مقاله سرا

این وبلاگ حاوی مقاله های بسیار کاربردی میباشد امیدواریم نهایت استفاده از آنها را ببرید

مقاله سرا

این وبلاگ حاوی مقاله های بسیار کاربردی میباشد امیدواریم نهایت استفاده از آنها را ببرید

فردوسی


وضع ادبی ایران

در قرن چهارم ونیمة اول قرن پنجم هجری

وضع عمومی زبان و ادب فارسی

دوره یی که مورد مطالعة ماست ، با آنکه ابتدای ترقی ادب فارسیست ، یکی از مهمترین ادوار ادبی ما هم محسوب می گردد . در ابتدای این عهد رودکی استاد شاعران و در اواخر آن فردوسی و عنصری دو استاد مسلم شعر پارسی زندگی می کرده اند .

شاعران دیگر این دوران نیز هر یک صاحب شهرت واهمیت خاص در تاریخ ادبیات فارسی هستند . کمتر دوره یی از ادوار ادبی فارسی است که این همه شاعر استاد و بزرگ ، آن هم از یک ناحیة محدود ، در آن زندگی کرده باشند ، و کمتر عهدیست که در آن فصاحت و جزالت کلام تا این حد مفطور و ملکة گویندگان باشد . کثرت شعر و تعدد آثار گویندگان چنانکه خواهیم دید یکی از خصائص عمدة این دورانست .

علت اساسی این توسعه و رواج روزافزون شعر تشویق بی سابقة شاهان از شاعران و نویسندگان بود . همة امیران و شاهان مشرق در آن دوران نسبت بگویندگان پارسی سرای و نویسندگان و شاعران تازی گوی ایرانی رعایت کمال احترام را می کرده اند و این حکم حتی دربارة محمود غزنوی که شاعران را بمنزلة عوامل تبلیغت خود بکار می گماشت ، صادق است مگر در رفتار ناجوانمردانة او نسبت باستاد طوس که آن خود داستان دیگری در قلمرو مسائل نژادی و مذهبی دارد .

صلات گران و نعمتهای فراوان که امیران و شاهان درین دوره در راه تشویق شاعران صرف می کرده اند بحدی بود که آنانرا بدرجات بلندی از ثروت و تنعم می رسانید . دربارة رودکی نوشته اند که بنة او را چهارصد شتر می کشید و خاقانی دربارة عنصری گفته است :

شنیدم که از نقره زد دیکدان                     ز زر ساخت آلات خوان عنصری

بعضی از شاعران این عهد از کثرت ثروت محسود این و آن بودند و گروهی از آنان از وفور نعمت چون امیران با غلامان سیمین کمر و زرین کم حرکت می کردند . این وضع نتیجة مستقیم تشویق پادشاهان و خریداری مدایح و اشعار شاعران به بهای گزاف بود . در میان سلاطین و امیران و وزیران این عهد بسیار کسان داریم که یا خود شاعر و نویسنده بوده اند ( مانند شمس المعالی قابوس -  آغاجی -  طاهربن فضل چغانی -  ابوالمظقر چغانی -  ابن العمید -  صاحب بن عباد -  عتبی -  جیهانی -  ابوالفضل بلعمی -  ابوعلی بلعمی و نظایر آن ) و یا از تشویق و بزرگداشت نویسندگان و شاعران پارسی گوی و تازی گوی غفلت نداشتند .

سامانیان خصوصاً بنثر و نظم پارسی شائق بودند ، شاعران پارسی گوی را تکریم می نمودند و برای ایجاد منظومه هایی مثل شاهنامه یا ترجمة کتابهایی مانند کلیله و دمنة پسر دادویه و تاریخ طبری و تفسیر کبیر طبری فرمانهایی مستقیماً صادر می کردند ، و برخی از وزیرانشان همچون ابوالفضل بلعمی مشوق شاعران در نظم داستانها و کتابهایی از قبیل کلیله و دمنه می شدند ، یا وزیرانی چون ابوعلی بلعمی خود بتألیف کتاب بزبان پارسی همت می گماشتند .

شاید یکی از علل بزرگ ترویج نظم و نثر پارسی بوسیلة سامانیان تعقیب فکر استقلال ادبی ایرانیان و دنبال کردن همان نظری بوده که یعقوب لیث درین زمینه داشت ، و علت دیگر آنکه سامانیان می کوشیدند پایتختشان بخارا همان مرتبت و مقامی را حاصل کند که بغداد زیر تسلط خلفا داشت ، و گویا همین فکر بود که موجب سرودن ابیاتی از این قبیل می شد :

امروز بهر حالی بغداد بخاراست               کجا میر خراسانست پیروزی آنجاست  

و می دانیم که « امیرخراسان » عنوان رسمی سلاطین سامانی بود .

غیر از بخارا که مهمترین مرکز ادبی ایران در قرن چهارم بود ، مراکز مهم دیگری هم تا اواسط قرن پنجم مانند زرنج سیستان و غزنین و گرگان و نیشابور و ری و سمرقند برای ادب فارسی وجود داشت که البته فعالیت بعضی از آنها بعد از این دوران هم ادامه یافت . بر رویهم در بلاد شرقی پشتة ایران تا اواسط قرن پنجم کوشش دراحیاء و ادامة ادب فارسی بیشتر ، و بسیار بیشتر از بلاد غربی بود زیرا در این بلاد اخیر شعر و نثر پارسی تا اوایل قرن پنجم رونق و رواجی چنانکه باید نداشت و ازین هنگام است که توجه امرای دیلمی عراق ( خاصه ری و اصفهان ) بایجاد آثاری بلهجة دری نتایج سودمندی ببار آورد .

زبان پارسی دری در قرن چهارم و اوایل قرن پنجم بر اثر آمیزش بیشتر با زبان عربی ، و قبول عدة جدیدی از اصطلاحات علمی و ادبی و دینی و سیاسی ، و بکار بردن آنها برای بیان مفاهیم و مضامین مختلف شعری و مقاصد علمی و غیره ، نسبت بقرن سوم تکامل و توسعة بیشتری یافت . با این حال اگر زبان شاعران و نویسندگان این عهد را با ادوار ادبی بعد بسنجیم تعداد لغات عربی را بنسبت محسوسی کمتر و غلبة لغات اصیل پارس و حتی نفوذ زبان پهلوی را در آن بیشتر می بینیم ، و علی الخصوص این نکته قابل توجهست که شاعران و نویسندگان این عهد کمتر تحت نفوذ قواعد دستوری زبان عربی بودند و قواعد زبان پارسی را بیشتر رعایت می کردند ، و مثلاً بندرت وزنهای جمع عربی را در متنهای پارسی می یابیم و یا ترکیبهای تازی را در آنها بسیار کم می بینیم . این نکته هم قابل ذکرست که شاعران و نویسندگان این عهد خلاف آنچه برخی می اندیشند تعمدی در آورد کلمات پارسی بجای عربی نداشتند ، بلکه چون زبان فارسی در آن عهد هنوز بنسبت کمی با زبان عربی آمیخته بود ، و شاعران و نویسندگان هم از لهجة عمومی در کار خود پیروی می کردند ، طبعاً لغات عربی را کمتر بکار می بردند مگر در مواردی که ضرورت اقتضا می کرد .

فردوسی
استاد بزرگ بی بدیل حکیم ابوالقاسم منصوربن حسن فردوسی طوسی ، شاعر بزرگ حماسه سرای ایران و یکی از شاعران مشهور عالم و ستارة درخشندة آسمان ادبیات فارسی و از مفاخر نامبردار ملت ایرانست ، و بسبب همین عظمت مقام و مرتبت سرگذشت او مانند دیگر بزرگان دنیای قدیم با افسانه ها و روایات مختلف در آمیخته است . مولد او قریة باژ از قراء ناحیة طابران ( یا : طبران ) طوس متولد شده بود یعنی همانجا که امروز آرامگاه اوست ، و او در آن ده در حدود سال 329 -  330 هجری ، در خانواده یی از طبقة دهقانان چشم بجهان هستی گشود .
چنانکه می دانیم « دهقانان » یک طبقه از مالکان بودند که در دورة ساسانیان ( و چهار پنج قرن اول از عهد اسلامی ) در ایران زندگی می کرده ویکی از طبقات اجتماعی فاصل میان طبقة کشاورزان و اشراف درجة اول را تشکیل می داده و صاحب نوعی از «اشرافیت ارضی» بوده اند . زندگانی این دسته در کاخهایی که د راراضی خود داشتند می گذشت و بوسیلة «روستائیان» از آن اراضی بهره برداری می نموده و در جمع آوری مالیات اراضی با دولت ساسانی و سپس در عهد اسلام با دولت اسلامی همکاری داشته اند و تا حدود حملة مغول بتدریج بر اثر فتنه ها و آشوبها و تضییقات گوناگون از بین رفتند . اینان در حفظ نژاد و نسب و تاریخ و رعایت آداب و رسوم ملی تعصب و سختگیری خاص می کردند و بهمین سبب است که هر وقت در دورة اسلامی کسی را «دهقان نژاد» بدانند مقصود صحت نژاد ایرانی اوست و نیز بهمین دلیل است که در متون فارسی قرون پیش از مغول « دهقان » بمعنی ایرانی و مقابل «ترک» و «تازی» نیز استعمال می شد .
فردوسی از چنین طبقة اجتماعی ایران و بهمین روی از تاریخ ایران آ‎گاه بود ، بایران عشق می ورزید ، بذکر افتخارات ملی علاقه و از سرگذشت نیاکان خویش آگهی داشت . وی از خاندانی صاحب مکنت و ضیاع وعقار بود و بقول نظامی عروضی صاحب چهار مقاله در دیه باژ « شوکتی تمام داشت و بدخل آن ضیاع از امثال خود بی نیاز بود » ولی این بی نیازیش پایدار نماند زیرا او همة سودهای مادی خود را بکناری نهاد و وقتی تاریخ میهن خود و افتخارات گذشته آنرا در خطر نیستی و فراموشی یافت هم خود را باحیاء تاریخ گذشته مصروف داشت و از بلاغت و فصاحت معجزه آسای خود در این راه یاری گرفت ، از تهیدستی نیندیشید ، سی سال رنج برد ، و بهیچروی ، حتی در مرگ پسرش ، از ادامة کار باز نایستاد ، تا شاهنامه را با همة رونق و جلا و شکوه و جلالش ، جاودانه برای ایرانی که می خواست جاودانی باشد ، باقی نهاد « که رحمت بر آن تربت پاک باد » .
فردوسی ظاهراً در اوان دقیقی ( حدود 367 -  369 هـ . ) بنظم داستانهای منفردی از میان داستانهای قدیم ایرانی سرگرم بود ، مثل داستان « بیژن و گرازان » ، که بعدها آنها را در شاهنامة خود گنجانید ، و گویا این کاررا حتی در عین نظم شاهنامة ابومنصوری یا بعد از آن نیز ادامه می داد و داستانهای منفرد دیگری را مانند اخبار رستم ، داستان رستم و سهراب ، داستان اکوان دیو ، داستانهای مأخوذ از سرگذشت بهرام گور ، جداگانه بنظم در می آورد ، اما تاریخ نظم این داستانها مشخص نیست و تنها بعضی از آنها دارای تاریخ نسبه روشن و آشکاریست مثلاً داستان سیاوش در حدود سال 387 هـ . سروده شده و نظم داستان نخجیر کردن رستم با پهلونان در شکارگاه افراسیاب در 389 شروع شد .
آغاز نظم شاهنامه
 اما نظم شاهنامه ، یعنی شاهنامه یی که در سال 346 هجری بامر ابومنصور محمدبن عبدالرزاق سپهسالار خراسان فراهم آمده بود ، دنبالة اقدام دقیقی شاعرست در همین مورد . پیش ازین گفتیم که دقیقی بعد از سال 365 که سال جلوس نوح بن منصور سامانی بود ، بامر او شروع بنظم شاهنامة ابومنصوری کرد ولی هنوز بیش از هزار بیت آنرا بیت آنرا بنظم در نیاورده بود که بدست بنده یی کشته شد .
بعد از شهرت کاردقیقی در دهة دوم از نیمة دوم قرن چهارم و رسیدن آوازة آن و نسخه یی از نظم او بفردوسی ، استاد طوس بر آن شد که کار شاعر جوان دربار سامانی را بپایان برد . ولی مأخذی را که دقیقی در دست داشت مالک نبود و می بایست چندی در جست و جوی آن بگذراند . اتفاق را یکی ازدوستان او درین کار با وی یاوری کرد و نسخه یی از شاهنامة منثور ابو منصوری را بدو داد و فردوسی از آن هنگام بنظم شاهنامه دست یازید ، بدین قصد که کتاب مدون و مرتبی از داستانها و تاریخ کهن ترتیب دهد .
تاریخ این واقعه یعنی شروع بنظم شاهنامه صریحاً معلوم نیست ولی با استفاده از قرائن متعددی که از شاهنامه مستفاد می گردد و انطباق آنها بر وقایع تاریخی ، می توان آغاز نظم شاهنامة ابومنصوری را بوسیلة استاد طوس سال 370 -  371 هجری معلوم کرد .
این کار بزرگ ، خلاف آنچه تذکره نویسان و افسانه سازان جعل کرده اند ، بامر هیچیک از سلاطین ، خواه سامانی و خواه غزنوی ، انجام نگرفت بلکه استاد طوس بصرافت طبع ، بدین مجاهدت عظیم دست زد و در آغاز کار فقط از یاوری دوستان خود و یکی از مقتدرین ایرانی نژاد محلی در طوس بهره مند شد که نمی دانیم که بود ولی چنانکه فردوسی خود می گوید او دیر نماند و بعد ازو مردی دیگر ، هم از متمکنان و بزرگان محلی طوس ، بنام « حیی» یا «حسین» بن قتیبه شاعر را زیر بال رعایت گرفت و در امور مادی ، حتی پرداخت خراج سالانه ، یاوری نمود ، و مردی دیگر بنام « علی دیلمی » هم در ینگونه یاوریها شرکت داشت . اما اینان همه از یاوران و دوستان و بزرگان محلی طوس یا ناحیة طابران بودند و هیچیک پادشاه و سلطان نام آوری نبود .
تذکره نویسان در شرح فردوسی نوشته اند که او بتشویق سلطان محمود بنظم شاهنامه پرداخت و علت این اشتباه آنست که نام محمود در نسخ موجود شاهنامه ، که دومین نسخة شاهنامة فردوسی است ، توسط خود شاعر گنجانیده شده ، چنانکه بموقع خواهیم گفت ، و نسخة اول شاهنامه که منحصر بود بمنظوم ساختن متن شاهنامة ابومنصوری ، موقعی آغاز شده بود که هنوز 19 سال از عمر دولت سامانی باقی بود و اگر فردوسی تقدیم منظومة خود را بپادشاهی لازم می شمرد ناگزیر بدرگاه آل سامان ، که خریدار اینگونه آثار بودند ، روی می نمود و بهرحال نمی توانست در آن تاریخ بدرگاه سلطانی که هنوز روی کار نیامده بود بشتابد . محمود ترکزاد غزنوی نه تنها در ایجاد شاهنامة استاد طوس تأثیری نداشت بلکه تنها کار او قصد قتل گویندة آن ، بگناه دوست داشتن نژاد ایرانی و اعتقاد به تشیع ، بوده است و بس .
اتمام اولین نسخة شاهنامه : گفتیم که فردوسی ، مدتی پیش از بدست آوردن نسخة شاهنامة منثور ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی ، در دوران جوانی و پیش از چهل سالگی ، سرگرم نظم بعضی از داستانهای قهرمانی بود تا بنابر شرحی که گذشت در حدود سال 370 -  371 هجری نسخة شاهنامة منثور ابومنصوری را بیاری یکی از دوستان طوسی خود بدست آورد و بنظم آن همت گماشت ، و پس از سیزده یا چهارده سال ، در سال 384 یعنی ده سال پیش از آشنایی با دربار محمود غزنوی ، آنرا بپایان رسانید . تاریخ مذکور در پاره یی از نسخ قدیم شاهنامه دیده می شود مثلاً در یک نسخه از شاهنامة موجود در موزة بریتانیا در لندن تاریخ ختم آن چنین است :
سرآمـــد   کنـــون   قصــة   یزدگرد                          بماه سفند ارمذ روز ارد
ز هجرت سه صد سال و هشتاد و چار                          بنام جهـان داور کردگـار    

 و در یک نسخة دیگر از کتابخانة شهر استرازبورگ (فرانسه) تاریخ ختم کتاب بدینگونه است :

گذشته از آن سال سیصد شمار                         برو بر فزون بود هشتاد و چار

و در ترجمه یی که فتح بن علی بنداری اصفهانی بحدود سال 620 -  624 از شاهنامه بعربی ترتیب داد ، باز تاریخ ختم شاهنامه سال 384  است .

مقایسة ترجمة البنداری با شاهنامة معمول این نکته را بر ما روشن می کند که بسیاری از مطالب موجود در شاهنامه های متداول در آن ترجمه موجود نیست و ازینجا دریافته می شود که نسخة مورد استفادة البنداری کوتاهتر و مختصرتر بود . علت آنست که فردوسی ، نخستین بار که شاهنامه را بنظم در می آورد ، از شاهنامة ابومنصوری استفاده کرد یعنی از کتابی که خیلی از داستانهای اضافی که فردوسی از مآخذ دیگر بدست آورده بود ، در آن وجود نداشت ، درست مثل کتاب غرر اخبار ملوک الفرس ثعالبی که مأخذ اساسی آن هم همان شاهنامة ابو منصوری بود .

ختم دومین نسخة شاهنامه : دومین نسخة شاهنامه محصول تجدید نظر چندین سالة فردوسی در منظومة خود و افزایش مطالبی بر آن از مآخذ دیگر مخصوصاً از اخبار رستم تألیف « آزادسرو » نامی است که در اواخر قرن سوم و اوایل قرن چهارم هجری می زیسته است . در حالی که این افزایشها بر نخستین نسخة شاهنامه صورت می گرفت ، موضوع آشنایی شاعر با عمال محمود غزنوی و دربار آن پادشاه جهانجوی هم بپیش آمد . حصول این آشنایی مقارن بود با شصت و پنج یا شصت و شش سالگی شاعر یعنی سال 394 یا 395 و ده سال بعد از ختم نسخة اول شاهنامة منظوم ، و گویا که این ارتباط بوسیلة ابوالعباس اسفراینی نخستین وزیر محمود ( عزل و حبس او در سال 401 اتفاق افتاد ) و برادر سلطان یعنی نصربن ناصر الدین سبکتکین ( م 412 هـ ) اتفاق افتاده باشد . تا این تاریخ یعنی تا سال 394 -  395 هجری ، نخستین نسخة منظوم شاهنامه شهرت بسیار یافته بود و طالبان از آن نسخه ها برداشتند و با آنکه پدید آورندة آن شاهکار به پیری گراییده بود و تهیدستی بر او نهیب می زد ، هیچیک از بزرگان و آزادگان با دانش که از منظومة زیبایش بهره مند می شدند در اندیشة پاداشی برای آن آزاده مرد بزرگوار نبودند در حالی که او نیازمند یاری آنان بود و می گفت :

چو بگذشت سال از برم شصت و پنج

 

فزون کردم اندیشة درد و رنج

بتاریخ شاهان نیاز آمدم

 

به پیش اختر دیرساز آمدم

بزرگان و با دانش آزادگان

 

نبشتند یکسر سخن رایگان

نشسته نظاره من از دورشان

 

تو گفتی بدم پیش مزدورشان

جز احسنت ازیشان نبد بهره ام

 

بکفت اندر احسنتشان زهره ام

سر بدره های کهن بسته شد

 

وز آن بند روشن دلم خسته شد

 

در چنین حالی بود که دلالان تبلیغاتی محمود ترکزاد باندیشة‌ استفاده از شهرت دهقان زادة بزرگوار طوس افتادند و او را به صلات جزیل محمود ، که برای گستردن نام و آوازة خود بشاعران می داد ، امیدوار کردند و بر آن داشتند که شاهنامة خود را که تا آن هنگام بنام هیچکس نبود باسم او درآورد . او نیز پذیرفت و بدین ترتیب یکی از ظلمهای فراموش ناشدنی تاریخ انجام یافت . فردوسی باز  بتجدید نظر و ترتیب و تنظیم نهایی شاهنامه و افزودن داستانهای نوسروده بر آن و گنجانیدن مدح محمود غزنوی در موارد مختلفی از آن پرداخت و نسخة دوم شاهنامه در سال 400 -  401 هجری آمادة تقدیم بدستگاه ریاست و سلطنت محمودی شد و فردوسی از ارتکاب این اشتباه آن دید که می بایست !

اختلاف با محمود و فرار از غزنین : پس از ختم شاهنامه چنانکه نظامی عروضی گفته است علی دیلمی آنرا در هفت مجلد نوشت و فردوسی آنرا از طوس بغزنین برد و بمحمود تقدیم کرد و خلاف انتظاری که داشت محل توجه و محبت پادشاه غزنین قرار نگرفت و با آنکه بنابر روایات مختلف پادشاه غزنوی تعهد کرده بود که در برابر هر بیت یک دینار بدو دهد بجای دینار درهم داد و این کار مایة خشم دهقان بزرگ منش طوس گشت چنانکه بنابر همان روایات همة دراهم محمود را بحمامی و فقّاعی بخشید ! علل اختلاف فردوسی و محمود بسیار است و مهمترین آنها اختلاف نظر آن دو بر سر مسائل سیاسی و نژادی و دینی است . فردوس مانند همة ایرانیان اصیل آن روزگار بسیاست نژادی که پیش ازین شرح داده ایم معتقد بود و این معنی از نامة رستم فرخ زاد که در پایان این مقال نقل خواهد شد بنیکی بر می آید . علاوه بر این او در شاهنامه بارها بر ترکان تاخته بود و حال آنکه محمود ترک زاده بود و سرداران و حاجبان او همه ترکان بودند و او و فرزندانش فقط با «تاجیکان» بپارسی سخن می گفتند و با این احوال طبعاً تحمل دشنامهای فردوسی بآباء و اجداد او برایش دشوار بود . بدتر از همة اینها فردوسی شیعی بود و مانند همة شیعیان در اصول دین به معتزلیان نزدیکی داشت و بالاتر از اینها مشرب فلسفی او هم از جای جای شاهنامه آشکارست . اما محمود دشمن هر شیعی و کشنده و بر دارکنندة هر معتزلی و هر فلسفی مشرب بود . او سنی متعصب و کرّامی خشک خام اندیشی بود و فقط با خام اندیشانی که برگرد او زبان به تأیید اعمالش در خراسان و ری و هندوستان می گشودند سر سازگاری داشت نه با آزاده مرد درست اندیشة آزاد فکری چون فردوسی که از پشت آزادگان و بزرگان آمده بود . بهرحال فردوسی ناگهان حربة تکفیر را بالای سر خود دید و تهدید شد که بجرم الحاد در زیر پای پیلان ساییده خواهد شد . پس ناگزیر از دام بلا گریخت و از غزنین به هرات رفت و باسمعیل ورّاق پدر ازرقی شاعر پناه برد و شش ماه در خانة آن آزاده مرد پنهان بود تا طالبان محمود بطوس رسیدند و بازگشتند و چون فردوسی ایمن شد از هرات بطوس و از آنجا بطبرستان نزد پادشاه شیعی مذهب باوندی آن دیار بنام « سپهبد شهریار» رفت و بدو گفت که در این شاهنامه همه سخن از نیاکان بزرگ تو می رود ، بگذار تا آنرا بنام تو کنم . لیکن او که از بیم تیغ محمود لرزان بود بدین کار تن در نداد . از فردوسی خواهش کرد تا صد بیت هجونامة محمود را که بر آغاز شاهنامه افزوده و در آن بعلل عهد شکنی «پرستارزادة» غزنوی اشاره کرده بود ، بصد هزار درهم بدو واگذارد تا بآب بشوید . فردوسی نیز چنین کرد اما آن هجونامه خلاف آنچه برخی پنداشته اند بتمامی از میان نرفت زیرا بعید نیست که فردوسی آن را پیش از رفتن بطبرستان منتشر کرده بوده باشد.

