا بیشتر در آنجا ماند. بنابر روایاتی در این شهر به دیدار محی‌الدین عربی، عارف و متفکر برجستة آن روزگار نایل آمد.

اقامت او در حلب و دمشق روی هم از هفت سال در نگذشت. پس از آن به قونیه بازگشت و به اشارت سیدبرهان‌الدین به ریاضت پرداخت.

مولانا، پس از مرگ محقق ترمذی ( 638)، نزدیک پنج‌سال به تدریس علوم دینی پرداخت و چنان‌که نوشته‌اند تا چهارصد شاگرد به حلقة درس او فراهم می‌آمدند. وی در آفاق آن روز اسلامی به عنوان پیشوای دین و ستون شریعت احمدی آوازه شد.

بعد از این دوران است که ملاقات معروف میان مولوی و شمس‌الدین محمدبن علی بن ملک داد تبریزی اتفاق افتاد. این دیدار چنان مولانا را دگرگونه کرد که از پس پشت پا به مقامات دنیوی زد و دست ارادت از دامن ارشاد شمس برنداشت و پیوسته در ملازمت و صحبت او می‌بود.

آنچه مسلم است شمس در 27 جمادی‌الآخر سال 624 به قونیه وارد شده و در 21 شوال 643 از قونیه بار سفر بسته و بدین‌سان، در این بار، حداکثر شانزده ماده با مولانا دمخور بوده است.

علت رفتن شمس از قونیه روشن نیست. این قدر هست که مردم جادوگر و ساحرش می‌دانستند و مریدان بر او تشنیع می‌زدند و اهل زمانه ملامتش می‌کردند و بدین‌گونه جانش در خطر بوده است.

باری آن غریب جهان معنی به دمشق پناه برد و مولانا را به درد فراق گرفتار ساخت. در شعر مولوی این لحظه‌های هجران و شوق تجدید دیدار زیاده آشکار است.

گویا تنها پس از یک ماه مولانا خبر یافت که شمس در دمشق است. نامه‌ها و پیام‌های بسیار برایش فرستاد. مریدان و یاران از ملال خاطر مولانا ناراحت بودند و از رفتاری که نسبت به شمس داشتند پشیمان و عذرخواه گشتند. پس، مولانا فرزند خود، سلطان ولد را به جستجوی شمس به دمشق فرستاد. شمس پس از حدود پانزده ماه که در آنجا بود به سال 644 دعوت سلطان ولد را ـ که با حدود بیست تن از یاران مولانا به دمشق آمده بود ـ پذیرفت و روانة قونیه شد. اما این‌بار نیز با جهل و تعصب عوام روبرو شد و ناگزیر به سال 645 هجری قمری از قونیه غایب گردید و دانسته نبود که به کجا رفت.

مولانا پس از جستجوی بسیار، سر به شیدایی برآورد. انبوهی از شعرهای دیوان، در حقیقت گزارش همین روزها و لحظات شیدایی است.

جایگزین شمس در جلب ارادت مولانا صلاح‌الدین زرکوب بود. وی مردی عامی و ساده‌دل و پاکجان بود. توجه مولانا به او چندان بود که آتش حسد را در دل بسیاری از پیرامونیان مولانا برافروخت. بیش از هفتاد غزل از غزل‌های مولانا به نام صلاح الدین زیور گرفته است. این شیفتگی ده سال یعنی تا پایان عمر صلاح‌الدین ( محرم سال 657) دوام یافت.

پس از مرگ صلاح‌الدین، عنایت مولانا نصیب حسام‌الدین چلبی گردید. حسام‌الدین از خاندانی اهل فتوت بود. وی در حیات صلاح‌الدین از ارادتمندان مولانا شد و پس از مرگ او سرود مایة جان مولانا و انگیزة پیدایش اثر عظیم او، مثنوی گردید. یکی از بزرگترین آثار ذوقی و اندیشة بشری، را حاصل لحظه‌هایی از همین هم‌صحبتی می‌توان شمرد.

سرانجام مولانا، روز یکشنبه پنجم جمادی‌الآخر سال 672 هجری قمری چشم از جهان فرو بست. خرد و کلان مردم قونیه حتی مسیحیان و یهودیان نیز در سوگ وی زاری و شیون نمودند. جسم پاکش در مقبرة خانوادگی در کنار پدر در خاک آرمید. بر سر تربت او بارگاهی ساختند که به «قبة خضرا» شهرت دارد و تا امروز همیشه جمعی مثنوی خوان و قرآن خوان کنار آرامگاه او مجاورند.

مولانا در میان بزرگان اندیشه و شعر ایران شأن خاص دارد و هر کس یا گروهی از زاویة دید مخصوصی تحسینش می‌کنند. وی در نظر ایرانیان و بیشتر صاحب‌نظران جهان، به عارفی بزرگ، شاعری نامدار، فیلسوفی تیزبین و انسانی کامل شناخته شده است. پایگاه او در شعر و شاعری چنان والاست که گروهی او را بزرگترین شاعر جهان و دسته‌ای بزرگترین شاعر ایران و جمعی، یکی از چهار یا پنج تن شاعران بزرگ ایران می‌شمارند. و مریدان و دوستدارانش، بیشتر به پاس جلوه‌های انسانی، عرفانی، شاعری، فیلسوفی شخصیت او به زیارت آرامگاهش می‌شنابند.


آثار مولانا

1ـ مثنوی معنوی

مهمترین اثر منظوم مولوی است در شش دفتر به بحر رمل مسدس مقصور یا مخدوف با حدود 26000 بیت. در این منظومة طولانبی که آن را به حق باید یکی از بهترین زادگان اندیشه بشری دانست، مولوی مسائل مهم عرفانی و دینی و اخلاقی را مطرح کرده است. در این منظومه همة مبانی و مسائل اساسی تصوف و عرفان از طلب و عشق گرفته تا مراحل کمال عارف با توجه به تطبیق و تلفیق آنها با تعلیمات شرع و آیات قرآنی و احادیث و سنت‌های نبوی، و نیز با توجه به اقوال و اعمال و سنن مشایخ مقدم مورد تحقیق قرار گرفته است. از این اثر بزرگ در جنب کتاب‌های مقدس یاد می‌شود. در حقیقت نیز از لحاظ آغاز و انجام و داشتن نظم خاصی که بیرون از همة نظام‌های تصنیفی است و همچنین اسلوب عرض مطالب و راه و رسم تمثیل به کتاب‌های مقدس شباهت دارد.

2ـ غزلیات شمس تبریزی

 دومین اثر بزرگ مولوی است که به دیوان شمس و دیوان کبیر نیز شهرت دارد. در این اثر مولانا به جای نام یا تخلص خود، در پایان غالب غزل‌ها نام مرادش شمس‌الدین تبریزی را آورده است. بی‌گمان در ادب فارسی و فرهنگ اسلامی و فراتر از آن در فرهنگ بشری در هیچ مجموعة شعری به اندازة دیوان شمس حرکت و حیات و عشق نمی‌جوشد. آفاق بینش او چندان گسترده است که ازل و ابد را به هم می‌پیوندد و تصویری به وسعت هستی می‌آفریند. تصاویر شعر مولانا از ترکیب و پیوستگی ژرفترین و وسیع‌ترین او مفاهیمی هستند از قبیل مرگ و زندگی و رستاخیز و ازل و ابد و عشق و دریا و کوه.

دیوان شمس به لحاظ تنوع و گستردگی واژه‌ها در میان مجموعه‌های شعر فارسی، مستثنی است. او خود را برخلاف دیگران در تنگنای واژگان رسمی محدود نمی‌کند و می‌کوشد تا آنان را در همان شکل جاری و ساری آن، برای بیان معانی و تعابیر بیکران و گوناگون خود به خدمت گیرد. از استخدام کلمات و تعبیرات خاص لهجة مشرق ایران به ویژه خراسان و زبان تودة مردم و اصوات حیوانات و اتباع عامیانه و ترکیبات خاص و حتی عبارات ترکی ابایی ندارد. شکستن قواعد و تصرف در شکل‌های صرفی و نحوی نیز از دیگر ویژ‌گی‌های شکل شعر مولاناست. وی در بسیاری از غزل‌ها ناگهان ردیف را به قافیه یا قافیه را به ردیف تبدیل می‌کند و در رعایت ارکان عروضی بی‌قیدی شگفتی نشان می‌دهد. کوتاهی و بلندی بیش از حد معمول غزل‌ها نیز از دیگر خصوصیات شکل شعر اوست که گاهی از مرز نود بیت می‌گذرد و زمانی از سه یا چهار بیت تجاوز نمی‌کند. با این حال تعداد بحور شعری در اشعار مولوی بیش از دیگر شاعران است، بدین توضیح که به چهل و هفت بحر از بحور عروضی شعر سروده حال آنکه بحوری که در استخدام شاعران دیگر درآمده است از بیست و هفت برتر نمی‌رود.

3ـ رباعیات

که در میان آنها اندیشه‌ها و حال‌ها و لحظه‌هایی درخور مقام مولانا می‌توان سراغ گرفت.

4ـ فیه مافیه

این کتاب تغزیرات مولانا به نثر است و آن را سلطان ولد به مدد یکی از مریدان پدر تحریر کرده است.

5ـ مکاتیب

که شامل نامه‌های مولاناست.

6 ـ مجالس سبعه

سخنانی است که مولانا بر منبر گفته است.


دوش چه خورده‌ای، دلا؟ راست بگو، نهان مکن

چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن

بادة خاص خورده‌ای، نقل خلاص خورده‌ای

بوی شراب می‌زند، خربزه در دهان مکن

روز الست جان تو خورد میی زخوان تو

خواجة لامکان تویی، بندگی مکان مکن

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

بار دگر گرفتمت، بار دگر چنان مــکن

من همگی تراستم، مست می وفاستم

با تو چو تیر راستم، تیر مرا کما مکن

ای دل پاره پاره‌ام، دیدن اوست چاره‌ام

اوست پناه و پشت من، تکیه بر این جهان مکن

ای همه خلق نای تو، پر شده از نوای تو

گــر نه سمـاع باره‌ای دست به نای جان مکن

کار دلم به جان رسد، کارد به استخوان رسد

ناله کنم بگویدم: « دم مزن و بیان مکن.»

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو

گرگ تویی شبان منم، خویش چو من شبان مکن

هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو

که « ای تو بدیده روی من، روی به این و آن مکن»

شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا

گفت که « مادرت منم، میل به دایگان مکن»

باده بنوش، مات شو، جملة تن حیات شو

بادة چون عقیق بین، یاد عقیق کان مکن

بادة عام از برون، بادة عارف از درون

بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن

از تبریز، شمس دین می‌رسدم چو ماه نو

چشم سوی چراغ کن، سوی چراغدان مکن

آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن

آینة صبوح را ترجمة شبانه کن

ای پدر نشاط نو، بر رگ جان ما برو

جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن

ای خردم شکار تو، تیرزدن شعار تو

شست دلم به دست کن، جام مرا نشانه کن

خیز، کلاه کژ بنه وز همه دامها بجه

بر رخ روح بوسه ده، زلف نشاط شانه کن

خیز، بر آسمان برآ، با ملکان شو آشنا

مقعمد صدق اندرآ، خدمت آن ستـــانه کن

چونکه خیال خوب او خانه گرفت در دلت

چون تو خیال گشته‌ای در دل و عقل خانه کن

هست دو طشت: در یک آتش و، آن دگر ز زر

آتش اختیار کن، دست در آن میــــانه کن

شو چو کلیم، هین، نظر تا نکنی به طشت زر

آتش گیر در دهان، لب وطــن زبـــانه کن

شش جهت است این وطن، قبله در او یک مجو

بی‌وطنی است قبله‌گه، در عدم آشیانـه کن

کهنه‌گرست این زمان، عمر ابد مجو در آن

مرتع عمر خلد را خـــارج این زمــانه کن

هست زبان برون در، حلقه در چه می‌شوی؟

در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن


ملاصدرا


مقدمه

 

سخن از پرفروغ ترین خورشید معرفت و حکمت است که عقل را به شگفت آورد و اندیشة تحقیق را در شکوه تفکر متحیر ساخت و بلندای هستی همتش سروهای سرفراز را سرآمد و طنین زیبای کلامش عقده ها از عقاید برداشت و صراحت در بیان و مرامش دلق و رنگ و ریا از چهره ها برگرفت و چماقهای توهم و تهمت با سندان پولادین اراده و استقامتش در هم شکست.

