مقاله سرا

این وبلاگ حاوی مقاله های بسیار کاربردی میباشد امیدواریم نهایت استفاده از آنها را ببرید

مقاله سرا

این وبلاگ حاوی مقاله های بسیار کاربردی میباشد امیدواریم نهایت استفاده از آنها را ببرید

شاعران ناشناس


امامی

امامی از شاعران معروف نیمه اول قرن هفتمست که بمدح امرا و وزرای کرمان اشتغال داشت ودر عهد خود خود مورد احترام شاعران و استادان بود . سخن او بیشتر بشیوه شاعران قرن ششمست ، ماند غالب آنان هم مداج زبردستست و هم غزلسرای خوش سخن ، و چاشنی عرفان سخن او را گاه جلای خاص می بخشد . وفاتش بسال 667 هجری (= 1268 میلادی )‌بوده است.

درباره اورجوع شودبه :‌از سعدی تاجامی ،‌آقای علی اصغر حکمت ،‌تهران ،‌1327 شمسی ، ص 137 140 ، ترجمه از جلد سوم تارخی ادبیات ایران دوارد برون.

سیرکمالی

دوش بی خود زخود جدا گشتم                           با خدا بی خود آشنا گشتم

نظری بر دلم فگند کزو                                      کاشف رمز انبیا گشتم

بلقای ابد رسیدم از آن                                      که بکلی زخود فنا گشتم

پیش ازین بنده خرد بودم                                   که بمعقول مبتلا گشتم

تا نفس زآستان عشق زدم                                  رهبر عقل رهنما گشتم

قلب و مغشوش بودم اول حال                             از غش غیر چون جدا گشتم

 

شاعران ناشناس


ابراهیم گلستان

پیگیرترین دنباله‌رو داستان‌نویسان آمریکایی در ایران ابراهیم گلستان است که نخستین ترجمة داستان‌های همینگوی و فاکنر به فارسی را از او داریم. بیشترین تلاش این نویسنده صرف استحکام ساختمان‌ داستان‌هایش می‌شود. در مجموعه داستان آذر، ماه آخر پائیز (1328) نشان می‌دهد که در بکارگیری صناعت داستان نویسی فاکنر موفقیت‌هایی نیز داشته است. گلستان در داستان نویسی معاصر فارسی به عنوان نویسنده‌ای که بیش از اندازه به سبک پایبند است، شهرت دارد. خود او می‌گوید: « برای من نقطة اساسی یک کار، ساختمان است... عقیده‌ای را که برای ساختمان دارم از همان اول داشتم و رعایت کردم ... اگر ساختمان قصه محکم باشد و عقایدش کمونیستی یا فاشیستی، یا کاتولیکی، یا امپریالیستی باشد، در حد این تحلیل فرقی نمی‌کند» به خاطر همین عقاید صورت‌پرستانه است که گلستان از سوی نویسندگان مدرنیست ایرانی مورد تقلید و تکریم قرار می‌گیرد. مدرنیستهای دلخسته‌ای که مضمون آثارشان را ملالهای عاشقانه و غمهای تجریدی و غریبی تشکیل می‌دهد که به قول چرنی شفسکی « زائیدة بیکاری و فقدان دلواپسی‌های مادی است.» از سوی دیگر گلستان نیز آنگاه که می‌خواهد از داستان‌نویسان برجستة ایرانی نام ببرد، جز نویسندگان مدرنیست کسی را نمی‌شناسد.

گلستان داستان‌های آذر، ماه آخر پائیز و شکار ساله (1334) را طی سال‌های 1326 تا 1331 نوشت. موضوع تمام این داستانها را که پس از انشعاب حزبی او نوشته شده‌اند تردید در درستی فعالیت‌های اجتماعی و بالاخره بیهودگی این فعالیت‌ها تسکین می‌دهد.

در این داستان‌های روشنفکر پسند، گلستان می‌کوشد با شکستن زمان و به زمان حال آوردن وقایع گذشته، تأثیری قوی بر خواننده بنهد. علاقه‌ای ندارد که به شیوة واقعگرایی سنتی، واقعیت را به صورت حوادثی که به طور منظم در پی هم می‌آیند و داستان را در زمینه‌ای خاص تکامل می‌بخشند و به پیش‌ می‌برند، تصویر کند. بلکه به شیوة داستان نویسان نو، واقعیت محدودی از زمان حال را می‌گیرد و از خلال آن، گذشته‌ای مفصل را بیان می‌کند.

از دیگر آثار او: در خم راه ـ آذر ماه آخر پائیز

سیمین بهبهانی

سیمین بهبهانی

سیمین خلیلی به سال 1306 هجری شمسی در محلة همت‌آباد تهران به دنیا آمد. پدرش « عباس خلیلی »، نویسنده و مترجم و روزنامه‌نگار معروف دورة رضاشاه و اوایل دورة محمدرضا شاه و مادرش « فخر عظمی ارغوان » بانویی اهل فرهنگ و قلم بود.

عباس خلیلی دو هفته پس از ازدواج، به دلیل مخالفت با رضاشاه به مدت دو سال به کرمانشاه تبعید می‌شود. پس از بازگشت خلیلی، همسر جوانش که زندگی سیاسی و پرشور او را تاب نمی‌آورد به خانة پدری باز می‌گردد و پس از دو سال کشمکش از او جدا می‌شود.

سیمین با مادرش در خانة قدیمی و کوچک پدربزرگ اقامت می‌کنند، پس از مرگ پدربزرگ، مادر سیمین با عادل خلعتبری، که او هم روزنامه‌نگار بود، ازدواج می‌کند.

دورة دبستان را درمدرسة « ناموس » و دورة دبیرستان را در مدرسة «حسنات» سپری می‌کند. از همان ایام کودکی مادرش که خود دستی در شعر و شاعری دارد، سیمین را به قصد شاعر شدن تشویق و تربیت میکند. در چهارده‌سالگی نخستین شعرش در « نوبهار» منتشر می‌شود. در سال 1324 به تحصیل در آموزشگاه مامایی می‌پردازد و در سال دوم به خاطر اختلاف با اولیای آموزشگاه از آنجا اخراج می‌شود.

در همین ایام که هفده سال بیش نداشت با آقای حسن بهبهانی ازدواج می‌کند، حاصل این ازدواج سه فرزند است: علی، حسین و  امید بهبهانی.

نخستین دفتر از سروده‌های شاعر به همراه برگزیده‌ای از نثرهای داستانی او با عنوان « سه تار شکسته» در اسفندماه 1329 منتشر می‌شود. با انتشار دو دفتر دیگر از اشعارش « جای پا/ 1335» و « چلچراغ/ 1336» به عنوان شاعری مسلط بر کلام، مطرح می‌گردد.

مدتی در دبیرستان‌های تهران به تدریس می‌پردازد و در اواخر دهة 1330 به دانشکدة حقوق راه می‌یابد و در سال 1341 دورة این دانشکده را به پایان می‌رساند و در همین ایام چهارمین دفتر شعرش با عنوان « مرمر» منتشر می‌شود و پس از آن دفترهای « رستاخیز/ 1352 »، « خطی ز سرعت و آتش  1360»  و « یک دریچه آزادی/ 1374» از او منتشر می‌شود.

در این سال‌ها، سیمین، پس از بیست سال زندگی مشترک با حسن بهبهانی، به خاطر عدم توافق اخلاقی، از او جدا می‌شود و پس از چندی با حسن کوشیار

(1317-1363) مردی که راستین‌ترین عشق را به خانه دل شاعر ارمغان می‌آورد ازدواج می‌کند.

سیمین بهبهانی، بدون تردید، یکی از چند چهرة برجستة غزلسرای معاصر است. وی که شاعری خود را با سرودن دو بیتی‌های رایج دهة 1330 تا 1340  که به دوبیتی‌های نیمایی مشهور بود آغاز کرد، به تدریج پا به عرصة غزلسرایی گذاشت و با وارد کردن حال و هوایی تازه و نوآوری‌های معنوی و صوری، خود را به عنوان چهره‌ای ممتاز در این نوع شعر مطرح کرد.

کار سیمین در حوزة غزل درست هم سنخ کار نیما در عرصة شعر پارسی است. نیما با بدعت‌گری در اوزان عروضی به آشنایی زدایی از کل شعر پارسی رسید و سیمین با بدعت‌گری در اوزان غزل به آشنایی زدایی از غزل ره برد. کار سیمین بهبهانی، مهم، تنها از این روست که این آشنایی زدایی نه از سرتفنن که به ضرورت مضامین و مفاهیم تازه‌ای صورت بسته که سیمین از هستی و حیات امروزین برگرفته و پیام هنر خود کرده است، مفاهیم و مضامینی که بدون آشنایی زدایی از قالب غزل، یا در آن قالب خوش نمی‌نشستند و یا اگر در آن قالب نشانده می‌شدند غباری از مضامین سنتی که با غزل اخت‌ترند، بر آنها می‌نشست، وی با افزودن بیش از چهل و یک وزن کم‌سابقه یا به کلی بی‌سابقه بر اوزان غزل، این قالب کهنه را هویتی نو بخشیده آن را پذیرای پیام‌های نو و معانی امروزی کرده است.