بعد ازین حوادث فردوسی از طبرستان بخراسان بازگشت و آخرین سالهای نومیدی و ناکامی خود را بتجدید نظرهای نهایی در شاهنامه و بعضی افزایشها بر ابیات آن گذرانید تا بسال 411 هجری در زادگاه خود « باژ » درگذشت و در باغی که ملک او بود مدفون گردید . همانجا که اکنون مزار اوست .

بفردوسی غیر از شاهنامه چند بیتی از قطعه و غزل وامثال آنها و نیز منظومة یوسف و زلیخا ببحر متقارب که بطبع نیز رسیده است نسبت داده شده است و این منظومة اخیر مسلماً از فردوسی نیست و دلایل بطلان این انتساب در اصل این کتاب بتفصیل آمده است. همینقدر باید بدانیم که منظومة مذکور را یکی از درباریان طغانشاه بن الب ارسلان سلجوقی چندین سال بعد از مرگ فردوسی در هرات ساخته و بآن پادشاه زاده تقدیم کرده است .

و اما شاهنامة فردوسی متضمن تاریخ داستانی ایرانست . ریشه های روایات آن از اوستا خصوصاً از یشتها و یسناها آغاز شد و با روایات دینی و تاریخی دوره های اشکانی و ساسانی تکامل یافته بدورة اسلامی کشید و سپس از نیمة دوم قرن سوم در شاهنامه های منثور و رمانهای قهرمانی تدوین شده بدوران حیات فردوسی رسید و برای آنکه اصالت روایات فردوسی را در شاهنامة او بشناسیم باید بقسمت نثر از همین دوره خاصه آنجا که از شاهنامه های منثور و از روایات قهرمانی و ملی مکتوب سخن گفته ایم مراجعه شود .

شاهنامه چه از حیث حفظ روایات کهن ملی و چه از لحاظ تأثیر شدید آن در نگاهبانی زبان پارسی دری بزرگترین سرمایة فرهنگ ملی ماست و بیهوده نیست که آنرا قرآن عجم نام نهاده اند . اندیشه ها و اندرزها وحکمتهای نیاکان ما و راه و رسم آنان در دفاع از آب و خاک خود و جانفشانیشان در محافظت مرزهای ایران از دشمنان و مهاجمان همه در این اثر عظیم اعجاب انگیز ، که مقرون بفصاحتی معجزه آمیزست ، درج شده و اجتماع این صفات آنرا بدرجه یی رسانیده است که محققان جهان در ردیف بزرگترین حماسه های ملی جهانش در آورده اند .

دربارة این اثر جاودانی تحقیقات و مطالعات متعددی بزبان فارسی و بسیاری از زبانهای زندة عالم شده و چندین ترجمه از آن بزبانهای مختلف از عربی و ترکی گرفته تا زبانهای اروپایی ترتیب یافته است .

زبان فردوسی در بیان افکار مختلف ساده و روان و درهمان حال بنهایت جزل و متین است ، و بیان مقصود در شاهنامه عاده بسادگی و بدون توجه بصنایع لفظی صورت می گیرد زیرا علو طبع و کمال مهارت گوینده بدرجه ییست که تصنع را مفلوب روانی و انسجام می کند و اگر هم شاعر گاه بصنایع لفظی توجه کرده باشد ، قدرت بیان و شیوایی و روانی آن خواننده را متوجه آن صنایع نمی نماید . قابل توجهست که فردوسی در عین سادگی و روانی کلام بانتخاب الفاظ فصیح و زیبا هم علاقه مند است و بهمین سبب سخنش در یک حال هم ساده است و هم منتخب ، هم روانست و هم حساب شده و دقیق ، چنانکه روانتر ازآن ننمی توان گفت و برگزیده تر از آن هم نمی توان آورد ، و چنین سخنی است که صفت « سهل ممتنع » بآن می دهند . بیهوده نیست که نظامی عروضی که خود مردی سخن شناس بود دربارة کلام استاد طوس گفته است : « الحق هیچ باقی نگذاشت و سخن را بآسمان علیین برد و در عذوبت بماء معین رسانید » و باز فرموده است : « من در عجم سخنی باین فصاحت نمی بینم و در بسیاری از سخن عرب هم .»

انتخاب شعر از کتابی که سراپا مقرون بفصاحت و زیباییست دشوار است . پس در اینجا بنقل « نامة رستم فرخزاد » اکتفا می شود که از میدان جنگ « قادسیه » به برادرش نوشته بود و مشتمل است بر توضیحات روشنی دربارة وضع سیاسی و اجتماعی و دینی ایران در آغاز قرن پنجم . مسلماً نظرها و افکار مؤلفان شاهنامة ابومنصوری در انتقاد از وضع آشفته یی که بر اثر تسلط تازیان و غلبة غلامان ترک و ترکزادان امارت جوی در پایان قرن چهارم پدید آمده بود ، در این سند بسیار بزرگ تاریخی مؤثر بوده است .

 

 

 

بیاورد صلاّب و اختر گرفت

 

ز روز بلا دست  بر سر گرفت

یکی نامه سوی برادر بدرد

 

نبشت و سخنها همه یاد کرد

نخست آفرین کرد بر کردگار

 

کزویست نیک و بد روزگار

دگر گفت کز گردش آسمان

 

پژوهنده مردم شود بدگمان

گنهکارتر در زمانه منم

 

از ایرا گرفتار اهریمنم

که این خانه از پادشاهی تهیست

 

نه هنگام پیروزی و فرهیست

ز چارم همی بنگرد آفتاب

 

بجنگ بزرگانش آید شتاب

ز بهرام و زهره است ما را گزند

 

نشاید گذشتن ز چرخ بلند

همان تیر و کیوان برابر شدست

 

عطارد ببرج دو پیکر شدست

چنین است و کاری بزرگست پیش

 

همی سیر گردد دل از جان خویش

همه بودنیها ببینم همی

 

وز آن خامشی برگزینم همی

چو آگاه گشتم ازین راز چرخ

 

که مارا ازو نیست جز رنج برخ

بایرانیان زار و گریان شدم

 

ز ساسانیان نیز بریان شدم

دریغ آن سر و تاج و اورنگ و تخت

 

دریغ آن بزرگی و آن فرّ و بخت

کزین پس شکست آید از تازیان

 

ستاره نگردد مگر بر زیان

بدین سالیان چارصد بگذرد

 

کزین تخنه گیتی کسی نسپرد

نداند کسی راز گردان سپهر

 

دگرگونه گشتست با ما بچهر

چو نامه بخوانی تو با مهتران

 

برانداز و بر ساز لشکر روان

همه گرد کن خواسته هر چه هست

 

پرستنده و جامه های نشست

همی  تاز  تا  آذرآبادگان

 

بجای  بزرگان   و   آزادگان

ز زابلستان گر ز ایران سپاه

 

هر آنکس که آیند زنهار خواه

بدار و بپوزش بیارای مهر

 

نگه کن بدین کارگردان سپهر

کزو شادمانیم و زو پر نهیب

 

زمانی فراز و زمانی نشیب

سخن هر چه گفتم بمادر بگوی

 

نبیند همانا مرا نیز روی

درودش ده از ما و بسیار پند

 

بدان تا نباشد بگیتی نژند

ور از من بدآگاهی آرد کسی

 

مباش اندرین کار غمگین بسی

چنان دان که اندر سرای سپنج

 

کسی کو نهد گنج با دسترنج

زگنج جهان رنج پیش آورد

 

از آن رنج او دیگری بر خورد

همیشه بیزدان ستایش کنید

 

جهان آفرین را نیایش کنید

که من با سپاهی بسختی درم

 

برنج و غم و شوربختی درم

رهایی نیابم سرانجام ازین

 

خوشا باد نوشین ازانزمین

چو گیتی شود تنگ بر شهریار

 

تو گنج و تن و جان گرامی مدار

کز آن تخمة نام دار ارجمند

 

نماندست جز شهریار بلند 

نگهدار او را بروز و بشب

 

که تا چون بود کار من با عرب

ز کوشش مکن ایچ سستی بکار

 

بگیتی جز او نیست پرودگار

ز ساسانیان یادگارست و بس

 

کزین پس نبیند ازین تخمه کس

دریغ آن سر و تاج و آن مهر و داد 

 

که خواهد شدن تخت شاهی بباد

تو بدرود باش و بی آزار باش

 

همیشه به پیش جهاندار باش

گر او را بد آید تو سر پیش اوی

 

بشمشیر بسپار و یاوه مگوی

چو با تخت منبر برابر شود

 

همه نام بوبکر و عمر شود

تبه گردد این رنجهای دراز

 

نشیبی درازست پیش فراز

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر

 

ز اختر همه تازیان راست بهر

چو روز اندر آید روز دراز

 

شودشان سر از خواسته بی نیاز

بپوشند ازیشان گروهی سیاه

 

ز دیبا نهند از بر سر کلاه

نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش

 

نه گوهر نه افسر نه رخشان درفش

برنجد یکی دیرگی برخورد

 

بداد و به بخشش کسی ننگرد

شتابان همه روز و شب دیگرست

 

کمر بر میان و کلة بر سرست

ز پیمان بگردند و از راستی 

 

گرامی شود کژی و کاستی

پیاده شود مردم رزمجوی

 

سوار آنکه لاف آرد و گفت و گوی

کشاورز جنگی شود بی هنر

 

نژاد و بزرگی نیاید ببر

رباید همی این از آن آن ازین

 

ز نفرین ندانند و با زآفرین

نهانی بتر ز آشکارا شود 

 

دل مرمان سنگ خارا شود

بداندیش گردد پدر  بر  پسر

 

پسر همچنین بر پدر  چاره گر

شود بندة بی هنر شهریار

 

نژاد و بزرگی نیابد بکار

بگیتی نماند کسی را وفا

 

روان و زبانها شود پر جفا

از ایران و از ترک و از تازیان

 

نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان نه ترک و نه تازی بود

 

سخنها بکردار بازی بود

همه گنجها زیر دامن نهند

 

بکوشند و کوشش بدشمن دهند

چنان فاش گردد غم و رنج و شور

 

که رامش بهنگام بهرام گور

نه جشن و نه رامش نه گوهر نه نام

 

بکوشش ز هر گونه سازند دام

زیان کسان از پی سود خویش

 

بجویند و دین اندر آرند پیش

نباشد بهار از زمستان پدید

 

نیارند هنگام رامش نبید

به پیشی و بیشی ندارند هوش

 

خورش نان کشکین و پشمینه پوش

چو بسیار زین داستان بگذرد

 

کسی سوی آزادگان ننگرد

بریزند خون از پی خواسته

 

شود    روزگار  بد آراسته

دل من پر از خون شد و روی زرد

 

دهان خشک و لبها پر از باد سرد

که تا من شدم پهلوان از میان

 

چنین تیره شد بخت ساسانیان

چنین بی وفا گشت گردان سپهر

 

دژم گشت و از ما ببرید مهر

اگر نیزه بر کوه قارن زنم

 

گذاره  کنم  ز  آنکه رویین تنم

کنون تیر و پیکان آهن گذار

 

همی بر برهنه  نیاید  بکار

همان تیغ کان گردن پیل و شیر

 

فگندی بزخم اندر آورد زیر

نبرّد همی پوست بر تازیان

 

ز دانش زیان آمدم بر زیان

مرا کاشکی گر خرد نیستی

 

گر آگاهی روز بد نیستی

بزرگان که در قادسی با منند

 

درشتند و با تازیان دشمنند

گمانند کاین بیشه پر خون شود

 

ز دشمن زمین رود جیحون شود

ز راز سپهری کس آگاه نیست

 

ندانند کاین رنج کوتاه نیست

چو بر تخمه یی بگذرد  روزگار

 

چه سود آید از رنج و از کارزار

ترا  ای  برادر  تن  آباد  باد

 

دل  شاه  ایران  بتو  شاد  باد

     

فردوسی


فردوسی
استاد بزرگ بی بدیل حکیم ابوالقاسم منصوربن حسن فردوسی طوسی ، شاعر بزرگ حماسه سرای ایران و یکی از شاعران مشهور عالم و ستارة درخشندة آسمان ادبیات فارسی و از مفاخر نامبردار ملت ایرانست ، و بسبب همین عظمت مقام و مرتبت سرگذشت او مانند دیگر بزرگان دنیای قدیم با افسانه ها و روایات مختلف در آمیخته است . مولد او قریة باژ از قراء ناحیة طابران ( یا : طبران ) طوس متولد شده بود یعنی همانجا که امروز آرامگاه اوست ، و او در آن ده در حدود سال 329 -  330 هجری ، در خانواده یی از طبقة دهقانان چشم بجهان هستی گشود .
چنانکه می دانیم « دهقانان » یک طبقه از مالکان بودند که در دورة ساسانیان ( و چهار پنج قرن اول از عهد اسلامی ) در ایران زندگی می کرده ویکی از طبقات اجتماعی فاصل میان طبقة کشاورزان و اشراف درجة اول را تشکیل می داده و صاحب نوعی از «اشرافیت ارضی» بوده اند . زندگانی این دسته در کاخهایی که د راراضی خود داشتند می گذشت و بوسیلة «روستائیان» از آن اراضی بهره برداری می نموده و در جمع آوری مالیات اراضی با دولت ساسانی و سپس در عهد اسلام با دولت اسلامی همکاری داشته اند و تا حدود حملة مغول بتدریج بر اثر فتنه ها و آشوبها و تضییقات گوناگون از بین رفتند . اینان در حفظ نژاد و نسب و تاریخ و رعایت آداب و رسوم ملی تعصب و سختگیری خاص می کردند و بهمین سبب است که هر وقت در دورة اسلامی کسی را «دهقان نژاد» بدانند مقصود صحت نژاد ایرانی اوست و نیز بهمین دلیل است که در متون فارسی قرون پیش از مغول « دهقان » بمعنی ایرانی و مقابل «ترک» و «تازی» نیز استعمال می شد .
فردوسی از چنین طبقة اجتماعی ایران و بهمین روی از تاریخ ایران آ‎گاه بود ، بایران عشق می ورزید ، بذکر افتخارات ملی علاقه و از سرگذشت نیاکان خویش آگهی داشت . وی از خاندانی صاحب مکنت و ضیاع وعقار بود و بقول نظامی عروضی صاحب چهار مقاله در دیه باژ « شوکتی تمام داشت و بدخل آن ضیاع از امثال خود بی نیاز بود » ولی این بی نیازیش پایدار نماند زیرا او همة سودهای مادی خود را بکناری نهاد و وقتی تاریخ میهن خود و افتخارات گذشته آنرا در خطر نیستی و فراموشی یافت هم خود را باحیاء تاریخ گذشته مصروف داشت و از بلاغت و فصاحت معجزه آسای خود در این راه یاری گرفت ، از تهیدستی نیندیشید ، سی سال رنج برد ، و بهیچروی ، حتی در مرگ پسرش ، از ادامة کار باز نایستاد ، تا شاهنامه را با همة رونق و جلا و شکوه و جلالش ، جاودانه برای ایرانی که می خواست جاودانی باشد ، باقی نهاد « که رحمت بر آن تربت پاک باد » .
فردوسی ظاهراً در اوان دقیقی ( حدود 367 -  369 هـ . ) بنظم داستانهای منفردی از میان داستانهای قدیم ایرانی سرگرم بود ، مثل داستان « بیژن و گرازان » ، که بعدها آنها را در شاهنامة خود گنجانید ، و گویا این کاررا حتی در عین نظم شاهنامة ابومنصوری یا بعد از آن نیز ادامه می داد و داستانهای منفرد دیگری را مانند اخبار رستم ، داستان رستم و سهراب ، داستان اکوان دیو ، داستانهای مأخوذ از سرگذشت بهرام گور ، جداگانه بنظم در می آورد ، اما تاریخ نظم این داستانها مشخص نیست و تنها بعضی از آنها دارای تاریخ نسبه روشن و آشکاریست مثلاً داستان سیاوش در حدود سال 387 هـ . سروده شده و نظم داستان نخجیر کردن رستم با پهلونان در شکارگاه افراسیاب در 389 شروع شد .
آغاز نظم شاهنامه : اما نظم شاهنامه ، یعنی شاهنامه یی که در سال 346 هجری بامر ابومنصور محمدبن عبدالرزاق سپهسالار خراسان فراهم آمده بود ، دنبالة اقدام دقیقی شاعرست در همین مورد . پیش ازین گفتیم که دقیقی بعد از سال 365 که سال جلوس نوح بن منصور سامانی بود ، بامر او شروع بنظم شاهنامة ابومنصوری کرد ولی هنوز بیش از هزار بیت آنرا بیت آنرا بنظم در نیاورده بود که بدست بنده یی کشته شد .
بعد از شهرت کاردقیقی در دهة دوم از نیمة دوم قرن چهارم و رسیدن آوازة آن و نسخه یی از نظم او بفردوسی ، استاد طوس بر آن شد که کار شاعر جوان دربار سامانی را بپایان برد . ولی مأخذی را که دقیقی در دست داشت مالک نبود و می بایست چندی در جست و جوی آن بگذراند . اتفاق را یکی ازدوستان او درین کار با وی یاوری کرد و نسخه یی از شاهنامة منثور ابو منصوری را بدو داد و فردوسی از آن هنگام بنظم شاهنامه دست یازید ، بدین قصد که کتاب مدون و مرتبی از داستانها و تاریخ کهن ترتیب دهد .
تاریخ این واقعه یعنی شروع بنظم شاهنامه صریحاً معلوم نیست ولی با استفاده از قرائن متعددی که از شاهنامه مستفاد می گردد و انطباق آنها بر وقایع تاریخی ، می توان آغاز نظم شاهنامة ابومنصوری را بوسیلة استاد طوس سال 370 -  371 هجری معلوم کرد .
این کار بزرگ ، خلاف آنچه تذکره نویسان و افسانه سازان جعل کرده اند ، بامر هیچیک از سلاطین ، خواه سامانی و خواه غزنوی ، انجام نگرفت بلکه استاد طوس بصرافت طبع ، بدین مجاهدت عظیم دست زد و در آغاز کار فقط از یاوری دوستان خود و یکی از مقتدرین ایرانی نژاد محلی در طوس بهره مند شد که نمی دانیم که بود ولی چنانکه فردوسی خود می گوید او دیر نماند و بعد ازو مردی دیگر ، هم از متمکنان و بزرگان محلی طوس ، بنام « حیی» یا «حسین» بن قتیبه شاعر را زیر بال رعایت گرفت و در امور مادی ، حتی پرداخت خراج سالانه ، یاوری نمود ، و مردی دیگر بنام « علی دیلمی » هم در ینگونه یاوریها شرکت داشت . اما اینان همه از یاوران و دوستان و بزرگان محلی طوس یا ناحیة طابران بودند و هیچیک پادشاه و سلطان نام آوری نبود .
تذکره نویسان در شرح فردوسی نوشته اند که او بتشویق سلطان محمود بنظم شاهنامه پرداخت و علت این اشتباه آنست که نام محمود در نسخ موجود شاهنامه ، که دومین نسخة شاهنامة فردوسی است ، توسط خود شاعر گنجانیده شده ، چنانکه بموقع خواهیم گفت ، و نسخة اول شاهنامه که منحصر بود بمنظوم ساختن متن شاهنامة ابومنصوری ، موقعی آغاز شده بود که هنوز 19 سال از عمر دولت سامانی باقی بود و اگر فردوسی تقدیم منظومة خود را بپادشاهی لازم می شمرد ناگزیر بدرگاه آل سامان ، که خریدار اینگونه آثار بودند ، روی می نمود و بهرحال نمی توانست در آن تاریخ بدرگاه سلطانی که هنوز روی کار نیامده بود بشتابد . محمود ترکزاد غزنوی نه تنها در ایجاد شاهنامة استاد طوس تأثیری نداشت بلکه تنها کار او قصد قتل گویندة آن ، بگناه دوست داشتن نژاد ایرانی و اعتقاد به تشیع ، بوده است و بس .
اتمام اولین نسخة شاهنامه : گفتیم که فردوسی ، مدتی پیش از بدست آوردن نسخة شاهنامة منثور ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی ، در دوران جوانی و پیش از چهل سالگی ، سرگرم نظم بعضی از داستانهای قهرمانی بود تا بنابر شرحی که گذشت در حدود سال 370 -  371 هجری نسخة شاهنامة منثور ابومنصوری را بیاری یکی از دوستان طوسی خود بدست آورد و بنظم آن همت گماشت ، و پس از سیزده یا چهارده سال ، در سال 384 یعنی ده سال پیش از آشنایی با دربار محمود غزنوی ، آنرا بپایان رسانید . تاریخ مذکور در پاره یی از نسخ قدیم شاهنامه دیده می شود مثلاً در یک نسخه از شاهنامة موجود در موزة بریتانیا در لندن تاریخ ختم آن چنین است :
سرآمـــد   کنـــون   قصــة   یزدگرد                             بماه سفند ارمذ روز ارد
ز هجرت سه صد سال و هشتاد و چار                           بنام جهـان داور کردگـار    

 و در یک نسخة دیگر از کتابخانة شهر استرازبورگ (فرانسه) تاریخ ختم کتاب بدینگونه است :

گذشته از آن سال سیصد شمار                           برو بر فزون بود هشتاد و چار

و در ترجمه یی که فتح بن علی بنداری اصفهانی بحدود سال 620 -  624 از شاهنامه بعربی ترتیب داد ، باز تاریخ ختم شاهنامه سال 384  است .

مقایسة ترجمة البنداری با شاهنامة معمول این نکته را بر ما روشن می کند که بسیاری از مطالب موجود در شاهنامه های متداول در آن ترجمه موجود نیست و ازینجا دریافته می شود که نسخة مورد استفادة البنداری کوتاهتر و مختصرتر بود . علت آنست که فردوسی ، نخستین بار که شاهنامه را بنظم در می آورد ، از شاهنامة ابومنصوری استفاده کرد یعنی از کتابی که خیلی از داستانهای اضافی که فردوسی از مآخذ دیگر بدست آورده بود ، در آن وجود نداشت ، درست مثل کتاب غرر اخبار ملوک الفرس ثعالبی که مأخذ اساسی آن هم همان شاهنامة ابو منصوری بود .