بزرگمرد حکمت برین و تک سوار افقهای بیکران یقین، صدرنشین مسند عرفان و آموزگار نخستین حکمت متعالیه که نامش فروغ بخش حلقه حکیمان است و یادش چشم اندازی از (خاک) تا (خدا) و همراهی با مرامش زورقی از نبوغ می‌خواهد تا با قطب نمای وحی و بادبان اراده و ناخدایی قلبی پر از عشق در یم  هستی گام نهاد و سفرهای چهارگانه از مبدا تا معاد را یکی از پس از دیگری درنوردد و کلیدهای زمردین غیب و شهود را در فرازین قله حکمت به چنگ آرد.


کودکی ملاصدرا

 

روز نهم ماه جمادی الاولی سال 980 هجری قمری ابراهیم امین التجار شیرازی وقتی از خانه خارج شد که به هجره خود واقع در قیصریه موسوم به ولد برود مضطرب بود. چون از بامداد آن روز، همسرش مبتلا به درد وضع حمل گردید و عده ای از زنها که خویشاوند همسر و خود او بودند در خانة ابراهیم امین التجار مجتمع شدند و قابله هم حضور داشت.

ابراهیم امین التجار می ترسید که همسرش که ضعیف البنیه بود، هنگام وضع حمل دچار خطر شود و زندگی را بدرود گوید.

ولی پس از اینکه از خانه خارج شد و چند گام در کوچه برداشت صدای سفیر مخصوص مرغ نوروزی را شنید و سربلند کرد و یکی از آن پرندگان سفید رنگ را در حال پرواز دید و قلبش از شادی شکفته شد و بخود گفت این پرنده همیشه خوش خبر است و خداوند از حلقوم این مرغ به من بشارت می دهد که وضع حمل همسرم بدون خطر صورت خواهد گرفت.

در آن روز ابراهیم به مناسبت این که می خواست فرزندش را ببیند زودتر از روزهای دیگراز حجره به خانه رفت و هنگامی که وارد اطاق زائو شد طفل خوابیده بود.

در شیراز، هر وقت زنی وضع حمل می کرد بخصوص اگر پسر میزائید هدیه ای از شوهرش دریافت می نمود و ابراهیم، یک گردنبند مروارید به همسرش هدیه داد و به او گفت عهد کرده اگر خداوند به او یک پسر بدهد اسمش را محمد بگذارد و از خدا می خواهد که آن پسر زنده بمان و بعد از او شغلش را پیش بگیرد زیرا بهترین حرفه های دنیا تجارت است و پیغمبر اسلام فرموده است: الکاسب حبیب ا...

محمد کوچک تمام امراض دورة کودکی را غیر از آبله گرفت و از همه جان بدر برد و به دوره ای از عمر رسید که می باید به مکتب برود.

ابراهیم امین التجار روزی هنگام عبور از مقابل مکتب خانه وارد دبستان ملااحمد گردید و گفت من میل دارم که پسرم محمد نزد شما درس بخواند و نوشتن و قرائت قرآن را بیاموزد و فردا صبح پسرم را با آنچه باید در آغاز ورود طفل به مکتب تقدیم شود به این جا خواهند آورد و من از شما انتظار دارم که از او سرپرستی کنید تا این که دارای سواد شود و لااقل بتواند دستکهای حجره ما را بنویسد.

ملااحمد گفت اطمینان داشته باشید که از او مثل فرزند خود سرپرستی خواهم کرد.

محمد در دبستان مشغول تحصیل شد و پدرش برای آوردن مروارید به مکانی رفت که در قدیم موسوم بود به مغاض لؤلؤ.[1]

پدر محمد چون مروارید هم می فروخت هر زمان که می توانست برای خرید مروارید به مغاض لؤلؤ می رفت و در آنجا مرواریدهائی را که صیادان از قعر دریا بیرون می آورند خریداری می‌نمود.

بعضی از اطفال دارای استعداد تحصیل هستند و برخی استعداد ندارند و نمی توانند بخوبی تحصیل کنند.

می گویند که استعداد تحصیل موروثی است و فرزندان علماء، مثل پدران خود دارای استعداد تحصیل می شوند. ولی نه ابراهیم از طبقه دانشمندان بود نه پدرش؛ پدر ابراهیم جزو مالکین شیراز به شمارمی آمد و ابراهیم نیز می توانست مثل پدر به کشاورزی بپردازد و ترجیح داد که سوداگر شود.

بعضیها گفتند که اجداد محمد که بعد ملقب به صدرالمتألهین گردید دانشمند بوده اند و شاید این روایت درست باشد.

چون در قدیم در بلاد ایران از جمله بلاد جنوبی آن کشور فرزندان مالکین گاهی دانشمند می شدند و دانشمندان، بعضی اوقات مالک می گردیدند و به زراعت مشغول می شدند و داشتن قطعه ای زمین در خانوادة عده ای از دانشمندان امری عادی بود و عده ای از علما جنوب ایران و خراسان، خود پشت گاو آهن قرار می گرفتند و زمین را شخم می زندند و کشاورزی کردن رامادون حیثیت علمی خود نمی دانستند و شاید همین امروز نیز بعضی از قسمتهای ایران دانشمندانی ازنوع علمای قدیمی باشند که خود زمین را شخم می زنند و بذر می کارند.

محمد کوچک در مکتبخانه ملااحمد نشان داد که استعدادش از تمام اطفال بیشتر است چون هر چه را که آموزگار یک مرتبه برای او می خواند، حفظ می کرد ضرورت نداشت که چیزی را دو بار برایش بخوانند.

حافظه نیرومند آن طفل طوری ملااحمد را متحیر کرده بود که روزی هنگام عبور ابراهیم از مقابل مکتبخانه ملااحمد به او گفت برای فرزند خود دعای جلوگیری از چشم زخم فراهم کن زیرا ممکن است او را چشم بزنند و من ار روزی که مکتبداری می کنم طفلی را ندیدم که این اندازه برای تحصیل استعداد داشته باشد و او اگر به تحصیل ادامه بدهد مانند شیخ بهاء الدین[2] خواهد شد.

ابراهیم با اینکه می خواست پسرش یک بازرگان شود آن قدر بی اطلاع نبود که ارزش علم را نداند.

منتهی از کسانی به شمار می  آمد که علم را زینت انسان می دانست مشروط بر اینکه ثروت داشته باشد.

ابراهیم امین التجار معتقد بود که علم بدون ثروت، زندگی را بر انسان خیلی دشوار می نماید زیرا عالمی که توانگر نیست بیشتر به بدبختی خویش پی می برد و زیادتر از عوام، از تنگدستی دچار رنج می شود.

ولی اگر ثروت داشته باشد، علم زینت او خواهد شد و وی را برجسته تر نشان خواهد داد.

محمد در مکتبخانه کتاب انموزج را در سه هفته خواند در صورتیکه کودکان با استعداد آن کتاب را در یک سال می خواندند و اطفال دیگر در دو سال.

به موازات خواندن انموزج، محمد کوچک نوشتن را فرا می‌گرفت. اولین مرتبه که آموزگار قلم را به دست محمد داد آن طفل نمی دانست که چگونه باید آنرا به دست گیرد.

آموزگار یک بار قلم به دست گرفتن را به محمد آموخت و دیگر آن طفل طرز گرفتن قلم را فراموش نکرد و آموزگار یک بار حروف الفبا را برای محمد نوشت و طفل توانست حروف مزبور را بنویسد و گر چه دستهای کوچک طفل هنوز آن اندازه توانائی نداشت که با قوت قلم را به دست بگیرد. اما در نوشتن اشتباه نمی کرد و غلط نمی نوشت.

هنوز کوکانی که با محمد وارد مکتبخانه شده بودند مقدمة کتاب انموزج را می خواندند که آموزگار خواندن قرآن را برای پسر ابراهیم شروع کرد و محمد همانگونه که فارسی را به سهولت فرا می گرفت آیات قرآن را حفظ می نمود.

در مکتبخانه های ایران رسم بود که وقتی می خواستند قرآن را به اطفال بیاموزند سوره های کوچک قرآن رابه کودکان می آموختند و محمد هم مثل سایرین، قرآن را از سوره های کوچک شروع کرد و نیروی حافظه قوی او، مرتبه ای دیگر آموزگار را دچار حیرت نمود و باز گفت این پسر اگر زنده بماند و تحصیل علم کند چون شیخ بهاء الدین خواهد شد و آن شیخ هم در دورة کودکی دارای چنین استعداد و حافظه بوده است.

محمد بیش از دو سال در مکتبخانه ملااحمد تحصیل نکرد و در همان مدت کوتاه هر چه ملااحمد می دانست فرا گرفت و آموزگار مکتب خانه اعتراف نمود دیگر چیزی نمی داند که به محمد بیاموزد و او باید نزد معلم دیگر تحصیل نماید.

حکایت می کنند که ملااحمد آنقدر وصف استعداد محمد را کرد که یک روز جمعه که مکتب خانه تعطیل بود چند نفر از دوستان  ابراهیم را به خانة امین التجار رفتند تا این که پسر را ببینند و بفهمند که آیا اظهارات ملااحمد راجع به هوش و حافظه و نیروی ادارک آن طفل صحت دارد یا نه؟

وقتی وارد خانه شدند و از محمد پرسیدند، مشاهده کردند طفلی که بر درخت صعود کرده بود فرود آمد و به آنها نزدیک شد و گفت من محمد هستم و با من چه کار دارید؟

مردانی که وارد خانه ابراهیم شده بودند گفتند تو که به قول آموزگار یک عالم هستی چرا بالای درخت رفتی؟

محمد جواب داد رفتن بالای درخت از مقتضیات کودکی من است.

ابراهیم بعد از اینکه ملااحمد اعتراف کرد و معلومات خود را به محمد آموخته و دیگر چیزی ندارد که به او بیاموزد نمی خواست پسرش به تحصیل ادامه بدهد.

وی می گفت من می خواستم که محمد سواد خواندن و نوشتن داشته باشد که بتواند دستکهای تجارتخانة خود را بنویسد، تحصیل او را کافی می دانم.

ولی ملااحمد و دوستان ابراهیم گفتند طفلی که این قدر استعداد دارد باید به تحصیل ادامه بدهد و اگر تو محمد را از تحصیل بازبداری نسبت به او ظلم کرده ای. خوشبختانه وضع مالی تو هم خوب است و می توانی عهده دار هزینه تحصیل فرزندت بشوی و بگذاری که او به مدارج عالی برسد.

سن محمد هنوز به مرحله ای نرسیده بود که وی بتواند در مدارس عمومی تحصیل نماید و ابراهیم نیز نمی خواست پسرش طلبة علم شود.

لذا از مردی موسوم به عبدالرزاق ابرقوئی درخواست کرد که هر روز به خانه اش بیاید و علومی را که فراگرفتن آنها مفید به نظر می رسد به محمد بیاموزد.

عبدالرزاق ابرقوئی به ابراهیم گفت کلید تمام علوم صرف است و نحو و پسر  تو تا آنها را تحصیل ننمایید نمی تواند به علوم دیگری دسترسی پیدا کند. و من به او صرف و نحو خواهم آموخت.

از آن روز، محمد نزد معلم جدید شروع به فراگرفتن صرف و نحو نمود. روز اول که درس صرف شروع شد، ملاعبدالرزاق ابرقوئی گر چه شنیده بود که محمد با استعداد است اما نمی دانست که نیروی حافظه اش چه می باشد و گفت:

بعد از این که من از این جا رفتم مشقت تحصیل تو ادامه خواهد یافت و تو باید درسی را که من به تو داده ام مرور کنی و آن را به حافظه بسپاری.

آن روز ملاعبدالرزاق درس خود را داد و نویسایند و رفت و روز دیگر وقتی وارد خانه ابراهیم شد مشاهده نمود که شاگرد او، بدون کوچکترین قصور، درس را بخاطر سپرده است.

ملاعبدالرزاق روز قبل به شاگردش گفته بود که بعد از رفتن من، مشقت تو برای حفظ کردن درس ادامه خواهد یافت.