مردی که یک پا ندارد

شلوار تا خورده دارد، مردی که یک پا ندارد
رخساره می‌تابم از او، اما به چشمم‌نشسته
بادا که چون من مبادا، چل‌سال رنجش پس از این
با پای چالاک پیما، دیدی چه دشوار رفتم
تق‌تق کنان چوب‌دستش، روی زمین می‌نهد مهر
لبخند مهرم به چشمش، خاری شد و دشنه‌ای شد
برچهرة سرد و خشکش، پیدا خطوط ملال است
گویم که با مهربانی، خواهم شکیبایی از او
رو می‌کنم سوی او باز، تا گفت و گویی کنم ساز

خشم است و طوفان نگاهش، یعنی: تماشا ندارد
   بس نوجوان است و شاید، از بیست بالا ندارد
   خود گر چه رنج است بودن، « بادا مبادا » ندارد
   تا چون رود اوئ که پایی، چالاک پیما ندارد؟
   با آن که ثبت حضورش، حاجت به امضا ندارد
   این خوی‌گر با درشتی، نرمی تمنا ندارد
   یعنی که با کاهش تن، جانی شکیبا ندارد
   پندش دهم مادرانه، گیرم که پروا ندارد
  رفته است وخالی‌است جایش، مردی که یک‌پا ندارد...

سهراب سپهری


سرگذشت مختصری از سهراب

سهراب سپهری در پانزدهم مهر ماه 1307 در شهرستان کاشان متولد شد. پس از پایان تحصیلات دوره ابتدائی و متوسطه به دانشسرای مقدماتی تهران رفت و در خرداد ماه 1324 دوره دو ساله این دانشسرا را به پایان رساند . درسال 1325 به استخدام اداره آموزش و پرورش کاشان در آمد و در همین سال نخستین شعرش به نام « بیمار » د رماهنامه جهان نو منتشر شد .

در سال 1327 از آموزش و پرورش استعفا داد و در امتحانات ششم ادبی شرکت و دیپلم ادبی گرفت و مهر ماه همان سال د ردانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و در همین سال در شرکت نفت استخدام و پس از یکسال استعفا داد .

در سال 1330 نخستین مجموعه اشعارش را با نام « مرگ رنگ » چاپ و منتشر ساخت .

د رخرداد ماه سال 1332 دوره لیسانس دانشکده هنرهای زیبای تهران دررشته نقاشی به پایان رساند و رتبه اول شد و به دریافت نشان درجه اول علمی نایل شد .

در همان سال به عنوان طراح در سازمان همکاری بهداشت تهران به کار پرداخت  .

د رسال 1322 چندین نمایشگاه از نقاشیهایش د رتهران برگزار کرد .

د رهمین سال دومین مجموعه شعرش را با نام « زندگی خواب ها » منتشر ساخت .

در سال 1333 در قسمت موزه های اداره کل هنرهای زیبا به کار و تدریس در هنرستان هنرهای زیبا پرداخت .

د رمرداد ماه 1336 به اروپا رفت و در مدرسه هنرهای زیبای پاریس در رشته لیتوگرافی « چاپ سنگی » ثبت نام کرد .

د رفروردین ماه 1337 در نخستین بینیال نقاشی تهران شرکت جست و در همان سال به مدت دو ماه از پاریس به ایتالیا رفت و در رم به مطالعه پرداخت و در خرداد ماه همین سال در بینیال ونیز شرکت کرد .

در سال 1337 مجدداَ به ایران برگشت و کارش را در اداره کل اطلاعات وزارت کشاورزی آغاز کرد .

در فروردین ماه 1339 در بینیال دوم تهران شرکت و موفق به دریافت جایزه اول هنرهای زبیا شد .

در سال 1339 برای یادگیری فنون حاکی روی چوپ به توکیو سفر کرد .

در سال 1340 در بازگشت از ژاپن به هندوستان رفت .

و در اردیبهشت ماه همین سال نمایشگاه انفرادی خود را در تالار عباسی تهران برگزار کرد .

د

ر سال 1340 سومین مجموعه شعرش را با نام « آوار آفتاب » منتشر ساخت . ود رمهر ماه همان سال به تدریس در هنرکده هنرهای تزئینی تهران پرداخت و چهارمین مجموعه شعرش را با نام « شرق اندوه » منتشر کرد .

دراسفند ماه 1340 برای همیشه از مشاغل دولتی استعفا دا د.

در خرداد ماه 1341 به برگزاری نمایشگاه انفرادی از تابلوهایش د رتالار فرهنگ تهران اقدام کرد و دی ماه همین سال دومین نمایشگاه انفرادیش را برگزار نمود .

در سال 1342 د رنمایشگاه گروهی گالری گیل شرکت کرد و در تیرماه همین سال نمایشگاهی انفرادی از تابلوهایش در استودیو فیلم گلستان برگزار نمود .

درسال 1342 در بینیال سان پاولو برزیل شرکت کرد و نیز دو نمایشگاه یکی گروهی و یکی انفرادی درتهران برگزار نمود .

د رسال 1343 برای دیداری ا زهندوستان به این سرزمین سفر کرد و از آنجا به پاکستان و افغانستان رفت و بادیدنی های مختلف این کشور ها آشنا شد .

در سال 1344 در یک نمایشگاه گروهی در گالری بور گز تهران شرکت کرد و سپس در همین گالری به برگزاری نمایشگاهی انفرادی از آثارش اقدام نمود .

د رآبان 1344 شعر بلند « صدای پای آب » را در فصلنامه آرش منتشر ساخت و سفری به اروپا ( به مونیخ و لندن ) نمود .

در سال 1345 مجدداً برای دیداری از کشورهای فرانسه ، اسپانیا ، هلند ، ایتالیا و اتریش به اروپا سفر کرد .

د ربهمن ماه 1346 یک نمایشگاه انفرادی درگالری سیحون برگزار نمود ، و مجموعه اشعارجدیدش را با نام « حجم سبز » منتشر ساخت .

در سال 1347 در نمایشگاه گروهی گالری مس شرکت کرد و نیز درنمایشگاه فستیوال روایان فرانسه شرکت نمود ودر دو نمایشگاه دیگر درایران تابلوهایش را به نمایش گذاشت .

در سال 1349 به آمریکا سفر کرد و پس از هفت ماه اقامت در این کشور و شرکت در نمایشگاه گروهی در بریج همپتن به ایران برگشت .

درسال 1350 برای برگزاری نمایشگاهی انفرادی از آثارش درگالری بنسون نیویورک به آمریکا سفر کرد و همان سال د رگالری لیتو ، تهران نمایشگاهی انفرادی برگزار نمود.

در سال 1351 یک نمایشگاه انفرادی درگالری سیروس پاریس برگزار و بعداً آثارش را برای نمایش به گالری سیحون تهران منتقل کرد .

درسال 1352 نمایشگاهی انفرادی د رگالری سیحون تهران برگزار نمود ونیز سفری به پاریس کرد و در کوی بین المللی هنرها اقامت کرد .

درسال 1354 یک نمایگاه انفرادی د رگالری سیحون برگزار کرد .

درخرداد ماه 1355 د رنمایشگاه هنر معاصر ایران در « بازار هنر » بال سویس شرکت نمود.

درخرداد ماه 1356 مجموعه اشعار « هشت کتاب »شامل مجموعه اشعار منتشر شده ( کتابهای پیشین ) و نیز شعرهای جدیدش با نام « ماهیچ ، ما نگاه » منتشر ساخت .

درسال 1357 نمایشگاهی انفرادی د رگالری سیحون برگزار نمود .

دردی ماه 1358 برای درمان بیماری سرطان خونش به انگلستان سفر کرد ودر اسفند ماه همین سال به ایران برگشت .

و در اول اردیبهشت ماه 1359 در بیمارستان پارس تهران در گذشت و پیکر عزیزش را در صحن امامزاده سلطان علی در قریه مشهد اردهال کاشان دفن کردند .

 

 

 

 

 

 

 

تفسیری از منظومه مسافر :

منظومه « مسافر » که در سال 1345 منتشر شده از نظر تاریخ سرایش با فاصله دو سال از « صدای پای آب » سروده شده و از نظر انتشار با یک سال فاصله با آن منتشر شده و در حقیقت دنبال همان شعر است . ولی اگر در « صدای پای آب » شاعر مستقیماً از خود و سفر ها و تجربه هایش سخن می گوید . درمنظومه « سپهری » به هیات راوی ظاهر شده و شعر را با شرح سفر شخص ثالثی که در حقیقت خود اوست ، آغاز و در آن دیده ها ، شنیده ها و تجربه هایش را به تصویر می کشد . اما پس از شرح مختصری از رسیدن مسافر از راه و گفتگو هایش با میزبان ، مجدداً‌ به اول شخص برمی گردد و خود راوی بقیه داستان و سرگذشت شعر می شود ، اما در هیات مسافر .