ختم دومین نسخة شاهنامه : دومین نسخة شاهنامه محصول تجدید نظر چندین سالة فردوسی در منظومة خود و افزایش مطالبی بر آن از مآخذ دیگر مخصوصاً از اخبار رستم تألیف « آزادسرو » نامی است که در اواخر قرن سوم و اوایل قرن چهارم هجری می زیسته است . در حالی که این افزایشها بر نخستین نسخة شاهنامه صورت می گرفت ، موضوع آشنایی شاعر با عمال محمود غزنوی و دربار آن پادشاه جهانجوی هم بپیش آمد . حصول این آشنایی مقارن بود با شصت و پنج یا شصت و شش سالگی شاعر یعنی سال 394 یا 395 و ده سال بعد از ختم نسخة اول شاهنامة منظوم ، و گویا که این ارتباط بوسیلة ابوالعباس اسفراینی نخستین وزیر محمود ( عزل و حبس او در سال 401 اتفاق افتاد ) و برادر سلطان یعنی نصربن ناصر الدین سبکتکین ( م 412 هـ ) اتفاق افتاده باشد . تا این تاریخ یعنی تا سال 394 -  395 هجری ، نخستین نسخة منظوم شاهنامه شهرت بسیار یافته بود و طالبان از آن نسخه ها برداشتند و با آنکه پدید آورندة آن شاهکار به پیری گراییده بود و تهیدستی بر او نهیب می زد ، هیچیک از بزرگان و آزادگان با دانش که از منظومة زیبایش بهره مند می شدند در اندیشة پاداشی برای آن آزاده مرد بزرگوار نبودند در حالی که او نیازمند یاری آنان بود و می گفت :

چو بگذشت سال از برم شصت و پنج

 

فزون کردم اندیشة درد و رنج

بتاریخ شاهان نیاز آمدم

 

به پیش اختر دیرساز آمدم

بزرگان و با دانش آزادگان

 

نبشتند یکسر سخن رایگان

نشسته نظاره من از دورشان

 

تو گفتی بدم پیش مزدورشان

جز احسنت ازیشان نبد بهره ام

 

بکفت اندر احسنتشان زهره ام

سر بدره های کهن بسته شد

 

وز آن بند روشن دلم خسته شد

 

در چنین حالی بود که دلالان تبلیغاتی محمود ترکزاد باندیشة‌ استفاده از شهرت دهقان زادة بزرگوار طوس افتادند و او را به صلات جزیل محمود ، که برای گستردن نام و آوازة خود بشاعران می داد ، امیدوار کردند و بر آن داشتند که شاهنامة خود را که تا آن هنگام بنام هیچکس نبود باسم او درآورد . او نیز پذیرفت و بدین ترتیب یکی از ظلمهای فراموش ناشدنی تاریخ انجام یافت . فردوسی باز  بتجدید نظر و ترتیب و تنظیم نهایی شاهنامه و افزودن داستانهای نوسروده بر آن و گنجانیدن مدح محمود غزنوی در موارد مختلفی از آن پرداخت و نسخة دوم شاهنامه در سال 400 -  401 هجری آمادة تقدیم بدستگاه ریاست و سلطنت محمودی شد و فردوسی از ارتکاب این اشتباه آن دید که می بایست !

اختلاف با محمود و فرار از غزنین : پس از ختم شاهنامه چنانکه نظامی عروضی گفته است علی دیلمی آنرا در هفت مجلد نوشت و فردوسی آنرا از طوس بغزنین برد و بمحمود تقدیم کرد و خلاف انتظاری که داشت محل توجه و محبت پادشاه غزنین قرار نگرفت و با آنکه بنابر روایات مختلف پادشاه غزنوی تعهد کرده بود که در برابر هر بیت یک دینار بدو دهد بجای دینار درهم داد و این کار مایة خشم دهقان بزرگ منش طوس گشت چنانکه بنابر همان روایات همة دراهم محمود را بحمامی و فقّاعی بخشید ! علل اختلاف فردوسی و محمود بسیار است و مهمترین آنها اختلاف نظر آن دو بر سر مسائل سیاسی و نژادی و دینی است . فردوس مانند همة ایرانیان اصیل آن روزگار بسیاست نژادی که پیش ازین شرح داده ایم معتقد بود و این معنی از نامة رستم فرخ زاد که در پایان این مقال نقل خواهد شد بنیکی بر می آید . علاوه بر این او در شاهنامه بارها بر ترکان تاخته بود و حال آنکه محمود ترک زاده بود و سرداران و حاجبان او همه ترکان بودند و او و فرزندانش فقط با «تاجیکان» بپارسی سخن می گفتند و با این احوال طبعاً تحمل دشنامهای فردوسی بآباء و اجداد او برایش دشوار بود . بدتر از همة اینها فردوسی شیعی بود و مانند همة شیعیان در اصول دین به معتزلیان نزدیکی داشت و بالاتر از اینها مشرب فلسفی او هم از جای جای شاهنامه آشکارست . اما محمود دشمن هر شیعی و کشنده و بر دارکنندة هر معتزلی و هر فلسفی مشرب بود . او سنی متعصب و کرّامی خشک خام اندیشی بود و فقط با خام اندیشانی که برگرد او زبان به تأیید اعمالش در خراسان و ری و هندوستان می گشودند سر سازگاری داشت نه با آزاده مرد درست اندیشة آزاد فکری چون فردوسی که از پشت آزادگان و بزرگان آمده بود . بهرحال فردوسی ناگهان حربة تکفیر را بالای سر خود دید و تهدید شد که بجرم الحاد در زیر پای پیلان ساییده خواهد شد . پس ناگزیر از دام بلا گریخت و از غزنین به هرات رفت و باسمعیل ورّاق پدر ازرقی شاعر پناه برد و شش ماه در خانة آن آزاده مرد پنهان بود تا طالبان محمود بطوس رسیدند و بازگشتند و چون فردوسی ایمن شد از هرات بطوس و از آنجا بطبرستان نزد پادشاه شیعی مذهب باوندی آن دیار بنام « سپهبد شهریار» رفت و بدو گفت که در این شاهنامه همه سخن از نیاکان بزرگ تو می رود ، بگذار تا آنرا بنام تو کنم . لیکن او که از بیم تیغ محمود لرزان بود بدین کار تن در نداد . از فردوسی خواهش کرد تا صد بیت هجونامة محمود را که بر آغاز شاهنامه افزوده و در آن بعلل عهد شکنی «پرستارزادة» غزنوی اشاره کرده بود ، بصد هزار درهم بدو واگذارد تا بآب بشوید . فردوسی نیز چنین کرد اما آن هجونامه خلاف آنچه برخی پنداشته اند بتمامی از میان نرفت زیرا بعید نیست که فردوسی آن را پیش از رفتن بطبرستان منتشر کرده بوده باشد.

بعد ازین حوادث فردوسی از طبرستان بخراسان بازگشت و آخرین سالهای نومیدی و ناکامی خود را بتجدید نظرهای نهایی در شاهنامه و بعضی افزایشها بر ابیات آن گذرانید تا بسال 411 هجری در زادگاه خود « باژ » درگذشت و در باغی که ملک او بود مدفون گردید . همانجا که اکنون مزار اوست .

بفردوسی غیر از شاهنامه چند بیتی از قطعه و غزل وامثال آنها و نیز منظومة یوسف و زلیخا ببحر متقارب که بطبع نیز رسیده است نسبت داده شده است و این منظومة اخیر مسلماً از فردوسی نیست و دلایل بطلان این انتساب در اصل این کتاب بتفصیل آمده است. همینقدر باید بدانیم که منظومة مذکور را یکی از درباریان طغانشاه بن الب ارسلان سلجوقی چندین سال بعد از مرگ فردوسی در هرات ساخته و بآن پادشاه زاده تقدیم کرده است .

و اما شاهنامة فردوسی متضمن تاریخ داستانی ایرانست . ریشه های روایات آن از اوستا خصوصاً از یشتها و یسناها آغاز شد و با روایات دینی و تاریخی دوره های اشکانی و ساسانی تکامل یافته بدورة اسلامی کشید و سپس از نیمة دوم قرن سوم در شاهنامه های منثور و رمانهای قهرمانی تدوین شده بدوران حیات فردوسی رسید و برای آنکه اصالت روایات فردوسی را در شاهنامة او بشناسیم باید بقسمت نثر از همین دوره خاصه آنجا که از شاهنامه های منثور و از روایات قهرمانی و ملی مکتوب سخن گفته ایم مراجعه شود .

شاهنامه چه از حیث حفظ روایات کهن ملی و چه از لحاظ تأثیر شدید آن در نگاهبانی زبان پارسی دری بزرگترین سرمایة فرهنگ ملی ماست و بیهوده نیست که آنرا قرآن عجم نام نهاده اند . اندیشه ها و اندرزها وحکمتهای نیاکان ما و راه و رسم آنان در دفاع از آب و خاک خود و جانفشانیشان در محافظت مرزهای ایران از دشمنان و مهاجمان همه در این اثر عظیم اعجاب انگیز ، که مقرون بفصاحتی معجزه آمیزست ، درج شده و اجتماع این صفات آنرا بدرجه یی رسانیده است که محققان جهان در ردیف بزرگترین حماسه های ملی جهانش در آورده اند .

دربارة این اثر جاودانی تحقیقات و مطالعات متعددی بزبان فارسی و بسیاری از زبانهای زندة عالم شده و چندین ترجمه از آن بزبانهای مختلف از عربی و ترکی گرفته تا زبانهای اروپایی ترتیب یافته است .

زبان فردوسی در بیان افکار مختلف ساده و روان و درهمان حال بنهایت جزل و متین است ، و بیان مقصود در شاهنامه عاده بسادگی و بدون توجه بصنایع لفظی صورت می گیرد زیرا علو طبع و کمال مهارت گوینده بدرجه ییست که تصنع را مفلوب روانی و انسجام می کند و اگر هم شاعر گاه بصنایع لفظی توجه کرده باشد ، قدرت بیان و شیوایی و روانی آن خواننده را متوجه آن صنایع نمی نماید . قابل توجهست که فردوسی در عین سادگی و روانی کلام بانتخاب الفاظ فصیح و زیبا هم علاقه مند است و بهمین سبب سخنش در یک حال هم ساده است و هم منتخب ، هم روانست و هم حساب شده و دقیق ، چنانکه روانتر ازآن ننمی توان گفت و برگزیده تر از آن هم نمی توان آورد ، و چنین سخنی است که صفت « سهل ممتنع » بآن می دهند . بیهوده نیست که نظامی عروضی که خود مردی سخن شناس بود دربارة کلام استاد طوس گفته است : « الحق هیچ باقی نگذاشت و سخن را بآسمان علیین برد و در عذوبت بماء معین رسانید » و باز فرموده است : « من در عجم سخنی باین فصاحت نمی بینم و در بسیاری از سخن عرب هم .»

انتخاب شعر از کتابی که سراپا مقرون بفصاحت و زیباییست دشوار است . پس در اینجا بنقل « نامة رستم فرخزاد » اکتفا می شود که از میدان جنگ « قادسیه » به برادرش نوشته بود و مشتمل است بر توضیحات روشنی دربارة وضع سیاسی و اجتماعی و دینی ایران در آغاز قرن پنجم . مسلماً نظرها و افکار مؤلفان شاهنامة ابومنصوری در انتقاد از وضع آشفته یی که بر اثر تسلط تازیان و غلبة غلامان ترک و ترکزادان امارت جوی در پایان قرن چهارم پدید آمده بود ، در این سند بسیار بزرگ تاریخی مؤثر بوده است .

 

 

 

بیاورد صلاّب و اختر گرفت

 

ز روز بلا دست  بر سر گرفت

یکی نامه سوی برادر بدرد

 

نبشت و سخنها همه یاد کرد

نخست آفرین کرد بر کردگار

 

کزویست نیک و بد روزگار

دگر گفت کز گردش آسمان

 

پژوهنده مردم شود بدگمان

گنهکارتر در زمانه منم

 

از ایرا گرفتار اهریمنم

که این خانه از پادشاهی تهیست

 

نه هنگام پیروزی و فرهیست

ز چارم همی بنگرد آفتاب

 

بجنگ بزرگانش آید شتاب

ز بهرام و زهره است ما را گزند

 

نشاید گذشتن ز چرخ بلند

همان تیر و کیوان برابر شدست

 

عطارد ببرج دو پیکر شدست

چنین است و کاری بزرگست پیش

 

همی سیر گردد دل از جان خویش

همه بودنیها ببینم همی

 

وز آن خامشی برگزینم همی

چو آگاه گشتم ازین راز چرخ

 

که مارا ازو نیست جز رنج برخ

بایرانیان زار و گریان شدم

 

ز ساسانیان نیز بریان شدم

دریغ آن سر و تاج و اورنگ و تخت

 

دریغ آن بزرگی و آن فرّ و بخت

کزین پس شکست آید از تازیان

 

ستاره نگردد مگر بر زیان

بدین سالیان چارصد بگذرد

 

کزین تخنه گیتی کسی نسپرد

نداند کسی راز گردان سپهر

 

دگرگونه گشتست با ما بچهر

چو نامه بخوانی تو با مهتران

 

برانداز و بر ساز لشکر روان

همه گرد کن خواسته هر چه هست

 

پرستنده و جامه های نشست

همی  تاز  تا  آذرآبادگان

 

بجای  بزرگان   و   آزادگان

ز زابلستان گر ز ایران سپاه

 

هر آنکس که آیند زنهار خواه

بدار و بپوزش بیارای مهر

 

نگه کن بدین کارگردان سپهر

کزو شادمانیم و زو پر نهیب

 

زمانی فراز و زمانی نشیب

سخن هر چه گفتم بمادر بگوی

 

نبیند همانا مرا نیز روی

درودش ده از ما و بسیار پند

 

بدان تا نباشد بگیتی نژند

ور از من بدآگاهی آرد کسی

 

مباش اندرین کار غمگین بسی

چنان دان که اندر سرای سپنج

 

کسی کو نهد گنج با دسترنج

زگنج جهان رنج پیش آورد

 

از آن رنج او دیگری بر خورد

همیشه بیزدان ستایش کنید

 

جهان آفرین را نیایش کنید

که من با سپاهی بسختی درم

 

برنج و غم و شوربختی درم

رهایی نیابم سرانجام ازین

 

خوشا باد نوشین ازانزمین

چو گیتی شود تنگ بر شهریار

 

تو گنج و تن و جان گرامی مدار

کز آن تخمة نام دار ارجمند

 

نماندست جز شهریار بلند

نگهدار او را بروز و بشب

 

که تا چون بود کار من با عرب

ز کوشش مکن ایچ سستی بکار

 

بگیتی جز او نیست پرودگار

ز ساسانیان یادگارست و بس

 

کزین پس نبیند ازین تخمه کس

دریغ آن سر و تاج و آن مهر و داد

 

که خواهد شدن تخت شاهی بباد

تو بدرود باش و بی آزار باش

 

همیشه به پیش جهاندار باش

گر او را بد آید تو سر پیش اوی

 

بشمشیر بسپار و یاوه مگوی

چو با تخت منبر برابر شود

 

همه نام بوبکر و عمر شود

تبه گردد این رنجهای دراز

 

نشیبی درازست پیش فراز

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر

 

ز اختر همه تازیان راست بهر

چو روز اندر آید روز دراز

 

شودشان سر از خواسته بی نیاز

بپوشند ازیشان گروهی سیاه

 

ز دیبا نهند از بر سر کلاه

نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش

 

نه گوهر نه افسر نه رخشان درفش

برنجد یکی دیرگی برخورد

 

بداد و به بخشش کسی ننگرد

شتابان همه روز و شب دیگرست

 

کمر بر میان و کلة بر سرست

ز پیمان بگردند و از راستی

 

گرامی شود کژی و کاستی

پیاده شود مردم رزمجوی

 

سوار آنکه لاف آرد و گفت و گوی

کشاورز جنگی شود بی هنر

 

نژاد و بزرگی نیاید ببر

رباید همی این از آن آن ازین

 

ز نفرین ندانند و با زآفرین

نهانی بتر ز آشکارا شود

 

دل مرمان سنگ خارا شود

بداندیش گردد پدر  بر  پسر

 

پسر همچنین بر پدر  چاره گر

شود بندة بی هنر شهریار

 

نژاد و بزرگی نیابد بکار

بگیتی نماند کسی را وفا

 

روان و زبانها شود پر جفا

از ایران و از ترک و از تازیان

 

نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان نه ترک و نه تازی بود

 

سخنها بکردار بازی بود

همه گنجها زیر دامن نهند

 

بکوشند و کوشش بدشمن دهند

چنان فاش گردد غم و رنج و شور

 

که رامش بهنگام بهرام گور

نه جشن و نه رامش نه گوهر نه نام

 

بکوشش ز هر گونه سازند دام

زیان کسان از پی سود خویش

 

بجویند و دین اندر آرند پیش

نباشد بهار از زمستان پدید

 

نیارند هنگام رامش نبید

به پیشی و بیشی ندارند هوش

 

خورش نان کشکین و پشمینه پوش

چو بسیار زین داستان بگذرد

 

کسی سوی آزادگان ننگرد

بریزند خون از پی خواسته

 

شود    روزگار  بد آراسته

دل من پر از خون شد و روی زرد

 

دهان خشک و لبها پر از باد سرد

که تا من شدم پهلوان از میان

 

چنین تیره شد بخت ساسانیان

چنین بی وفا گشت گردان سپهر

 

دژم گشت و از ما ببرید مهر

اگر نیزه بر کوه قارن زنم

 

گذاره  کنم  ز  آنکه رویین تنم

کنون تیر و پیکان آهن گذار

 

همی بر برهنه  نیاید  بکار

همان تیغ کان گردن پیل و شیر

 

فگندی بزخم اندر آورد زیر

نبرّد همی پوست بر تازیان

 

ز دانش زیان آمدم بر زیان

مرا کاشکی گر خرد نیستی

 

گر آگاهی روز بد نیستی

بزرگان که در قادسی با منند

 

درشتند و با تازیان دشمنند

گمانند کاین بیشه پر خون شود

 

ز دشمن زمین رود جیحون شود

ز راز سپهری کس آگاه نیست

 

ندانند کاین رنج کوتاه نیست

چو بر تخمه یی بگذرد  روزگار

 

چه سود آید از رنج و از کارزار

ترا  ای  برادر  تن  آباد  باد

 

دل  شاه  ایران  بتو  شاد  باد

فردوسی


تولد و کودکی فردوسی

در چنان روزگارانی پر از شور و امید، به سال ( 329 قمری ـ 320 شمسی ) در آبادی باژ یا به قول دیگر در قریة طابران از حسن کودکی در وجود آمد که به قول معروف منصور نام گرفت. پدرش دهقانی گرانمایه و خداوند خانه و باغ و کشتزاری پهناور بود. او به گرد آوردن و خواندن افسانه ها و روایات تاریخی شوق بسیار داشت.

میهن پرستی بنام بود، و هر زمان نام ایران و پادشاهانش را می شنید از غایت غرور و تعصبی که داشت خون در رگهایش می جوشید.

حسن پس از اینکه پسرش قابلیت آموختن یافت به معلمی سپرد تا زبان پهلوی بدو بیاموزد.در آن زمان گروهی از بزرگان فرزندان خود را به آموختن زبان تازی وادار می کردند تا در دیوان راه یابند،یا به مشاغل معتبر دیگر برآیند.

اما حسن را رأی نیتی دیگر بود.

خواندن روایتها و افسانه های تاریخی و ملی اندیشه های دور و درازی در سر منصور پدید آورد و هر چه سال و سوادش فزون تر می شد شوقش در کار به نظم کشیدن روایات غرور انگیزی که خوانده برد بالا می گرفت.


دقیقی و شاهنامه اش

ابومنصور محمد بن احمد دقیقی آخرین شاعر بزرگ دوره سامانی که همچنان پیرو کیش نیاکان خود و بر آیین زردشتی باقی مانده بود و به اسلام نگرویده بود به فرمان ابوالقاسم نوح بن منصور امیر سامانی ( 366ـ 387 قمری، برابر 356 ـ 376 شمسی ) به منظور زنده کردن نام پادشاهان و حفظ تاریخ و افتخارات ایران به نظم حکایات و روایات تاریخی پرداخت اما یک هزار بیت بیش نسروده بود که در سال 360 قمری به دست بنده ای کشته شد

اشعار دقیقی شرح پادشاهی یافتن گشتاسب و گوشه نشینی لهراسب در پرستشگاه است و ظهور زردتشت و گرویدن شاه و پشوتن و اسفندیار وزیر به آیین وی از آن پس جنگهای مذهبی میان پیروان زردشت و ارجاسب پادشاه ترک را از روی کتاب ادیواتکارزیران ( یادگار زریران ) به نظم آورده است

فردوسی که در سخن پردازی مستعد بود و شور و شوقی پایان ناپذیر به این کار داشت تصمیم کرد کار دراز و دشورای را که دقیقی آغاز نهاده بود به پایان رساند اما دفتری که در آن روایات و افسانه های تاریخی ایران نوشته شده بود و دقیقی از آن بهره برگرفته بود نداشت .


شاهنامه ابومنصوری

اتفاق را یکی از بزرگان بر نیت ابوالقاسم و جستجوی او در به دست آوردن مآخذی درست و دقیق آگاه شد شاهنامه منثور ابومنصوری را به وی داد:

به شهرم یکی مهربان دوست بود

تو گفتی که با من به یک پوست بود

مرا گفت خوب آمد این رای تو

به نیکی گراید همی پای تو

نوشته من این نامه پهلوی

به پیش تو آرم مگر نغنوی

گشاده زبان و جوانیت هست

سخن گفتن پهلوانیت هست

شو این نامه پهلوی بازگوی

بدین جوی نزد مهمان آبروی

چو آورد این نامه نزدیک من

برافروخت این جان تاریک من

این شاهنامه به همت و کوشش ابومنصور محمد بن عبد الرزاق ابن عبد الله فرخ که از بزرگان طوس بود و از حدود سال 320 هجری قمری 311 شمسی ـ در طوس و نواحی آن فرماندهی داشت فراهم آمده بود ابومنصور از سوی ابو علی احمد بن مظفر بن محتاج سپهسالار و والی خراسان حاکم طوس بود این مرد که ایران را به حد پرستش گرامی می داشت وزیر خود را مأمور فرمود که با موبدان و دانشمندان و دیگر کسانی که به تاریخ ایران را به حد پرستش گرامی می داشت وزیر خود را مأمور فرمود که با موبدان و دانشمندان و دیگر کسانی که به تاریخ ایران باستان و سرگذشت شاهان و سرداران کهن آشنایی داشتند انجمن کند و به یاری آنان گروهی از دانایان و تاریخ دانان که شادان پسر برزین از طوس، ماخ ـ از هرات، ماهوی یا شاهوی خورشید پسر بهرام ـ از شاپور و یزدان داد پسر شاپور ـ از سیستان بزرگان آنان بودند کتاب را در محرم سال 346 قمری ـ 336 شمسی ـ به پایان رساند

گفتنی است که ابومنصور در جمادی الاول سال 349 قمری سپهسالار خراسان شد فرمانرواییش چند ماه بیش نپایید و معزول گشت اما دگر بار به سال 350 سپهسالار شد و به سببی خراسان را غارت کرد و به دیالمه پیوست سرانجام چنانکه نوشته اند به تحریک و شمگیر بن زیار 323 ـ اول ـ محرم 357 قمری، برابر 314ـ 347 شمسی امیر گرگان به دست یوحنای طبیب مسموم شد .