محمد برای حفظ کردن درس رنج نبرد و متن نوشته شده درس را بدون اسقاط یک حرف پس داد.

محمد هر چه بیشتر صحبت می کرد، حیرت ملاعبدالرزاق زیادتر می شد چون شاگرد او مثل این که لوح محفوظ باشد، عین جملات روز گذشته وی را تکرار می نمود.

وقتی بیان محمد به اتمام رسید عبدالرزاق دو دست را بلند کرد و گفت تبارک ا... تبارک ا...

روز قبل عبدالرزاق چون استعداد شاگرد خود را نیازموده بود، زیاد درس نداد.

عبدالرزاق ابرقوئی به پدر محمد می‌گفت که من از درس دادن به فرزندت لذت می برم چون آئینه ذهن او آنقدر صیقلی است که هر چه یک مرتبه در آن منعکس گردد ضبط می گردد. و همچنین می گفت من حس می کنم که بزودی موقعی فرا خواهد رسید که شیراز برای پسر تو تنگ می شود و او باید به جائی برود که بتواند در آنجا استعداد خود را بهتر بکار بیندازد. وی اظهار کرد در شیراز چند عالم هستند که عمق ندارند و معلومات آنها فقط محفوظات است و نمی توانند غیر از آنچه حفظ کرده اند بگویند.

روز دوم عبدالرزاق بر میزان درس افزود و راجع به آنچه نویسانید توضیح داد. پس از خاتمه درس روز سوم و خروج از منزل ابراهیم، به قیصریه[3]رفت و به پدر محمد گفت از دورة معلم ثانی[4] به امروز کسی ندیده که یک نفر برای تحصیل این قدر استعداد داشته باشد.

بعد از آن واقعه ناگواری اتفاق افتاد که سبب وقفة تحصیل محمد گردید.

عبدالرزاق ابرقوئی مبتلا به مرض حصبه شد که در قدیم از امراض بومی ایران بود و بعد از یک دورة کوتاه که بستری گردید، از جهان رفت و محمد بر مرگ استاد خود گریست و تا روزی که زنده بود از آن مرد به نیکی یاد می کرد.

واقعه دیگری نیز رخ داد که بر اثر مرگ سلطان محمد خدابنده پادشاه صفوی، شیراز مغشوش شد.

 

شاه اسماعیل ثانی

شاه اسماعیل در دروة کوتاه سلطنت خود تمام شاهزاده‌گان سلسلة صفوی را که در دورة سلطنت او حیات داشتند به قتل رسانید چون تصور می نمود که آنها مدعی سلطنت وی خواهند گردید.

مرگ شاه اسماعیل ثانی، عباس میرزا را از مرگ نجات داد و پس از این که عباس میرزا به سلطنت رسید و موسوم به شاه عباس گردید وضع آشفته ایران اصلاح شد و ابراهیم از آن پس توانست با خیال آسوده به کار خود مشغول گردد. ملاصدرا در آن موقع بزرگ شده بود و پدرش میل داشت که وی مشغول تجارت گردد و در کارهای بازرگانی به او کمک نماید.

ولی محمد نوجوان، نمی توانست دست از تحصیل بکشد و اوقات را صرف تجارت نماید.

ابراهیم از عدم توجه پسرش به بازرگانی ناراحت بود و تصور می کرد که محمد یک پسر ناخلف خواهد شد و به دوستانش می گفت من برای آینده این پسر مشوش هستم و نمی دانم پس از من، بر او چه خواهد گذشت.

ابراهیم برای اینکه پسر خود را از خواندن و نوشتن باز دارد و وادارش کند که تجارت را پیش بگیرد مصمم شد که او را به بصره نزدیک بازرگان شیرازی موسوم به یوسف بیضاوی بفرستد. قبل از اینکه ابراهیم فرزندش را به بصره بفرستد نامه ای برای او نوشت و گفت: من از جهتی او را از شیراز دور می کنم که از محیط درس و بحث اینجا دور گردد و در بصره کسی او را نمی شناسد و محمد هم با کسی آشنا نیست و می تواند در آنجا بطور جدی مشغول کار شود و تقاضای من از شما این است که در تجارت راهنمای وی باشید و او را تشویق به کار کنید و من امیدوارم بعد از این که وارد کار شد و فهمید که بازرگانی فایده دارد دست از کتاب خواهد کشید و عمر و جوانی خود را صرف کارهائی خواهد کرد که برایش فایده داشته باشد و در آینده دستش را بگیرد.

ملاصدرا نمی خواست از شیراز به بصره برود بلکه مایل بود که راه اصفهان را پیش بگیرد و از محضر درس دانشمندانی بزرگ که در مدارس اصفهان تدریس می کردند و دیگر پایتخت شاه عباس کبیر نظیر آنها را در یک عصر، مجتمع ندیده استفاده کند.

اما پدرش تاکید نمود که پسر باید از رفتن به اصفهان منصرف گردد و به بصره برود و هنگامی که دریافت محمد اصرار دارد راه اصفهان را پیش بگیرد به او گفت فرزند، برای من بر زبان آوردن این حرف خیلی مشکل است ولی کار نکن که من مجبور شوم تو را عاق کنم.

پدر وسایل سفر فرزند را فراهم نمود و در روزی که ملاصدرا می باید از شیراز حرکت کند طبق رسمی که در آن شهر متداول بود محمد را از زیر قرآن عبور دادند تا سلامت به مقصد برسد و مراجعت نماید.

از روزی که عبدالرزاق ابرقوئی استاد ملاصدرا او را وادار کرد که یک بیت از اشعار متنبی[5] ت ن ب- ی) را در دیباچه کتاب صرف خود بنویسد محمد علاقه پیدا کرد که اشعار آن شاعر را بخواند و نه فقط تمام اشعار متنبی را که می توانست به دست بیاورد حفظ کرد، بلکه تمام رساله هائی را هم که راجع به اشعار متنبی نوشته بودند و ملاصدرا می توانست آنها را به دست بیاورد، خواند و بخاطر سپرد.

یوسف بیضاوی از پسر طرف بازرگان خود با محبت پذیرائی کرد و ملاصدرا را در خانة خود جای داد و غلامی مامور خدمتگزاری به او کرد و با آن غلام، وی را به گرمابه فرستاد و به ملاصدرا گفت هر نوع غذائی که میل دارد بگوید تا برایش طبخ کنند.

مدت یکماه ملاصدرا در حجره یوسف بیضاوی به فراگرفتن رموز تجارت مشغول شد ولی همینکه شب فرا می رسید و حجره را می بستند و به خانه مراجعت می کردند ملاصدرا به اتاق خودش می رفت و مشغول خواندن یا نوشتن می شد.

مدت سه ماه ملاصدرا در بصره مشغول به کار بود و ناگهان خبر مرگ پدرش که در شیراز فوت کرد به او رسید. پس از آن مجبور شد به شیراز مراجعت نماید.

ملاصدرا بعد از اینکه از تمشیت امور حجره و خانواده فارغ گردید عازم اصفهان شد. در مدارس قدیم شرق هر محصل می توانست در محضر درس یک استاد حاضر شود و اظهاراتش را بشنود ولی استاد بزودی می فهمید که آن محصل آیا استعداد فراگرفتن درس او را دارد یا نه؟

و اگر می فهمید که قادر به فراگرفتن درس او نیست به او می گفت که برود و در جلسة درس استاد دیگر که مقدمات را می آموزد حضور بهم رساند و بعد از اینکه مقدمات را فرا گرفت در جلسة درس او حاضر شود.

بسیاری از استادان مدارس ایران درس را در بامداد، بعد از فراغت از خواندن نماز، می دادند و ملاصدرا که می دانست شیخ بهائی صبح‌ها تدریس می کند روز اول،  صبح قبل از اینکه استاد به مدرسه بیاید وارد مدرسه خواجه شد و با چند نفر از طلاب مدرسه راجع به درس آن روز صحبت کرد و خود را معرفی نمود. در حالی که ملاصدار با طلاب صحبت می کرد شیخ بهاء الدین عاملی وارد مدرسه شد و بعضی طلاب که نشسته بودند برخاستند و همه سلام کردند و شیخ بهائی با قیافة باز و متبسم به طلاب صبح بخیر گفت. ملاصدرا خود را به شیخ بهائی رسانید و سلام کرد خویش را معرفی نمود و گفت از شیراز آمده و مقیم اصفهان شد تا این که بتواند در محضر درس استاد حضور بهم رساند.

ملاصدرا شنیده بود که شیخ بهائی معنای باطنی تمام آیات قرآن را می داند و در آن روز نمونة دانش وی را استماع می کرد.

ملاصدرا که سراپا گوش بود و هر چه استاد می گفت به گوش هوش می سپرد حس می کرد آنچه راجع به شیخ بهائی می گویند اغراق نیست.

ملاصدرا آیات سورة حجر را مربوط به اینکه ابلیس حاضر نشد به آدم سجده کند از حفظ داشت ولی تا آن روز، فقط معنای ظاهری آیات را می فهمید و می پنداشت که فرشته موجودی، است که در آسمانها زندگی می کند و شاید دارای بال برای پرواز می باشد و بعد از اینکه خدا امر کرد که فرشتگان به آدم سجده کنند آنها به زمین فرود آمدند و مقابل آدم به خاک افتادند و سر به سجده نهادند.

در آن روز، پرده ای که مقابل چشمش بود دور شده و دریافت که فرشته غیر از آن است که وی فرض می کرد و ابلیس هم غیر از آن می باشد که او تصور می نمود.

 


حضور ملاصدرا در اولین جلسه درس میرداماد

روزی که ملاصدرا برای اولین بار جهت استفاده از درس شیخ بهائی به مدرسة خواجه رفت روز دوشبنه بود و چون شنید که میرداماد روزهای شنبه و سه شنبه تدریس می کند دانست که روز بعد، خواهد توانست در جلسة درس میرداماد حضور بهم برساند.

ملاصدرا شیخ بهائی را بهتر از میرداماد می شناخت برای اینکه شیخ بهائی در آن دوره علوم تفسیر، نقه، حدیث و رجال را تدریس می کرد و میرداماد حکمت شرق و غرب و حکمت الهی را طبق قاعدة کلی محصلین جوان تفسیر و نقه و حدیث و رجال را بهتر از حکمت می فهمیدند و استعداد ذهنی آنها برای دریافت چهار علم مذکور فوق بیش از دریافت حکمت می باشد. در ان موقع طلابی که در یک مدرسه تحصیل می کردند مجبور نبودند تمامی دروسی را که در آن مدرسه تدریس می شود بخوانند.

هر یک از طلاب، طبق ذوق خود قسمتی از دروس را انتخاب می کرد و می خواندو از درسهای دیگر منصرف می شد.

ملاصدرا از طلاب راجع به تدریس میراداماد پرسش نمود آنها گفتند که میرداماد قبل از اینکه طلبه ای را در محضر درس خود بپذیرد با او مذاکره می‌کند و چیزهائی از او می پرسد و او را می آزماید. این موضوع حس کنجکاوی جوان شیرازی را برانگیخت و می خواست بداند که میرداماد به طلبه‌ای که می خواهد نزد او درس بخواند چه می گوید.

روز بعد ملاصدرا هنگام عصر که موقع تدریس میرداماد بود در مدرسه حضور بهم رسانید و بعد از اینکه استاد وارد مدرسه شد به او نزدیک شد و سلام کرد و خود را معرفی نمود و گفت او را در محضر درس خویش بپذیرد و از علوم برخوردار کند.

میرمحمد باقر معروف به میرداماد بعد از اینکه از ملاصدرا شنید که قصد دارد نزد او حکمت تحصیل نماید پرسید ای محمد آیا تو برای تحصیل حکمت آماده هستی؟

ملاصدرا گفت بلی.

میرداماد گفت آیا می دانی برای چه می خواهی حکمت را تحصیل نمائی.

ملاصدرا گفت برای اینکه اهل معرفت شوم.

میرداماد پرسید چرا می خواهی اهل معرفت شوی؟

ملاصدرا از سوال استاد حیرت نمود و گفت برای اینکه انسان اگر معرفت نداشته باشد ارزش ندارد.