این منظومه ار سه بند تشکیل شده و جمعاً در 379 مصراع یا خط سرودهشده وتقریباً از نظر بلندی به اندازه منظومه « صدای پای آب »است . دربند اول شاعر ، پس از توصیف زمان و مکان میزبان ، خبر از رسیدن مسافری می دهد که به زودی معلوم می شود ، یک مسافر حرفه ای است و قصد اقامت ندارد و به زودی باز عازم سفر خواهد شد . سفری که از دیر باز آغاز شده و هنوز ادامه دارد .

زمان غروب است و مسافر که تازه از رسیده از دلتنگی ها و وضع سفر می گوید . گفتگو بین مسافر و میزبان ادامه دارد ، تا شب فرا می رسد و میزبان مسافر را به حال خود می گذارد و رهایش می کند تا در تنهایی و در خلوت به مرور خود و خاطرات واندیشه هایش بند 103 خط شعر را در برمی گیرد . سپس مرد با خود می اندیشد و از دیده ها و شنیده ها و سفرها و تجربه هایش می گوید :  شرح سفری بلند که از مکانی مملوس و آشنا شروع می شود : سفر از هبوط آدم آغاز ودر « بابل » و بین النهرین ادامه می یابد و به عصر حمورابی می رود و با بودا ملاقات می کند و برای دختران « بنارس » ودرکنار جاده « سرنات » سخن از « گوشواره » عرفان نشان تبت می گوید و بعه یاد فلسطین و « طور » می افتد. . به یاد وقایع تاریخی ، هجوم مغولان و جاده ادویه و در ساحل « جمنا » می نشیند و از  « تاج محل » دیدن می کند و سرانجام کنار « تال » آرام می گیرد و سرگرم زمزمه با خویش می شود . این بند که بلند ترین قسمت شعر  است جمعاً 208 خط از منظومه را به خود اختصاص داده است . سپس مسافر به خود می آید و به یاد سفر و هدفش ، و این که مسافر است و باید سفر کند و باید از این لحظه ها عبور کند می افتد و بند سوم شعر با عبات « عبور باید کرد و هم نورد افق های دور باید شد . » آغاز می شود و تا پایان شعر اد امه دارد . این بند یا بند پایانی کوتاهتر از دو بند پیشین است و تنها 68 خط از شعر را به خود اختصاص داده است .

گر چه منظومه « مسافر » از خیلی جهات شبیه منظومه پیشین سپهری یعنی « صدای پای آب » است ولی تفاوت آن با « صدای پای آب » در زبان محکم ، ساختار ذهنی ، اشارات تاریخی وتصاویر شاعرانه ناب و مفاهیم دقیقی است که برای درک درست آن باید شعر را بادقت وبا تامل بیشتر خواند و در خط خط آن توقف کرد و با اشارات تاریخی اش توجه کرد .

افزون بر آن سپهری دراین منظومه بیش از پیش مکنونات ذهنی ودنیای تخیلی و تصوراتش از جهان و مذهب وعرفان را با مخاطب در میان می گارد . نام منظومه اشاره دقیقی است به مکتب فکری شاعر که دقیقاً‌ترجمه « سالک » عربی است و رد عرفان جایگاه خاصی دارد . ولی در عرفان سپهری ، که عرفانی است خود ساخته و ترکبی است از کلیه مکاتب عرفانی شرقی ، عارف یا سالک برای رسیدن به حقیقت و حصول به مرحله امن و وصول به حق ، نیاری به پیر و مراد ندارد و سلوکش نه ذهنی واز طریق تذهیب نفس و تزکیه روح بلکه تنها از طریق سیر و سفر عینی و آمیزش با ذات طبیعت و دریافت حس طبیعی حیات وراز جادویی زندگی طبیعی و ارتباط آن با خالق وحقیقت هستی صورت می گیرد . درواقع سلوک سپهری سلوکی علمی است و از رهگذر دانش و تجربه است که به راز هستی و حق و حقیقت می رسد . به همین دلیل سفر درمکتب سپهری نقش ویژه ای دارد . این سفر در « صدای پای آب » از کودکی آغاز و در جوانی سالک متوقف می شود . ولی در منظومه « سفر » این سلوک و سیر طبیعی با گستره بیشتری  جریان دارد و از آغاز بشریت و هبوط آدم به عالم خاکی شروع ، و تا زمان شاعر ، از خاور میانه تا هند ادامه دارد . شاید با چنین برداشتی است که منظومه « سفر » از بین راه آغاز می شود . مسافری که در حال سفر است از راه می رسد . این مسافر کسی نیست که سفرش را از جایی آغاز کرده و اینک به زادگاهش برگشته باشد . یعنی سفرش آنچنان که بی آغاز است ، بی پایان نیز هست . « مسافر » سمبل انسان است درجهان خاکی که از بدو خلقت ، و آغاز تولد تا پایان حیات و تا پایان جهان ادامه دارد .  به همین دلیل مسافر سپهری ، درجایی توقف کامل نمی کند . او مردی است در سفر که به همه جا می رود و گاه تنها برای استراحتی کوتاه در جایی اطراق می کند و باز به سفرش ادامه می دهد . همان گونه که در منظومه « مسافر » مرد مسافر پس از بازگویی سرگذشت سفر و دیده ها و تجربه هایش ، مجدداً به یاد سفر می افتد ، و به یاد این که « عبور باید کرد » سفری که تا مرگ و تا پیوستن به نیستی و تا « حضور هیچ ملایم » ادامه خواهد داشت .

زبان سپهری دراین شعر ، زبانی محکم و بی پیرایه است که با لحنی غنایی شروع و گاه به زبان حماسی نزدیک می شود :

« دو غروب ، میان حضور خسته اشیاء

نگاه منتظری حجم وقت را می دید .

و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر

به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود .

و بوی باغچه را ، باد روی فرش فراغت

نثار حاشیه صاف زندگی می کرد .

و مثل بادبزن ، ذهن ، سطح روشن گل را

گرفته بود به دست

و باد می زد خود را . »

دراین شعر تصویر پردازی سپهری به اوج می رسد ، و تصویر اساسی ترین رکن این منظومه است : تصاویری زیبا و دلنشین چون :

« مسافر از اتوبوس

پیاده شد :

چه آسمان تمیزی !

وامتداد خیابان غربت او را برد .»

یا :

« صدای پای تو آمد و خیال کردم باد

عبور می کند که از روی پرده های قدیمی .»

و یا ؛

« ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است

 و بوی چیدن از دست یاد می آید

و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج

به حال بیهوشی است .»

همینطور شعر پر است از اشارات ظریف تاریخی که برای درک برخی از آنها باید اطلاعات تاریخی خوبی ، بویژه از تاریخ ادیان ، داشت ، مثل :

« کجاست سمت حیات

من از کدام طرف می رسم به یک هد هد .»

که اشاره ظریفی است به داستان منطق الطیر عطار نیشابوری و هدهدی که رهبری مرغان را برای رسیدن به قاف و سیمرغ به عهده دارد . و یا :

« و در کرانه هامون هنوز می شنوی ؛

بدی تمام زمین را فرا گرفت

هزار سال گذشت

صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد

و عکس پیکر دوشیزه ای در آب نیفتاد .»

که اشاره است به روایت زرتشتی درباره وجود نطفه زرتشت در دریاچه هامون ، که هزار یا ده هزار سال پس  از درگذشت زرتشت ، هنگام آب تنی دختران باکره درهامون ، از نطفه زرتشت آبستن شده و بدینوسیله در هر هزاره یکی از دختران به یکی از پسران زرتشت یا سه سوشیانت آبستن شده و سوشیانت یا موعودهای زرتشتی متولد شده ، و جهان را از بدی و پلیدی رهایی خواهند بخشید .

همچنین برای درک رابطه زمین های استوایی ؛ « بانیان »‌ ، « آفتاب » در تصویر زیر :

« سفر مرا به زمین های استوایی برد

و زیر سایه آن « بانیان » سبز تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد :

وسیع باش ، و تنها و سر به زیر و سخت .

من از مصاحبت آفتاب می آیم

کجاست سایه .»

باید مخاطب این شعر از سرگذشت بودا . اشراق وی در زیر درخت انجیر یا بانیان باخبر باشد و نیز با این سرود وی باشد :

« چون این را بینی چونان کرگدن تنها سفر کن .»