فردوسی در اشاره به چگونگی تألیف شاهنامه منثور ابومنصوری فرموده است:

یکی نامه بد از گه باستان

فروان بدو اندر آن داستان

پراکنده در دست هر موبدی

از او بهره ی برده هر بخردی

یک پهلوان بود دهقان نژاد

دلیر و بزرگ و خردمند و راد

پژوهنده روزگار نخست

گذشته سخنها همه باز جست

زهر کشوری موبدی سالخورد

بیاورد و این نامه را گرد کرد

بپرسیدشان از نژاد کیان

و زان نامداران و فرخ گوان

که گیتی به آغاز چون داشتند

که ایدون به ما خوار بگذاشتند

چگونه سرآمد به نیک اختری

برایشان همه روز کند آوری

بگفتند پیشش یکایک مهان

سخنهای شایان و گشت جهان

چو بشنید از ایشان سپهند سخن

یکی نامور نامه افکند بن

چنان یادگاری شد اندر جهان

بر او آفرین از کهان و مهان

چو این دفتر از داستانها بسی

همی خواند خواننده بر هر کسی

چنان دل نهاده بر این داستان

همه بخردان و همان راستان

فردوسی و شاهنامه

فردوسی به سال 365 قمری برابر 355 شمسی به سرودن شاهنامه آغاز کرد سی و شش ساله و بالیده بود سری پر شور و دلی سرشار از عشق وطن داشت دانشوری روشندل و رای مند و با همت بود و از پیشبرد این کار از هیچ رنج و دشواری و تلخکامی پروا نمی کرد به آنچه می اندیشید اعتقاد راستین داشت آتش شوق وطن پرستی سراسر وجودش را چنان گرم کرده بود که سر از پا نمی شناخت دولتمند و بی نیاز بود سرایی گشاده و دلخواه داشت که به باغی گسترده دامن و زیبا و پر درخت و سایه افکن پیوسته بود به هر چه می خواست دسترس داشت و برای فراهم آوردن روزی در تنگنا نبود از اینها گرانبهاتر همسری زیبا و خوش گفتار و یگانه و فرشته خو در خانه داشت که چون پروانه گرد وجودش می گشت و هر چه می گفت فرمان می برد و گفتنی است که زن فرمانبر پارسا آرام بخش زندگی است فردوسی ضمن توصیف شبی تیره از مهربانیها و نکو خویی ها و فرمانبرداریهای همسرش چنین یاد کرده است:

شبی چون شبه روی شسته به قیر

نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر

نبد ایچ پیدا نشیب از فراز

ذلم تنگ شد زان درنگ دارز

بدان تنگی اندر بجستم ز جای

یکی مهربان بودم اندر سرای

خروشیدم و خواستم زو چراغ

درآمد بت مهربانم به باغ

مرا گفت شمعت چه باید همی

شب تیره خوابت نیاید همی

بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب

بیاور یکی شمع چون آفتاب

برفت آن بت مهربانم زباغ

بیاورد رخشنده شمع و چراغ

می آورد و نار و ترنج و بهی

ز دوده یکی جام شاهنشهی

باری فردوسی پس از به دست آوردن شاهنامه ابومنصوری و بهره گیری از مأخذ و منابعی دیگر به نظم شاهنامه آغاز کرد نیک مردانی پاکیزه و سرشت و نکوخواه پیوسته وی را به پایان رساندن کار بزرگ و دشواری که در پیش گرفته بود تشویق و به گونه گون یاریها و تیمار داریها خوشدل و قوی دل می کردند .

فردوسی مهربانیها و دلجوییهای پاکیزه خوترین آنان را چنین وصف کرده است :

بدین نامه چون دست کردم دراز

یکی مهتری بود گردن فراز

جوان بود و از گوهر پهلوان

خردمند و بیدار و روشن روان

خداوند رای و خداوند شرم

سخن گفتن خوب و آوای نرم

مرا گفت کز من چه آید همی

که جانت سخن بر گراید همی

 به چیزی که باشد مرا دسترس

بکوشم نیازت نیارم به کس

همی داشتم چون یکی تازه سیب

که از بد نیاید به من بر نهیب

به کیوان رسیدم ز خاک نژند

از آن نیکدل نامور ارجمند

اما از شور بختی خورشیدی زندگی این رادمرد پاکیزه گوهر نیک منش به ناگاه در افق تیره و شوم مرگ پنهان شد فردوسی در سو گش مویه کرد خورشید و گفت:

چنان نامورد گم شد از انجمن

چو از باد سرو سهی در چمن

دریغ آن کمربند و آن کردگاه

دریغ آن کیی برزو و بلای شاه

نه زو زنده بینم نه مرده نشان

به چنگ نهنگان مردم کشان

گرفتار دل زو شده نا امید

روان لرز لرزان به کردار بید

چنان پشتیبان و مهربانی به خاک رفت اما نیکمردان دیگر از یاریش باز نایستادند و رهایش نکردند اتفاق را پس از مرگ آن بزرگ مرد از بخت بد روزگار فردوسی اندک اندک به ناهمواری و تیرگی و تنگی گرائید بر اثر خشکسالیهایی پیاپی و بی حاصل ماندن گشترازش درآمدش نقصان یافت و بیم تنگ مایگی و درماندگی در فراهم ساختن روزی و سرانجام ترس نیازمندی او را پیوسته ناشاد و پراکنده خاطر می داشت .

علی دیلمی و حیی قتیب یا حسین قتیب ـ در این روزگاران درد انگیز از بزرگترین حماسه سرای گیتی حمایت می کردند .

علی دشواریهای زندگیش را آسان می کرد و حسین قتیب از پرداختن مالیات معافش داشته بود تا به نظم آوردن شاهنامه را با آسودگی خاطر ادامه دهد:

از آن نامور نامداران شهر

علی دیلمی بود کاو راست بهر

که همواره کارم به خوبی روان

همی داشت آن مرد روشن روان

و:

حسین قتیب است از آزادگان

که از من نخواهد سخن رایگان

از اویم خور و پوشش و سیم و زر

از او یافتم جنبش و پا و پر

نیم آگه از اصل و فرع خراج

همی غلطم اندر میان دواج

فردوسی سالها با بیم و امید همچنان شب و روز شمع جان را می سوخت و حماسه می آفرید هر چه زمان بیشتر می گذشت فرسوده تر و رنجورتر و تنگ مایه تر می شد محصلان مالیات بر او سخت می گرفتند و چندانکه از بی انصافی ایشان می خروشید و فغان بر می آورد سود نمی بخشید از تنگ دستی شیرازة زندگیش گسسته و لبانش به شکوه باز شده بود و از شوریدگی بخت ناله می کرد:

بر آمد یکی ابر و شد تیره ماه

همی شیر بارد ز ابر سیاه

نه دریا پدید است و نه دشت و باغ

نبینم همی بر هوا پر زاغ

حواصل فشاند همی هر زمان

چه سازد همی این بلند آسمان

نماندم نمک سود و هیزم نه جو

نه چیزی پدید است تا جو درو

بدین تیرگی روز و هول خراج

زمین گشت از برف چون گوی عاج

من اندر چنین روز و چندین نیاز

به اندیشه در گشته فکرم دراز

همه کارها شد سر اندر نشیب

مگر دست گیرد حسین قتیب

بر اثر ناهمواریهای روزگار آثار فرسودگی و پیری زود هنگام در فردوسی این بزرگ مرد تاریخ بشریت پدیدار شد در شصت و سه سالگی پاهایش از رفتار درست و آسان و گوشهایش از شنیدن باز ماند:

دو گوش و دو پای من آهو گرفت

تهی دستی و سال نیرو گرفت

ببستم بدینگونه بدخواه دست

بنالم ز بخت بد و سال سخت

چو شصت و سه سالم شد و گوش کر 

زگیتی چرا جویم آیین و فر

مرگ فرزند

درد انگیزتر از سپری شدن دوران سرشارب از فرهی و خرمی جوانی و درآمدن پیری مرگ جانکاه یگانه پسر سی و هفت ساله اش بود که در سال 394 اتفاق افتاد با اینکه این پسر درشت خوی و سرکش بود و همواره با پدر به ناهمواری و پرخاشگری سخن می گفت به قهر و خشم کانون گرم خانواده را رها کرده و به سفر رفته بود و هم در غربت جان سپرده بود فردوسی در سوگش چندان گریست و نالید و خروشید که بس دلها از غم او به درد آمد .

فردوسی چندانکه در حماسه سرابی توانا بود در سرودن مرثیه زبر دست بود ابیات غم انگیز و جانسوزی که از قول تهمینه مادر سهراب در مرگ پسرش سروده و مضامینی که در سوگ اسفندیار و فرامرز آفریده بی نظیر است و به دیده اشک می‌آورد اما ساده ترین و حزن انگیزترین مرثیت را بر مرگ یگانه پسرش سروده گرچه مفصل نیست آشکار است که از دلی سوخته و خاطری پریشان و نا امید تراویده است .

مرا سال بگذشت بر شصت و پنج

نه نیکو بود گر بیازم به گنج

مگر بهره برگیرم از پند خویش

بیندیشم از مرگ فرزند خویش

مرا بود نوبت برفت آن جوان

ز دردش منم چون تن بی روان

شتابم همی تا مگر یابمش

چو یابم به بیغاره بشتابمش

که نوبت مرا بود بی کام من

چرا رفتی و بردی آرام من

زبدها تو بودی مرا دستگیر

چرا راه جستی ز همراه پیر

مگر همرهان جوان یافتی

که از پیش من تیز بشتافتی

جوان را چو شد سال بر سی و هفت

نه بر آرزو یافت گیتی و رفت

همی بود همواره بر من درشت

برآشفت و یکباره بنمود پشت

کنون او سوی روشنایی رسید

پدر را همی جان خواهد گزید

مرا شصت و پنج و و را سی و هفت

نپرسید از این پیر و تنها برفت

وی اندر شتاب و من اندر درنگ

ز کردارها تا چه آید به چنگ

گفتنی است که در این روزگاران حامیان فردوسی مرده یا پراکنده شده بودند هیچ کس را غم او نبود تنگ دستی و بینوایی درمانده و نالانش کرده بود پیوسته به روزگاران جوانی که به فراخی نعمت و نشاط سپری شده بود حسرت می خورد و از سختی معیشت و تنگ مایگی می نالید .

مرا دخل و خورد از بر ابر بدی

زمانه مرا چون برادر بدی

تگرگ آمد امسال بر سان مرگ

مرا مرگ بهتر بدی زان تگرگ

هوا پر خروش و زمین پر ز جوش

خنک آنکه دل شاد دارد به نوش

درم دارد و نان و نقل و نبید

سر گوسفندی تواند برید

مرا نیست این خرم آن را که هست

ببخشای بر مردم تنگدست

دانایان و بزرگان طوس و شهرهای نزدیک که همه به سنت ها و رسوم ملی و تاریخی اعتقاد و دلبستگی تمام داشتند پیوسته هنر نمایی فردوسی را در به نظم آوردن تاریخ باستانی ایران می ستودند و اثر ارجمندش را دستنویس می کردند اما هیچیک را چندان دارایی یا همت نبود که شاعر شوریده حال را از مال بی نیاز کنند:

بزرگان با دانش آزادگان

نبشتند یکسر همه رایگان

نشسته نظاره من از دورشان

تو گفتی بدم پیش مزدورشان

جز احسنت از ایشان نبد بهره ام

بگفت اندر احسنتشان زهره ام

سربدره های کهن بسته شد

و ازن بند روشن دلم خسته شد

غمی گران گزند

اندوهی که بیش از بی برگ و نوایی و نیازمندی فردوسی آزاده و خسته دل را نگران و بیمناک می داشت این بود که مبادا اثر عظیم و بی نظیری که در کار آفرینش رنجهای جانکاه کشیده بود و نیم عمرش را در پرداختن و آراستنش گذارنده بود بر اثر پیش آمدی زشت و نامبارک از میان برود در آن زمان و پیش و پس از آن روزگاران قاعده بر این بود که اگر کتابی منظوم یا منثور پسند خاطر پادشاه وقت می افتاد یا سلطان به چشم عنایت در کسی می نگریست درباریان و نزدیکان و عامه مردم خوش آمد شاه را در آفرین و ستایش آن اثر یا کس مبالغتها می کردند و اگر کسی یا چیزی شاه را خوش نمی آمد باز هم خشنودی خاطر او چنان خوار و بی اعتبار می شد که هیچ کس اسمش را بر زبان نمی آورد تو گفتی که هرگز نبود .

این اندیشه دل سراینده رنجیده و رنجیدة فردوسی را غمگین و هراسان می‌داشت می اندیشید که اگر پس از مرگش اثرش خوار بماند یا بعد از سپری شدن زمانی نابود گردد حاصل این همه زحمتش چه خواهد بود؟ و شاید این نگرانی بیم انگیز و جاناه سفارش دوست بزرگواری که به هر چه دسترس داشت وی را مدد رسانده بود یاد آورد که :

مرا گفت کاین نامه شهریار

اگر گفته آید به شاهان سپار

از این زمان فردوسی در اندیشة یافتن امیر یا پادشاهی برآمد که از او و شاهنامه اش حمایت و نگهداری کند باشد که این اثر در جهان بماند و جاودانه شود

مقارن این احوال محمود بن سبکتکین بر غزنین و سیستان و برخی نقاط خراسان حکومت می کرد جمعی از شاعران و نویسندگان و دانشمندان سود خویش را در دربار او گرد آمده بودند و گوهر سخن را بی پروا در پای او می ریختند تا جاه و مرتبت یابند و باشد تا دیک و دیکدان زرین سازند .


آزادگی و خود کامگی رویاروی هم

فردوسی کام و ناکام پس از پایان یافتن نخستین نظم شاهنامه در سال 394 تا 395 قمری به غزنه رفت وی پیش از این زمان نه به آنجا سفر کرده بود و نه با محمد و درباریانش آشنایی داشت اینکه برخی نوشته اند فردوسی به تشویق محمود و به امید گرفتن صله به نظم شاهنامه آغازیده دروغ و بهتانی عظیم است این گرانمایه مرد هشیوار تنها به عشق و شوق زنده کردن داستانها و روایتهای ملی و بلند کردن نام ایران بدین کار بزرگ و جاودانه که هیچ شاعری یارای اندیشیدن به آن را هم نمی توانست تا به انجام رساندنش چه رسد پرداخت در آغاز کار چنانکه پیش از این گذشت فردوسی دولتمند و متنعم بود و به مدد مالی دیگران نیاز نداشت افزون بر این از دریوزگی و ستایشگری و سر نهاندن بر آستان زورمندان گنهکار بیزار و گریزان بود وقتی هم پیری بر او چیره شد دست و پایش آهو گرفت و روزگار جای مراد دستواره به دستش داد گوشش کر و بینائیش کاسته شد و تهی دستی و بینوایی دمار از روزگارش برآورده هرگز در دلش نگذشت که حاصل پر ثمر اندیشه های تابناک و نیمی از عمر خود را با سیم و زر سودا کند اما وقتی یقینش شد اگر شهنامه اش به نام زورمندی و در حمایت چنان کسی درنیاید شاید فراموش و نابود شود ناچار بدین خواری تن در داد و رهسپار غزنه شد .

دربارة چگونگی راه یافتن فردوسی به دربار محمود گفته ها بسیار و غالباً افسانه است از جمله نوشته اند: فردوسی بیرون شهر غزنه به باغی گشاده و زیبا و با صفا رسید چون خسته و فرسوده بود داخل آن شد دید سه تن محتشم ـ عنصری عسجدی، فرخی به باده گساری و شادخواری نشسته اند و جوانی زیبا و چالاک و آراسته خدمتگزاری را آماده است فردوسی تا نزدیک آنان پیش رفت ایاشن برآشفتند و گفتند ما هر سه شاعریم و ستایشگر و مقرب شاه فردوسی گفت من شاه را ندیده ام اما شاعری دانم آن سه مغرور خود رای از گستاخی و دعوی آن مرد ساده که لباس کهنه و کم بها بر تن داشت و سر و رویش از گرد راه پوشیده بود در شگفت شدند و گفتند می آزماییم اگر دانستی و توانستی ترا در جمع خود می پذیریم و به درگاه شاه می بریم فردوسی گفت آماده و به فرمانم عنصری گفت ما هر یک مصراعی می سراییم تو چهارمین مصراع را بگوی .

من می گویم: چون عارض تو ماه نباشد روشن

فرخی گفت: مانند رخت گل نبود در گلشن

عسجدی گفتک مژگانت همی گذر کند از جوشن

آنان که به شیوة شعر کهن آشنایند می دانند که قافیة بعضی کلمات بسیار اندک است مانند عشق که قافیه اش فقط دمشق است و تنگدلی که جز سنگدلی قافیه ندارد قافیة روشن گلشن و جوشن هم بسیار نیست از این رو عنصری این قافیه را انتخاب کرده بود که مرد روستایی درمانده و شرمسار و دور شود و آن سه فارغ از زحمت بودن بیگانه ای ناداشت شور و نشاط از سر گیرند اما فردوسی که به تاریخ کهن و نامداران باستانی ایران آگاه بود از آوردن مصراع درنماند و فرمود:

مانند سنان گیو در جنگ پشن

عنصری و عسجدی و فرخی از قوت طبع و آگاهی او بر داستانهای ملی ایران در شگفت شدند و چون با او به گفتگو نشستند و از سزاواری و دانش سرشارش آگاه شدند گفتند ما ترا به خدمت محمود می بریم که به ساختن کتابی درباره پادشاهان باستانی ایران و کارهای آنان بپردازی چنین کردند محمود فردوسی را به ساختن شاهنامه مأمور و قبول کرد که در برابر هر بیت یک دینار طلا به او بدهد فردوسی به سرودن شاهنامه کوشید و به پایان رساند اما محمود به جای زر، سیم به او بخشید فردوسی آنهمه را به گرمابه دار و فقاعی داد فرار کرد و محمود را هجوها کرد و دنبالة این داستان که در بسیار کتابها آمده است .

اما اینها همه افسانه است از آنکه محمود ترک نژاد فرومایه گوهر هرگز به زنده کردن و زنده ماندن نام پادشاهان باستانی و داستانها و آداب و رسوم ملی ایران دلبستگی نداشت


دانشوری مردمی پرور

می توان باور کرد که فردوسی پس از درآمدن به غزنه وسیلة ( ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی ) نخستین وزیر محمود به وی معرفی شد ـ سال 394 یا 395 ـ اسفراینی بزرگوار مردی دانا رای مند زیرک و کاردان بود به زبان و ادبیات ایران عشق می ورزید و به همت و تدبیر این دانشور زبان فارسی زبان رسمی و درباری شد و نوشتن نامه ها و حکمها و دفترها به این زبان معمول گردید محمود بر اثر اشتغال به جنگ و سفرهای پی در پی فرصت دیدن و خواندن شاهنامه نکرد و پیش آمد بد آنکه در سال 401 قمری برابر 390 شمسی ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی وزیر نیک ـ اندیش و ایران دوست معزول شد و جای او را احمد بن حسن میمندی گرفت او نیز مدبر و فاضل و در ادب تازی متبحر بود اما به زبان فارسی و آثار و تاریخ ایران دلبستگی نداشت از این رو زبان فارسی و آثار و تاریخ ایران دلبستگی نداشت از این رو زبان دربار را از فارسی به عربی برگرداند و به قول معروف همین وزیر چندان نزد سلطان از فردوسی سعایت کرد که محمود به آن سراینده بزرگوار نپرداخت اما روزگار وی را نیز مکافاتی سخت کرد چه زمان دارازی عزیز نماند محمود بر او به سببی خشم گرفت در سال 415 به زندانش افکند و تا زمانی که محمود زنده بود ـ همچنان در حبس بود محمود روز پنجشنبه 22 ربیع الاول سال 421 به بیماری سل در غزنین درگذشت ـ عجب اینکه محمود و میمندی از یک پستان شیر خورده بودند و با هم پرورش یافته بودند .

جواب دندان شکن

باری شاهنامه در نظر سلطان پسندیده نیفتاد از آنکه همه وصف دلیری و بزرگواری شاهان و پهلوانان ایران، و ذکر پاک خویی و وطن پرستی ایرانیان بود، و از ترکان و تازیان به نیکی یاد نشده بود. از این گذشته چنانکه گذشت میمندی، سعایت ها کرده بود. گفته بود که فردوسی رافضی است و با دشمنان شاه همرأی و همراز. شاعران دربار هم خوش آمد شاه و وزیر، و سود خویش را بد گفتن و خوار نمودن آن سرایندة بزرگ متفق شدند، و شاهنامه آن گنجینه گرانبهای بی مانند را سست و بی ارزش شمردند. ضمن اشعار خود، رستم جهان پهلوان را خوارمایه و ناداشت نمودند، و مضمون این بیت را :

به تیغ شاه نگر نامة گذشته مخوان

که راستگوی تر از نامه تیغ او بسیار

در قالبهای مختلف، مکرر آوردند.

آنان بیم داشتند که راه یافتن فردوسی به دربار، گرمی بازارشان را بکاهد و قدرشان را بشکند. نوشته اند محمود به فردوسی گفت: داستانهای شاهنامه جز حدیث رستم همه سست و خوار و بی مقدار است و در سپاه من چون رستم، بلکه دلیرتر از او هزارانند.

فردوسی تحمل این خواری نکرد و فرمود : زندگانی خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد، اما دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم نیافرید. و چون یقین کرد که آن غلام زاده و جاه مند مغرور بر لو مهربان نمی شود، دربار او را ترک کرد و رفت. محمود به میمندی گفت : دیدی و شنیدی که این مردک به کنایه ما را دروغزن خواند؟ وزیر جواب داد مرگ سزای اوست. کسانی به جستجویش رفتند؛ اما هر چه طلب کردند نیافتند.

فردوسی نا امیدی و دلشکستگی خویش را جای جای چنین یاد نموده است:

مرا غمز کردندکان پر سخن

به مهر نبی و علی شد کهن

چنین شهریاری و بخشنده ای

به گیتی ز شاهان درخشنده ای

نکرد اندر این داستانها نگاه

ز بدگوی و بخت من گناه

حسد برد بدگوی در کار من

تبه شد بر شاه بازار من

دل از شاه محمود خرم شدی

اگر راه بد گوهران کم شدی

بد اندیش کش روز نیکی مباد

سخنهای نیکم به بد کرد یاد

بر پادشاه پیکرم زشت کرد

فروزنده اخگر چو انگشت کرد

سپهبدی بزرگوار

بنا به گفته ( نظامی عروضی ) صاحب چهار مقاله، فردوسی پس از بیرون آمدن از غزنین از بیم خشم سلطان شتابان خود را به هرات رساند و به خانة اسماعیل وراق پدر ازرقی شاعر پناه برد. شش ماه آنجا ماند، محمود را هجو گفت، و وقتی دانست که مأموران سلطان در جستجوی او به طوس رفته اند و نا امید به غزنین بازگشته اند، به طوس، و از آنجا به طبرستان رفت و به (سپهبد شیرزاد) پسر شهریار پسر دارا، پسر رستم شروین که از طرف امیران آل زیار حاکم ولایت شهریار کوه بود پناه برد.