میرداماد گفت امروز من راجع به فایده حکمت صحبت خواهم کرد در جلسة درس حضور بهم برسان و آنچه می گویم بشنو و آنگاه فکر کن که آیا می توانی حکمت بیاموزی یا نه؟

بعد از شروع درس استاد گفت:

منظور از تحصیل حکمت باید عمل کردن به آن باشد و عمل کردن به حکمت مستلزم این است که در درجة اول خود را پاک کنیم تا اینکه بتوانیم به مقامات بالا برسیم؛ کسی که می خواهد به مقامات بالا برسد و یک فرد کامل شود باید حکمت تحصیل نماید و بدون تحصیل حکمت محال است که انسان بتواند یک فرد کامل گردد. عبادت کردن بدون حکمت، انسان را به جائی نمی رساند چون عابدی که حکمت تحصیل نکرده دارای ایمان محکم نیست، عبادت وقتی موثر و مفید است که از طرف یک حکیم باشد، چون حکیم ایمان محکم دارد و ایمان او افواهی و تقلیدی یا برای جیفة دنیوی نیست.

بعد از اینکه میرداماد از صحبت خود نتیجه گرفت از ملاصدرا پرسید آیا می خواهی حکمت تحصیل نمائی بدون اینکه دچار خطر انحراف و لغزش بشوی؟

ملاصدرا گفت بلی و هر طور که مرا راهنمائی نمائی عمل خواهم کرد و حکمت را با عمل توام خواهم نمود. تا اینکه گرفتار لغزش نشوم اما نمی دانم که عمل چیست؟ و حکمت علمی کدامست؟

میرداماد گفت: من راه عمل را به دیگران نشان داده ام و به تو نیز نشان خواهم داد زیرا حکمت عملی که انسان را از تردید می رهاند و او را به مرحلة کمال می رساند مستلزم این است که شخص، تنبلی را از خود دور کند.

در آن روز پس از این مقدمات میرداماد وارد موضوع درس شد. درس آنروز عبارت بود از نظریه افلاطون راجع به مبدأ و بوجود آمدن دنیا که برای ملاصدرا تازگی داشت چون محمد تا آن روز از نظریه افلاطون راجع به مبدأ اطلاع حاصل نکرده بود.

بعد از اینکه درس خاتمه یافت و طلاب مدرسة خواجه مباحثه را آغاز نمودند میرداماد، محمد را فرا خواند و از طلاب کناره گرفت و او را با خود بسوی حوض مدرسه برد و کنار حوض نشست و به ملاصدرا گفت بنشیند، پس از اینکه محمد بن ابراهیم نشست میرداماد گفت:

ای محمد من امروز گفتم کسی که می خواهد حکمت تحصیل کند،باید حکمت عملی را تعقیب نماید و اینک به تو می گویم که حکمت عملی در درجة اول دو چیز است. یکی به انجام رساندن تمام واجبات دین اسلام و دوم پرهیز از هر چیزی که نفس بوالهوس برای خوشی خود می طلبد.

میرداماد که می خواست به منزل برود مرتبه ای دیگر به شاگرد شیرازی خود توصیه کرد که واجبات دینی را به دقت و بدون فوت وقت بموقع اجرا بگذارد و نفس اماره را سرکوب کند و به هوسهایش پاسخ مساعد ندهد تا اینکه برای تحصیل حکمت مستعد گردد.

بعد از اینکه میرداماد رفت محمد بن ابراهیم شیرازی که بعداً معروف به ملاصدرا شد برای مباحثه به طلاب ملحق گردید و طلاب مدرسة خواجه درس آن روز میرداماد را مورد بحث قرار دادند.

ضمن مباحثه، ملاصدرا شنید که روز بعد که چهارشنبه بود جلسه درس میرابوالقاسم فندرسکی منعقد می شود از طلاب پرسید میرابوالقاسم میر فندرسکی چه تدریس می کند. در جوابش گفتند که وی ملل و نحل تدریس می‌نماید.

ملل و نحل در علوم شرق عبارت بود از علمی که در آن راجع به شناسائی اقوام و ملل و مذاهب آنها بحث می شد.

طلاب مدرسه خواجه از محمد سوال کردند که آیا میل دارد که درس ملل و نحل را بخواند.

جوان شیرازی پاسخ مثبت داد.

طلاب گفتند اگر تو ملل و نحل را نزد میرفندرسکی بخوانی از درس او خیلی استفاده خواهی نمود چون میر فندرسکی در ملل و نحل منحصر به فرد است و همتا ندارد. میرابوالقاسم فندرسکی از دانشمندان برجسته ایران در پایان قرن دهم و آغاز قرن یازدهم هجری است و شاید هم امروز با این که ایران از لحاظ فرهنگ خیلی پیشرفت نموده، نظیر میرابوالقاسم فندرسکی در این کشور یافت نشود.

میرابوالقاسم فندرسکی علاوه بر اینکه زبانهای عربی و فارسی را بخوبی می‌دانست بر زبان پهلوی و زبان سانسکریت احاطه داشت و این موضوع در آن عصر، چیزی بود بسیار جالب توجه. نیکبختی ملاصدرا هنگام تحصیل این بود که استادانی چون شیخ بهائی، میرداماد و میرابوالقاسم فندرسکی داشت که هر سه از دانشمندان متجدد آن عصر بودند و با دانشمندان قشری تفاوت داشتند.

آن روز درس میرفندرسکی ملل و نحل بود چون در هندوستان به سر برده بود شرحی راجع به اقوام هندوستان و عقاید دینی آنها برای محصلین بیان کرد که حتی برای ملاصدرا که پدرش با بازرگانان هندی تجارت می کرد تازگی داشت.

جوان شیرازی هر چه از استاد می شنید به گوش هوش می سپرد و بعد از اینکه میرابوالقاسم فندرسکی رفت طبق متعارف، مباحثه طلاب شروع شد و تا پاسی از شب ادامه یافت.

ملاصدرا آن شب وقتی به خانه مراجعت می کرد از ترک کردن محیط مدرسه ناراحت بود و میل داشت که مانند سایر طلاب که در مدرسه به سر می برند وی نیز در مدرسه خواجه، حجره ای داشته باشد و در آنجا بسر ببرد.

ملاصدرا اطلاع داشت که روز بعد، جلسة درس شیخ بهائی می باشد و او طبق معمول صبح زود، بعد از فراغت از خواندن نماز درس می دهد.

لذا روز بعد، همین که فجر دمید نماز خواند و راه مدرسه را پیش گرفت و وقتی وارد مدرسه شد مشاهده کرد که طلاب بیدار هستند و آماده حضور در مجلس درس می باشند.

آنروز درس شیخ بهائی تمام شد و مانند مدریسن آن عصر، به طلاب گفت که اگر سوالی دارند بکنند.

تمام مدرسین آن دوره جلسه درس را ترک نمی کردند مگر آنکه اطمینان حاصل کنند که طلاب درس را فهمیده اند.

در جلسات درس استادان مدارس شرق از جمله مدارس اصفهان رعایت وقت، اهمیت نداشت و استادان در وقت، صرفه جوئی نمی نمودند و اگر طلبه ای درس را نمی فهمید آن قدر توضیح می دادند و تکرار می کردند تا اینکه بفهمند.

آنگاه چون درس تمام شده بود شیخ بهائی از شاگردان خداحافظی کرد و رفت و طلاب مدرسه خواجه مشغول مباحثه شدند.

بعد از اینکه مباحثه تمام شد ملاصدرا بخانة خود مراجعت کرد و به فکر فرو رفت.

ملاصدرا بمناسبت حافظه خارق العاده و عشق به تحصیل در مدرسة خواجه برجسته ترین طلبه شد و هر چه اطلاعات علمی او وسعت یافت احترامش برای استادان آن مدرسه زیادتر می شد زیرا بهتر به عمق معلومات آنها پی می برد.

ملاصدرا می فهمیم که استادان او دارای قوة ادارک و استنباط هستند و گره از معضلات علمی می گشایند.

بعد از اینکه ملاصدرا در مدرسة خواجه دارای حجره گردید در ایران واقعه ای بزرگ اتفاق افتاد. شاه عباس بعد از اینکه پایتخت خود را از قزوین به اصفهان منتقل کرد، بناهای دیگر در آنجا بوجود آورد.

ولی ابنیه اولیه شاه عباس در آنجا عبارت بود از میدان بزرگ شهر اصفهان به اسم نقش جهان و قهوه خانه ها و تمام جهانگردان خارجی که بعد از انتقال پایتخت از قزوین به اصفهان، شهر اخیر را دیده اند میدان نقش جهان و قهوه خانه های آنجا را وصف کرده اند.

شاه عباس که برای اهل علم احترام قائل بود ملاصدرا را کنار خود نشانید و گفت من از تو پرسیدم که نظریه ات راجع به تقلید چیست؟ و از تو جواب صریح شنیدم و اکنون می خواهم از نظریه تو در این خصوص که آیا تو تقلید را ضروری می دانی و عقیده داری که باید تقلید کرد و یا نه آگاه شوم.

ملاصدرا گفت ای مرشد اکمل اگر کسی مجتهد باشد محتاج تقلید نیست و اگر مجتهد نباشد به عقیدة من می تواند تقلید کند مشروط بر این که شخصی را که از او تقلید می کند بشناسد چون اگر آن قدر استعداد نداشته باشد تا شخصی را که از او تقلید می کند بشناسد چگونه می تواند بفهمد که او برای این که مورد تقلید قرار بگیرد صالح هست یا نه؟ کسی که از او تقلید می کند باید مومن و عالم و متقی باشد.

شاه عباس گفت این شرط تو برای تقلید، شرطی است که نمی توان رعایت کرد ملاصدرا گفت چرا نمی توان رعایت نمود.

شاه عباس گفت یک مرد روستائی نمی تواند بفهمد شخصی که مورد تقلید او می باشد عالم هست یا نه؟

ملاصدرا گفت ای مرشد اکمل اینک بر می گردیم به حرفی که من در آغاز گفتم، وقتی یک نفر آنقدر قوة استنباط نداشته باشد که بفهمد آیا شخصی که مورد تقلید او قرار گرفته عالم هست یا نه آن تقلید چه ارزش دارد؟

اگر شخصی که مورد تقلید قرار گرفته علم نداشته باشد یا خدای نخواسته مغرض به شمار بیاید مقلد را گمراه می نماید و او را به راهی سوق می دهد که سبب تباهی او می گردد.

شاه عباس گفت شرطی که تو برای تقلید می نمایی مساوی است با مجتهد بودن چون اگر کسی بتواند بخوبی میزان ایمان و تقوی و علم یک مجتهد را بشناسد خود مجتهد است.

ملاصدرا گفت ای مرشد اکمل مجتهد شدن مستلزم این است که شخصی مدتی تحصیل کند و آنگاه اجازه[6]  بگیرد  و بدون تحصیل و کسب اجازه نمی تواند مجتهد شد.

ولی کسی که سواد خواندن و نوشتن داشته باشد و مقدمات علم را بداند و با داشتن هوش و قوة استنباط متوسط می تواند بفهمد آیا شخصی که مورد تقلید وی می باشد مومن و متقی و عالم هست یا نه؟

شاه عباس گفت: پس نتیجه بحث ما این شد که تو به تقلید، آن گونه که اکنون بین شیعیان متدوال است عقیده نداری؟

شاه عباس موضوع را خاتمه یافته تلقی کرد و دیگر راجع به تقلید با ملاصدرا بحث ننمود اما نسبت به آن جوان دانشمند بی مهر شد.

این موضوع که در آن موقع بین شاه عباس و ملاصدرا یک بحث عادی بود، در سنوات بعد، در اصفهان مبدل به یک مسئله مهم شد.

وقتی دیگران آن نظریه را می شنیدند چون منافی با رای آنها بود نظریه ملاصدرا را تغییر می دادند و اینطور وانمود می کردند که ملاصدرا با تقلید مخالف است.

در حالی که ملاصدرا با کنایه های خود که بتدریج صریحتر می گردید علمای اصفهان را برای ارشاد مردم صالح نمی دانست نظریه اش راجع به تقلید سخت تر شد.

بعد از مدتی که گذشت آن دانشمند سخت گیرتر شد و گفت که نباید تقلید کرد و این نظریه در کتابهای ملاصدرا از جمله در کتاب المشاعر نوشته شده است.