و همین طور رابطه آفتاب و سایه را در دو خط آخر این تصویر بهتر درک کند ؛ که آفتاب یا روشنی و روشنایی اشاره به مفهوم نام بودا ( روشن ) و سایه اشاره به سایه درخت انجیر و در نهایت اشاره به اشراق بوداست و این که سپهری نیز چون بودا از ریاضت و اندیشیدن محض به جایی می رسد ، دلش می خواهد تا به سایه درخت پناه برد تا شاید مثل بودا به اشراق برسد .

و اندکی بعد در حقیقت خود را جانشین بودا می بیند و می گوید :

 

« و من مفسر گنجشک های دوره گنگم

و گوشواره عرفان نشین تبت را

برای گوش بی آذین دختران بنارس

کنا رجاده « سرنات » شرح داده ام . »

و همین طور است اشارات وی به « طور » ، « تکلیم » و « فلسطین »‌که هر یک مبین توجه عمیق سپهری به سرگذشت رسولان و منجیان بشریت است . جهان سپهری جهان پلیدی و پلشتی است و او خود را بودا . مسیح ، منجی و سوشیانت این جهان سراسر فریب و زشتی و پلیدی و تاریکی می داند .

گرچه سپهری کمتر با انسان و جامعه سر و کار دارد ، دراین منظومه چندین بار خود را درگیر جمع می کند و ا زجمله آنجا که سخن زن و دختر به میان می آید :

« و گوشواره عرفان نشان تبت را

برا ی گوش بی آذین دختران بنارس

کنار جاده سرنات شرح دادم . »

یا :

« زنی شنید

کنار پنجره آمد ، نگاه کرد به فصل . »

و همین طور جایی که به کودکان عراق و لوح حمورابی اشاره دارد . آنهم کودکانی که کورند ، یعنی نابینایند و ناآگاه و قادربه خواندن لوح و درک پیام تایخی آن نیستند ، کودکانی که سمبل کودکان جهانند :

« کنار راه سفر ، کودکان کور عراقی

به خط لوح حمورابی

نگاه می کردند .»

و درطول این سفر است که درطول تاریخ ، به عصر ماشین و وضعیت زندگی شهری امروزین می رسد : زندگی که از نظر شاعر سخت از جاده صواب به دور افتاده است ؛

« و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر

گرفته بود و سیاه

و بوی روغن می داد . »

یا :

« زنان فاحشه در آسمان آبی شهر

شیار روشن جت ها را

نگاه می کردند . »

و سرانجام با طنزی تلخ یاد آور می شود :

« و کودکان پی پرپر چه ها روان بودند

سپورهای خیابان سرود می خواندند

و شاعران بزرگ

به برگ های مهاجر نماز می بردند .

و راه دور سفر ، از میان آدم و آهن

به سمت جوهر پنهان زندگی می رفت . »

« مسافر » سپهری مسافری است تاریخی ، که از سفری دور و دراز به بلندی تاریخ بشریت می آید و تمام خاطره های تلخ انسان را از بدو خلقت تا زمان حال با خود دارد و با خود مرور می کند :

« هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغول ها

بلند می شود از خلوت مزارع ینجه

هنوز تاجر یزدی ، کنار جاده ادویه

به بوی امتعه هندمی رود ازهوش . »

اساس این منظومه مثل « صدای پای آب » بر روایت استوار است و ساختار آن نیز مثل « صدای پای آب » حرفی است . تنها زنجیره ای که بندها و تصویرهای گوناگون و متعدد شعر را به هم پیوند می زند خاطره شاعر است . شاعر مسافری که یک ریز حرف می زند و می خواهد تاریخچه جهان و انسان را دریک نشست برای مخاطب باز گو کند . مخاطبی که درآغاز شعر میزبان اوست ودربند اول با گفتگو مسافر در حرکت شعر سهیم است ولی در بند دوم ساکت ایستاده واین تنها مسافر است که حرف می زند ؛ حرف هایی که خطابی است . ولی طرف مخاطب مسافر درجاهایی همان میزبان است و درجاهایی هرکس می تواند مخاطب او باشد . میزبانی که گاه چنین به نظر می رسد . نه تنها میزبان بلکه همسفر « مسافر »‌ نیز هست ، یا در زمان های دیگری همسفر او بوده است . چرا که « مسافر » دراین تک گویی بلند و پالایش گاه اشاراتی به همسفر بودن او دارد مثل :

« ببین ، همیشه خراشی است روی صورت احساس

همیشه چیزی ، انگار هوشیاری خواب ،

به نرمی قدم می رسد از پشت

و روی شانه ما دست می گذارد . »

یا :

« و نیز یادت هست

و روی ترعه آرام

در آن مجادله زنگدار آب وزمین

که وقت از پس منشور دیده می شود

تکان قایق ، ذهن ترا تکانی داد .

و یا :

« درابتدای خطیر گیاه ها بودیم

که چشم زن به ما افتاد

صدای پای تو آمد ، خیال کردم باد

عبور می کند از روی پرده های قدیمی

صدای پای ترا درحوالی اشیاء

شنیده بودم .»

بدین ترتیب گرچه درشروع شعر « مسافر »‌طرف خطابی مستقیم دارد که با او به گفت و شنود نشسته وگپ و گفت می کند ، دربند دوم و سوم مسافر تنها کسی است که سخن می گوید و شعر به صورت یک تک گویی یا خاطره نگاری تا پایان حرکت می کند و آنجا که کلام « مسافر » تمام می شود ، شعر نیز پایان می گیرد . بی آنکه مخاطبش که درآغاز درصحبت هایش بااو مشارکت داشت مجالی به پاسخ بیابد و یا پرسشی اگر دارد بر زبان آورد . همان گونه که ما که مخاطب واقعی سپهری هستیم ، پس از خواندن تمام شعر به « مسافر »دسترسی نداریم تا پرسشهایمان را با وی در میان گذاریم .

بهمین دلیل شاید بهترین و جذابترین بخش این منظومه همان بند نخستین است که درآن شعر ب هصورت حرکتی دیالتیکی و به صورت گفتگوی دو جانبه جریان دارد و به بخش شیرین و فلسفی شبیه می شود که پرسش وپاسخ طرف مقابل را سخت جذاب و قابل تامل است ، مثل سؤال و جواب مسافر و میزبان درمورد معنی کلمه « قشنگ » که پر از رنگ و بو است :

نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد :

چه سیب های قشنگی

حیات نشئه تنهایی است .

ومیزبان پرسید

قشنگ یعنی چه ؟

ومسافر در پاسخ به این پرسش عشق یا همان اکسیر و راز جادویی مکاتب عرفانی اشاره دارد :

«‌ قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال

و عشق . تنها عشق

ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس .

و عشق ، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن .»

و میزبان جواب می دهد :

« و نوشداروی اندوه ؟ »

و » مسافر » باتاییدی ضمنی می گوید :

« صدای خالص اکسیر می دهد این نوش .»

و گفتگوی زیبای این دو در هنگام شب و موقع نوشیدن چای :

« چرا گرفته دلت ، مثل آن که تنهایی .

-         چقد رهم تنها

-         خیال می کنم

-         دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی

-         دچاریعنی

-         عاشق

-         و فکرکن که چه تنهاست

اگر که ماهی کوچک ،

دچار آبی بیکران باشد .

-         چه فکر نازک غمناکی

-         و غم تبسم پوشیده گیاه است

-         و غم اشاره محوی است به رد وحدت اشیاست

-         خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه آنهاست .

-         نه وصل ممکن نیست

همیشه فاصله هست . »

و این گفتگوی جذاب و پرمعنی باپاسخ کوتاه . میزبان پایان می یابد و به دنبال آن و درطول شب و سکوت میزبان است که مسافر به بازگویی سفر و خاطراتش تا پایان شعر می پردازد .

ساختار زبان سپهری در این مجموعه نیز مثل سایر شعرهای پیشین اوست ، با همان ترکیبات و اوضافاتی چون :

حضور خسته حجم وقت سمت مبهم ادراک مرگ فرش فراغت حاشیه صاف زندگی سطح روشن گل .

که تمام اینها درهمان هفت خط آغازین شعر آمده است ، یعنی تقریباً در هر خط یا مصراع یک ترکیب .

همین طوراست ترکیبات و اضافاتی چون :

صدای هوش گیاهان سکوت سبز چمن زار صدای خالص اکسیر رگ پنهان رنگ ها زورق قدیمی اشراق روشنی اهتزاز خلوت اشیاء ییلاق ذهن حضور مبهم رفتار آدمیزاد پشت غبار حالت نارنج حاشیه روح آب تن احساس مرگ متن اساطیری تسنج ریباس آسمان سپید غریزه ارتباط گمشده پاک حضور هیچ ملایم .

و آنچه شعر سپهری را مبهم ، معمایی و مشکل و غیر قابل دسترس می سازد ، همین ترکیب هاست ، ترکیب هایی که به راحتی می توان آن را ساده تر و قابل لمس تر ساخت .