فردوسی از کجرویهای محمود و بد اندیشیهای میمندی و دیگر درباریان و شاعران دربار نالید و گفت: من این شاهنامه به نام تو می کنم که همه در ستایش نیاکان تست و سزاوارتری. سپهبد او را دلداری داد و گفت: محمود خداوندگار من است، بد اندیشان که زندگیشان کوتاه و نامشان زشت باد، از تو بد گفته اند. گناه از او نیست. دل بد مکن و هجوی که دربارة او سروده ای بشوی. فردوسی به فرمان سپهبد، هجونامه را گفته اند صد بیت بود، از شاهنامه برداشت و شست.

بنا بر قول (نظامی عروضی) از هجونامه فردوسی شش بیت سینه به سینه مانده و در دفترها ثبت شده، اما در برخی از شاهنامه ها بیشتر هجونامه، آمده است. شش بیتی که نظامی در کتاب چهار مقاله آورده، اینست :

مرا غمز کردند کان پر سخن

به مهر نبی و علی شد کهن

اگر مهرشان من حکایت کنم

چو محمود را صد حمایت کنم

پـرستـار زاده نیـاید بکـار

و گر چند باشد پدر شهریار

از این در سخن چند رانم همی

چو دریا کرانه ندانم همی

به نیکی نبد شاه را دستگاه

وگرنه مرا برنشاندی به گاه

چو اندر تبارش بزرگی نبود

نیارست نام بزرگان شنود

 

سفر و حضری درد انگیز

فردوسی در طبرستان درنگ بسیار نکرد و به طوس بازگشت. زندگی او در این دوران پر درد و حسرت انگیز بود.

اندوه زوال نیرو، غم آهو گرفتن چشم و گوش و پا، تلخی تنگدستی و بینوایی، دشمنی فقیهان متعصب سنی و حنفی، بیم گزند پادشاهی ستیهنده و خودرأی و مردم گزا، پیوسته رنجه و دل آزرده اش می داشت. در این روزگاران تلخ و دردپرورد جز یگانه دخترش کسی غمخوار و مهربانش نبود. چون از نظر پادشاه افتاده بود و مطرود او بود هیچکس جرأت دلجویی و تیمار داری او نداشت. وی که سزاوار بود در دوران پیری به آسایش و فراخی نعمت زندگی کند، پس از خلق چنان اثری فخیم و جاودانه، تنها و شکسته دل و نا امید مانده بود:

چو عمرم به نزدیک هشتاد شد

امیدم به یکباره بر باد شد

و گناه این درماندگی و بی برگی را ناسازگاری بخت و تقدیر می دانست:

چو فردوسی اند زمانه نبود

بد آن بد که بختش جوانه نبود

و آنگاه که سراسر وجودش از آتش خشم برافروخته می شد به پروردگارش شکوه می برد و بر سیه کارانی که مایة پریشان روزگاری او شده بودند نفرین می کرد:

 

بنالم به درگاه یزدان پاک

فشاننده بر سر پراکنده خاک

که یا رب روانش به آتش بسوز

دل بنده مستحق برفروز

افسانه ای دیگر

این هم افسانه ای است که هنگام بازگشتن محمود از سفر جنگی هند، یکی از گردنکشان در موضعی که گرفتن آن بس دشوار بود سنگر گرفته بود و پایداری می کرد. محمود رسولی نزد وی فرستاد و پیغام داد که باید به خدمت ما آیی و رسم بندگی بجا آوری. اگر به پای تسلیم آمدی خلعت می گیری و به حکومت آن جایگاه باز می گردی و گرنه دمار از روزگارت بر می آورم.

رسول بازگشت؛ محمود از میمندی پرسید: اگر آن متمرد سر به فرمان ننهاد و جواب نیکو نداد، تدبیر چیست؟


میمندی گفت :

اگر جز به کام من آید جواب

من و گرز و میدان و افراسیاب

محمود در هیجان آمد و گفت این شعر کیست که صلابت و شکوه و عظمت از آن می بارد. گفت از فردوسی . محمود از پیمان شکنی و سرد مهری که با آزاده مرد طوس کرده بود پشیمان شد. چون به غزنین رسید شصت هزار دینار برای او فرستاد اما این دلجویی دیر هنگام و نوشداروی پس از مرگ سهراب بود. چه همان زمان که اشتران حامل زر از دروازة رودبار به طبران در می آمدند، جسد پاک فردوسی نیز از غایت بلند همتی که داشت، آنهمه زر را نپذیرفت و به فرمان محمود خرج ساختن رباط چاهه ای بر سر راه نیشابور به مرو کردند.

مرگ زنده کننده تاریخ باستانی ایران

زندگی پر رنج فردوسی در سال 411 یا 416 قمری برابر 400 یا 404 شمسی بسر آمد. آنانکه بر سرشت و آیین مردمان اند چون دشمنشان شکسته شود یا بمیرد بر او می بخشند و می بخشایند، اما مذکران و واعظان متعصب سنت پس از اینکه فردوسی زنده کنندة زبان پارسی، جان به جان آفرین داد و مردمان خواستند که جنازه اش را در گورستان به خاک سپارند غوغا برآوردند، نه بر او نماز گزاردند و نه به خاک سپردن جسدش را در گورستان رها کردند، لاجرم جسد پاکش را در باغی که از آن او، و نزدیک دروازة طابران بود، به خاک سپردند.

شاهنامه های منثور یا منظوم پیش از فردوسی

پیش از فردوسی نیز کسانی به نوشتن یا به نظم آوردن شاهنامه کوشیده اند، اما آثارشان از میان رفته و جز نامی از آنها به جا نیست.


1ـ نخستین شاهنامه خوتای نامک است

یزگرد گروهی از مغان و دانایان و راویان را مأمور فرمود که از روی کتاب مقدس اوستا و روزنامه های سلطنتی و پرس و جو از دانایان جهاندیده و سخن شنیده زندگینامة شاهنشاهان گذشته ایران را فراهم آوردند. آنان فرمان بردند و کتابی پرداختند که سرگذشت پادشاهان را تا عهد شهریاری خسرو پرویز در برداشت.

این کتاب را که خوتای نامک خدای نامه نام گرفت، روزبه پسر دادویه، از زبان پهلوی به زبان تازی برگرداند.

روزبه به دست عیسی بن علی بن عبدالله بن عباس مسلمان، و معروف به ابو محمد عبدالله بن المقفع شد. این دانشمند را سفیان بن معاویه به تهمت زندیقی در سال 139 قمری برابر 136 شمسی چندان شکنجه کرد که درگذشت. پسر مقفع افزون بر خدای نامه کلیله و دمنه و دو کتاب دیگر را نیز به زبان عربی ترجمه کرده است.

خوتای نامک و ترجمه اش هر دو از میان رفته است.

2ـ شاهنامة ابوالمؤید بلخی

به نثر و ظاهراً کتابی مفصل بوده و ابوالمؤید بلخی یکی از شاعران معروف دورة سامانیان نوشته است. از این کتاب هم اثری بجا نیست .


3ـ شاهنامه مسعودی مروزی

مسعودی مروزی که در اواخر قرن سوم و اوایل قرن چهارم می زیسته قدیم ترین سرایندة مشهوری است که داستانهای ملی و تاریخی ایران را به نظم درآورده است. در کتاب البدء و التاریخ ـ آفرینش و تاریخ ـ اثر مطهربن طاهر المقدسی که در سال 355 قمری تألیف آن به پایان رسیده، از این منظومه که از میان رفته دو بار یاد شده است.

شاهنامه مسعود مروزی در قرن پنجم شهرت بسیار داشته است.

4ـ شاهنامه ابوعلی بلخی

این شاهنامه نیز به نثر بوده، و ابوریحان بیرونی در کتاب معروف آثارالباقیه از آن یاد کرده است.

5 ـ شاهنامه ابومنصوری

چنانکه پیش از این گذشت شاهنامة ابومنصوری به دستور محمد ابومنصور محمد بن عبدالرزاق بن عبدالله فرخ طوسی، و به همت چهار تن از برگزیدگان، ماخ، یزدانداد پسر شاپور، ماهوی خورشید پس بهرام ، شاذان پسر برزین، در نیمه اول قرن چهارم پرداخته شده است.


6 ـ شاهنامه دقیقی

ابومنصور محمدبن احمد دقیقی به امر نوح بن منصور هفتمین امیر سامانی به نظم شاهنامه آهنگ کرد. او داستان زندگی گشتاسب و ظهور زردشت را در هزار بیت سرود، اما پیش از آنکه به نظم داستانی دیگر بپردازد در جوانی به دست غلامی کشته شد.

فردوسی هزار بیت دقیقی را در شاهنامه خود آورده و در این باره
گفته است:

چو از دفتر این داستانها بسی

همی خواند خواننده بر هر کسی

جهان دل نهاده بدین داستان

همه بخردان نیز و هم راستان

جوانی بیامد گشاد زبان

سخن گفتن خوب و طبع روان

به نظم آرم این نامه را گفت من

از او شادمان شد دل انجمن

جوانیش را خوی بد یار بود

ابا بد همیشه به پیکار بود

برو تاختن کرد ناگاه مرگ

به سر بر نهادش یکی تیره ترگ

بدان خوی بد جان شیرین بداد

نبود از جهان دلش یک روز شاد

یکایک از او بخت برگشته شد

به دست یکی بنده بر کشته شد

برفت او و این نامه ناگفته ماند

چنان بخت بیدار او خفته ماند

خدایا ببخشا گناه ورا

بیفزای در حشر جاه ورا

و در پایان نقل اشعار او فرموده است:

دقیقی رسانید اینجا سخن

زمانه برآورد عمرش به بن

روانش روان از سرای سپنج

از آن پس که بنمود بسیار رنج

به گیتی نمانده است از او یادگار

مگر این سخنهای ناپایدار

نماندی که بردی به سر نامه را

براندی بر او سر بسر خامه را

مأخذ و منابع شاهنامه

بی گمان فردوسی در کار آفرینش شاهنامه جاودانه اش از همه کتابهای منظوم و منثوری که گویای داستانها و روایات ملی وتاریخی بود و بدانها دسترس یافته سود جسته است؛ و نیز روایات و داستانهایی را که سینه به سینه تا زمان او رسیده و سخندان می دانسته، از نظر نینداخته است. به طور کلی از مطالب این کتابها بهره برگرفته است:

1ـ اوستا که متضمن داستان آفرینش جهان سر گذشت کیومرث و شاهان کیان و افسانه های جم و فریدون و بعضی داستانهای دیگر است.

2ـ یادگار زریران که در حدود سال پانصد میلادی تألیف، و از سه هزار کلمه ترکیب شده است. این کتاب گویای جنگهای مذهبی بین گشتاسب و ارجاسب است، و ظاهراً کهن ترین اثری از داستانهای ملی ایران است که به شیوه رزمی در بیان آمده است.

3ـ کار نامک ارتخشیر پاپکان : ظاهراً در حدود ششصد بعد از میلاد تألیف شده و 5600 کلمه دارد. در این کتاب سراسر افسانه آمده است که : پس از مرگ اسکندر کجستک، ایران زمین به دویست و چهل کتخدایی یا بخش تقسیم شد.

دیری نگذشت که اردوان پادشاهی یافت. پاپک یکی از مرزداران او، ساسان را که نسب به دارا می رساند به شبانی گله های خویش برگزید، و دیری نگذشت که دخترش را به وی داد. از این پیوند اردشیر در وجود آمد و همبازی شاهزادگان شد.

اردشیر چون برآمد و بالید، کنیز دربار بر او شیفته و فتنه شد. آن دو به پارس گریختند و چون فره ایزدی یافت و بزرگان نیز با وی همدل و همرأی شدند، در جنگ با اردوان که به دستگیری او تاخته بود، پیروز گشت و دختر او را به زنی گرفت.

در این کتاب جنگهای شاپور پسر اردشیر نیز به شرح آمده است.

4ـ خوتای نامک

5ـ شاهنامة ابومنصوری

افزون بر این کتابها فردوسی در کار به نظم کشیدن داستانهای تاریخی شاهنامه از روایات و داستانهایی که سینه به سینه به مهتران و دانایان رسیده بود، بهره یافته است.

از جمله این راویان پیری جهاندیده و حکایتهای بسیار شنیده بود به نام آزاد سرو که با احمد سهل به مرو بود احمد بن سهل بن هاشم بن ولید از ناموران و سرداران با آوازه سامانیان بود و نسبش به یزد گرد می پیوست او از سال 269 تا 307 قمری ـ 261 تا 299 شمسی مرزبانی مرو را داشت در سال 298 همراه حسین بن علی مرو رودی به جنگ خلف ابن احمد رفت و سرانجام در بخارا زندانی شد و در سال 307 قمری در گذشت

آزاد سرو افزون بر اینکه دانندة بسیار داستانهای کهن بود و نژادش به سام می رسید نامه خسروان را داشت و فرودسی داستان رستم و رزمهایش را از این کتاب و گفته های آزاد سرو برگرفته است:

یکی پیر بد نامش آزاد سرو

که با احمد سهل بودی به مرو

کجا نامة خسروان داشتی  

تن و پیکر پهلوان داشتی

دلی پر ز دانش سری پر سخن

زبان پر ز گفتارهای کهن

به سام نریمان کشیدش نژاد

بسی داشتی رزم رست به یاد

بگویم سخن ز آنچه زو یافتم

سخن را یک اندر دگر بافتم

ماخ: که پیری نژاده، روشندل سخندان و دانندة بسیار داستانها و روایتهای تاریخی و سالها مرزبان هرات بوده راوی داستان پادشاهی هرمز این مرد دل آگاه بوده است:

یکی پیر بد مرزبان هری    

پسندیده و دیده از هر دری

جهاندیده ای نام او بود ماخ

سخندان و با فرو با برگ و شاخ

بپرسیدمش تا چه دارد به یاد

ز هرمز که بنشست بر تخت داد

چنین گفت پیر خراسان که شاه

چو بنشست بر نامور پیشگاه

زیاد از اینان فردوسی در آراستن اثر جاویدان خود از بسیار سخندانان و داستانسرایان دیگر که همه از دهقانان نژاده و پاک گوهر بوده اند بهره برگرفته نام این کسان در شاهنامه نیامده و تنها به نشانه ای از ایشان بسنده شده است.


شاهنامه در طی قرون

از زمانی که شاهنامه به نظم آمده پیوسته مورد عنایت و توجه خاص و عام بوده است از همان روزگاران کهن کاتبان بسیار از این اثر فخیم نسخه ها بر می‌داشتند و به حاکمان و اهل فضل و مالداران می فروختند .

کار ابونصر وراق معروف نسخه نویسی داستانهای شاهنامه بود و از این راه روزگار می گذراند اگر عده اندکی از خوشنویسان و نسخه برداران معانی شاهنامه را درمی یافتند و درست می نوشتند بی گمان گروهی از این هنر بی بهره بودند .

از این رو بر اثر عدم اهلیت گروه اخیر به تدریج در نسخه های مختلف شاهنامه اختلافات بسیار پدید آمده که اصلاح آن جز از طریق دسترس یافتن به متنی اصیل میسر نیست .

گفتنی است که برخی از کاتبان که شاعر یا راوی اشعار دیگران بودند و خویش را صاحبنظر می پنداشتند به هنگام دستنویسی اشعاری که معنی آنها را در نمی یافتند حذف می کردند یا جابه جا از خود و دیگران ابیاتی سست و خوار مایه می افزودند بدین سبب عده اشعار شاهنامه در نسخه های مختلف برابر نیست از سوی دیگر چون شاهنامه کتابی مفصل بوده و هست از قرن پنجم به بعد بعضی از شاعران و دانایان آنرا خلاصه کرده اند و از این جهت علاوه بر اینکه ضبط بسیار کلمات یا مصراعها متفاوت است اصولاً دو نسخه خطی که شماره ابیتاتش برابر باشد به دست نیست .

ظاهراً ابونصر علی بن احمد اسدی طوسی شاعر معروف متوفی به سال 465 قمری ـ 452 شمسی ـ اول شاعری است که با خط خود شاهنامه را خلاصه کرده و پس از او مسعود سعد شاعر نامور که از سال 440 تا 512 قمری می زیسته بدین کار کوشیده است .

ترجمه های شاهنامه

شاهنامه از جهت فخامت و عظمتی که دارد به بیشتر زبانهای زنده جهان ـ و برخی مکرر برگردانده شده است .

این اثر کم مانند اندکی پس از نظمش چنان شهرت یافت که برخی داستانهای آن از جمله رستم و اسفندیار ده سال پس از مرگ سراینده اش در بعضی مجامع عمومی اعراب به زبان تازی نقل می شد و در داخل ایران مردمانی که در ولایتهای دور از خراسان می زیستند به خواندن و شنیدن و به خاطر سپردن آن شوق و رغبت تمام داشتند .

نوشته اند اشرف الدین سید حسن غزنوی متوفی به سال 556 وقتی به همدان سفر کرد دید گروهی پیرو جوان دور پیری گرم گفتار که داستانهای شاهنامه را نقل می کرد گرد آمده بودند .

شاهنامه نخستین بار در قرن هشتم وسیله ابوالفتح عیسی بن علی بن محمد الاصفهانی به زبان تازی برگردانده شده و از آن پس به زبانهای دیگر درآمده است

در سال 916 قمری برابر 889 شمسی و 1510 میلادی تا تار علی افندی شاهنامه را به شعر ترکی درآورد و در سال 1167 شمسی برابر 1788 میلادی ژرف شامپیون joseph Chanpion شاعر انگلیسی قسمتی از شاهنامه را ترجمه کرد .

در سال 1180 شمسی برابر 1801 میلادی هاگمان Hageman بخشی از این اثر فخیم را به زبان آلمانی در آورد و پس از او والنبورگ Walenburg اتریشی در سال 1810 میلادی مطابق با 1189 شمسی به زبان اتریشی برگرداند سال بعد لمسدن Lemsden انگلیسی نزدیک یک هشتم شاهنامه را به زبان انگلیسی ترجمه کرد و در سال 1829 میلادی مطابق 1208 شمسی ترنرماکان TurnerMacan انگلیسی که در هندوستان اقامت داشت از روزی یک نسخه قدیمی کار ترجمه شاهنامه را به پایان برد و در چهار مجلد منتشر کرد .

ژول مهل julesMahi دانشمند مشهور فرانسوی به دستور لویی فلیپ پادشاه فرانسه در فاصله بین سالهای 1838 ـ 1878 میلادی برابر 1217ـ 1257 شمسی اثر جاویدان فردوسی را در هفت مجلد به زبان فرانسوی برگرداند این ترجمه در نهایت پاکیزگی چاپ شده در یک صفحه متن فارسی و در صفحه برابرش ترجمه فرانسوی آمده است .

وولرس Wullers آلمانی در مدت هفت سال سه جلد شاهنامه را با نهایت دقت و صحت به آلمانی ترجمه کرد اما به اتمام آن توفیق نیافت .

برخی از دانشمندان بنام اروپایی چون اتکین سنAtkinson   انگلیسی هالیستن Haliston فنلاندی اشتارلن فلد Starlenfeld اتریشی روکرت Rukert آلمانی ضمن تحقیق درباره حماسه های ملی ایران مطالب جالبی درباره شاهنامه نوشته و برخی داستانهای آنرا ترجمه کرده اند بعضی نیز تحقیقات عمیقی دربارة زندگانی سراینده بلند نام ایران و اصل و منشاء شاهنامه کرده اند ویلیام جونز w,jones اوزلی Ouscley انگلیسی دارمستتر Darmestter فرانسوی بارون ویکتور روزن روسی زوتن برگ Zotenberg فرانسوی اته Ethe آلمانی از این جمله اند .

گفتنی است که تازه ترین و زیباترین و عمیق ترین تحقیق درباره فردوسی و شاهنامه گرانقدرش رانلدکه Noeldeke آلمانی انجام داده وفریتس ولف f.volf آلمانی در کار شناساندن شاهنامه به بیگانگان بیش از دیگران کوشیده است او بیست سال عمر خویش را در تحقیق شاهنامه صرف کرده کلمات فارسی و تازی و حروف این اثر عظیم را جدا از هم شمرده و شمره که هر کلمه چند بار بکار رفته است بنابر شمارش این دانشمند سخت کوش شاهنامه از 8825 نوع کلمه اعم از اسم خاص و اسم عام و صفت و دیگر اقسام کلمه ترکیب یافته و 865 کلمه تازی در آن است.


فضایل فردوسی

فرودسی عظیم ترین و شکوه مندترین شاعرا ایران است اگر دیگر سرایندگان و نام آوران به شرف آل و تبار خود نازیده و بالیده اند این گوینده بی همال شرف آل و تبار  خود وفخر ایران بل جهان بوده چون گهر شرف از خویشتن داشته نه چون خاکستر کز آتش زاده است .

از زمانی که حکیم سخن آفرین سخن بر زبانها نهاده تا این هنگام در سراسر گیتی هیچ سراینده به قدر فردوسی به زبان و ملیت و فرهنگ و تاریخ خود خدمت نکرده است .

سخنان فردوسی همه جوهر فضیلت و معنویت است سرشار از کلمات یزدان پرستی، وطن پرستی بزرگواری پاک خویی و پاکیزگی باطن است خدا پرستی راستین و پاک پندار است باورش اینت که با چشم و گوش و دیگر حماسه های ظاهر نمی توان شناخت اندیشه اینکه چه بوده ایم چرا آمده ایم کجا می رویم و انجام کار چیست بی حاصل است خرد نارسای ما پاسخ گفتن به این پرسشها را نمی تواند اما همین خرد که بالاترین و ارزنده ترین بخششهای ایزد یکتاست ما را می آموزد و می خواند که به دانایی و بزرگی و بخشایشگری او خستو شویم و هرگز جز پیروی خرد نکنیم این آن پرستی یک از صفتهای برجسته اوست تعصبش در این مورد سخت جلوه گر است رستم و سهراب چون در میدان رزم و رویارو می شوند پیوستگیهای نامریی و همخونی و پدر و فرزندی نهانی در دل هر دو مهری پدید می آورد جنگ در نظرشان شوم و بدفرجام می نماید و از نبرد می پرهیزند اما چون سهراب با اندیشه های بد بر ایران تاخته فردوسی از بدسگالی کشته شود و گرچه به دست پدرش رستم باشد تا همه بدانند سزای بداندیشان به ایران زمین جز زبونی و مرگ نیست .

سراینده شاهنامه بزرگ منش با آرزم و شرمناک است در سراسر شاهنامه یک معنی زشت و یک لفظ نازیبا نیست و هر جا به اقتضای داستان به آوردن کلمه یا عباراتی از اینگونه ناچار شده چنان سنجیده و پاکیزه گفته که به طبع گران نمی آید در مثل ضمن داستان و پاکیزه گفته که به طبع گران نمی آید در مثل ضمن داستان ضحاک آنجا که می خواهد بگوید پسری که به کشتن پدر آهنگ کند حلال زاده نیست می فرماید .