 

اخراج ملاصدرا از اصفهان

آنچه دانشمندان ایتالیا بر سر گالیله آوردند علمای اصفهان قصد داشتند بر سر ملاصدرا در آورند.

علما گفتند که ملاصدرا باید مسئله انکار تقلید را پس بگیرد و تصدیق نماید که تقلید در مذهب ضروری است و مردم باید از علما تقلید کنند.

علمای اصفهان تصور می کردند که می توانند با تهدید ملاصدرا به تکفیر، او را وادار به استغفار نماید اما ملاصدرا از تهدید آنها نترسید و حرفی زد که انکار مطلق دانشمندان اصفهان بود. زیرا ملاصدرا گفت:

چون شما از عرفان شیعی بی اطلاع هستید برای ارشاد خلق صالح نمی باشید چون صلاحیت ارشاد خلق را ندارید فتوای شما در مورد تکفیر بدون اثر است.

شاه عباس وقتی دریافت که تمام علمای اصفهان از ملاصدرا شاکی هستند و می گویند که وی باید از تدریس منع گردد، حاتم بیک ملقب به اعتمادالدوله را که وزیرش بود نزد ملاصدرا فرستاد و پیغام داد که بهتر است شما چندی استراحت کنید و به مدرسه نروید تا صدای اعتراض علمای اصفهان خاموش شود.

ملاصدرا از رفتن به مدرسه خودداری کرد و درس او قطع شد.

علمای اصفهان می خواستند او را از اصفهان بیرون کنند بنابراین به شاه عباس گفتند که وجود ملاصدرا در اصفهان باعث تولید فتنه می شود.

با اینکه ملاصدرا گفته بود که احتیاج به کمک شاه عباس ندارد پادشاه بزرگ صفوی پنجهراز عباسی برای او پول فرستاد و ملاصدرا آن پول را پذیرفت برای اینکه نمی توانست عطیه شاه عباس را پس بدهد و دو روز بعد از اصفهان به مورچه خورت واقع در نزدیکی شهر منتقل گردید. و چند روزی آنجا بود و بعد راه کهک[7] قم را پیش گرفت.

چون ملاصدرا در قریه کهک کتاب برای مطالعه نداشت در صدد برآمد کتاب بنویسد.

در آن قریه دور افتاده هیچ چیز حواس آن مرد را پرت نمی کرد و می توانست که حواس و همچنین تمام اوقات خود را صرف تفکر برای نوشتن کتاب بکند. و نه فقط عرفان شیعی را در کتاب های خود به رشته تحریر در آورد بلکه توانست آن را متکی بر اساس یک فلسفه جدید نماید تا اینکه نظریه اش پایه و مایه دار گردد و در آینده کسی نتواند عرفان شیعی او را از بین ببرد مگر اینکه موفق گردد یک نظریه فلسفی جدید بیان نماید.

استفاده از زبان فارسی از طرف ملاصدرا در بحثهای فلسفی سبب گردید که مکتب به کار بردن زبان فارسی در کتابهای علمی گشوده شد و اول دو پسر ملاصدرا را به اسم میرزا ابراهیم و قوام الدین احمد از روش پدر تقلید کردند و در بحثهای علمی از زبان فارسی استفاده نمودند و در همان زمان دو داماد ملاصدرا که هر دو از شاگردانش بودند یکی به اسم محسن فیض کاشانی و دیگری به نام عبدالرزاق فیاض لاهیجی به زبان فارسی نوشتند.

مکتبی که ملاصدرا برای استفاده از زبان فارسی در مسائل علمی گشود در دورة صفویه و قاجاریه و بعد از آن پیروان متعدد داشت.

ملاصدرا مدت دو سال که در کهک تنها بود و در آن مدت چند رساله نوشت و نسخه هایی از آن رسائل را برای بعضی از دانشمندان در شیراز و مشهد و تبریز و قزوین و حتی اصفهان فرستاد و جوابهایی از آنها دریافت کرد.

مخالفت علنی ملاصدرا با تمام دانشمندان پایتخت ایران از یک طرف و چیزهائی که مراجع به مسائل مذهبی شیعه بر زبان می آورد از طرف دیگر، ملاصدرا را در تمام محافل عملی شهرهای ایران مشهور کرد.

در دوره ای که ملاصدرا در قریه کهک قم، تدریس می کرد علمای اصفهان نه فقط راجع به علمای مغرب مانند ابن العربی اسلام اطلاع زیاد نداشتند بلکه اطلاع آنها راجع به بعضی از علمای ایران هم کم بود و از جمله سهروردی را به خوبی نمی شناختند و صورتیکه ملاصدرا بطوری که از دروس او در کمک بر می آید راجع به سهروردی اطلاعات مبسوط داشت.

ملاصدرا با این که توجهی نسبت به ابن سینا دانشمند و حکیم معروف ایرانی نداشت نظریه او را هم در کهک و پس از خروج از کهک در جاهای دیگر تدریس می کرد.

مدت هفت سال ملاصدرا در کهک سکونت کرد و تدریس نمود و کسانی که خواهان کسب معرفت از آن مرد بودند به کهک می‌رفتند و از محضر او استفاده می کردند.

الله وردی خان که از سال 1003 تا 1021 هجری قمری حاکم فارس بود، تصمیم گرفته که ملاصدرا را به شیراز منتقل نماید و برای اینکه طلاب بتوانند از محضر آن مرد استفاده کنند به هزینة خود مدرسه ای برای ملاصدرا ساخت که هنوز در شیراز هست و شیرازیها آن را مدرسة خان می خوانند.

قبل از اینکه مدرسه به اتمام برسد حکمران فارس ملاصدرا به شیراز جلب کرد تا این که تدریس را شروع کند.

ملاصدرا در مدرسة خان شیراز که بزودی دارای شهرت زیاد شد، علم حکمت الهی را تدریس کرد.

صدرالمتالهین از عهدة تدریس چند علم دیگر هم بر می آمد ولی درس بخصوص او که در سراسر ایران شهرت داشت حکمت الهی بود.

حکمت الهی که ملاصدرا در مدرسة شیراز تدریس می کرد نه علم الدین بود نه فلسفه. کاری که ملاصدرا در دنیای شیعه کرد کاری بود بزرگ و بعد از وی دیگران هم در صدد بر آمدند که آن کار را بکنند و حکمتی را بگویند که بتوان با آن اصول دین را توضیح داد. اما ملاصدرا مبتکر است و دیگران مقلد و بم صداق الفعل للمتقدم حق ملاصدرا را در این مورد محفوظ است.

باید گفت که هنوز در ایران بین دیانت و حکمت اختلاف وجود دارد و دیانت حاضر نیست که حکمت را، یا قسمتی از حکمت را بپذیرد.

هکذا در ایران دیانت با صوفیان و عارفان میانه ای خوب ندارد ولی این تباعد ناشی از این است که جز خواص، دیگران فلسفة ملاصدرا را نخوانده یا نفهمیده اند و علت نفهیمدن هم آن است که برای فهم فلسفة ملاصدرا می باید مایة علمی داشت یا لااقل دارای ذوق فلسفی بود یا کسی پیدا شود که فسلفة ملاصدرا را به زبان ساده و در خور فهم همه بیان نماید تا کسانی هم که مایة علمی ندارند آنرا بفهمند.

یکی دیگر از چیزهائی که سبب شده عده ای نتوانستند حکمت ملاصدرا را بفهمند و در نتیجه در مذهب شیعه اثنی عشری اختلاف بین دیانت از یک طرف، حکمت، تصوف و عرفان باقی ماند این بود که بعضی از اهل فضل تمام کتابهای ملاصدرا را نخواندند و فقط چند جلد از کتابهای او را مطالعه کردند و چون با خواندن آن چند جلد نتوانستند بفهمند که وی چه می گوید به حکمت آن دانشمند دنیای شیعه پی نبردند.

کسی که می خواهد بفهمد ملاصدرا چه می گوید باید چهل و دو کتاب را که به دست خود او نوشته شده است بخواند.

بعضی از کتابهای ملاصدرا معلوم است در چه تاریخی در کهک یا در شیراز نوشته شده ولی تاریخ نوشتن بعضی از آنها معلوم نیست و ملاصدرا که به مسائل عملی توجه داشته، توجه به نوشتن تاریخ تحریر کتاب ننموده یا کاتبی که کتاب را استنساخ نموده فراموش کرده تاریخ تحریر آن را بنویسد.

ملاصدرا مثل تمام عارفان بزرک می گوید که نمی توانم حال انبساط را که بر اثر پی بردن به اسرار خدائی به من دست داد بیان کنم و قادر به بیان مشهودات خود نیستم .

ولی می گوید در کهک در عالم انزوا قلبم از نور خدا منور گردید و اسرار خدا را مشاهده کردم، این را تقریباً تمام عارفان که قائل شده اند اسرار خدا را دیده اند، بر زبان آورده اند وقتی مریدان از آنها می پرسیدند اسرار خدا که مشاهده کردی چگونه بود، جواب می دادند که قادر به وصف آن نیستند و آنچه دیده اند، وصف ناکردنی است.

ملاصدرا عرفان شیعی خود را که حکمت وی می باشد و بدان وسیله دیانت و حکمت را با هم آشتی می دهد بر اساس روایات شش امام از دوازده امام مذهب شیعه اثنی عشری قرار داده است. آن شش امام، علی بن ابی ابیطالب (ع) و فرزندانش تا امام جعفر صادق می باشند.

ملاصدرا از آن جهت، عرفان شیعی را بر اساس روایات آن شش امام قرار داده که امام های ششگانة مزبور را شیعیان اسماعیلی قبول دارند و قول آنها را حجت می دانند.

در بین دوازده امام شیعه اثنی عشری روایات آن شش امام بیشتر است و بالاخص علی بن ابیطالب (ع) و حسین بن علی (ع) و علی بن حسین (ع) معروف به زین العابدین (ع) و امام جعفر صادق (ع)، امام ششم شیعیان دوازده امامی و هکذا نزد اسماعیلیها دارای احترام زیاد می باشد.

ملاصدرا از این جهت بیشتر به روایات آن شش امام تکیه کرده که اسماعیلی ها هم نظریه او را راجع به عرفان شیعه بپذیرند.

بعضی از دانشمندان ایران عقیده داشته اند و دارند که ملاصدرا بزرگترین فیلسوف شرق و غرب در گذشته می باشد و برخی معتقدند که بعد از ملاصدرا هم تا امروز در جهان، فیلسوفی پیدا نشد که بتواند با ملاصدرا برابری نماید.

ملاصدرا عارف بود نه صوفی، آنهم یک عارف شیعه مذهب و پیرو عرفان شیعه.

ملاصدرا در سال 1640 میلادی مطابق با سال 1050 هجری قمری در بصره زندگی را بدرود گفت و او را همانجا به خاک سپردند.

وجود در فسلفه ملاصدرا مانند اثیر است در فلسلفه سقلاطونیها[8] که بدان وسیله همه چیز را بیان می کردند.

وجود در حکمت ملاصدرا قائمه‌ایست که همه چیز بر آن استوار است. اگر کسی بفهمد که در حکمت ملاصدرا وجود چه معنی دارد، فهم حکمت او برایش آسان می شود و هر گاه نتواند بفهمد در حکمت الهی ملاصدرا وجود می‌باشد، ممکن است که فلسفه او را ادارک ننماید.

وجود در حکمت صدرالمتالهین با هستی فرق دارد در صورتی که در بادی نظر بین معنای وجود و هستی فرقی موجود نیست. اما در فلسفه ملاصدرا وجود ستون هستی است و پایه ایست که هستی روی آن قرار گرفته است.

خود ملاصدرا راجع به اصطلاح وجود حکمت خود چنین می گوید:

مسئله وجود اساس فلسفه و اساس دین شناسی و محور اصلی توحید و محور اصلی علم معاد است. کسی که وجود را نفهمد، قادر بادراک و فهم دین و فهمیدن توحید و پی بردن به علم معاد نخواهد بود.

اگر وجود نباشد من (ملاصدرا) نمی توانم این کلمات را بر زبان قلم جاری کنم و راجع به وجود بحث نمایم.

ما چه باشیم و چه نباشیم وجود هست و زندگی و مرگ ما، در وجود اثر ندارد همان طور که پیغمبران بزرگ از دنیا رفتند اما وجود از بین نرفت.