برعکس آنجا که سپهری از صفت و تشبیه و اضافات ترکیبی کمتراستفاده می کند زبانش راحت ، صمیمی و قابل لمس و در ک تر است مثل :‌

« مسافر از اتوبوس

پیاده شد :

چه آسمان تمیزی

و امتداد خیابان غربت او را برد »

یا :

« و حال شب شده بود

چراغ روشن بود

و چای می خوردند »

و یا :

« کنار راه سفرکودکان کور عراقی

به خط لوح حمورابی

نگاه می کردند

و در مسیر سفر روزنامه های جهان را

مرور می کردم .»

بدین ترتیب منظومه « مسافر » نیز مثل بقیه اشعار سپهری ، شعری است پیچیده و مبهم که برای درک بهتر آن باید نخست جمله ها و عبارت های تصویر شعری را از اضافات زائد سترد و سپس آن را مجدداً پشت سر هم چید و مرتب کرد تا با جمله ای سالم و عباراتی گویا دست یافت و بدینوسیله به مفهوم واقعی تصاویر و مفاهیم مورد نظر سپهری پی برد .

نکته دیگر این که در این منظومه سپهری از همان آغاز درگیر مفهوم مرگ است و سفر نیز حرکتی است که به مرگ و « هیچ » می انجامد . مرگ و نیستی که نه تنها در انتظار انسان بلکه اشیاء نیزهست ، حتی سیب :

« و روی میز . هیاهوی چند میوه نوبر

به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود .»

یا :

« همیشه با نفس تازه راه باید رفت

و فوت باید کرد

که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ .»

وسرانجام شعر با تاکید بر سفر و گذشتن از ایستگاههای گوناگون به مرگ یعنی « هیچ ملایم » می رسد و با آرزوی پیوستن به « وسعت تشکیل برگ ها » و « کودک شور آب ها » و رسیدن به « خلوت ابعاد و دیدن » حضور هیچ ملایم یا مرگ ، پایان می گیرد .

 

مسافر

دم غروب ، میان حضور خسته اشیا

نگاه منتظری حجم وقت را می دید

و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر

به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود .

و بوی باغچه را ، باد ، روی فرش فراغت

نثار حاشیه صاف زندگی می کرد .

و مثل باد بزن ، ذهن ، سطح روشن گل را

گرفته بود به دست

و باد می زد خود را .

 

مسافر از اتوبوس

پیاده شد :

« چه آسمان تمیزی !»

و امتداد خیابان غربت او رابرد .

 

غروب بود .

صدای هوش گیاهان به گوش می آمد .

مسافر آمده بود

روی صندلی راحتی ، کنار چمن

نشسته بود :

« دلم گرفته ،

دلم عجیب گرفته است .

تمام راه به یک چیز فکر می کردم

و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد .

خطوط جاده دراندوه دشت ها گم بود .

چه دره های عجیبی !

و اسب ، یادت هست ،

سپید بود

و مثل واژه پاکی ، سکوت سبز چمن زار را چرا می کرد .

سهراب سپهری


مقدمه

خلاصه بر زندگی سهراب

سهراب در خانواده‎ای دانش دوست و با سابقه‎ای طولانی ار ارادت به فرهنگ و هنر دیده به جهان گشود. مادربزرگش شاعره‎ای بود و پدربزرگش مورخ نامی و نویسنده ناسخ التواریخ از کودکی عاشق شعر و نقاشی بود، به طوری که نخستین شعرش را در هشت سالگی سروده است.

زمانی که سهراب در کلاس دوم دبستان درس می‎خواند، روزی به خاطر بیماری در منزل مانده بود. دل تنگ از دوری مدرسه، قلم بر کاغذ گذاشته و با خطی کودکانه این گونه سروده است:

زجمعه تا سه شنبه خفته نالان

نکردم هیچ یادی از دبستان

زدرد دل شب و روزم گرفتار

ندارم یک دمی از درد، آرام

این دو بیت در واقع قدیمی‎ترین شعری است که از سهراب سپهری به یادگار مانده است. وسواس عجیبی در خواندن و نوشتن داشت. به اغرق نمونه‎های اولیه کتاب «هشت کتاب» را ده بار خواند و غلط‎گیری کرد. به جای همه چیز به خواندن معتاد بود، به اشعار مولانا و حافظ علاقة زیادی داشت.

سهراب شیفتة ورزش بود. از تماشای مسابقات ورزشی لذت می‎برد. کم‎تر بعد از ظهرجمعه‎ای بود که با هم به تماشای مسابقه‎ای نرویم و یا در مقابل صفحة تلویزیون به تماشای برنامه‎های ورزشی نشسته باشیم. در میدان مسابقه و هنگام تماشا دچار هیجان فراوانی می‎شد و به تشویق بازیگران می‎پرداخت. اغلب ورزش کاران خوب ایران و جهان را می‎شناخت. مقالات ورزشی را می‎خواند و عجیب این که در این زمینه هم موشکاف و دقیق بود. در نامه‎ای به کیهان ورزشی و خطاب به سردبیر مجله، که خود از اساتید ادبیات دانشگاه بود، در زمینة نگارش و کاربرد غلط بعضی از واژه‎ها چنان تذکرات به جایی داده بود که به اذعان سردبیر، هرگز به فکرش خطور نکرده بود.

در همین نامه سهراب به نکته‎ای اشاره کرده بود که شاید تا آن زمان به مخیلة کسی نرسیده بود. چرا که پرسیده بود: «راستی شما کلماتی چون فوتبالیست و گلر را از کجا آورده‎اید؟ کلر یعنی چه؟» سهراب سوای طبع شعر، شیفتة نقاشی هم بود، آن طور که خودش می‎گفت: هرجا که برحسب اتفاق، قراری پیدا می‎کردم. در منزل، در کلاس درس و مهم نبود که زنگ کدام درس، نقاشی می‎کردم، تا این که روزی سرانجام سروصدای آموزگارم بلند شد. صدایم کرد و گفت: سپهری همة درس‎هایت عالی است، پسر خوبی هم هستی، اما تنها عیب تو این است که نقاشی می‎کنی.

سهراب روزی برای می‎گفت: آن روزها که هنوز جوان بودم، چند هفته‎ای به استخدام سازمان مبارزه با آفات درآمدم. اتفاقاً در همین مدت ملخ‎ها به روستایی هجوم آورده بودند. مرا برای مبارزه با ملخ‎ها فرستاند. عجب مبارزه‎ای، زیر درخت توت همة حواسم به این بود که خدای ناکرده، پایم ملخی را له نکند!

سهراب در تمام طول حیاتش لب به سیگار نزد. ولی با این حال در اتومبیل مشهورش. همیشه چند پاکت سیگار به همراه داشت. می‎دانید چرا؟ از زبان خودش بشنوید: روزی در کوه و کمر می‎رفتم، تا از طبیعت خدا طرحی بردارم. کنار جاده پیرمردی خسته از کار نشسته بود. به عادت همیشه که برای طراحی می‎رفتم کمی نان و فلاکسی چای به همراه داشتم. چهرة خستة روستایی را که دیدم، بی اختیار ایستادم. دعوتش کردم که خستگی‎اش را با فنجانی چای بشوید. تشکر کرد و گفت که به جای چای اگر ممکن است سیگاری به او بدهم. اما افسوس که نداشتم. عذر خواستم و شرمنده را هم را گرفتم و رفتم. به شهر که برگشتم.به اولین سیگار فروشی که رسیدم چند بسته سیگار خریدم.

سهراب از آن روز تا پایان حیاتش به هر جا که می‎رفت سیگار را با خود می‎برد!

سهراب دوستدار جدی بچه‎ها بود. به آن‎ها که می‎رسید، هم بازی و هم پای آن‎ها می‎شد. چه بسا بچه‎های حالا بزرگ‎شدة کوی 24 گیشا، هنوز خاطرة آن روزهایی را که همراه بستنی فروش دوره گرد، تا مقابل خانه سهراب می‎رفتند، تا میهمان او شوند، به یاد داشته باشند.

یکی از خصوصیات اخلاقی سهراب، نظافت و آراستگی وی بود. هرگز غباری بر ورقی از کتاب‎های کتاب خانه‎اش نمی‎نشست. کفش را دوست داشت و آن را با سلیقة خاصی انتخاب می‎کرد. لباس‎هایش، ضمن آراستگی، بسیار ساده و بدون زرق و برق بود. به قول یکی از دوستانش حتی یک روز هم او را با کراوات و لباس‎های «شق و رق» ندیده‎ام! همواره ساده و ساده پوش بود.

سهراب آشنایی کامل به زبان‎های اروپایی داشت و دست کم همه روزه چند ساعتی را به خواندن کتاب‎ها و نشریان فرانسه و انگلیسی زبان می‎گذرانید. ولی با همة این تفاصیل از کاربرد واژه‎های خارجی در نوشته‎هایش پرهیز می‎نمود و در صحبت‎های دوستانه هم تنها بر سیاق طنر از واژه‎های غربی استفاده می‎نمود.