که فرزند بد گر بود نره شیر

به خون پدر هم نباشد دلیر

مگر در نهانی سخن دیگر است

پژوهنده را راز با مادر است

و در پایان بیان عشقبازیهای زال و رودابه می سراید

همه بود بوس و کنار و نبید

مگر شیرکو گور را نشکرید

سخن کوتاه فردوسی از نظر اندیشه و فکر و فضایل انسانی سرور شاعران ایران است و بر همه سراست

ابیات و محتوای شاهنامه

شاهنامه پنجاه و اند هزار بیت دارد و محتویات آن گویای سه جنبه و سه دوره جدا از هم است به این شرح :

1ـ دوره اساطیری که در آن پادشاهی کیومرث و هوشنگ و تهمورث و جمشید و ضحاک و پیکاربی امان آدمیان و دیوان نبرد نیکی و بدی به شرح آمده و نموده شده که سرانجام چگونه خیر بر شر و نیکی بر بدی پیروز گردیده است این معانی بلند و ارجمند و بسیار مفاهیم بزرگ و متعالی دیگر ضمن بیان سرگذشت پادشاهان ایران آمده است.

2ـ دوران پهلوانی که محتویات شاهنامه را از گاه رستاخیز کاوه آهنگر تا کشته شدن رستم و پادشاهی یافتن بهمن پسر اسفندیار در بر گرفته و دلپذیرترین و شور انگیزترین و حماسی ترین قسمتهای این شاهکار جاودانه است .

حوادث این دوره از حیز زمان و مکان بیرون است قهرمانان برتر زورمندتر و به کمال انسانی بالاتر از دیگر مردمانند گیراترین و هیجان انگیزترین و دلنشین ترین قسمتهای این دوره شرح پهلوانیهای رستم پهلوانی است بی همال که روزگار چون او نپرورده است قهرمانان حماسی دنیای کهن جمله در برابر او پست و خوار مایه اند اگر هم چون رستم زورمندانه و به گاه رزم شگفتیها می نمایند هرگز فضیلتها و صفتهای نیکوی او را ندارند رستم مظهر پاک اندیشی و عفت و شرم و آزرم است هرگز اندیشه بد در دلش نمی گذرد پاکیزه خوی و پاک نهاد است مهربان تر و وفادارتر از او کس نیست گاه نبرد هرگز شکسته نشده و پشت به دشمن نکرده است جوانمردی آمیخته با وجود اوست خردمند و تجربت آموخته و سرد و گرم روزگار چشیده است اگر خصم به زینهارش آمده بر او مهربان گشته و در پناهش گرفته است بخشش و بخشایش خوی رستم است زبان جز به راستی نمی گشاید خدا ترس و فروتن است و از خود کامگی بیزار است.

3ـ دوره ای که دوران پهلوانی به نرمی و آهستگی جای خود را به دوره تاریخی می سپارد این دوره از پادشاهی بهمن آغاز می گردد و به تسلط تازیان بر ایران پایان می پذیرد سلطنت و سرگذشت داراب گویا و یادآورنده شهریاری پرشکوه داریوش بزرگ است، و دارای دارایان همان داریوش سوم آخرین شهریار هخامنشی است که در سال 336 پیش از میلاد به تخت پادشاهی نشست، در زمان وی اسکندر مقدونی بر ایران چیره شد و سرانجام بر اثر زخمی جان شکار که بس سوس بر او زد درگذشت. آهنگ سخن فردوسی در بیان حوادث دوره تاریخی نسبت به دوره پهلوانی اندکی خشک و سرد است.

باری، شاهنامه شاهکاری فنا ناپذیر، زنده کنندة ایران، و احیاء کننده زبان فارسی است.

آرامگاه فردوسی

فردوسی را بیرون طابران در باغش به خاک سپردند. (ناصر خسرو علوی ) شاعر بلند نام ایران بر مزارش گذشته، و (ابوالحسن احمد سمرقندی ) ملقب به (نظامی عروضی) نیز به سال 510 هجری قمری، آرامگاهش را زیارت کرده است.

مزار فردوسی سالهای بسیار گمنام و بی گنبد و بارگاه بود، نخست ( ارسلان جاذب) و پس از آن ( امیر استفسع ) بر آن گنبدی بنا کرد.(استفسع) در زمان پادشاهی(غازان خان) (694-703 قمری برابر 674-682 شمسی ) حاکم طوس بود. این بنا عظیم و استوار نبود، و پس از مدتی ویران گردید.

به زمانی که ( میرزا عبدالوهاب خان آصف الدوله ) حاکم خراسان بود بر قبر فردوسی بنایی از آجر ساخت.این بنا نیز زود و آسان آسیب دید.

در جلسه شورای ملی به ادارة مباشرت مجلس اجازه داد که از محل صرفه جوئیهای همان سال بیست هزار تومان برای ساختمان مقبرة (حکیم ابوالقاسم فردوسی ) اختصاص دهد تا با اعانةیی که انجمن آثار ملی بدین مقصود فراهم آورده بود به مصرف رسد، اما کار اساسی در سال 1313 شمسی انجام پذیرفت.

در این سال به مناسبت هزارمین سال ولادت فردوسی مقدمات برافراختن کاخی به نمایندگی دولت ایران، و انجمن آثار ملی از سوی ملت ایران دانشمندان و شرق شناسان بنام سراسر گیتی را دعوت کرد که در جشن فردوسی شرکت جویند.پیش از ورود میهمانان آرامگاه فردوسی ساخته شد.

جشن هزارة فردوسی از اوائل مهرماه 1313 با حضور دانشمندان ایرانی و خارجی آغاز گردید، و همزمان با این جشن در پایتختها و شهرهای بیشتر کشورهای بزرگ دنیا به ریاست پادشاهان با رؤسای جمهور جشنهای باشکوهی برگزار شد.

نخستین کنگره جشن هزاره فردوسی ساعت نه صبح دوازدهم مهر 1313 در تالار دارالفنون تشکیل گردید و ( فروغی رئیس الوزراء ) نطق افتتاحیه را ایراد کرد. در دومین جلسه که روز بعد تشکیل یافت (حاج محتشم السلطنه اسفندیاری ) به ریاست،( پرفسور کریستن سن ) دانمارکی و (پرفسور زاره ) آلمانی به نیابت ریاست، (پرفسور هانری ماسه ) و دکتر ( عبدالعزام مصری ) به سمت منشی انتخاب شدند.

هفتمین و آخرین جلسة کنگره روز دوشنبه 16 مهر برپا شد و در خاتمه جلسه
( علی اصغر حکمت ) کفیل وزارت معارف خطابه اختتامیه را به زبان انگلیسی ایراد کرد. پس از آن میهمانان و دیگر شرکت کنندگان در جشن به منظور زیارت مزار فردوسی به طوس رفتند.

( رضا شاه پهلوی) که به مفاخر ایران دلبستگی تمام داشت روز بیستم مهر ‍( جشن افتتاح آرامگاه ) در جلسه ای که دانشمندان افتخار حضور داشتند این خطابه را ایراد فرمودند: بسیار مسروریم از اینکه به واسطة پیشامد جشن هزار ساله فردوسی موفق می شویم که وسایل انجام یکی از آرزوهای دیرین ملی ایران را فراهم آوریم و یا ایجاد این بنا درجة قدردانی خود و حقشناسی ملت ایران را ابراز نماییم. رنجی را که فردوسی طوسی در احیای زبان و تاریخ این مملکت برده است ملت ایران همواره منظور داشته و از اینکه حق آن مرد به درستی ادا نشده بود متأسف و ملول بوده است. اگر چه افراد ایرانی با علاقه ی که به مصنف شاهنامه دارند قلوب خود را آرامگاه او ساخته اند و لیکن لازم بود اقداماتی به عمل آید و بنایی آراسته گردد که به صورت ظاهر هم نمایندة حق شناسی این ملت باشد، به همین نظر بود که امر دادیم در احداث این یادگار تاریخی بذل مساعی بعمل آید.

صاحب شاهنامه با افراشتن کاخی بلند که از باد و باران حوادث گزند نمی یابد نام خود را جاویدان ساخت.

فهرست

عناوین

تولد و کودی فردوسی

شاهنامه‌ی دقیقی

شاهنامه‌ی ابوصفوری

شاهنامه فردوسی

مرگ فرزند

غمی گران گزند

آزادگی‌وخودکامگی‌رویاروی  هم

مانند سنان گیو در جنگ پشن

دانشوری مردمی پرور

جواب دندان شکن

سپهبدی بزرگوار

سفر و حضری دردانگیز

افسانه‌ای دیگر

مرگ زنده‌کننده تاریخ باستانی ایران

شاهنامه‌های منثور یا منظوم پیش از فردوسی

ماخذ و منابع شاهنامه

شاهنامه در طی قرون

ترجمه‌های شاهنامه

فضایل فردوسی

ادبیات و محتوای شاهنامه

آرامگاه فردوسی

 

شاهنامه


مقدمه

 

شاهنامه در عین اینکه یک اثر سیاسی تاریخی است ، جای بالنسبه زیادی به مناسبات زن و مرد ، عروسی ها و عشق بازی ها داده وچندین رمان بزرگ عشقی را نیز در بر گرفته است .منظور از پرداختن به این مسایل چه بوده است ؟ مناسبات زن و مرد  رااز چه زاویه ای مطرح کرده است ؟ متاسفانه تا کنون این سؤال ذهن پژوهشگران را به خود مشغول نکرده و داستان های عشقی شاه نامه بیشتر « گریز» های عاشقانه تلقی شده است که چندان هم به اصل کتاب مربوط نیست . درحالی که همه داستان های شاهنامه با اندیشه اصلی راهنمای آن پیوند ارگانیک دارد و در خدمت آن است . شاهنامه گلچینی از حوادث و روایات پراکنده نیست .و اثری است منسجم و هدفمند . و اگر فردوسی داستانی را در آن وارد کرد ه ،میان این داستان ومجموع کتاب رابطه محکمی بر قرار کرده است .حتی داستان « اکوان دیو» که جدا از متن می نماید .به هر صورت به کل کتاب جوش خورده است .

بدون تردید یکی از هدف های فردوسی جمع آوری داستان های باستانی بوده و لذا بسیاری از قصه ها ی نوشته وننوشته را بر مبنای کار خود قرار داده است . ولی فردوسی بسیاری از داستان های باستانی را که همانوقت در دسترس داشته نیاورده و از انواع روایت های موجود روایت معینی را بر گزیده و هر داستان را در متن حوادث جا داده و با مجموعه کتاب یک پارچه کرده است . برای انجام همه این کارها باید معیار و منطقی در کار باشد .

به نظر ما معیار گزینش داستان های عشقی و منطقی که آن ها را با مجموعه شاهنامه پیوند می دهد ، بینش سیاسی فردوسی است . مناسبات زن و مرد در شاهنامه ،جدا از مجموعه حوادث نیست . آیینه ای است که جوانب ناشناخته و یا کم شناخته از سیمای قهرمانان را منعکس کرده و ما را به درک کامل تر آنان هدایت می کنند . در رابطه با زنان ،خصوصیت درونی مردان بهتر  نمایانده می شود.

زن و عشق در شاهنامه از اندیشه اصلی آن نبرد حق با باطل جدا نیست . داستان های عشقی شاهنامه به طور کامل در خدمت این اندیشه است ؛ مناسبات بیداد گران با زنان از ریشه با مناسبات دادگران با زنان تفاوت دارد . بیداد گران اینجا نیز بیداد گرند و حماسه ‍آفرینان در عرصه عشق نیز بزرگوار و سرا فرازند .

مناسبات شاهان با زنان در شاهنامه

برای اینکه موضوع دقیقتر روشن شود ابتدا نظری کلّی به مناسبات زن ومرد در شاهنامه می اندازیم . درشاهنامه 36 بار رابطه زن و مرد به مثابه ی چاشنی داستان ها آمده که تنها در چهار  مورد عشق ها ی بزرگ آفریده است .

در بیشتر موارد شاهان و شاهزادگان ، در رابطه با زن عشقی در میانه نداشته اند. مناسبات آنان با زنان مناسباتی است خشن ، شهوانی ، تابع حسابگری های کوته نظرانه سیاسی و مالی و در بهترین حالت « سجل احوالی ». آنان عاشق نمی شوند ،از روی غرض و شهوت زنان زیبا را در هر جا سراغ کنند، تصاحب می کنند . دختران شاه مغلوب را از پدر و مادر جدا کرده ،به زور به حرمسرای خود می فرستند. زن برای آنان غرامت جنگی است . و آنگاه که از راه مناسبات عادی و ناسوتی کاسبکارانه ، خواستگار می فرستند ، وزنی را به نکاح خود یا فرزند خویش در می آورند ، هدفشان کسب امتیازات سیاسی وقدرت نمایی است . آنان درعروسی هفت شبانه روز جشن می گیرند و دینار می ریزند . اما قلب بزرگی ک مأمن عشقی پاک باشد ندارند قلدری خود محور بینی و خود کامگی آنان در مناسبات با زنان هم به خوبی آشکار است . زن آیئنه ای  است که درآن عمیق ترین خصلت های مرد را می توان دید . برای روشن شدن موضوع نمونه هایی می آوریم .

فریدون که با قیام توده مردم به شاهی رسیده ، از همان زمانی که جای خود را محکم کرده ، خود را تافته حدا بافته ای می داند . وقتی می خواهد برای سه پسرش زن بگیرد ،یکی از  دربار یان را به نام جندل ، گرد جهان می گرداند که دخترانی از « نژاد مهان » و سزاوار این سه پسر کاکل زری و خسرو نژادش پیدا کند :

فریدون از آن نامداران خویـش    یکی را گرانمایه تر خواند پیش

کجا نام او جنــدل پر هنــــر       بهر کــار دلسوز بر شاه بــر

بدو گفت بر گرد گرد جهــــان      سه دختر گزین از نژاد مهــان

سه خواهر زیک مادر و یک پدر    پری چهره و پاک خسرو گهـر

به خوبی سزای سه فرزند من      چنان چون بشاید به پیوند من

خواستگار گری که فریدون انتخاب کرده و به گردجهان فرستاده و در سر تاسر جهان واز جمله ایرانی زنی لایق فرزندانی فریدون پیدا نمی کند ،مگر سه دختر شاه یمین که تازی اند .

جندل

یکا یک زایران سر اندر کشید                 پژوهید و هر گونه گفت و شنید

ز دهقان پر مایه کسی را ندید                که پیوسته آفریــدون سزیـــد

در اینجا پسران فریدون هیچ کار ه اند . برای آنها بابا زن می گیرد وتنها شرط عروس ، بزرگ بودن مقام و طبقه ( نژاد) اوست . تمایل انسانی این سه پسر و به طریق اولی تمایل سه دختر کمترین جایی در این مناسبات ندارد. فریدون حتی به فکر پدر دخترها هم نیست که نمی خواهد از نور چشمان خود دور شود . مناسبات ، زور گویانه ی خود کامه است . خواستگار پیام فر یدون و یا بهتر بگوییم فرمان او را  به شاه یمن می رساند:

کنون این گرامی دو گونه گهر                بباید بر آمیخت با یکدگر

شاه یمن وقتی پیام خوستگاری فریدون را می شنود . به جای خوشحالی می پژمرد :

پیامش چو بشنید شاه یمن                    بپژمرد چون زاب کنده سمن

بیچاره پیرمرد نمی داند چه خاکی بر سرش بریزد :

اگر  گویم آری و دل زان تهی                در وغم نه اندر خورد بـا مـــهی

وگر آرزوها سپارم بـــدوی                  شود دل پر آتش پــر از آب روی

وگر سر بپیچم ز فرمــان او                  بیک سو گرایــــم زپیــــمان او

کسی کو بود شهریار زمـین                  نه بازیست با او سگالــید کــین

دختران شاه یمن را به زور از او می گیرند و او مانند هر پدری در چنین موقعی دل آزرده است ونفرین می کند :

  زکینه بدل گفت شاه یــــمن                 که از آفریدون بد آمدبه من

بد از من که هرگز مبادم میان                که ماده شد از تخم نر کیان

به اختر کس آن دان که دخترش نیست    چو دختر بود روشن اخترش نیست

شاه یمن عاقبت به زور تسلیم می شود و با اشک چشم دخترانش را به پسران فریدون می سپارد  ، عروسی به راه می افتد . التبه تشریفات عروسی بسیار پر طمطراق است ، ولی عشقی در میانه نیست .

این نوع ازدواج توام با زور ،بدون عشق وحسابگرانه بارها در شاهنامه تکرار می شود که قهرمان همه آن ها شاهان اند . کاوس می شنود که شاه ها ماوران دختر زیبایی دارد :

که از سرو بالاش زیباتر ست                زمشک سیه بر سرش افسرست

ببالا بلند و بگیــسو کـــمند                   زبانش چو خنجر لبانش چو قند

بهشتی ست آراسته پر نـگار                  چو خورشید تابان به خرّم بـهار

عشقش می جنبد و خوستگار می فرستد قدرت وتاج و زور خود را به رخ می کشد و تهدید می کند .

که خورشید روشن زتاج منسـت            زمین پایه تخت عاج منست

هر آنکس که در سایه ی من پناه            نیابد ازو کم شود پایــگاه

بیچاره شاه ها ماوران هم مانند شاه یمن تا پیام کاوس را میشنود ،نمی داند چه کند :

چو بشیند از و شاه ها ماوران                         دلش گشت پردرد وسر شد گران

همی گفت هر چند کو پادشاست             جهاندار و پیروز و فرمان رواست

مرا در جهان این یکی دخترست              که از جان شیرین گرامی ترسـت

فرستاده را گر کنم سرد و خوار            نـــدارم پـــی و مایـــه کارزار

همان به که این درد را نیز چشم             بپوشیم و بر دل بخوابیم خـشم

شاه ها ماوران مجبور می شود و دخترش را به کاوس که لکشر در دروازه شهر دارد-بدهد اضافه کنیم که از میان ازدواج های زورکی ، در این ازدواج کاوس شراره ای از عشق و یا بهتر بگوییم وفاداری پدید می آید . دختر شاه ها ماوران که نامش سودابه است ، بدش نمی آید که زن کاوس شود و در پاسخ پدرش که نظر او را می پرسد ، می گوید:

بدو گفت سودابه زین چاره نیست                    از او بهتر امروز غمخوار نیست

کسی کو بود شهریـــار جــــهان                    بر وبوم خواهد همـــی از مهان

زپیـــوند با او چـــرایــی دژم               کسی نشمرد شادمانی به غـــم

سودابه به جاه وجلال شاهی کاوس علاقمند است . زن کاوس می شود و هنگامی که کاوس را با حیله به بند می کشد جامه می درد ، بی تابی می کند و به همراه کاوس در بند می نشیند . همین سودابه است که بعدها عاشق پسر کاوس سیاوش می شود و عشقی رسوا پدید می آورد .

مورد سودابه و کاوس که در آن زور و قلدری شاهانه با نوعی و فاداری زنان به هم آمیخته ،تنها موردی است که درآن فردوسی نظر طرف مقابل ازدواج شاهان را می اورد . در باقی موارد زنان برای شاهان مال غارتی اند . نیازی نیست که کسی نظر آنان را
بپرسد .

داراب در جنگ بافیلقوس شاه رومیان پیروز می شود . زن وکودک اسیر می گیرد و می کشد و ....

گریزان بشد فیلقوس وســپاه                          یکی را نبد ترگ و رومی  کـــلاه

زن و کودکان نیز کردند اسیر                         بکشتند چندی به شمیشیر و تیر

رومیان تقاضای صلح می کنند . شرط داراب این است که دختر فیلقوس را به او ببخشند داراب فرستاده روم را می خواهد ومی گوید :

بدو گفت رو پیش قیصر بگوی                         اگر جست خواهی همی آب روی

بس پردة تو یکی دختـر است                           که بر تارک بانوان افسر اســت

نگاری که ناهید خوانـی ورا                             بر او رنگ زرین نشانـــی ورا

بمن بخش و بفرست با باژروم              چوخواهی که بی رنج ماندنت بوم

عین همین است نوشیروان که بر خاقان چین پیروز می شود . دختر خاقان وجه المصالحه است . خاقان نمی خواهد دخترش را بدهد . ولی مجبور است . می خواهد حیله کند ودختر دیگری به جای دختر خودش بدهد :

از آن کار خاقان پر اندیشه گشت           بسوی شبستان خاتون گذشت

سخنهای نوشین روان بر گشاد              زگنج و ز لشکر بـسی کرد یاد

خاقان با مشورت خاتون چهار دختر در برابر فرستاده نوشیروان می گذارد به امید اینکه فرستاده اشتباه کند و دختر دیگری بردارد . ولی فرستاده خبره است . دختر خاقان را که هنوز « کودک نارسیده ای » است ، بر می گزیند .

اردشیر پس از پیروزی بر اردوان دختر او را تصاحب می کند و خسرو پرویز زمانی که به روم فرار می کند ، مجبور می شود با دختر قیصر ازدواج کرده ،تعهد کند که پسر او را جانشین خود کند .همین خسرو پرویز برای از میان بردن مخالفان خود به گردیه خواهر بهرا م چوبین وعده ازدواج می دهد و او را می دارد که شوهر خودش را که مخالف خسرو پرویز است ،بکشد .

قباد پیروز زمانی که بر اثر قیام مردم از کشور فرار می کند تا پیش شاه هیتال برود ، وسط راه عشقش می جنبد . آجودان های همایونی می دوند و دختر صاحبخانه را گیر می آورند .

بر ین گونه سر گشته آن هفت مرد                            به اهواز رفتند تازان چو گـــرد

رسیدند پویان به پر مایـــــه ده                       بده در یکی نامـــبردار مـــــه

بدان خان دهقــان فرود آمدنـــد                      ببودند و یک هفته دم بر زدنــد

یکی دختری داشت دهقان چو ماه                     ز مشگ سیه بر سـرش کـــلاه

جهانجوی چون روی دختر بدیـد                      ز مغز جوان شد خرد نا پدیـــد

همانگه بیامد به زر مهر گفــــت                       که با تو سخن دارم اندر نهفــت

برو راز من پیش دهقان بگــوی                       مگر جفت من گردد این خوبروی

دختر را به قباد می دهند و او هفته ای با دختر سر می کند و سپس پابه فرار می گذارد .

بدان ده یکی هفته  از بهر ماه                                     همی بود وهشتم بیامد براه

طبری داستان این« عشق » را ساده تر گفته است :

« شوق آمیزش در قباد بجنبید و شوق خویش به زر مهر بگفت و خواست تا زنی صاحب نسب ! برای وی بجوید و زر مهر چنان کردو سوی زن صاحبخانه خویش رفت .... و گفت که دختر خود را پیش قباد فرستاد ..... چنان کردند .... قباد همان شب با وی در آمیخت ...بگفت تا جایزه نیکو دهند وعطای شایسته .

حتی در مورد شاهزادگانی که در شاهنامه محترمند ، فردوسی مناسبات آنان را با زنان بیشتر ازنوع مناسبات معمولی و پیش پا افتاده توصیف می کند . وقتی سیاوش محبور می شود از ایران بگذرد و به افراسیاب پناه آورد  . پیران ، پهلوان توران ،در حق او پدری می کندو می گوید مثل مسافر زندگی می کنی . خوب نیست . زن بگیری !