 

فرزندان ملاصدرا

صدرالمتألهین داماد میرزا ضیاءالدین محمد بن محمود الرازی مشهور به ضیاء العرفا پدر زن شاه مرتضی والد فیض کاشانی است. و بدین ترتیب باید گفت فیض پیش از آشنایی علمی باید صدرالمتألهین با او ارتباط خویشاوندی داشته و دختر ملاصدرا، دخترخاله فیض بوده است.

فرزندان صدرالمتالهین که هر یک از علوم اسلامی بهره ای وافی برده و از نامداران جهان اسلام محسوب می شوند جلوه دیگری از روح الهی آن فیلسوف وارسته می باشد که در نظام خانواده تجلی یافته.

اولین فرزند این خانوداده  ام‌کلثوم در سال 1019 به دنیا آمد و دانش و بینش و علم فلسفه را از پدر آموخت و در سال 1034 به عقد ملاعبدالرزاق لاهیجی (فیاض) درآمد. او همچنان در محضر همسرش به تحصیل ادامه داد تا در اکثر علوم متعارف سرآمد همگان شد به نحوی که در مجالس دانشمندان شرکت می نمود و با آنان به مباحثه می پرداخت.[9]

محمد ابراهیم، ابوعلی حکیمی دانشمند و عارفی سالک و محدثی والامقام است که در سال 1021 به دنیا آمد و در محضر پدر به تحصیل پرداخت. کتابهای متعدد نگاشت و کتابی نیز به عروه الوثقی در تفسیر آیه الکرسی به زبان فارسی نوشت ولی آنچنانکه از بعضی از نوشته هایش پیداست و عده ای از تراجم نویسان تصریح نموده اند در اواخر عمر بشدت از فلسفه رویگردان شد و بر فلاسفه تاخت.[10]

زبیده خاتون متولد 1024، سومین فرزند ملاصدرا، عالمی ادیب و فاضل و حافظ قرآن، همسر دانشمند بزرگ میرزا معین الدین فسائی و مادر ادیب میرزا کمال الدین فسائی (میرزا کمال) داماد مجلسی اول است. و حدیث و تفسیر قرآن را از پدر و خواهربزرگ خود آموخت و در ادبیات استاد فرزند خود بود.[11]

زینب سومین دختر ملاصدرا است که عالمی فاضل و متکلمی اندیشمند و فیلسوفی عارف و عابد و زاهد و از ستارگان درخشان فصاحت و بلاغت و ادب بود، در محضر پدر و برادرش بهره ها برد و پس از ازدواج با جناب فیض کاشانی تحصیل خود را در محضر همسرش به کمال رساند. سال تولد زینب در کتب تراجم نیامده ولی تاریخ وفاتش را 1097 نوشته اند.[12]

دومین پسر ملاصدرا نظام الدین احمد دانشمندی ادیب و حکیمی به نام و شاعری عارف است که در سال 1031 در شهر کاشان به دنیا آمد و در رجب سال 1074 وفات یافت وی کتابی به نام مضمار دانش به زبان فارسی دارد.[13]

آخرین فرزند صدرالمتالهین معصومه خاتون همسر علامه بزرگ میرزاقوام الدین نیریزی از شاگردان به نام صدرالمتالهین و حاشیه نویس کتاب اسفار است. او در تاریخ 1033 به دنیا آمد و 1093 وفات یافت. بانویی دانشمند و ادب دوست، حدیث شناس و عابد و زاهد و حافظ قرآن کریم بود که در محضر پدر و سپس خواهرانش زبیده و ام‌کلثوم علوم و معارف روز را فرا گرفت.[14] حکیم وارسته در طول عمر 71 ساله اش هفت بار با پای پیاده به حج مشرف شده و گل تن را با طواف کعبة دل صفا بخشیده و در آخر نیز سر بر این راه نهاده و به هنگام آغاز سفر هفتم یا در بازگشت از آن سفر در سال 1050 ق در شهر بصره تن رنجور را وداع نمود و در جوار حق قرار گرفت. و در همانجا به خاک سپرده شد و اگر چه امروز اثری از قبر او نیست اما عطر دلنشین حکمت متعالیه از مرکب نوشته هایش همواره به مشام خاک و جان را می نوازد.

 


آثار ملاصدرا

صدرالمتالهین از نویسندگان خوش قلم و پرکار در فسلفه اسلامی است و آثار قلمی او لطیف و در کمال فصاحت و بلاغت است و به تعبیر یکی از استاتید صاحبنظر، در گذشته تاریخ فرهنگی شیعه دو نفر در حسن تعبیر و شیوایی قلم بی نظیر بوده اند و شاید در آینده هم نظیری نداشته باشند، شهید ثانی زین الدین جبل عاملی که در فقه قلم شیرین و جذاب و روانی دارد و صدرالمتالهین شیرازی که فسلفه را با بیانی روان و قلمی شیوا تقریر نموده است.

تالیفات حکیم شیرازی که بیش از چهل عنوان کتاب و هر یک در نوع خود شاهکاری بی نظیر می باشد به جز رساله سه اصل در علم اخلاق و چند نامه جملگی به زبان عربی (زبان رسمی مراکز علمی آن عصر) نوشته شده و دارای نثری روشن و فصیح و مسجع و برای آموزش فلسفه و عرفان بسیار آسان و سهل است. در میان آثار فلسفی و بخشی خصلت عرفانی بارزتری دارند و بعضی دارای لحن برهانی و استدلالی تر هستند، هر چند که از تمامی آنها بوی عرفان به مشام می رسد.

نوشته های صدرالمتالهین در مجموع از ویژگیهای چون جامعیت، داوری مصلحانه بین آراء مختلف، استفاده از عقل و ذوق و وحی در حل مبهمات، احاطه بر آراء گذشتگان و در آخر سهل و ممتنع نویسی برخوردار است.

به تعبیر علامه حسن زاده آملی کتاب اسفار اربعه ام الکتاب مؤلفات ملاصدرا است که در اواخر دورة اقامتش در کهک شروع به تالیف آن نموده و از نظر دامنه و گسترش مطالب بی گمان بر شفای بوعلی سینا و فتوحات کلیه ابن عربی مقدم است. (این کتاب به یک معنا نقطة اتصال و حلقه جامعه دایره‌المعارف مشافی این سینا و اقیانوس اسرار باطنی ابن عربی است و به تعبیر دیگر هم اوج هزار سال تفکر و تامل دانشمندان و حکمای اسلامی است و هم شالوده مبنای عقلانی تازه و اصیلی است که از متن معارف اسلامی سرچشمه گرفته است.[15]


منابع و ماخذ

 

ملاصدرا ........................................................... تالیف هانری کوربن

مستدرک اعیان الشیعه ............................................................................ جلد 2

مستدرک اعیان الشیعه.............................................................. جلد 3

مقدمه معادن الحکمه، چاپ انتشارات کتابخانه آیه ا... مرعشی

تاریخ فلسفه در اسلام، انتشارات سمت،................................................ ج 1

 



1 مغاض لؤلؤ: نزدیک جزایر بحرین در خلیج فارس، جائی که غواصان برای خارج کردن مروارید از کف دریا به زیر آب می روند.

2 شیخ بهاء الدین در ایران بیشتر به اسم شیخ بهائی معروف است و از علمای بزرگ دورة صفویه بوده و در اصفهان تدریس می کرد.

1- ولد

2- معلم ثانی: فارابی بود که در ایران می زیست و معلم اول: ارسطو در یونان می زیسته است.

1 اسم متنبی (ابوالطیب احمد بن الحسین است) که در کوفه متولد شد و از این جهت او متنبی (از ریشه نبی یعنی پیغمبر) می خوانند که ادعای پیغمبری می کرد ولی بعد منصرف شد. بعضی از کسانی که وارد در ادب عربی هستند عقیده دارند که متنبی بزرگترین شاعر عرب بعد از اسلام است. متنبی در قرن چهارم هجری می زیست و در مدتی در شیراز  نزد عضدالدوله معروف بود و در یکی از فرها که می خواست به زادگاه خود کوفه مراجعت نماید رئیس یکی از قبایل که متنبی او را هجو کرده بود با افراد خود به شاعر عرب حمله کرد و او را به قتل رسانید.

1- اجازه برابر با لیسانس می باشد.

1 در ایران چندین قریه به اسم کهک هست که یکی از آنها در قزوین یعنی در سی کیلومتری جنوب غربی قزوین و دیگری در قم است و در خراسان هم قریه ای به اسم کهک وجود دارد . ملاصدرا به کهک قم رفت که در سی کیلومتری جنوب شرقی قم قرار گرفته است.

1- سقلاطونیها عبارت بودند از فلاسفه قرون وسطی در اروپا که بحث های فلسفی آنها تمام شدنی نبود و نوعی از آنها را ما در وطن خود ایران داشتیم که به اسم فیلسوف جدلی خوانده می شدند.

1 مستدرک اعیان الشیعه ج 2، ص 43

2 مقدمه معاون الحکمه، چاپ و انتشارات کتابخانه آیه ا... مرعشی، ص 15

3 اعیان الشیعه ج 3، ص 83 (مستدرک)

2 عمان

3 مقدمه معاون الحکمه، ص 15

1 اعیان الشیعه همان.

1 تاریخ فلسفه در اسلام، انتشارات سمت، جلد 1، ص 469.

ملاصدرا


ملاصدرا و همزبانی با فلسفه جدید

ملاصدرا در اشراق دوم از شاهد سوم کتاب شواهد الربوبیه در بحث اتحاد عقل با معقول این نظر را آورده است « اگر حصول صورت عقلیه برای عقل منفعل از قبیل حصول موجود مباینی برای موجود مباین دیگر باشد مانند وجود آسمان و زمین برای ما ، چنانکه جمهور پنداشته اند، نه مانند وجود صورت ذهنیه حاصل از آنها در ذات ما ، بدان گونه که ما معتقدیم ، بنابراین ، امر حاصل از مثل چنین وضعی بجز اضافه و نسبت محض هیچ نیست و نسبت و اضافه از حیث وجود ، ضعیفترین اعراضند بلکه وجودی در خارج ندارند مگر بودن طرفین نسبت و اضافه به قسمی که تعقل هر یک توام با تعقل دیگری باشد و همین است سهم و نصیب آنها از وجود نه اینکه برای آن ها وجودی در خارج باشد .»

در عباراتی که از شواهد الربوبیه نقل شد لااقل دو نکته قابل تامل وجود دارد. اول اینکه امکان تباین میان عقل مدرک و شی ء مورد ادراک در نظر گرفته شده است . ثانیاً ملاصدرا لازمه قبول چنین فرضی را تنزل علم به اضافه محض دانسته است. نکته اول مخصوصاً از آن جهت اهمیت دارد که در آغاز فلسفه جدید غرب ، آن را یک اصل اساسی تلقی کرده اند. نظر ملاصدرا این نبود که شیء مدرک ، عقل را منفعل می کند و صورت انتزاع شده از آن ، بنحوی درنفس حاصل می شود، که اگر به چنین قولی قائل بود ناگزیر می بایست علم را از مقوله اضافه بداند که البته ندانست و مشکل را با رجوع به قوه خلاقه نفس که معلوم بالذات را جعل می کند حل کرد. وقتی دکارت تباین دو جوهر را عنوان کرد گرچه خود ، علم را فطری دانست زمینه ای فراهم شد که بعضی اخلافش علم را از مقوله اضافه و نسبت بدانند اما باز چنانکه ملا صدرا تشخیص داده بود اگر علم را اضافه بدانند آن را هیچ و پوچ
انگاشته اند و علمی که مقرر و مقدر بود که در جهان تصرف کند و مظهر اصلی یا شأن عمده عالم تجدد باشد نمی توانست به صرف اضافه تحویل شود.