آب رمز خود شاعر است که آرام و تازه از هرگوشه و کناری عبور کرده است و همان مسافر منظومة بعدی است. «در تحریر اول: «ارازنی شب‎های خاموش مادرم باد.»


معنی شعر صدای پای آب

انگیزه سرودن شعر، مرگ پدر و تسلی به مادر است.

در قسمت اول شعر، خود را چنین معرفی می‎کند :

اهل کاشانم

روزگارم بد نیست .

تکه نانی دارم، خرده هوشی، سرسوزن ذوقی .

مادری دارم، بهتر از برگ درخت.

دوستانی، بهتر از آب روان.

وزن این شعر تکرار فعلا تن (UU--) است یعنی رمل مخبون.

رمل مخبون محذوف (اگر رکن آخر فعلن باشد) از رایج‎ترین اوزان در شعر فارسی است و در دیوان حافظ بیشترین بسامد را دارد. این وزن برای روایت بسیار مناسب است، ضربی نیست و با آن می‎توان حرف زد: آب را گل نکنیم در این وزن، شاعر مختار است که در رکن‎های اول هر مصراع، به حای فعلاتن، فاعلاتن بگوید، چنان که در مصاریع فوق چنین کرده است. اما اگر می‎بنید که گاهی کلمات وسط مصاریع هم به فاعلاتن تقطیع می‎شود، به این علت است که آنجاها آغاز مصاریع دیگر هستند، اما سپهری گاهی مصراع‎ها را پشت سر هم به صورت افقی می‎نویسد. مثلاً «بهتر از برگ درخت» یا «بهتر از آب روان» مصراع‎های مستقلی هستند. زبان این شعر زبان ادبی عصر ماست؛ یعنی در آن از لغات ادبی مطنطن قدیم خبری نیست بلکه لغات عامیانه هم دیده می‎شود: «سرسوزن ذوقی»، منتها ترکیب و نحو و به اصطلاح کمپوزیسون، مجموعاً ادبی و فصیح است.

وخدایی که در این نزدیکی است:

لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.

روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.

بین «لای» و «پای» سجع متوازی است. بدین وسیله موسیقی درونی شعر را (وزن فعلاتن موسیقی بیرونی است) اعتلاء داده است و کمبود قافیه را جبران می‎کند. بین لازمة معنی شب بو و کاج تضاد است. یکی کوتاه و دیگری بلند است. کاج هم مانند سرو رمز جاودانگی و بی‎مرگی است و از برخی از نقوش کهن چنین برمی‎آید که میترا (خدای خورشید) از کاج زاده شده است.

در ص 57 اطاق آبی می‎نویسد:

«ژاپنی در پس گذرا بودن نیلوفر و پایداری کاج چیزی یکسان می‎بیند: «نیلوفر ساعتی شکفته می‎ماند، اما در باطن با کاج که هزار سال می‎پاید، فرقی ندارد»

بین آگاهی و قانون و بین آب و گیاه تناسب است. آگاهی استعاره از روشنی است. اما قانون گیاهان رشد و تکامل و طراوت و سبزی است. پس می‎گوید: خدائی که همه جاست، پائین و بالا، در روشنی آب و در طراوت گیاه دیده می‎شود. یعنی انسانی که به طبیعت نزدیک است به خدا نزدیک است. و نحن اقرب الیه من حبل الورید (50/15): و ما از رگ گردن به او نزدیک تریم.

من مسلمانم

قبله‎ام یک گل سرخ

جانمازم چشمه، مهرم نور.

در مصراع دوم، «اما» به قرینه معنوی محذوف است، زیرا اضراب و استدراک کرده است زیرا قبلة مسلمانان کعبه است. گل سرخ از آنجا که تشخصی دارد و حواس و نظر همه را به خود جلب می‎کند و به طور کلی از نظر روی آوردن بدان به قبله تشبیه شده است. خود قبله نیز اسم نوع (بر وزن فعله) به معنی جهت است و «قبل» یعنی روی آورد بدان.

تقطیع مصراع جانمازم چنین است -U- - ا - - - 1 - - یعنی در رکن‎های دوم و سوم به جای دو هجای کوتاه، هجای بلند آورده است. این از اختیارات شاعر است و به آن تسکین می‎گویند: تسکین همه جا جز در آغاز مصراع جایز است و در این شعر هم نمونه‎های فراوانی دارد.

جانماز باید ظاهر باشد و آب مظهر طهارت است. مهرم نور، یعنی به نور و روشنی سجود می‎کنم. الله نور السموات و الارض. شاعر طبیعت را چونان خدا ستایش می‎کند.

این قسمت تصویر کسی را که در کنار چشمه یا رودی به حالت نماز ایستاده است و تصویر خورشید یا ماه را در آب می‎‏بیند به ذهن متبادر می‎کند.

مراد از دشت، مجاز به علاقه جزء و کل، همة بسیط زمین می‎تواند باشد.

من وضو با تپش پنجره‎ها می‎گیرم.

تپش پنجره‎ها ذکر مسبب و اراده سبب است که نور و روشنی باشد. در شعر «ورق روش وقت» می‎گوید:

از هجوم روشنائی شیشه‎های در تکان می‎خورد

صبح شد، آفتاب آمد،

پس هجوم روشنائی است که باعث تپش پنجره‎ها می‎شود. نور و روشنی با وضوء از مادة ضیاء به معنی روشنی تناسب دارد. «رسول گفت صلی الله علیه و سلم: الوضوء علی الوضوء نور علی نور».

اسرار التوحید مصحح دکتر شفیعی ص 156

در شعر مسافر برای حقیقت، مصدر هجوم را آورده است:

و در که باز شد

من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.

تپش از واژه‎های مورد علاقه شاعر است. اسم شعری در کتاب حجم سبز «تپش سایة دوست» است که همان خداست. و در شعر پیغام ماهی‎ها می‎گوید:

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی

درنمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف

سنگ از پشت نمازم پیداست:

همه ذرات نمازم متبلور شده است.

یعنی خلوص نیت دارم و نمازم لطیف است.

در اطاق آبی (ص 22) می‎نویسد: «پنهانی به اطاق آبی می‎رفتم. نمی‎خواستم کسی مرا بپاید. عبادت را همیشه در خلوت خواسته‎ام. هیچ وقت در نگاه دیگران نماز نخوانده‎ام».

من نمازم را وقتی می‎خوانم

که ازانش را باد گفته باشد سر گلدستة سرو

باد به مؤذنی تشبیه شده است که بر گلدستة سرو، گلبانک می‎زند (تشبیه مضمر یا استعارة بالکنایه). گلدسته به معنی مأذنه و مناره است و گلدستة سرو اضافه تشبیهی است. سرو به لحاظ بلندی و سبزی به مأذنه تشبیه شده است.

در سر گلدسته سرو همحروفی است (تکرار سین). و بین گل و سرو تناسب است (گل + دسته = گلدسته).

من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می‎خوانم

پی قد قامت موج.

تکبیره الاحرام الله اکبر گفتن در نماز است که بلند ادا می‎شود و با بلندی علف‎ها تناسب دارد. قد قامت الصلاه: برپاشد نماز، برقرار گردید نماز که دوبار در اقامه گفته می‎شود. قامت از مصدر قیام به معنی برخاستن هم هست که با بلند شدن موج تناسب دارد. هر دو اضافه تشبیهی است. در این قسمت، با مراعات النظیر، قبله و تکبیره الاحرام و قد قامت و وضو و سجاده و مهر را که همة از اجزاء نماز هستند کنار هم آورده است.

کعبه‎ام بر لب آب

کعبه‎ام زیر اقاقی‎هاست.

کعبه‎ام مثل نسیم، می‎رود باغ به باغ، می‎رود شهر به شهر.

کعبه در بیابان است، اما کعبه آمال شاعر کنار اب و زیر اقاقی‎هاست. اقاقیا از درخت‎هائی است که در شعر نور بر خلاف شعر کهن از آن زیاد نام برده شده است. گل‎های خوشه‎یی سفید یا صورتی رنگ خوشبوئی دارد. شاید فقط جنبة زیبائی آن مطرح باشد. در اطاق آبی (ص31) می‎نویسد: «در خانة ما، روبروی اطاق ظرف‎ها یک درخت اقاقیا بود. اقاقیا لب آب روان بود. بهارها، گاه در سایه‎اش ناهار می‎خوردیم. و ناهار، گاه آش بود. دو عبارت کتاب به هم می‎پیوست. جان می‎گرفت. عینی می‎شد: کاسة آش داغ زیر درخت اقاقیاست. ساز از روی درخت می‎پرد. به هم خوردن بال‎هایش آش را خنک می‎کند». اما اقاقیا از درخت‎هائی است که در برخی از مذاهب جادوئی قدیم هم نقشی دارد، مثلاً عزی از بت‎های معروف عرب که از خدایان مؤنث بود در درخت سمر که یکی از انواع اقاقیاست قرار داشت و بعد از اسلام به فرمان پیغمبر اکرم آن درخت را سوزاندند.