سیاوش یکی روز و پیران بهم                         نشستند و گفتند هر بیش و کم

بدو گفت پیران کزین بوم و بر                         چنانی که باشد کسی بر گــذر

....

نبینمت پیوسته خون کســـی                           کجا داردی مهر بر تو بـــــسی

برادر نداری نه خواهـر نه زن                          چو شاخ گلی بر کنار چمـــــن

یکی زن نگه کن سزاوار خویش              از ایران منه درد و تیمار خویش

پیران دختر خود جریره را پیشنهاد می دهد . سیاوش می پذیرد . عروسی است و دینار و دیبا و یاقوت ... مدتی بعد پیران حساب می کند .که بهتر است سیاوش دختر افراسیاب را هم بگیرد . موقعیتش استوار تر می شود . حسابش را به سیاوش می گوید . و هم سبک سنگین می کند . بد نیست . دختر افراسیاب فرنگیس را هم به سیاوش به زنی می دهندو خود پیران و دخترش جریره که زن سیاوش است .بساط عروسی را به راه می کنند وچه عروسی که نپرس !

یکی روز پیران به به روزگـــار             سیاوش راگفـــت کای نامـــــدار

تو دانی که سالار توران ســپاه              ز اوج فلــــک  بر فرازد کـــــلاه

شب و روز روشن روانش تویی            دل وهوش و توش و توانش تویی

چو با او تو پیوستة خون شوی              از ین پایه هر دم با فزون شـــوی

.....

سیاوش به پیران نگه کردو گفـت            که فرمان یزدان نشاید نهفــــت

اگر آسمانی چنین اســـــت رای            مرا با سپهر روان نیست پـــای

سیاوش را دل پـــر آژرم بـــود            ز پیران رخانش پر از شرم بـود

چو بشنید پیران سوی خانه رفت            دل و جان ببست اندر‌آن کار تفت

زبر جد طبقها و پیروزه جــــام             پر از نافه مشک و پر از عود خام

فرنگیس با این دلایل و با چنین طمطراقی به خانه سیاوش می آید .

پس از مرگ سیاوش فرنگیس بی شوی می ماند . فریبرز ،برادر سیاوش می خواهد  او را به زنی بگیرد . اطرافیان موافقند . خوب نیست زن جوان بی شوی بماند. حادثه آنچنانی ناسوتی است که گویی هم اکنون در بازارچه آقا شیخ هادی در منزل کاسب محله رخ می دهد .

رستم فرنگیس را تشویق می کند که شوهر کند .

فرنگیس در آغاز موافق نیست . وقت مناسب نمی داند:« وگرنه مرا گاه این کار نیست » مدتی پاسخ نمی دهد :

شه بانوان تـا زمانــــی دراز                          غمی بود و پاسخ نمی داد باز

همی زد بلب هر زمان سرد باد               ز شرم پسر پاسخ او نـــداد

ولی سر انجام موافقت می کند. فریبرز را داماد می کند :

و ز آن پس فریبرز داماد گشت              ز کیخسرو و  رستم آزاد گشت .

در مناسبات زن و مرد ، داستان بهرام گور جای برجسته ای دارد.

بخش بزرگ این داستان به هوسرانی های بهرام گور اختصاص می یابد . او هر جای دختری سراغ می کند ،دنبالش می دود، همه جا دختران فقیر « عاشق » لباس و پول وتاج زر و اسب و زرق و برق و یال و کوپال او می شوند ، با او می خورند وهمان شب کار تمام است . از فردا دختران به شبستان ( حرمسرا ) روانه می شوند . کار به جایی می رسد که بزرگان ودستوران به تنگ می آیند :

وزیران و بزرگان نگران آنند که شاه با این همه ولخرجی که هر زنی را می بیند ، تاج به سرش می گذارد ،کشور را بر باد می دهد . از همه جا باج می گیرد و در شبستانش خرج می کندو این همه زن بارگی عاقبتی ندارد :

تبه گردد از خفت و خیز زنان                          بزودی شود سست چون پرنیان

رابطه بهرام گور با زنان عشق نیست ، «خفت وخیز » است . فردوسی بی جهت نیست که این کلمات را در حق بهرام بکار می برد وتکرار می کند . فردوسی کلمات را با دقت تمام می سنجد ، منظور توصیف شخصیت بهرام است .

در داستان بهرام گور، « عشق » به کنیزکی رومی و چنگ زن جای ویژه ای دارد . در این « عشق »‌سرشت بهرام به بهترین وجهی ترسیم شده است . قصه از نوجوانی بهرام آغاز می شود . بهرام پیش منذر است و پرورش می یابد . تازه از تخم بیرون آمده که از منذر زن می خواهد. آن هم نه یکی . بهرام می گوید :

اگر تاج دارست اگر پهلــــوان                          بزن گیـــرد آرام مرد جـــوان

کنیزک بفرمای تا پنج و شش                          بیارند با زیب و خورشید فش

مگر زان یکی دو گزین آیــدم                          هم اندیــشة آفرین آیــــدم

منذر نامردی نمی کند ، چهل زن می آورد :

بیاورد رومی کنیزک چــــهل                          همـــــــه از درکـــــام و آرام دل

دو بگزید بهرام زان گل زخان                          که در پوستشان عاج بود استخوان

از آن دو ستاره یکی چنگ زن                         دگر لاله رخ چون سهیل یمن

بهرام روزی با دختر چنگ زن که نامش آزاده است ، به نخجیر می رود . دو آهو می بیند. از چنگ زن می پرسد کدام را برایت شکار کنم . دختر دلش برای آهو می سوزد و می گوید اگر مردی شیر شکار کن .

بدو گفت آزاده کای شیر مرد                           به آهو نجویند مردان نبرد

بهرام با مهارت در تیراندازی شاهکارها می کند ، سر و گوش آهو به هم  می دوزد . اما آزاده راضی نیست :

سر و گوش و پایش به پیکان دوخت                بدان آهو آزاده رادل بسوخـت

بدو گفت چونســـــت ای ماه روی                   روان کرد آزاده را دل بسوخت

بدو گفت چونســـــت ای ماه روی                   روان کرد آزاده از دیده جـوی

اباشاه گفت این نه مردانگـــیـست                    ز مردی ترا خوی دیوانگیست

بهرام به خشم می آید . دخترک را زیر سم اسب می افکند .

بزد دست بهرام و او را ز زین                         نگو نساز بر زد بروی زمین

هیون از بر ماه چهره براند                              برو دست و چنگش بخون در فشاند

چنین است نمونه هایی از مناسبات عادی و روز مره شاهان با زنان ، در موارد نادری این مناسبات  رنگی از عشق و عاشقی به خود می گیرد و زنانی عاشق شاهزادگان می شوند . شش رابطه از این نوع در شاهنامه آمده که از نظر تصویر خصلت شاهان نکات بسیار جالبی دارد . نخست اینکه جز در یک مورد همه آنها عشق های جوانی شاهزادگان است ، پیش از رسید نشان به شاهی . دوم اینکه پس از رسیدن شاهزادگان به شاهی  ماهیت اغلب این عشق ها تغییر می کند . عشق کتایون به گشتاسب ، گلنار به اردشیر و شیرین به خسرو از این نوع است ، کتایون و گلنار نمی دانند که گشتاسب و اردشیر شاه خواهند شد ، عشق دوشیزگان پاک است . اما گشتاسب و اردشیر حساب هایی در سر می پرورانند و این عشق را وسیله قرار می دهند . به شاهی می رسند و بعد « عشق » فراموش می شود .

در باره ی  قصه شیرین و خسرو با آنکه داستان هایی فراوانی گفته شده ، فردوسی کوتاهترین و ساده ترین را انتخاب می کندو آن اینکه خسرو ، در جوانی ،با دختری شیرین نام سری و سری داشت  وچون به شاهی رسید ، او را  فراموش کرد :

به این ترتیب وقتی که خسرو درگیر نبرد با بهرام چوبین و باز پس گرفتن تخت شاهی بود ،عشق شیرین فراموش شد و خسرو در این زمان با زنان دیگر وارد معامله شد : در برابر کمک نظامی قیصر دختر او را به زنی گرفت و تعهد کرد که فرزند او را ولیعهد کند ، گردیه را واداشت که شوهرش را بکشد وبه حرمسرای شاهی وارد شود وغیره زمانی که همه این کارها تمام شد وخسرو در مقام شاهی  محکم شد ،رفته رفته « عشق » ها بیدار گشت . از جمله مناسبات باشیرین تجدید شد . روزی شیرین خود را در سر راه خسرو قرار داد و یا د روزهای خوش گذشته کرد . خسرو فرمان داد که او را به مشکوی ( حرمسرا ) ببرند. بزرگان مخالف بودند ، و می گفتند این زن شایسته دربار  شاهی نیست  نا پاک است .

خسرو تشتی پر از خون آورد و به بزرگان نشان داد . همه روی پیچیدند . آنگاه تشت را شست و شراب در آن کرد . همه خوردند . خسرو گفت شیرین نیز چنین است در گذشته بد نام بود ولی من شستم . پاک شد .

چنین گفت خسرو که شیرین به شهر                چنان بد که آن بی منش تشت زهر

کنون تشت می شد بمشــــکوی ما                  برین گونه پر بو شد از بوی مــا

زمن گشت بد نام شیرین نخـــست                  ز پر مایگان نامداری نجســـــت

در همین « عشق ‌» سیمای زشت خسرونمایان است . این مرد که در مناسبات سیاسی پست ومعامله گر بود . در عشق نیز چنین است . زمانی هم که می خواهد به عشق جوانی بر گردد . و از زنی که به او دل بسته ،حمایت کند، او را به تشت زهر وخون تشبیه می کند و مدعی است که از «‌بوی ما » پربو شد . این گنده دماغی توأم با پستی تصادفی نیست ، کسی که با حمایت اجنبی و به بهای معامله های سیاسی جنبش بهرام چوبین را شکسته ، نمی تواند عشقی بزرگتر از این داشته باشد و قادر نیست از معشوق خود بهتر از این حمایت کند .

تنها یک مورد در شاهنامه است که در آن دختری عاشق شاهی می شود که بر تخت سلطنت استوار است . این دختر مالکه ، دخت طایر است که عاشق شاپور ساسانی می شود و دژ پدر به روی او می گشاید و او را پیروز بر می گرداند .

مالکه ، با سادگی کودکانه ای به شاپورپیام عشق می فرستد :

مرا گر بخواهی حصار آن تست             چو ایوان بیابی نگار آن تست

با این مقدمات و وعده ها شاپور عشق دختر را می پذیرد و با کمک او دژ را تسخیر می کند و پیروز می شود و وقتی خرش از پل گذشت « عشق» و سوگند پایان می پذیرد و  شاپور جلو چشم دختر پدرش را می کشد و در روایت طبری، مالکه را در هم) می کشد که چرا به پدر خود خیانت کرد . ولی فردوسی این حد ازبی رحمی را روا نمی دارد و به بریدن دست های پدر ، بیرون کشیدن کتف او از پست و سرانجام قتل او در مقابل چشم دختر اکتفا می کند :

شاهنامامه از حرمسراهای چند ده و چند صد نفری شاهان یاد می کند ، انو شیروان حرمسرایی دارد با هفتاد کنیزک ، خسرو و پرویز ،بهرام ،شاپور و کاوس بیشتر دارند . در این حرمسراها چه می گذرد ؟ توضیح زیادی در شاهنامه نیست . اما اشاراتی که اینجا  و آنجا آمده ، نشان می دهد که اندرون دربار، هم در سیاست و هم در مناسبات خصوصی مرکز فساداست . در حرمسرای نوشیروان غلامی « سمن پیکر » و « سرو بالا » در میان زنان پنهان شده که«نژاد تبار » اعلیحضرت را آلوده است .

خود شاه و کار آگاهانش نمی توانند این مرد را پیدا کنند . بوذر جمهر هنر می کند و باهوش سرشارش از وجود این بیگانه در حرمسرا خبر می دهد . برای یافتن او همه زنان حرم را برهنه می کنند و از جلو شاه و بوذر جمهر می گذرانند . به این ترتیب مرد بیگانه پیدا می شود و با آنکه یکی از زنان شاه او را برادر خود معرفی می کند نوشیروان هم زن و هم غلام را به دژخیم می سپارد .

بر آشفت زان پس به دژخیم گفت           که این هر دو در خاک باید نهفت

زنان حرم شاهان ، اگر در سیاست دخالتی کنند ، توطئه گرانه است . دختر اردوان که اردشیر او را به زور تصاحب کرده می خواهد اردشیر را به زهر خور کندو سلطنت را به خاندان اردوان باز گرداند ؛ شیرین زن خسرو ،دختر قیصر را که زن دیگر خسرو است ، زهر می دهد و سرا نجام مجبور می شود خود را هم به زهر بکشد تا تسلیم هوس های پسر خسرو- شیرویه نشود : زن مسیحی نوشیروان ، پسرش نوش زاد را چنان می پرورد که علیه نوشیروان به شورش مسلحانه بر می خیزد و در جنگ با لکشر نوشیروان کشته می شود .

عشق پهلوانان در شاهنامه

چنین است  عشق و ازدواج شاهان در شاهنامه .چنانکه گفتیم فردوسی در آئینه این مناسبات خصلت شاهان را مجسم می کند . رابطه هر شاهی با زنان دقیقاً منعکس کننده خصوصیات اخلاقی و روش سیاسی اوست . اردشیر سر سلسله ساسانی است . می خواهد سلسله نوینی را به جای سلسله مغلوب و منقرض بنا کند . مناسبات او با زنان نیز حول این محور می چرخد . بهرام گور مردی الدنگ زن باره و عیاش و در عین حال متظاهری است . د رمناسبات او با زنان نیزهمین چهره را می توان دید . نوشیروان خود کامه قدرت طلبی است که در زیر ظاهر پر ابهت خود آغاز پایان حکومت ساسانی را نهفته دارد ، مناسبات او با زنان نیز منعکس کننده همین وضع است .

در ک معنای عشق در شاهنامه دقیق تر خواهد شد اگر عشق های شاهان را با عشق های پهلوانان مقایسه کنیم و تفاوت بزرگ آن دو را با هم در یابیم .

 شاهنامه « حماسه ملی » نیست حماسه داد است .در مرکز این اثر بزرگ شاهان قرار ندارند . پهلوانان و بزرگان خردمندی ایستاده اند که حامل داد و خرد و قهرمان حماسه ها هستند . در داستان های عشقی نیز چنین است . فردوسی برای اینکه قهرمانان شاهنامه رابهتر و هم جانبه تر به خواننده معرفی کند ، آنها را در عرصه عشق نیزمی آزماید . شاهان ، از این آزمایش آنطور بیرون می آیند  که دیدیم . اما پهلوانان محبوب شاهنامه و بویژه مردان خاندان نیرم ، از این ورطه سر بلند بیرون می آیند . زیباترین داستان های عشقی شاهنامه با نام این خاندان مربوط است و مفصّل ترین و زیباترین داستان عشق از آن زال و رودابه است.

زال ، چنانکه می دانیم ،ظاهری غیر عادی دارد . چهره ای سرخ با مویی سپید ، پدرش او را در کودکی دور انداخته وسیمرغ او را یافته و پرورده است . این مرد سپید موی مرغ پرورده قاعدتاً نباید مورد پسند زنان باشد ،ولی بزرگترین عشق شاهنامه ، از آن اوست ،چرا ؟ پاسخ را در خود داستان بیابیم .

روزی زال به سوی کابل می رود و در کنار قصر مهراب شاه کابل ، که از نژاد ضحاک است ،خیمه می زند . مهراب شاه به دیدار او می رود و در بازگشت به زن و دخترش سیندخت و رودابه از بزرگی و مردانگی زال تعریف می ک ند. سیندخت ، زن مهراب شاه که نمونه خرد و مدیریت است ، کاری که به ظاهر زال ندارد . او از مهراب شاه درباره « خوی مردمی » زال می پرسد .

چه مردست این پیر سر پورسام            هم تخت یاد آیدش گر کنام !

خوی مردمی هیچ دارد همــــی              پی نامداران سپارد همــی ؟

مهراب در پاسخ می گوید :

بگیتی در از پهلوانان گــــــــرد             پی زال زر کس نیارد سپــــرد .

چو دست و عنانش بر ایوان نگار                     نبینی نه بر زین چنو یک سـوار

دل شیر نر دارد و زور پیــــــل             دو دستش بکردار دریای نــیـل

چو بر گاه باشد دُر افشان بـــود            چو در جنگ باشد سر افشان بود

رخش پژمر اننده ارغــــــــوان             جوان  سال و بیدار و بختش جوان

بکین اندرون چون نهنگ بلاسـت            بزین اندرون تیز چنگ اژدهاست

نشاننده خاک در کین به خــون              فشاننـــده خنجــــر آبـــگون

از آهو همان کش سپیدست موی            بگوید سـخن مردم عیب جــوی

اما عقیده خود مهراب درباره موی سپید زال این است که :

سپیدی مویش بزیبد همی                      تو گویی که دلها فریبد همی

رودابه ،دختر مهراب شاه با شنیدن توصیف زال عاشق او می شود در دل او آرزو جای خرد می نشیند و بدون احساس شرم عشق خود را به دایه هایش آشکار می کند :

که من عاشقم همچو بحردمان                از او بر شده ،موج تا آسمـــان

پر از پور سامت روشن دـلم                 بخواب اندر اندیشه زونگســلم

همیشه دلم درغم مهر اوست                  شب و روزم اندیشه چهر اوست

رودابه از پرستندگانش می خواهد که به این درد چاره کنند .آنها در شگفتند دختری به این زیبایی ومقام عاشقی پیر سری چون زال شده که از دودمان دشمن است . مبادا این عشق شوم باشد . پرستندگان مخالفت می کنند. رودابه می تواند از چرخ چهارم خورشید را به زیر کشد و شوی خود کند . چرا عاشق زال شده : آنهم چنین آشکارا و بی شرم ؟

پاسخ رودابه تعیین کننده است . او عاشق ظاهر زال نیست . عاشق هنر اوست و او را از قیصر روم وتاجداران ایران برتر می داند . عشقش چنان پاک است که  جای کمترین شرم نیست .

رودابه پرستندگانش را پنهانی پیش زال می فرستد تا عشقش را به او برساند . آنان راهی به درگاه زال می یابند . و از زیبایی هایی رودابه می گویند و از خرد و رای و گفتار خوب او . در توصیفی که آنان از رودابه می دهند ،فردوسی چنان تشبیهات و اشارات زیبایی می آورد که بعدها در شعر و غزل فارسی ماندگار شده است .

ببالای ساج است وهمرنـــگ عاج           یکی ایزدی بر سر از مشگ تــاج

دو نرگس دژم و دو ابرو بــــخم           ستون دو ابرو چو سیمین قلـــم

دهانش به تنگی دل مستمنـــــد              سر زلف چون حلقة پای بنـــــد

دو جادوش پر خواب و پر آب روی                  پر از لاله رخسار و پر مشک موی

نفس را مگیر بر لبش راه نیسـت            چنو در جهان نیز یک ماه نیسـت .

...

ز سر تا به پایش گل است و سمن                    بسرو سهی بر سهیل یــــــمن

از آن گنبد سیم سر بر زمیــــن             فرو هشته بر گل کمند از  کمین

زال عشق رودابه را شادمانه می پذیرد . پیام می فرستد و آرزوی دیدار می کند . رودابه خود آرزویی جز این ندارد . پنهان از پدر و مادر بزمی می آراید وشبانه زال را به کاخ خود دعوت می کند . دیدار پنهانی این دو دلداده جوان از زیباترین قطعات غنایی شاهنامه است . صفای کبوتران و او ج عقابان را توام دارد :

زال شبانه خود را به دیوار کاخ می رساند . رودابه در بام منتظر اوست .

رودابه گیسو می گشاید و چون کمند از بام می  افکند و آواز می دهد که با همین کمند خود را بام برساند:

بگیر این سیه گیسو از یک سوم             ز بهر تو باید همی  گیسوم

زال با مهری افزون ، کمند خود را می گیرد ، بر کنگره کاخ می افکند و پیش رودابه می رسد . رودابه به  استقبالش می شتابد و او را بدرون کاخ رهنمو ن می شود .

چو بر بام آن باره بنشست بــــاز                   بر آمد پری روی و بردش نمــاز

 گرفت آن زمان دست دستان بدست                 بر فتند هر دو بکردار مســـــت

فرود آمــــد از بام کـــاخ بلنـــد            بدست اندرون دست شاخ بلنــد

سوی خانه زرنگـــــار آمدنــــد            بر آن مجلس شاهوار آمدنـــــد

بهشتی بُد آراستـــه پر زنــــور            پرستنده بر پای و بر پیش حور

فردوسی از توصیف لحظات عشق خودداری نمی کند :

همی بود بوس و کنار و نبید                           مگر شیر کو گور را نشکرید

...

همی مهرشان هر زمان بیش بود            خرد دور بود آرزو پیش بود

چنین تا سپیده بر آمد ز جای                           تبیره بر آمد ز پرده سرای

هر دو می دانند که کارشان دشوار است . آنان از دو قبیله دشمنند .نه منوچهر شاه ایران با ازدواجشان آسان موافقت خواهد کرد و نه مهراب شاه کابل . ولی در برابر چنین عشق بزرگی از این گونه دشواری ها چه باک . هر دو پیمان می  کنند . که تا پای جان بایستند .

زال پای پیمان خود ایستاده و به پدرش سام که قطعاً مخالف این عشق است ،نامه ای می نویسد و تمام ستم هایی را که تا کنون بر او رفته ، بر می شمرد و در پایان می گوید :

من از دخت مهراب گریان شدم               چو بر آتش تیز بریان شدم

ستاره شب تیره یار منسـت                            من آنم که دریا کنار منسـت

سام با ستاره شماران مشورت می کند . خبر می دهند که زال و رودابه فرزندی خواهد آمد که پیل ژیان خواهد بود و پی بد سگالان از خاک خواهد برید . سر دردمندان به خواب آورده ، ره  جنگ خواهد بست . سام با عشق زال و رودابه موافق می شود و در دنبال جلب نظر منوچهر می رود .

در دربار مهراب شاه نیز سخن فراوان است . مهراب به دل خواستار زال است ، اما از ایران بیم دارد ، زنش سیندخت ، مادر رودابه ،شوی را رام می کند و راه را نشان می دهد و سرانجام مهراب را به پذیرش رودابه آماده می سازد و از رودابه می خواهد که پیرایه بسته ، پیش پدر رفته و زاری کند . اما رودابه سر فرازتر از آن است که زاری کند واو از عشق خود پشیمان و شرمگین نیست ، بدان افتخار می کند .