مگراینکه این اضافه ، اضافه اشراقی یا چیزی نزدیک به آن می بود. کانت کاری کرد که گر چه از لحاظ مبنا و اساس چندان به تفکر ملاصدرا نزدیک نبود و مقصدی متفاوت داشت، بی شباهت به طرح ملاصدرا در مورد علم نبود، اختلاف بزرگ میان ملاصدرا و کانت این بود که به نظر ملاصدرا اولاً‌علم بمدد عقل فعال حاصل می شود . ثانیاً علم به اشیاء با عین اشیاء مطابقت دارد و حال آن که کانت نه فقط علم را حاصل عقل بشر محدود به آنچه ماده اش از طریق حس و تجربه فراهم می آید می دانست بلکه مطابقت میان علم و اشیاء خارجی را یک حکم جزمی ( دگماتیک) تلقی می کرد به نظر کانت ما عالم خارج را نمی توانیم بشناسیم و فقط وجود آن را می توانیم تصدیق کنیم پس وجه اشتراک و نزدیکی دو فیلسوف در کجاست؟ در و جه مشترک ، یکی منفی و دیگری مثبت میان قول و نظر دو فیلسوف در مورد علم می توان تشخیص داد. وجه مشترک منفی این است که علم به مدرکات حسی در نظر ملاصدرا صورت انتزاع شده از امر خارج نیست. کانت هم گرچه به علم تجربی قائل بود اما آن را انتزاع از عالم خارج و از اشیاء نمی دانست.  ملا صدرا معتقد بود که نفس ناطقه آدمی صورتی را که عین اشیاء مادی خارجی است و همچنین صور خیالی را جعل می کند. البته اگر این قضیه را تحلیل کنیم به اصل « بسیط الحقیقه کل الاشیاء» باز می گردد، یعنی اگر قوه مدرکه ما بر موجودات عالم اسفل اشراف نداشت طرح نظریه ملا صدرا موجه نمی نمود. اما بهر حال اینکه آدمی علم و صور علمی راخلق می کند مطلبی است که لااقل تفصیل آن درتاریخ فلسفه پیش از ملاصدرا سابقه ندارد.

نکته دیگر این که علم در نظر ملا صدرا به علم فعلی نزدیک می شود علم فعلی صفت الهی است و اگرانسان فی الجمله ازاین صفت بهره مند باشد به اعتبار مظهریت تام و مقام خلیفه الهی است . آیا ملا صدرا که معاصر دکارت است مثل این فیلسوف راهی به سوی خود آگاهی و اثبات قدرت بشری گشوده است؟ ملا صدرا نمی توانست و نمی خواست علم فعلی را به بشر نسبت دهد زیرا بشر حتی صورتهای محسوس و خیالی را بی مدد عالم عقل و عقل فعال نمی تواند پدید آورد، یعنی اگر بشر نسبتی با عالم بالا و مجردات نداشت علم ممکن نمی شد. اما دکارت و اخلاف او خزانه علم را در وجود آدمی قرار دادند و بر تباین مدرک و امر مورد ادراک تاکید کردند. آنها برای اینکه در راه علم به دیوار بن بست و محال برنخورند گر چه علم به عالم خارج و اعیان اشیاء را منتفی دانستند درس ویکو را تفصیل دادند که برطبق آن آدمی هر چه را که خود می سازد می تواند بشناسد.

دراین یکی شدن ساخته ها و شناخته ها درنگ و تامل باید کرد. دراین باب فیلسوفان از قرن هیجدهم تا کنون اعم از تجربی مذهب و  عقلی مذهب ، ماتریالیست و ایدالیست و باهم اختلاف ندارند.دکارت و اسپینوزا و لایبنیتس و هیوم گر چه در این باب بصراحت چیزی نگفته اند . اما هموار کنندگان راه بودند. راهی که به طرحهای فلسفه کانت و هگل و مارکس رسید. اینان با اینکه بسیار اختلافها با هم داشتند همگی در فلسفه خود بنحوی نشان دادند که چگونه علم به ساخته آدمی تعلق می گیرد. آیا تعبیر فنی و فلسفی این معنی ، همان اتحاد عاقل و معقول نیست؟ قبل از پاسخ دادن به این پرسش باید تحقیق شود که چگونه علم بشر در ساخته های او محدود می شود ، یعنی آیا بشر موجودات خارجی اعم از مجرد و مادی را نمی شناسد و علم را صرفاً به آنچه خود ساخته است و به اشیاء مصنوعی تعلق می گیرد ؟ مسلماً مقصود این نیست که برای شناختن، ابتدا باید چیزی را ساخت و بوجود آورد و سپس در صدد شناختن آن برآمد بلکه علم ما عین ساختن است و ساختن، همان علم است . مارکس که می گفت فیلسوفان تا کنون جهان راتفسیر کرده اند و از این پس باید آن را تغییر داد چیزی از کانت آموخته بود، یعنی در این رای او ، نشان و اثر تفکر کانتی پدیدار است. چنانکه اشاره شد به نظر کانت گر چه ماده علم از خارج اخذ
می شود اما مدرک امر خارجی نیست بلکه ترکیبی از ماده خارج و صورتهای حس و فاهمه است این ترکیب ، هم علم است و هم معلوم بعبارت دقیق آنچه را که ما می شناسیم ساخته ماست. وجود ما نیز با این علم و عالم و معلوم بدانیم . بهر حال او بنیانگذار این قول است که علم و عالم و معلوم ساخته می شوند و با این ساخته شدن است که دوران زندگی عقلی بشر آغاز می شود. مارکس که نسبت فکریش از طریق هگل به کانت می رسد می گفت آدمی دو نسبت با موجودات و با طبیعت دارد. یکی نستبی که به ایدئولوژی 0 به معنی مذموم لفظ) و ظلم و بیگانه گشتگی بشر مودی می شود. نسبت دیگر خود آگاهی به وضعی است که آدمی می تواند و باید داشته باشد اما از آن دور شده است. این خودآگاهی ، هم علم است و هم با آن و در آن ، جهان دگرگون می شود. درست بگوئیم این خودآگاهی عین دگرگون شدن عالم و آدم است . گویی مارکس ماتریالیست هم می خواست بگوید : جهان انسان شد و انسان جهانی . آیا این بحثها با آنچه فیلسوف بزرگ ما در تعریف فلسفه
می گفت مناسبتی دارد به نظر ملا صدرا غایت فلسفه این است که آدمی یک عالم عقلی شود، ولی عالم عقلی در نظر ملاصدرا با عالم عقلی منظور نظر متجددان یکی نیست. عالم منظور نظر متجددان ، عالم زندگی بشری است. این عالم در پی تغییر وجهه نظر آدمی نسبت به وجود پدید آمده است. آدمی از قرن هیجدهم بموجودی تحویل شده است که علم او محدود به حدود امکانات و قوای شناسایی اوست. ثانثاً با این علم ، عالم و آدم با هم تغییر
می یابند. تاکید بر نکته اول و از یاد بردن مطلب دوم فهم فلسفه جدید رامشوب و آشفته
می سازد. محدود شدن علم در حقیقت با باز شدن دست آدمی و گشوده شدن امکان تصرف در موجودات ملازمت داشته است. ملا صدرا گفته است که نفس ناطقه آدمی صورتهای حسی و خیالی را جعل می کند و از این حیث مخصوصاً می توانسته است راهگشای کانت باشد اما علم را محدود به آن صورتها ندانسته است. درحقیقت می توان گفت که ملاصدرا و کانت راهشان را از مبادی متفاوت آغاز کرده و دو راه متفاوت پیش گرفته اند اما در میانه های راه بهم نزدیک شده اند البته چون مقصدشان یکی نبوده است دوباره از هم دور شده اند.

نکته مهم دیگری که در فلسفه ملاصدرا آمده  ور در تاریخ فلسفه جدید نیز اهمیت دارد توجه به شرایط و امکانهای علم و وجود است. فلسفه جدید از زمان کانت تا کنون بحث در شرایط امکان وجود چیزها و از جمله علم است ملاصدرا را نیز همه انواع و انحاء علوم را  متوقف بر ادارک بسیط دانست. ادارکی که در تصور و تصدیق نمی گنجد و بر هر تصور و تصدیقی مقدم است . روسو قرار داد اجتماعی را مقدم بر نظام جامعه و ظهور اراده همگانی دانست وکانت چنانکه می دانیم وظیفه اصلی فلسفه رابحث در شرایط امکان علم و عمل و هنر قرار داد و فلاسفه ای که پس از او آمدند و مخصوصاً آنها که طریق پدیدار شناسی را یافتند و پیش گرفتند و بالاخص صاحبنظرانی که طریق پدیدار شناسی و هر منوتیک مارتین هیدگر را دنبال کردند به شرایط شبه متعالی سابق بر علم (و نه شرایط فرهنگی ـ اجتماعی و اقتصادی که آن امر دیگری است و در علوم اجتماعی باید مورد بحث قرار گیرد و نه در فلسفه ) توجه تام کردند.

نتیجه :

بی وجه و بی جهت نیست که بیشتر صاحبنظران غربی که به فلسفه اسلامی توجه می کنند و اهمیت آن را در می یابند پرورده حوزه های پدیدار شناسی اند و بیشتر از طریق توجه آنان است که دیالوگی میان فلسفه اسلامی و فلسفه جدید و متجدد آغاز شده است و امیدواریم بزودی آثار این همزبانی در افق تفکر معاصر ظاهر و آشکار شود.

برهان جهان شناختی در اندیشه کانت و فلاسفه اسلامی

یکی از براهین مهمی که بر وجود خدا اقامه شده است ، برهان جهان شناختی است که تقریرهای مختلفی از آن بصورت براهین حرکت ، علیت و امکان و وجوب در فلسفه اسلامی و غرب آمده است. این برهان همواره قائلان و منتقدانی داشته است و بزرگترین منتقد آن ، ایمانوئل کانت بوده است.

کانت در نقد عقل محض ، براهین اثبات وجود خدا را در ما بعد الطبیعه، حاصل جدل عقل محض می داند که بر اثر کاربرد مفاهیم محض فاهمه در مورد ایده های عقل (خدا، جهان ، نفس) پدید می آید. از نظر او مهمترین برهانهایی که بر و جود خدا آورده شده ، عبارتند از :  براهین وجودی ، جهان شناختی و طبیعی ـ کلامی ـ وی در مقام نقد این دلیل که اولاً وجود ، محمول حقیقی نیست ؛ ثانثاً حمل وجود بر مفهوم خدا، یک قضیة تالیفی ( و نه تحلیلی ) در اختیار ما می گذارد که نه می توان آن را تألیفی ما تأخر دانست ( زیرا خدا نامحسوس است) و نه می توان آن را تألیفی ما تقدم دانست ( زیرا قضایای تألیفی ما تقدم راتنها در مورد عالم پدیدارها میتوان بکار برد.)

درآمدی بر فلسفی پدیده جهانی شدن : کوششی برای ارزیابی عینی آن

بتازگی ، چندان درباره پدید جهانی شدن مطلب نوشته شده است که این گمان را بر
می انگیزد که ایا در این زمینه می توان مطلب جدیدی هم افزود یا نه ؟

جهانی شدن ، پدیده ای انسانی است و به قلمرو مسائل اجتماعی تعلق دارد ؛ یعنی در زمره افعال انسانی و بخشی از رفتار او بشمار می رود ، و دقیقاً به دلیل همین ویژگی اخیر ، بیان تعریفی دقیق از آن ، دشوار است با این همه، برای شروع بحث ساده از این پدیده به دست می دهیم.

جهانی شدن ، پدیده ای اجتماعی ، سیاسی و اقتصادی است ( شاید بهتر باشد که بیش از آنکه آن را پدیده بدانیم . ابزاری اجتماعی ، سیاسی و اقتصادی تلقی کنیم )

اگر واقعاً جهانی شدن ، دارای ابعاد پیش گفته باشد. باید مفهوم برخورد را در هر کوششی برای تحلیل آن و بحث درباره آن وارد کنیم . به هنگام بحث از برخورد باید طرفهای درگیر و متنازع با هم را تعیین کنیم و با ورود به چنین تحلیلی خود را نزدیک قلمرو برخورد دو تمدن خواهیم یافت ؛ یعنی برخورد میان دو نظام فکری سرمایه داری غرب ونظام فکری اسلامی .

بنابراین لازم است برخورد میان دو الگوی فکری سرمایه داری لیبرال و الگوی تمدن اسلامی را در کانون توجه قرار دهیم.

از یادآوری این نکته نباید غفلت کرد که الگوی تمدنی که از آن سخت می گوییم چیزی جز سبک خاصی از زندیگ نست، چنانکه الگوی مقابل نیز سبک ویژه ای از زندگی است که تباین کلی با یکدیگر داشته و حتی می توان گفت همزیستی مسالمت آمیز آن دو غیر ممکن است زیرا هر یک نقیض دیگری است.