در فرهنگ سمبل‎ها ذیل acacia می‎نویسد: نزد مصریان مقدس بود (تا حدودی به سبب گل‎های سفید و قرمزش). در آموزه‎های هرمی رمز Testament of Hiram است که می‎گوید «آدمی باید بداند که چگونه بمیرد تا بتواند دو باره در ابدیت زنده شود». رمز روح و جاودانگی بودن اقاقیا در هنر مسیحی مخصوصاً رومانسک مورد استفاده بود.

حجرالاسود من روشنی باغچه است

بین لازمة معنی حجرالاسود که سیاهی است و لازمة معنی روشنی که سفیدی است، تضاد است.

اهل کاشانم

پیشه‎ام نقاشی است.

گاه گاهی قفسی می‎سازم با رنگ، می‎فروشم به شما

تا به آوازه شقایق که در آن زندانی است

دل تنهائی تان تازه شود

می‎فروشم به شما، مصراع مستقلی است که به مصراع قبل به صورت افقی الحاق شده است؛ زیرا گاف رنگ به اصطلاح، مصراع را جامد و تمام و کامل کرده بود.

سپهری چند جا به نقاش بودن خود در شعرهایش اشاره کرده است و معمولاً از نقاشی یک مرغ سخن می‎گوید:

در شعر «پرهای زمزمه» می‎گوید:

بهتر آن است که برخیزم

رنگ را بردارم

روی تنهایی خود نقشة مرغی بکشم.

و در شعر «ساده رنگ» می‎گوید:

طرح می‎ریزم، سنگی، مرغی، ابری.

در اینجا می‎خواهد شقایقی را بکشد که بتواند آواز بخواند، اما این در نقاشی ممکن نیست فقط در قلمرو شعر امکان پذیر است. این غبطة نقاش است که از عهدة چنین تصویری برآید. پیکاسو می‎گوید «می‎خواهم قوطی کبریتی بکشم که هم قوطی کبریت باشد و هم خفاش» ولی در نقاشی برای این کار ابزار کافی نداریم. از این روست که می‎گوید: چه خیالی، چه خیالی

اما خوشبختانه سهراب شاعر هم هست و در شعر برای این کار ابزار کافی وجود دارد: استعاره، ایهام، اسناد مجازی

چه خیالی، چه خیالی، می‎دانم

پرده‎ام بی جان است

خوب می‎دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است.

«حوض نقاشی» اضافة تشبیهی است. نقاشی را از جهت احتواء آن بر تصاویر زنده به حوضی تشبیهی کرده است که در آن ماهی است. ماهی رمز روح و حیات است. این گونه تشبیهات را که در سبک جدید رواج دارد باید تشبیه موقوف المعانی گفت، به این معنی که حوض نقاشی تشبیهی است که خود به خود وجه شبهی ندارد مگر آن که تشبیه و استعاره بعدی را بخوانیم. یک تعبیر ساده‎تر هم ممکن است: خوب می‎دانم حوضی که در نقاشی کشیده‎ام بی ماهی است. به طور کلی بر این نقاشی‎های او هر چند هم که استادانه باشد، باز زنده و جاندار نیست دریغ می‎خورد.

تا اینجا شاعر کلاً خود را معرفی کرد؛ مثلاً دانستیم او نقاشی است که نقاشی او را ارضاء نمی‎کند.

اهل کاشانم

نسیم شاید برسد

به گیاهی در هند، بخ سفالینه‎یی از خاک «سیلک».

نسیم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.

از اینجا به بعد شاعر از نسب و حسب خود سخن می‎گوید. شعر دو سطح دارد، هم از پدر و مادر خود و هم از پدر و مادر انسان نوعی و تاریخی سخن می‎گوید.

اولین انسان کیومرث بود به معنی زندة میرا. وقتی کیومرث مرد، پس از چهل سال از نطفة او دو ساقة به هم چسبیدة ریباس رویید که یکی مشی و دیگری مشیانه (معادل آدم و حوا) شد و بشر از نسل آنان است. این اسطورة آریایی‎هاست که در هند و ایران معمول بود. از این رو می‎گوید: به گیاهی در هند.

سیلک یکی از مناطق باستانی در جنوب غربی کاشان است و آن دو تپه مجاور به هم است که تقریباً 600متر از هم فاصله دارند و در اطراف آن‎ها دو گورستان است. آثار آنجا مربوط به اواخر هزارة ششم تا هزارة اول پیش از میلاد است. در اواخر هزارة پنجم ظاهراً ساکنان تپه شمالی به تپه جنوبی کوچ کردند و به طور کلی از مدارک باستان‎شناسی چنین برمی‎آید که زندگی در این تپه‎ها استمرار نداشته و چند بار قطع شده است. از این تپه‎ها آثار باستانی متعدد از جمله سفالینه‎های ارزشمندی به دست آمده است. جز این باید توجه داشت که کاشان شهر کاشی‎ها و سفالینه‎هاست. و مخصوصاً در دورة سلجوقیان هنر سفالگری در کاشان در اوج خود بود.

پدرم پشت دوبار آمدن چلچه‎ها، پشت دو برف

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی

پدرم پشت زمان‎ها مرده است.

یعنی پدرم دو سال پیش (پدر فردی) و هزاران سال پیش (پدر نوعی) مرده است. از دو بهار و دو زمستان و دو تابستان سخن گفته است، اما از دو پائیز سخن نگفته است (چرا؟).

پدر وقتی مرد، آسمان آبی بود

ظاهراً یعنی روز معمولی آرام زیبائی بود.

مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد

برطبق اعتقادات برخی از مردم، اگر زائو دفعة از خواب بیدار شود، فرزندش زیبا می‎شود. به کنایه به کسی که فرزندش زشت است می‎گویند مگر یکهو از خواب بلند شدی؟!

پدرم وقتی مرد، پاسبان‎ها همه شاعر بودند.

یعنی همه مهربان شدند و سخنان مهر‎آمیز لطیف می‎گفتند.

مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه می‎خواهی؟

من وارد زندگی شدم و مثلاً خرید به دوش من افتاد، اما همه با من مهربان بودند. «چند من» مصراع مستقلی است. بین دو «من» جناس تام است. من دوم واحد بزرگ وزن است که در ضمن با «سیر» واحد کوچک وزن در مصراع بعد تناسب دارد.

من از او پرسیدم: دل خوش سیر چند؟

اما من گرفتار زندگی شده بودم و باید فکرتان می‎کردم که خربزه آب بود.

پدرم نقاشی می‎کرد

تار هم ساخت، تار هم می‎زد

خط خوبی هم داشت

از معدود مصاریعی است که در آن‎ها بدون تصویر و با منطق نشر سخن گفته است.

«پدر در چهرة گشایی دستی داشت. اسب را موزون می‎کشید. و گوزن را شیرین می‎نگاشت گیاهش همواره گل داشت خط را هم پاکیزه می‎نوشت» (اطاق آبی ص 37) طرحی از پدر سهراب در اطاق آبی چاپ شده است.

تا اینجا نسبت خود و مرگ پدر را شرح داده است، بعد کودکی و آغاز زندگی خود را توصیف می‎کند.

باغ ما در ظرف سایة دانائی بود

در پناه دانائی بودیم. یا هنوز به خود دانایی نرسیده بودم (به مناسبت کودکی) یا باغ ما در سمت خنک و مرطوب دانائی بود، در قسمت‎های خوش و مصفای دانائی. در «مسافر» می‎گوید:

و در جوانی یک سایه راه باید رفت.

سایة دانائی اضافة استعاری است، استعارة مکنیة تخییلیه اما از آن نوع نادری که مشبه به جاندار نیست، زیرا دانائی را به دیوار یا کوهی یا باغی تشبیه کرده که از ملائمات آن سایه است.

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه

با طبیعت سروکار داشتیم.

باغ ما نقطة برخورد نگاه و قفس و آینه بود.

باغ ما در ملتقای چشم و پرنده و نور بود.

باغ ما شاید قوسی از دایرة سبز سعادت بود.

قوس تکه‎یی کوچک و دایره فرا گیرندگی و جامعیت است. زندگی ما تکه کوچکی از خوشبختی بود ولی همین کافی بود. دایرة سعادت اضافة تشبیهی است. وجه شبه: در برگرفتن.

بین قوس و دایره، تناسب است. صدای «س» در مصراع تشخصی دارد.

میوة کال خدا را آن روز، می‎جویدم در خواب

شاید مراد از میوة خدا سیب باشد که رمز معرفت است. هنوز کودک بودم و به حقیقت و معرفت نرسیده بودم.