بدو گفت رودابه پیرایه چیست                بجای سرمایه بی مایه چیست

روان مرا پور سامست جفــت                چرا آشکــــار را بباید نهفـت

این عشق سرانجام پیروز می شود و آنگاه بر آیین و کیش عقد می بندند هدفی که فردوسی از آوردن و پروردن این داستان عشقی دارد ،کاملا روشن است . اولاً اززبان رودابه زال را آنچنان می ستاید که بر تر از همه تاجداران است و در واقع نیز زال در هر عرصه زندگی که بگیرند ، پهلوانی سترگ با روح و قلبی چون دریا و مردی بی همتاست . ثانیاً میوه این عشق رستم است . فردوسی با آفرینش هنری این عشق زیبا برترین ومحبوب ترین قهرمان خود را می آفریند . رستم نمی تواند میوه ازدواج عادی و مناسبات خاکی هر زن ومردی باشد . وقتی شاهی چون قباد در حال فرار عشقش می جنبد و با وساطت پیش خدمت به دختر همسایه می رسد ، محصولاتش انوشیروان است ، اما گهواره رستم ما باید جای دیگری باشد . رستم همه چیزش ستودنی است . حتی عشقی که او میوه اش خواهد بود .1

 

دومین داستان عشقی بزرگ شاهنامه ،عشق تهمینه است به رستم ، این داستان نیز از نظر محتوی عیناً شبیه عشق رودابه به زال است . تهمینه عاشق بزرگی و مردانگی رستم است و آرزومند به بر کشیدن و او و داشتن فرزندی از او . در این عشق نیز ابتدا زن تهمینه پا پیش می گذارد و ابراز عشق می کند و چنان به پاکی و عفت عشقش مطمئن است و بدان می نازد که شبانه بی پروا خود را به بالین رستم که مردی بیگانه در شهر اوست می رساند و ابراز عشق می کند.

رستم به شهر سمنگان رسیده ، و در کاخ شاه سمنگان منزل کرده ومست در بالین افتاده است .نیمه شب تهیمنه دختر شاه سمنگان از جای بر می خیزد و در تاریکی به بالین رستم می رود .

رستم بیدار می شود خیره می ماند . این  کیست و در این وقت شب چه می خواهد . پاسخ تهمینه نظیر مفاخرات پهلوانان در آوردگاه است . او از عشق خود شرم نمی کند . او حتی شرم نمی کند که بگوید رستم را با احساس یک زن دوست دارد و برای هوای دلش می خواهد . دیگر اینکه آرزو دارد از او پسری داشته باشد .

به پرسیش و پاسخ رستم و تهمینه گوش کنید :

بپرسید زو گفت نام تو چیــــست                    چه جویی شب تیره کام تو چیست

چنین داد پاسخ که تهمینـــــه ام             تو گویی که از غم بدو نیــــمه ام

یکی دخت شاه سمنگان منــــــم            ز پشت هژبر و پلنگـــان منــــم

بگیتی زخوبرویان مرا جفت نیست                   چو من زیر چرخ کبود اندکیـست

کس از پرده بیرون ندیدی مـــرا            نه هرگز کس آوا شنیدی مـــرا

بکردارافسانه از هــــر کســـی             شنیدم همی داستانت بســــی

که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ             نترسی وهستی چنین تیز چنگ

شب تیره تنها به توران شــــــوی                   بگردی بر آن مرز و هم نغـنوی

به تنها یکی گور بریان کنــــــــی                    هوا را به شمشیر گریان کنــی

هر آن کس که گرز تو ببیند به جنگ                 بدرد دل شیر و چنگ پلنــــگ

برهنه چو تیغ تو بیند عقــــــاب             نیارد به نخجیر کردن شتــاب

نشان کمنــــد تو دارد هــژبـــر            ز بیم سنان تو خون بارد ابـر

چو این داستانها شینـــدم زتــو             بسی لب بدندان گزیدم زتـــو

بجستم همی کفت و یال و بــرت            بدین شهر کرد ایزد آبشخورت

ترا ام کنون گر بخواهی مــــرا              نبیند جزین مرغ و ماهی مـرا

یکی آنک برتو چنین گشــته ام               خرد را از بهر هوا کشتــه ام

و دیگر از تو مگر کردگــــــار               نشاند یکی پورم اندر کنــار

مگر چون تو باشد به مردی و وزور                 سپهرش دهد بهره کیوان و هور

رستم امیدوار است که فرزند او وتهمینه ، اگر پسر باشد چون سام نریمان باشد .

ببالای سام نریمان بـــود                      بمردی و خوی کریمان بود

فرود آرد از ابر پران عقاب                              نتابد به تندی براو  آفتاب

فرزندی که میوه عشقی چنین آتشین از سوی تهمینه به سهراب است .

سهراب است . پهلوانانی چون رستم وسهراب ممکن نبود از هر ازدواج عادی پدید آیند .

 

سومین و چهارمین عشق زیبای شاهنامه نیز به خاندان نیرم تعلق دارد : عشق گرد آفرید و سهراب که نا شکفته می پژمرد . و عشق منیژه به بیژن که بیژن نیز از پهلوانان ایران و نواده رستم است .

با آنکه داستان بیژن و منیژه در شاهنامه به تفصیل آمده ، ما ضرورتی نمی بینیم که از آن به تفصیل صحبت کنیم . در بیان مقصود ما نیازی به این کار نیست .تنها به این یاد آوری اکتفا می کنیم که این داستان نیز بر روی همان پایه هایی استوار است که عشق رودابه و زال در این جا هم منیژه از گوهر دیگری است دختر افراسیاب در اینجا هم دختر است که در عشق پیشقدم شده ، عاشق بیژن می شود و دنبال او می فرستد و آزادانه با او عشق می ورزد . در اینجا هم منیژه بیشتر عاشق مردانگی بیژن است تا ظاهر زیبای او. ذکر دو مطلب نیز به درک عشق ها ی شاهنامه کمک می کند :

یکی اینکه این عشق ها از طرف بزرگان و قهرمانان ستوده شاهنامه پذیرفته است . هیچ یک از اینان عاشق و معشوق را به خاطر عشقی که دل دارند ،سرزنش نمی کنند . همانقدر که هوسرانی ها و عیاشی های شاهان در نظر پهلوانان و بزرگان نا پسند است ،عشق پاک این جوانان چه دختر و چه پسر به نظر آنان زیبا و ستودنی است . گاه دلواپسی پدر و مادر دختر احساس می شود ، ولی معمولاً این نگرانی نیز به اصل عشق مربوط نیست .

مسئله عشق زال ورودابه تا دربار منوچهر می رسد و در انجمن اختر شناسان و موبدان بررسی می شود و یا عشق بیژن و منیژه سبب به چاه افتادن بیژن شده ،دخالت منوچهر شاه ایران و تجهیز نیرو واعزام رستم به توران را به دنبال می آورد وخطرها بر می انگیزد . اما هیچ کس به عاشق و معشوق به خاطر این عشق و دشواری هایی که بوجود آورده ایرادی نمی گیرند .

دومین مطلب اینکه عشق های شاهنامه نیز حماسی و سر بلندانه و با آنچه که در اشعار غنایی قرن های اخیر می توان دید ، زمین تا آسمان فرق دارند . اشعار غنایی متاخر معمولاً پر است از آه و ناله عاشق برای جلب نظر معشوق ، او شخصیت انسانی خود را می شکند ، از بی وفایی معشوق ، در د هجران می نالد و وصال را پایان عشق می داند . اما عشق های شاهنامه پر از نشاط ، اعتماد بنفس واطمینان خاطرند . عشق هایی هستند که برای نمایندگان بزرگی انسان و نه خوار کردن او .

اشاره ای به نقش زن د ر شاهنامه

بحث از عشق در شاهنامه ناقص خواهد بود اگر اشاره ای به نقش زن در شاهنامه نکنیم . در این مورد درباره فردوسی سخن بسیار گفته اند . همین فاشیست های وطنی خودمان ، زمانی که فردوسی را نژاد پرست و پان ایرانیست معرفی می کردند ، این نظریه بهیمی هیتلر را هم به فردوسی نسبت دادند که گویای زن را فقط برای زائیدن فرزند مناسب می داند وا صولاً معتقد است که زن و اژدها هر دو در خاک به .

ما چنین مصرعی د ر شاهنامه ندیدیم . بر عکس ! فردوسی در برابر خشم شاه یمن که داشتن دختر را موجب فلاکت دانسته و خود را نفرین می کند ،معتقد است که فرزند چه دختر باشد و چه پسر تفاوتی ندارد . مهم این است که خوب باشد .

چو فرزند را باشد آیین وفر                            گرامی بدل بر چه ماده چه نر

فردوسی زن را با عالی ترین صفات ستوده و سروده است . او نسبت به همسر خود که در دوران طولانی نبرد برای تدوین شاهنامه یار و یاورش بوده ، بارها ابراز عشق کرده و هر بار فرصت یافته زن خود را ستوده است . زنان نامدار شاهنامه چون فرانک ، رودابه ، سیندخت ، گرد آفرید ، جریره ، تهمینه ، و دیگران هر یک نمونه  برجسته ای از زیبایی ، خردمندی ومردانگی و عفت اند، آنها همه جا یا رو یاور همسران خویش بوده و هر جا که ضرور باشد به تنهایی در میدان نبردند . فرانک ، پس از مرگ شوی ، مردانه در میدان نبرد علیه ضحاک پای می فشارد و تا پایان پیش می رود هنگامی که گردان ایرانی از مقابله با سهراب می ترسند گرد آفرید پیش می تازد . جزیره پس از فرود و سیاوش همه دژ را به آتش می کشد همه اسبان تازی را می کشد و سرانجام خودکشی می کند تا بدست دشمن نیفتد . کتایون خردمند و مهربان تا پایان در کنار پسر خود اسفندیار می ماند و با گشتاسب به خاطر خودکامگی و پستی اش مقابله می کند .

سیندخت مادر رودابه و زن مهراب ، در خردمندی و تدبیر بی همتاست .او همه کاره دربار است . اوست که با سام طرف می شود ، با او به مذاکره می نشیند و همه امور را به درستی فیصله می دهد . به چند بیت زیر توجه کنید .

مهراب به شدت نگران وخشمگین است . می ترسد که سام ومنوچهر به خاطر عشق رودابه و زال به کابل هجوم آورند هر چه خشم دارد بر  سر زنش سیندخت می ریزد :

بر آشفت و سیندخت را پیش خواند                  همه خشم رودابه بر وری براند

بدو گفت کاکنون جزین رای نیست                   که با شاه گیتی مرا پای نیسـت

که آرمت با دخت نا پاک تــــــن            کشم زارتان بر سر انجمـــــن

سیندخت زنی است مدبر و فداکار .او خشم شوهر را درک می کند و درد او را درد خود می داند . فردوسی احساس زن را نسبت به شوهر با این بیت زیبا و کم نظیر بیان می کند . سیندخت به شوهرش می گوید:

گزند تو پیدا گزند منست                        دل دردمند تو بند من است

سیندخت با این احساس نسبت به شوهر، از مهراب می خواهد که نگران نباشد و کار را به دست او بسپارد .

بدو گفت سیندخت کای سر افراز                     بود کت بخونم نیاید نیـــــاز

مرا رفت باید به نزدیک ســــام                       زبان بر گشایم چو تیغ از نیام

مهراب می پذیرد . اختیار کار به دست سیندخت می دهد . سیندخت سوار اسب پیش سام  می رود :

سام این فرستاده را با آنکه زن  است با کمی تامل می پذیرد سیندخت با سام به مذاکره می نشیند . سیندخت نظر سام را به ضرورت حفظ صلح  جلب می کند . سام هنوز نمی داند که این زن کیست و آنگاه که پی به  حقیقت می برد با او محبت فراوان می کند .

سیندخت

زمین را ببوسید و بر پای خاست           بگفت آنچه اندر نهان بود راســت

که من خویش ضحاکم ای پهلوان            زن گرد مهراب روشــــــن روان

همان مام رودابه مــــــاه روی             که دستان همی جان فشاند بروی

...

سخنها چو بشنید ازو پــهلـوان                        زنی دید بارای و روشـن روان

برخ  چون بهار و ببالا چو سرو             میانش چو غرو و برفتـن تذرو

چنین داد پاسخ که پیــمان من                          درست است اگر بگسلد جان من

تو با کابل و هر که پیوند تست               بمانید شادان دل و تن درسـت

...

شما اگر چه از گوهر دیگریــــــد                    همان تاج واورنگ را  در خورید

چنین است گیتی و زین ننگ نیست                   ابا کردگار جهان جنگ نیســـت

فردای آن روز که سیندخت پیش سام می رود  ، از او این چنین استقبال می کنند :

گرانمایه سیندخت بنـــهاد روی              بدرگاه سالار دیهیم جــوی

روا رو بر آمد زدرگاه ســـــام             مه بانوان خواندندش بنـام

بیمامد بر سام و بردش نـــماز              سخن گفت با او زمانی دراز

...

وراسام یل گفت بر گرد و رو                          بگو آنچه دیدی بمهراب گو

...

به سیندخت بخشید و دستش بدست                 گرفت و یکی نیز پیمان ببست

پذیریفت مردخــــت او را بــــزال                    که باشند هر دو بشادی همال

رابطه پهلوانان با زنان

 آنها زن را صاحب شخصیت می شناسند .رستم در جنگ با اسفندیار نه فقط از پدران ، بلکه از مادر خود رودابه نیز نام می برد به وجود او می بالد .

تردیدی نیست که در نظام دولتی ایران باستان جای زیادی برای زنان نبوده و آنان نمی توانسته اند آزادانه به مقامات عالی برسند و این واقعیت در شاهنامه نیز منعکس شده و مقامات دولتی به طور عمده در دست مردان است . اما هر بار که فرصت آن بوده است که ز نی برای دفاع از داد وارد میدان شود ، فردوسی از آن استقبال کرده است .

یکی از برجسته ترین خصویات زنان ستوده شاهنامه آزادگی ،عفت فداکاری آنان است . این نکته بسیار مهم است که در عشق های شاهنامه هم در مورد عشق های شاهان و هم در مورد عشق های پهلوانان زنان گام اول را بر می دارند . آنها هستند که ابتدا عاشق می شوند و آنها هستند که بی پرده و آشکارا را به محبوب مرد خود ابراز عشق می کنند زنان عاشق شاهنامه کمترین توجهی به ملاحظات و رسوم جامعه ای که فردوسی در آن می زیسته اند ، ندارند . شبانه بر بالین مرد محبوب خود می روند ،ابراز عشق می کنند. خود را در اختیار او می گذراند ، نهان از پدر ومادر مجلس بزم می آرایند ، به همراه مرد محبوب خود فرار می کنندو.....

همین زنان در عین اینکه این چنین بی پروا عشق می ورزند ، آنچنان پاک و عفیف و بزرگوارند که کمترین جایی برای عیب جویی باقی نمی گذارند . آنان به یک مرد به مرد محبوب خود تا پایان عمر وفادارند .

متاسفانه عمق ووسعت عفت زنان شاهنامه برای برخی از پژوهندگان ناشناخته مانده و کسانی پیدا شده اند که برای « دفاع» از فردوسی واقعیت را دگرگونه کرده اند . مثلا   ًجلال الدین همایی راعقیده بر این است که فردوسی :                   

« راضی نمی شود پهلوان شاهنامه اسیر و مغلوب شهوات جنسی شوند . این داستان رستم وتهمینه که در نیمه شب دنبال موبد و عالم مذهبی می فرستند تاعقد ازدواج مشروع بین آنان واقع شود ونیز داستان زال و رودابه که ... بدون تشریفات قانون و آیین مذهبی ازدواج نمی کنند، نموداری از همین معنی است »

چنین برداشتی با واقعیت زمین تا آسمان تفاوت دارد . عفاف زنان شاهنامه به مراتب عمیقتر و ریشه ای تر از این است که تنها با تشریفات سنتی بتوان توضیح داد .

از میان زنان شاهنامه تنها دو مورد از خیانت نسبت به شوهر دیده شده است : یکی سودابه که از روی هوس دل به سیاوش داد و بی پروا و بی ملاحظه پیش رفت و عفاف سیاوش بود که راه را بر خیانت بست ، دیگری گردیه خواهر بهرام چوبین که همواره با او ناسازگار بود و در نقطه مقابلش قرار داشت و پس از مرگ بهرام زن دشمن خونی او گستهم شد که خال خسرو پرویز وارد معامله شد و به شرطی که در حرمسرای شاهی که جای شایسته ای به او بدهند  به گستهم      زهر داد واو را کشت و خود را تسلیم خسرو کرد . در این مورد بر خلاف مورد سودابه چون طرف مرد فرومایه ای چون خسرو  است . نه فقط جلو خیانت گردیه به شوهرش را نمی گیرد ،بلکه او را به قتل شوهر تشویق می کند .

متأسفانه در نوشته های به اصطلاح پژوهشی دهه های اخیر تنها از همین زن شاهنامه به نیکی یاد کرده اند . صفا مدعی  است که :

« گردیه خواهر بهرام چوبین در شاهنامه نمودار کامل عقل ، دانش ،میهن پرستی و چالاکی است . از بندهایی که او به بهرام چوبین داده همه صفات عالیه اخلاقی و ملی نمودار است .»

اینگونه اظهار نظرها  سندی است که برای اثبات این حقیقت که پژوهش به اصطلاح بی غرضانه وجود ندارد . کسانی چون صفا از دیدگاه خود ، به شاهنامه می نگرند ، از اینجاست که تنها زن خیانت کار شاهنامه از طرف آنها نمونه عقل و دانش دارای صفات عالیه اخلاقی !!معرفی می شود .


چکیده پژوهش

تصویری که از زنان و شاهنامه ارائه شده باتصویر آنان درداستانهای بزمی دیگر متفاوت است ، زنان شاهنامه در عین حال که زیبا، عشق آفرین ، پاکدامن و باتقوی هستند ، منشی نیک ،اخلقی پهلوانی و فضایلی حماسی دارند که بر جاذبه شان می افزاید و سیرت ویژه ی آنان را ازدیگر زنان متمایز می کند.

زن در شاهنامه علاوه بر آنکه به عنوان معشوق ،همسر و کنیز مطرح می شود و دارای تمام خصوصیات زیبایی ،دلربایی ،عشق ورزی ومحبت می باشد اغلب دلاو و شجاع و متهور است .

هر یک از زنان شاهنامه در راه رسیدن به جفت خویش ،پهلوانی بزرگ هستند .

 فداکاری ، از خود گذشتگی واستقبال از خطرهای بزرگ ،رنگی از حماسه باخود دارد واز فضای پهلوانی مایه  می گیرد .

رودابه در عشق زال با پدر تند خود و خشمناک خود روبرو شد .

تهمینه دختر پادشاه سمنگان از عشق رستم بی قرار بود  بدون رعایت مقام پدر به عمل گستاخانه دست زد .

منیژه، دختر افراسیاب درراه عشق بیژن ازهمه چیز گذشت .

علاوه بر اینها عناصری که درسخن فردوسی برای توصیف زنان امده خالی از جلوه های حماسی نیست و با فضای حماسه تناسب کامل دارد.

امید اینکه توانسته باشم گوشه ای کوچکی از افکار و نظریات آن سخنور بزرگ طوس را در مورد زن ارائه داده باشم .


منابع ومأخذ

1- شاهنامه                                         ژول مول                چاپ فرانسه

2-شاهنامه                                          چاپ مسکو

3-فردوسی در ادبیات حماسی               جلال الدین همایی

4-پژوهشی در شاهنامه                       دکتر حسین کریمان         

5-حماسه سرایی درایران                     ذبیح الله صفا

6-کتاب پاژ شماره 1                                     محمد شهری بر آبادی

         


حکیم ابولقاسم فردوسی


حکیم ابولقاسم فردوسی

حکیم ابولقاسم فردوسی ، حماسه سرا و شاعر بزرگ ایرانی در سال 329 هجری قمری در روستایی در نزدیکی شهر طوس به دنیا آمد . طول عمر فردوسی را نزدیک به 80 سال دانسته اند، که اکنون حدود هزار سال از تاریخ درگذشت وی می گذرد.
فردوسی اوایل حیات را به کسب مقدمات علوم و ادب گذرانید و از همان جوانی شور شاعری در سر داشت . و از همان زمان برای احیای مفاخر پهلوانان و پادشاهان بزرگ ایرانی بسیار کوشید و همین طبع و ذوق شاعری و شور و دلبستگی او بر زنده کردن مفاخر ملی، باعث بوجود آمدن شاهکاری برزگ به نام «شاهنامه» شد .
شاهنامه فردوسی که نزدیک به پنجاه هزار بیت دارد ، مجموعه ای از داستانهای ملی و تاریخ باستانی پادشاهان قدیم ایران و پهلوانان بزرگ سرزمین ماست که کارهای پهلوانی آنها را همراه با فتح و ظفر و مردانگی و شجاعت و دینداری توصیف می کند .
فردوسی پس از آنکه تمام وقت و همت خود را در مدت سی و پنج سال صرف ساختن چنین اثر گرانبهایی کرد ،در پایان کار آن را به سلطان محمود غزنوی که تازه به سلطنت رسیده بود ، عرضه داشت ،
تا شاید از سلطان محمود صله و پاداشی دریافت نماید و باعث ولایت خود شود.سلطان محمود هم نخست وعده داد که شصت هزار دینار به عنوان پاداش و جایزه به فردوسی بپردازد. ولی اندکی بعد از پیمان خود برگشت و تنها شصت هزار درم یعنی یک دهم مبلغی را که وعده داده بود برای وی فرستاد.
و فردوسی از این پیمان شکنی سلطان محمود رنجیده خاطر شد و از غزنین که پایتخت غزنویان بود بیرون آمد و مدتی را در سفر بسر برد و سپس به زادگاه خود بازگشت.
علت این پیمان شکنی آن بود که فردوسی مردی موحد و پایبند مذهب تشیع بود و در شاهنامه در ستایش یزدان سخنان نغز و دلکشی سروده بود ، ولی سلطان محمود پیرو مذهب تسنن بود و بعلاوه تمام شاهنامه در مفاخر ایرانیان و مذمت ترکان آن روزگار که نیاکان سلطان محمود بودند سروده شده بود.
همین امر باعث شد که وی به پیمان خود وفادار نماند اما چندی بعد سلطان محمود از کرده خود پشیمان شد و فرمان داد که همان شصت هزار دینار را به طوس ببزند و به فردوسی تقدیم کنند ولی هدیه سلطان روزی به طوس رسید که فردوسی با سر بلندی و افتخار حیات فانی را بدرود گفته بود و در گذشته بود.
و جالب این است که دختر والا همت فردوسی از پذیرفتن هدیه چادشاه خودداری نمود و آن را پس فرستاد و افتخار دیگری بر افتخارات پدر بزرگوارش افزود.
معروف ترین داستانهای شاهنامه : داستان رستم و سهراب ، رستم و اسفندیار ، سیاوش و سودابه
زال و رودابه است.
شعری از داستان رستم و اسفندیار را با هم می خوانیم:
کنون خورد باید می خوشگوار
که می بوی مشک آید از کوهسار
هوا پر خروش و زمین پر ز جوش
خنک آنکه دل شاد دارد بنوش
همه بوستان زیر برگ گلست ،
همه کوه پر لاله و سنبل است
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله او ببالد همی.
شب تیره بلبل نخسبد همی
گل از باد و باران بجنبد همی.
من از ابر بینم همه باد و نم
نگه کن سحر گاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتن پهلوی
همه نالد از مرگ اسفندیار
ندارد بجز ناله زو یادگار.