بسیاری ، می پندارند که گزینه سرمایه داری غربی پس از سقوط مارکسیسم تنها گزینه ممکن بوده و هیچ جایگزینی ندارد. اما اینان از این نکته ناآگاهند که ساختار سرمایه داری لیبرالی ، اگر نگوییم فروریخته ، لااقل در حال ریزش و انهدام کامل است؛ گواینکه بظاهر خود را قدرتمند نشان می دهد.

در حال حاضر، آفتهای کشنده ای بر این نظام حاکم است که می توان آنها را در ذیل خلاصه کرد:

الف ) ناتوانی از حل شکاف اجتماعی موجود (تراکم عظیم ثروت برای اقلیت در کنار فقر شدید اکثریت )

ب ) شیوع گسترش و باور نکردنی خشونت در تمامی نقاط : خیابانها ، مدارس شهرکها و غیره و این یعنی محیطی که فاقد هرگونه حس امنیت است.

ج) گسترش انواع مواد مخدر

د) تبعیض نژادی

ه ) بی بند و باری محض

و ) مفاسد اخلاقی و دهها مورد دیگر

با وجود این مشکلات باز هم کسانی اعتقاد راسخ دارند که سرمایه داری لیبرالی سرور جهان است ؛ بنابراین لازم است بنحوی عینی ادله سقوط آن نظام را یادآور شویم و نشانه های فراوانی بر این سقوط دلالت دارند که از جمله آنها از بین رفتن امور معنوی بوده که خود ، نشانه سقوط و تباهی تمام عیار آن نظام است.

سه نحوه تلقی نسبت به پدیده جهانی شدن وجود دارد :

الف ) رویکرد پذیرش کورکورانه و بدون تدبر و همراه با خودباختگی نسبت به پدیده یاد شده . بعبارت دیگر سقوط معنوی در سرمایه داری غرب.

ب ) رویکرد نفی کورکورانه جهانی شدن و غفلت ازابزاری بودن آن . این رویکرد نیز خطرناک است ، زیرا ازاین نکته غافل شده است که بواسطه ابزاری بودن می توان آن را در خدمت پروژه و الگوی تمدنی مورد نظر ، سازماندهی کرد و برای رسانیدن پیام خاتمیت به تمام دیگر جهان ، می توان از آن کمک گرفت نه اینکه از آن برای تبلیغ کالا و اهداف دیگر استفاده کنیم.

ج ) رویکرد میانه و هوشیارانه به آن پدیده ، یعنی رویکردی که می داند چگونه باید از موارد نافع بهره مند شود و موارد زیان او را کنار گذارد(این رویکرد ما را به یا رویکرد این رشد ، کندی ، غزالی و متفکران نظیر آنها می اندازد که در برابر میراث فکری یونانی اتخاذ کردند.

مطالب فوق بیانگر زمینه های بررسی و تحلیل آن ابزار یا بعبارتی پدیده جهانی شدن هستند .


نتیجة اصلی:

جهانی شدن ، در شکل فعلی آن از یک سو چیزی نیست بجز قالب کردن تفاله های فرهنگ سرمایه داری غرب با چهره غیر انسانی ؛ و از طرف دیگر چونان ابزاری برای بازاریابی و جا انداختن دیدگاه لیبرالیستی است که از طریق گل آلود کردن فضا به هدف خود نایل
می شود.

هستی علم و چیستی آن

فلاسفه اسلامی علم را از دو زاویه مورد بحث  و دقت نظر قرار داده اند: یکی از زاویه هستی شناسی و دیگری از زاویه معرفت شناسی ، در مبحث نخستین ، این سوال را مطرح کرده اند که آیا علم وجود دارد. در این مسئله به هیچ وجه به رابطه علم و معلوم نپرداخته اند و صرفاً به اصطلاح خودشان به هلیه بسیطه علم یعنی هستی آن ، و در مبحث دوم به چیستی و حقیقت آن یعنی به رابطه علم و معلوم پرداخته اند. در پاسخ به سوال نخستین ، فلاسفه اسلامی بر این باورند که علم وجود دارد و وجود آن از قبیل وجود محمولی است آنان وجود را به دو قسمت تقسیم کرده اند: یکی وجودی ذهنی و وابسته به ما و دیگری وجودی مستقل و خارج از ما .

به نظر آنان وجود در هر مرتبه دارای اثری خاص است که درمرتبه دیگر فاقد آن بوده و اثر دیگری دارد. همانطور که وجود در مرتبه واجب دارای اثری است که در مرتبه ممکن ، آن آثار نیست بلکه آثار دیگری بر ممکن مترتب است ، تفاوت وجود ذهنی و خارجی هم همین طور است ، هر دو دارای نوعی تحقق هستند ولی آثاری  بر وجود خارجی مترتب است که بر وجود ذهنی مترتب نیست و بر مرتبه وجود ذهنی آثار دیگری مترتب است. آنچه میان هر دو مشترک است ماهیت و چیستی است.

به نظر صدار نفس ، نمونه خدا بر روی زمین است و همانند او خلاق است . خدا جهان را خلق می کند و به خلق ، وجود عینی می بخشد نفس هم باتحیل ، اشیاء را در درون خود ، و و جود ذهنی می بخشد. تفاوت در این است که چیستی هایی که خدا خلق می کند دارای آثار حقیقی است ولی چیستی هایی که نفس در درون  خود ایجاد می کند. آثار حقیقی ندارند.

این نظریه که در بستر فلسفه اسلامی تکامل یافته دقیقاً رویاروی نظریه رئالیسم مستقیم در میان غریبان است . چرا که پیروان این نظریه معتقدند موضوع جسمانی خارج از ما و قائم به ذات خود است. و درک ما قائم به خود ماست و میان مدرک و مدرک هیچ نوع ارتباطی وجود ندارد ، جز یک رابطه اضافی به معلوم خارجی ، و ما به طور مستقیم با اشیاء خارجی ارتباط پیدا می کنیم و علم چیزی جز اضافه نیست.

دربخش چیستی علم یعنی رابطه علم با معلوم ، فلاسفه اسلامی گفته اند که همان ماهیت خارجی به ذهن می آید ، و این همانی میان ماهیت موجود خارجی با ماهیت موجود در ذهن بر قرار می گردد. این همانی میان وجودها به هیچ وجه برقرار نمی گردد.

قضیه وجودی از منظری جدید

قضیه وجودی یا کان تامه ، که در آن ، محمول ، موجود یا «هست » است ، به زعم من مهمترین قضیه فلسفی است که چنان که باید بن شناسی و تحلیل نشده است. این قضیه خاستگاه و محل نزاع دو مکتب عمده اصالت ماهیت و اصالت وجود در فلسفه اسلامی است، چرا که گفته می شود در قضیه وجودی « انسان هست» دو مفهوم داریم : یکی مفهوم انسان و دیگری مفهوم هست و در خارج از ذهن هم یک واقعیت بیشتر نداریم. حال اگر کسی ان واقعیت را ما بازاء مفهوم انسان بداند اصالت ماهوی و اگر ما بازاء مفهوم هست بداند اصالت وجودی است.

کانت و هیوم هم هر کدام به این قضیه پرداخته اند. اما گفته اند وجود برای موضوع مانند سایر اوصاف نیست که وقتی محمول واقع می شوند معرفت تازه ای بدست می دهند و از همین جاست که کانت برهان هستی شناختی دکارت را بر وجود خداوند ، نقض می کند.

علم بسیط و علم مرکب

علم و اندیشه اگر همه حقیقت آدمی را تشکیل ندهد حداقل روشن ترین بخش از هویت انسان بشمار می آید. البته بین اندیشه انسان و آنچه ادارک حیوان نامیده می شود تفاوت اساسی وجود دارد زیر در اندیشه انسان شعور به شعور نهفته است در حالیکه در ادارک حیوانات شعور به شعور یا علم به علم وجود ندارد. به عبارت دیگر می توان گفت انسان در همان حال که به امور و اشیاء بیرون از خود علم و آگاهی پیدا می کند به علم خود به اشیاء بیرون نیز علم و آگاهی دارد. ولی حیوان فقط به آنچه بیرون از اوست آگاهی دارد.

در اصطلاح حکمای اسلامی علم به اشیاء بیرون ، علم بسیط نامیده می شود ولی علم به علم به اشیاء ، علم مرکب است. البته همانگونه که علم به دو قسم بسیط و مرکب قابل تقسیم است، جهل نیز به دو قسم بسیط و مرکب تقسیم می شود. جهان بسیط فقط ندانستن امور است ولی در جهل مرکب ندانستن نیز مجهول است. به عبارت دیگر آنجا که انسان چیزی را نمی داند جاهل به جهل بسیط است ولی آنجا که انسان علاوه بر این که چیزی را نمی داند . ندانستن خود را نیز نمی داند در اینجا جهل او جهل مرکب خواهد بود.

کلیم کاشانی


کلیم کاشانی

 

 

ملک‌الشعرا میرزا ابوطالب کلیم کاشانی، مشهور به « طالبای حکیم» از شاعران معروف سدة یازدهم هجری، یکی از دو سه چهرة برجستة سبک هندی و از شاعران موفق این شیوه به شمار می‌آید.

ولادت وی در اوایل قرن یازدهم هجری قمری در همدان اتفاق افتاده است. اما به سبب طول اقامت در کاشان به کلیم کاشانی معروف شده است.

وی دانش‌های زمان را در کاشان و شیراز آموخت و هم در آغاز جوانی به هند رفت و ملازمت شاهنوازخان اختیار کرد. در سال 1028 هجری پس از مرگ شاهنوازخان به وطن بازگشت و چنانکه از اشعار او برمی‌آید به زودی از این بازگشت پشیمان شد و همین باعث گردید که بیش از دو سال و اندی در ایران نماند و به هندوستان بازگردد.

این بار کلیم ملازمت روح‌الامین اصفهانی که از رجال معروف عصر بود، اختیار کرد و پس از چندگاه در آغاز پادشاهی شاه جهان بدین پادشاه تقرب جست و محل توجه و عنایت او گردید و سرانجام ملک‌الشعرای دربار او شد.

کلیم در اواخر عمر به پا درد دچار شد و در سفری که به همراه شاه‌جهان به کشمیر رفته بود، آنجا را به عنوان واپسین جای اقامت برگزید، ولی وابستگی او به دربار شاه جهان با این گوشه گیری از میان نرفت، بلکه او در آن سرزمین مقرری سالانه‌ای از دربار داشت و همچنان شاعر برگزیدة شاه جهان و ستایشگر او بود و در آنجا به نظم « پادشاه نامه » یا « فتوحات شاه جهانی» اشتغال داشت و سرانجام به سال 1061 در همانجا درگذشت و در کنار گور سلیم تهرانی و قدسی مشهدی به خاک سپرده شد.

کلیم در انواع شعر طبع‌آزمایی کرده است، اما مهارت و شهرت عالمگیر او در غزل‌های اوست که در آنها زبان ساده، و گفتاری روان و سخنی استوار را با مضمون‌های غالباً تازه و معنی‌های بدیع و ناگفته که از اندیشه‌های غنایی و حکمی و اجتماعی برخاسته است، همراه کرده. وی در ارسال مثل ( اسلوب معادله) و یا آوردن مصراع‌ها و بیت‌هایی که حکم مثل داشته باشد بسیار تواناست و اگر چه این هنر در عهد وی ویژة او نبود، اما کلیم و چند تن دیگر در این هنرنمایی مهارت خاص دارند.

نه همین می‌رمد آن نوگل خندان از من
با من آمیزش او الفت موج است و کنار
قمری ریخته بالم به پناه که روم
به تکلم، به خموشی، به تبسم، به نگاه
نیست پرهیز من از زهد که خاکم بر سر
اشک بیهوده مریز این همه از دیده کلیم

   می‌کشد خار درین بادیه دامان از من
   روز و شب با من و پیوسته گریزان از من
   تا به کی سرکشی سرو خرامان از من
   می‌توان برد بهر شیوه دل‌آسان از من
   ترسم آلوده شود دامن عصیان از من
   گرد غم را نتوان شست به توفان از من