آب بی‎فلسفه می‎خوردم.

توت بی دانش می‎چیدم.

هنوز گرفتار عقل استدلالی و سب اندیش نشده بودم و برخوردها بنا به فطرت، تر و تازه بود. اعمالم به صورت طبیعی و از روی غریزه بود.

فلسفه در نزد صوفیان از آنجا که راهبر به حقایق نیست بلکه مانع دریافت درست است، جنبه منفی دارد و در عداد اباطیل قلمداد می‎شود. مولانا می‎گوید: قصه گفت او شاه را و فلسفه (دفتر چهارم).

یا:

علم نیز نجات و سحر و فلسفه                    گرچه نشاسند حق المعرفه

دفتر پنجم

تا اناری ترکی برمی‎داشت، دست فوارة خواهش می‎شد.

انار هم مثل توت از میوه‎های بومی کاشان و مورد توجه شاعر است:

من اناری را می‎کنم دانه، به دل می‎گویم

خوب بود این مردم، دانه‎های دلشان پیدا بود.

ساده رنگ

هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می‎داد

صدای دیدار

دست، فواره خواهش می‎شد تشبیه محذوف الادات است. دست از نظر جهیدن به سوی انار به فواره تشبیه شده است. لطف سخن این است که بین فواره و انار تناسب است. اما فواره خواهش اضافه اقترانی است، یعنی فواره‎یی از روی خواستن، قواره‎یی به سبب خواستن: دست خواهش، فواره می‎شد. فواره از لغات مورد توجه سهراب است: فوارة هوش بشری (¬پشت دریاها)، فوارة جاوید اساطیر زمین (¬خانة دوست کجاست)، فوارة اقبال (¬ صدار پای آب).

تا جلویی می‎خواند، سینه از ذوق شنیدن می‎سوخت.

در تحریر اول به جای «چلو» چغوک است که آن هم نوعی گنجشک است.

گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می‎چسبانید

شوق می‎آمد، دست در گردن حس می‎انداخت

به اصطلاح به تنهائی و شوق انسانی داده است (تشخیص، پرسونیفیکاسیون) و یا بهتر است بگوئیم آن‎ها را جاندار انگاشته است. در ادبیات همه چیز جاندار است و ممکن است مراد از تنهائی، انسان تنها باشد و بدین ترتیب به اغراق افزوده است. در تحریر اول چنین است:

نور می‎آمد، دست در گردن من می‎انداخت.

فکر، بازی می‎کرد.

در تحریر اول: عشق شوخی می‎کرد.

زندگی رسم خوشایندی است

سهراب سپهری مانند عارفان مکتب خراسان زندگی را دوست دارد و از آن بد نمی‎گوید.

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

زندگی استعاره مکنیة تخییله است. به پرنده‎یی تشبیه شده است.

در فلسفة سپهری مانند عارفان مکتب خراسان، مرگ و زندگی به هم درآمیخته است. یک مفهوم است که یک سرش را زندگی و سردیگرش را مرگ می‎بینیم. مولوی گوید:

آمد موج الست کشتی قالب ببست

با چو کشتی شکست، نبوت وصل و لفاست

لاهیجی در شرح گلشن راز (ص 495) در باب تجدد و تبدل جهان در هر لحظه، می‎نویسد:

«مردن و زائیدن با هم است و مردن در حقیقت غیر زائیدن و زائیدن غیر مردن است. و مردن عبارت از رجوع کثرت است به وحدت و زائیدن عبارت از ظهور وحدت است به صورت کثرات»

برشی دارد اندازة عشق

این مصراع در تحریر اول نبود. بال و پر زندگی آفاق مرگ را هم دربرمی‎گیرد. پرندة زندگی تا اوج عشق می‎پرد.

اندازة از واژگان مخصوص شعر نو است و مخصوصاً در شعر فروغ و سهراب تشخصی دارد. بعداً در این مورد توضیح خواهم داد.

هر کجا هستم، باشم

یعنی یا باشم

آسمان مال من است

پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است

این مصراع در تحریر اول نیست.

چه اهمیت دارد

تلفظ درست اهمیت، Pa-ham-mi-yat است که در اینجا مراعات شده است.

گاه اگر می‎‏رویند

در تحریر اول: بگذارید بروید از خاک

قارچ‎های غربت؟

اضافة تشبیهی است. وجه شبه ناگهان و همه جا روییدن است. علاوه بر این درون قارج سیاه است و نیز قارچ زندگی پارازیتی دارد.

زندگی به نظر شاعر رسم و آئین مطبوع و خوشایندی است، گاهی اگر قارچ‎های دلتنگی می‎رویند، طبیعی است و نباید بدان اهمیتی داد.

در قسمتی که در زیر می‎آیند نصیحت و امر به معروف می‎کند، دستور زندگی می‎دهد و مردم را به یک زندگی ساده و طبیعی و از طرفی آرمانی دعوت می‎کند، در این قسمت است که سخنان او شبیه به سخان کریشنا مورتی می‎شود:

من نمی‎دانم

که چرا می‎گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست

نگاه ما به غبار عادات آغشته است و همه چیز را از دریچة آموخته‎ها و شنیده‎ها و به اصطلاح مسبوق به فرهنگ و معارف سنتی و موروثی می‎بینیم. به ما آموخته‎اند که کبوتر زیبا و کلاغ زشت است، اسب تجیب و سگ نجس است و در نتیجه برخورد ما با محیط پیرامون ما، زایا و تز و تازه نیست و به قول سپهری صبح‎ها وقتی که خورشید طلوع می‎کند متولد نمی‎شویم و همان انسان دیروزی هستیم. حال آن که باید آگاهی و شناخت و برخورد ما بدون تعمد و گزینش و بد و خوب کردن باشد، به طول کریشنا مورتی: choiceless awareness و به قول خود سپهری در اطاق آبی (ص 58): پرهیز از سیستم ترجیح.

در مصراع «و چرا در قفس» صدای «س» تکرار شده است.

گل شبدر چه کم از لالة قرمز دارد

گل شبدر همان آسپست است که واژة ترکی آن یونجه است و چون خوراک ستوران است ارج و بهائی ندارد.

چشم‎ها را باید شست،‌جور دیگر باید دید

این مصراع کلیدی در تحریر اول نیست. باید در دیدن‎های خود تجدید نظر کنیم و بدون شائبه ماضی و مستقبل ببینیم.

حضرت مولانا نیز در این باب سخنان هوش ربای بسیاری فرموده است از جمله گوید:

فرع دید آمد عمل بی هیچ شک                    پس نباشد مردم الا مردمک

مردمش چون مردمک دیدند خرد                در بزرگی مردمک کس پی نبرد

من تمام این را نیارم گفت از آن                  منع می‎آید زصاحب مرکزان

دفتر اول

واژه‎ را باید شست

واژه‎ها هستند که در مقام صفت اشیاء را به بد و خوب تقسیم می‎کنند و یا اسم‎هائی هستند که به حقیقت مسمای خود دلالت ندارند.

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

نه این که آغشته به تلقیات موروثی و پیش فرض‎های ما باشد و به اصطلاح اسم مسمی را پوشانده باشد.

مولانا می‎فرماید:

هیچ نامی بی حقیقت دیده‎ای             یا زگاف و لام گل، گل چیده‎ای؟

اسم خواندی رو مسمی را بجو         مه به بالا دان نه اندر آب جو

خویش را صافی کن از اوصاف خود تا بینی ذات پاک صاف خود

دفتر اول

و سپس جنین توصیه و سفارش می‎کند:

چترها را باید بست

زیرباران باید رفت

زیرا باران تازگی می‎آورد و گرد و غبار عادات را می‎شوید و دید را تر و تازه می‎کند.

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد

با همة مردم شهر، زیر باران باید رفت

دوست را، زیر باران باید دید

عشق را زیر باران باید جست

زیر باران باید با زن خوابید

زیر باران باید بازی کرد

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت

باران رمز نگاه تازه و برداشت بدون شائبه است. همه چیز را باید زیربارانی شوینده برد و تازه کرد. در شعر «تا نبض خیس صبح» می‎گوید:

یک نفر امد کتاب‎های مرا برد

روی سرم سقفی از تناسب گل‎ها کشید

عصر مرا با دریچه‎های مکرر وسیع کرد

میز مرا زیر معنویت باران نهاد.

بزرگی، کتاب‎های او یعنی آموخته‎های او را برد و میزش را که در پشت آن می‎خواند و می‎نوشت به زیر باران کشید تا غبار عادات پاک شود.

مولانا در بارة این گونه باران‎ها می‎گوید :

غیب را ابری و آبی دیگرست                      آسمان و آفتابی دیگرست

ناید آن الا که بر خاصان پدید                     باقیان فی لیس من خلق جدید

در مصراع «زیر باران باید بازی کرد» هجای «با» تکرار شده است.